13 مهر 1394, 13:51
سـرگـذشت
نقل است که هنگام شروع به کار سید موسى، پدرش او را نزد کاسبى که مغازه ى علاّفى([5])داشت مى سپارد. روزى سید سنگهاى ترازو را مى سنجد و وزن مى کند، متوجّه مى شود سنگهاى بزرگ از قبیل 3 کیلو و 5 کیلو و ده کیلو مثلاً با سنگهاى کوچک و ریز مختصرى تفاوت دارد. و سنگهاى ریز و کوچک سنگین تر است.
سید تصمیم مى گیرد خرید و فروش را با سنگهاى کوچک انجام دهد تا مدیون مردم نشود. یک روز صاحب مغازه مشاهده مى کند که سید وزن اجناس را با سنگهاى کوچک انجام مى دهد، سؤال مى کند، سید جواب مى دهد: سنگهاى کوچک سنگین تر است. صاحب مغازه عصبانى شده و یک سیلى به آقا موسى مى زند، ایشان گریه کنان به منزل مى آید و به پدر مى گوید: من دیگر مغازه نخواهم رفت، مى خواهم درس بخوانم. و از آن هنگام وارد مدرسه علمیّه قزوین مى شود و به تحصیل مى پردازد، تا به کتاب صمدیه مى رسد، مطالعه صمدیه براى ایشان ایجاد سؤال مى شود و ایشان مکرّر براى حلّ مشکل به درب اطاق و حجره استاد مى رود، این برنامه چند وقتى ادامه مى یابد. امّا بعد از مدّتى استاد از زیاد سؤال کردن سید ناراحت مى شود و با تندى مى گوید: دیگر درب اطاق مرا نزن، از کسى دیگر سؤال کن. این حرکت در روحیه سید زیاد اثر مى کند، به طورى که تصمیم مى گیرد از هیچ کس سؤال نکند، و با همان حال ناراحتى به خواب مى رود.
رؤیاى صادق
شخصى در عالم رؤیا نزدش حاضر مى شود و مى گوید: آقا موسى، ناراحت نباش! هر سؤالى داشتى از من سؤال کن تا جواب بدهم. هر موقع براى شما سؤالى پیش آمد همین قدر که بخوابى من نزد تو حاضر مى شوم. و به این ترتیب استاد از رنج سؤال آسوده و راحت مى شود و به مقصود خود نایل مى گردد و پیشرفت مى کند.
«گفته اند وى در کار تحصیل علم همّتى والا داشته است و تلاشى بسیار. برخى از همدرسان او ابراز داشته اند که هر موقع از شب که بیدار مى شدیم چراغ اطاق سید روشن بود.»([6])
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان