13 مهر 1394, 13:51
میرجهانى در ایّام تحصیل در مدرسه صدراصفهان به رغم موفقیت هاى علمى و آموزشى، با مشکلات اقتصادى رو به رو بود. خودش طى خاطره اى گفته است:
«چهل روزى بود که از مدرسه بیرون نرفته بودم. نان خشک و غذاى قابل مصرفى هم از جرقویه آورده بودم که بدین منظور از محلّ تحصیل خارج نشوم، سرانجام مواد غذایى به پایان رسید، سه روز گذشت و چیزى نخوردم پولى نداشتم که بیرون بروم و چیزى بخرم و بخورم، دلم رضایت نمى داد از کسى هم درخواستى کنم. روز سوم دیدم کسى از شاگردان مدرسه کاهو خریده، آن را تمیز مى کرد و برگ هاى زردش را دور مى ریخت، چون خلوت شد رفتم برگ هاى زرد را جمع کردم و به حجره ام بُردم و با همان ها خود را سیر کردم.»
سرانجام چنین زُهد و قناعت و استقامت جالب به همراه عبادت ها و نیایش هاى میرجهانى اثر خود را بخشید و فرداى آن روز که ناگزیر گردید به میدان نقش جهان اصفهان برود، مشاهده کرد با چشمى دیگر به اطراف مى نگرد که با دیدگان عادى متفاوت است. بسیارى از افراد را حیواناتى مى دید که با هم معامله مى کردند، متوجه شد این ها اهل بازارند، وحشت زده به اطراف دقیق شد، ولى باز هم این حالت برایش مشهود بود و افراد اندکى در حالت انسان بودند، با خوف و هراس در حالى که عبایش را بر سرش کشیده بود، به سوى مدرسه بازگشت و از خرید مواد غذایى منصرف گشت. یکى از استادان مدرسه به نام آقا سید محمدرضا رضوى خراسانى وقتى سیماى وحشت زده میرجهانى را دید، تعجب کرد و پرسید: مگر چه شده است؟ آیا به مرضى مبتلا شده اى یا با کسى دعوا کرده اى؟ او ماجرا را برایش نقل کرد. استاد خادم مدرسه را صدا زد و یک کاسه با مقدارى پول به وى داد و گفت: برو از بازار سیرابى بگیر و بیاور. وقتى آن خادم سیرابى را آورد، استاد با اصرار به وى گفت: از این غذا بخور. و او هم ناچار و به اکراه از آن تناول نمود، از آن پس حالش عادى شد و مردم را به شکل عادى دید.[21]
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان