24 آبان 1393, 14:7
كلمات كليدي : امام حسين(ع)، يزيد، وليد بن عتبة بن ابي سفيان، بيعت،مروان بن حكم
نویسنده : سيد علي اكبر حسيني
پس از مرگ معاویه در نیمه رجب سال شصت هجرى، مردم با یزید بیعت کردند.[1] یزید پس از رسیدن به حکومت، اندیشهای نداشت جز آنکه از آن چند نفر که دعوت معاویه را به بیعت یزید، نپذیرفته بودند بیعت بگیرد و کارشان را به سامان آورد.[2] از اینرو به حاکم وقت مدینه - ولید بن عتبه بن ابیسفیان - نامهای نوشت و خبر مرگ معاویه را به او اطلاع داد و به همراه آن نامه، نامهای بسیار کوچک هم فرستاد؛ او در این نامه خطاب به ولید نوشت: «از حسین(ع) و عبدالله بن عمر و عبدالرحمن بن ابیبکر و عبدالله بن زبیر به زور بیعت بگیر پس هر کس از این امر شانه خالی کرد گردنش را بزن.»[3] خبر مرگ معاویه و نیز اجراى فرمان یزید نسبت به بیعت گرفتن از آن گروه، بر حاکم مدینه سنگین و گران آمد.[4] او خود را در مقابل کاری سخت و ناگوار میدید و آنچه که بیش از پیش بر وحشت حاکم مدینه افزوده بود نامه دیگری بود که از طرف یزید آمده و تأکید کرده بود که «نام موافقین و مخالفین را برای من فرستاده و سر امام(ع) را هم با جواب نامه به سوی من بفرست.»[5] از اینرو ولید - علیرغم تیرگی روابطش با مروان[6]- به او پناه برد و او را نزد خود فرا خواند. وقتى ولید، نامه یزید را براى مروان قرائت کرد، مروان استرجاع گفت و براى معاویه طلب رحمت کرد. ولید از وى مشورت خواست که چه کند. مروان گفت: «به نظر من، به سرعت، آنان را فرا بخوان و آنان را به بیعت با یزید و گردن نهادن به فرامین او دعوت کن. اگر پذیرفتند، از آنان بپذیر و آنان را رها کن و اگر امتناع کردند، پیش از آن که از مرگ معاویه مطّلع گردند، آنان را گردن بزن؛ چرا که اگر آنان از مرگ معاویه مطّلع شوند، هر کدام به سمتى میروند و پرچم مخالفت و جدایى بر میدارند و مردم را به سمت خود، فرا میخوانند.» [7]در نقلی دیگر افزوده شده که مروان سخنانش را ادامه داد و گفت: «در میان این جمع، ابنعمر را واگذار و به حسین بن علی(ع) و عبدالرحمن بن ابیبکر و عبدالله بن زبیر بپرداز و از آنان بیعت بگیر. به درستی که میدانم حسین(ع) هرگز تو را اجابت نخواهد کرد و با یزید بیعت نخواهد کرد به خدا قسم که اگر من جای تو بودم با حسین(ع) کلمهای سخن نمیگفتم تا گردنش را بزنم.»[8] ولید مدتی به زمین نگاه کرد و در اندیشه فرو رفت و آنگاه سر بلند کرد و گفت: «کاش هرگز به دنیا نیامده بودم!» سپس اشک از چشمانش جاری شد. مروان گفت: «گریه و جزع نکن که آل ابوتراب از قدیم با ما دشمن بودهاند.»[9]
ولید، عبداللّه بن عمرو بن عثمان بن عفان را ـ که جوانى کم سن و سال بود ـ به دنبال حسین(ع)، ابنزبیر، عبداللّه بن عمر و عبدالرحمن بن ابیبکر فرستاد[10] تا آنان را به نزد حاکم مدینه بخواند. آنان کنار قبر پیامبر خدا(ص) نشسته بودند که عبداللّه، بر آنان وارد شد و پیام حاکم مدینه را به آنان ابلاغ نمود و چون این زمان، وقت ملاقات با حاکم نبود آنان تعجب کردند، ولی به فرستاده گفتند: «تو برو ما خود میآییم.» بعد از رفتن پیک حاکم مدینه، عبداللّه بن زبیر رو به امام حسین(ع) کرده گفت: «به نظر شما چه امری رخ داده است که ولید ما را در این ساعت از روز به حضور خود خوانده است.» امام(ع) فرمود: «گمان میکنم معاویه مرده است و قبل از آنکه خبر مرگش منتشر شود میخواهند از ما برای یزید بیعت بگیرند.» عبداللّه بن زبیر گفت: «من نیز چیزى غیر از این، گمان نمیکنم.»[11] عبدالرحمن بن ابیبکر و عبداللّه بن عمر گفتند: «ما به خانههاى خود میرویم و درِ خانه را به روى خود میبندیم.» ابنزبیر گفت: «به خدا سوگند که هرگز با یزید، بیعت نمیکنم.»[12] ابنزبیر به امام(ع) گفت: «اینک شما چه میکنید.» امام(ع) فرمود: «من به تنهایی به آنجا نمیروم، بلکه عدهای از یاران خود را نیز به همراه خواهم برد و از آنها خواهم خواست بیرون از دار الاماره بمانند تا در صورت بروز هر نوع خطری آنها وارد عمل شوند.»[13] امام(ع) با سی تن[14] از یاران خود به دار الاماره مدینه رفتند؛ قبل از ورود به دار الاماره حضرت(ع) از یاران خود خواستند تا بیرون بمانند و به آنان سفارش فرمودند: «وقتى نزد ولید رفتم و با او به گفتگو پرداختم، شما بر درِ خانه باشید و هر گاه شما را فرا خواندم»[15] «یا شنیدید که گفتگو بالا گرفت و صداها بلند شد، داخل شوید و گرنه از جاى خود، حرکت نکنید تا من نزد شما بیایم.»[16]
امام(ع) وارد دارالاماره شدند و با ولید به گفتگو پرداختند. ولید خبر مرگ معاویه را به امام حسین(ع) داد و سپس نامه یزید را برای امام(ع) قرائت کرد نامهای که از او خواسته شده بود از حسین بن علی(ع) برایش بیعت بگیرد. امام(ع) به ولید فرمود: «آیا تو راضی میشوی که من در پنهانی با یزید بیعت کنم؛ به گمانم هدف تو این است که بیعت من در حضور مردم باشد.» ولید جواب داد: «نه؛ نظر من هم همین است.»[17] حضرت(ع) فرمودند: «پس تا فردا به من فرصت بده تا نظر خود را اعلام کنم.»[18] ولید با فرموده امام(ع) موافقت کرد و اجازه خروج امام(ع) از دارالاماره را صادر نمود. زمانی که امام(ع) خواستند آن جا را ترک کنند مروان بن حکم به پا خاست و به ولید گفت: «دست از حسین(ع) بر ندار و همین حالا کار را یکسره کن؛ یا از او بیعت بگیر یا اگر بیعت نکرد گردنش را بزن، زیرا در صورت خارج شدنش از دارالاماره دیگر دست تو به او نخواهد رسید.» وقتی امام(ع) این سخن را شنید فرمود: «ای پسر زرقاء[19] تو میخواهی مرا بکشی یا او، به خدا قسم شما درغگو هستید، زیرا هیچ کدام از شما قدرت کشتن مرا ندارید.» این را فرمود و به اتفاق یاران خود به خانه برگشتند.[20]
پس از خروج امام(ع) از دار الاماره، مروان رو به ولید کرده و گفت: «گوش به حرف من ندادى! به خدا سوگند، هرگز بر او دست نخواهى یافت.» ولید گفت: «مروان! دیگران را سرزنش کن. تو براى من، چیزى را انتخاب کردى که نابودى دینم در آن است. به خدا سوگند، دوست ندارم تمام ثروت دنیا و مُلک آن در اختیار من باشد و من، حسین(ع) را بکشم. سبحان اللّه! حسین(ع) را بکشم به خاطر اینکه گفت: «بیعت نمیکنم»؟! به خدا سوگند، عقیده دارم که هر کس به خاطر خون حسین(ع) بازخواست شود، روز قیامت، وزنى سبُک نزد خداوند خواهد داشت.» مروان به وى گفت: «اگر عقیده تو چنین است، کارى که کردى، درست است.» مروان، در حالى این سخن را به وى گفت که از کار او ناخشنود بود.[21]
فردای آن روز امام حسین(ع) از سرای خود بیرون آمد در کوچه با مروان رو به رو شد، مروان گفت: «یا ابا عبدالله(ع) تو را نصیحتی میکنم و در آن جز خیر، غرضی ندارم. امام حسین(ع) فرمود: "نصیحت تو چیست؟ بگو تا بشنوم." مروان گفت: "صلاح تو در این است که با یزید بیعت کنی که خیر دین و دنیای تو در آن است." حسین بن علی(ع) فرمود: "انا لله و انا الیه راجعون هرگاه کسی چون یزید عهدهدار کار این امت شود فاتحه اسلام را باید خواند." سپس امام(ع) رو به مروان کرد و گفت: "وای برتو، آیا مرا به بیعت یزید میخوانی؟ حال آنکه او مردی فاسق است؛ سخنی سخت نسنجیده و زشت گفتی اى صاحب لغزشهاى بزرگ! من تو را بر این سخن، ملامت نمیکنم؛ چرا که تو نفرین شده پیامبر خدا(ص) هستى، آن گاه که در صُلب پدرت حکم بن ابیالعاص، بودى و هر که پیامبر خدا(ص) او را نفرین کرده باشد، چارهاى ندارد، جز آن که به بیعت با یزید فرا بخواند. ای دشمن خدا از من دور شو به درستی که ما اهل بیت رسول خداییم حق با ماست و زبانمان به حق گویاست از رسول خدا(ص) شنیدم که میگفت خلافت بر آلابیسفیان و بر طلقا(آزاد شدهها) و فرزندان آنان حرام است؛ پس هر گاه معاویه را بر منبرم دیدید شکمش را پاره کنید. پس به خدا سوگند اهل مدینه او را بر منبر جدم دیدند پس آنچه را که بدان دستور داده شده بودند انجام ندادند تا اینکه خداوند آنان را به یزید مبتلا ساخت خداوند آتش عذاب را بر او بسیار گرداند." [راوى] میگوید: مروان بن حکم از سخن امام(ع) خشمگین شد و گفت: "به خدا قسم رهایت نمیکنم تا آنکه با یزید بیعت کنی پس همانا شما فرزندان ابوتراب سخنورید و پر از بغض آل ابیسفیان . حق دارید که از آنان کینه داشته باشید و آنان نیز حق دارند که از شما کینه به دل داشته باشند." امام(ع) به او فرمود: "وای بر تو ای مروان! از من دور شو، به درستی که تو پلیدی و ما اهل بیت پاکی هستیم که خداوند این آیه را در شأن ما فرستاده است:" انّما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یتطهرکم تطهیرا؛ همانا خداوند میخواهد پلیدى را از شما اهل بیت بزداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند"".[22] [راوى] میگوید: مروان سر به زیر انداخت و چیزی نگفت. پس امام(ع) فرمود: "بشارت باد بر تو ای پسر زرقاء که رسول خدا(ص) در روز قیامت به هر آنچه از ناراحتى که از تو به من رسیده باشد و از حقّ من و حقّ یزید، از تو سئوال میکند." پس مروان با حالت عصبانیت نزد ولید بن عتبه برگشت و سخنان امام(ع) را به او گزارش داد.»[23]
حاکم مدینه عصر روز بعد از ملاقات امام(ع)، مأموران خود را به خانه حضرت(ع) فرستاد تا جواب حضرت(ع) را دریافت کنند.[24] امام(ع) آن شب را هم مهلت خواست که با موافقت ولید همراه بود.[25] دیگر مدینه ناامن شده بود چون نه یزید و یزیدیان دست ار سر امام(ع) بر میداشتند و نه امام(ع) با چنین شخصی بیعت میکرد. از اینرو حضرت(ع) تصمیم به ترک مدینه گرفت؛ پس به مزار رسول خدا(ص) و مادر گرامی خود و برادر بزرگوارش رفته و با آنها وداع نمود و از دست این قوم ظالم و جهل مردم شکایت نموده و از خدا گشایش در کارها و رضایت او را مسئلت کرد.[26]
گفته شد حضرت(ع) دو شب متوالی در کنار قبر رسول خدا(ص) به سر برد[27] و قبل از آنکه شب دوم به خانه برگردد در نیمههای شب به حالت خواب فرو رفتند و پیامبر(ص) را دید که ایشان را در آغوش کشیده و به سینه چسبانده و چشم مبارک حضرت(ع) را میبوسند و میفرمایند: «پدرم به قربانت؛ تو را به زودی در میان امتی که امید شفاعت از من دارند، آغشته به خون میبینم اما هیچ نفعی نزد خدا ندارند. پسر جانم تو به نزد پدر، مادر و برادرت میآیی که همه مشتاق تو هستند و بدان که در بهشت درجاتی داری که بدون شهادت به آنها نمیرسی.»[28] پس از این خواب حضرت(ع) به خانه برگشت و این خواب را برای اهل بیت خود و بنیعبدالمطلب باز گفت و آنان بسیار گریستند.[29] پس از این خواب حضرت(ع) دستور حرکت به سوی مکه را صادر کرد.[30]
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان