دستانش شدیدا لرزش داشت، و نگاهش مرتب به این طرف و آن طرف میچرخید و کلافه بود.
به او گفتم: دخترم به چه منظور نیاز به مشاوره پیدا کردی؟ گفت: تمرکز کافی برای مطالعه ندارم و هر چه به زمان امتحانات دانشگاه نزدیکتر میشوم اضطرابم بیشتر میشود.
علاوه بر پوشش نامناسبی که داشت، چهره واقعیاش از آرایش غلیظی که آن را پوشانده بود، قابل تشخیص نبود.
گفتم: قبل از آن که به موضوع بپردازم، میتوانم سئوال کنم که آیا در این وضع ظاهری احساس آرامش میکنی؟! گفت: به هیچ وجه! علاوه بر هزینهها و فرصتی که از دست میدهم، خیلی هم رنج و آزار میبینم. گفتم: پس چرا این نوع پوشش را انتخاب کرده و به آن اصرار داری؟! گفت: این بخاطر پدرم است!
گفتم: میشود بیشتر توضیح بدهی؟ گفت: من حجاب را دوست داشتم و در آن خیلی احساس آرامش میکردم، اما بخاطر اجبار و سختگیریهای پدرم حتی محل تحصیل خودم را در شهر دوری انتخاب کردم، که بتوانم از چشم پدرم دور باشم و در عین حال از امکان حمایتهای او برخوردار باشم. پدرم حتی اگر نیم ساعت دیرتر به خانه میآمدم، تنبیههای سختی علیه من اعمال میکرد. و مرتب مرا تحت نظر و تفحص داشت، با این که من همیشه و همه جا سعی داشتم مراقب حجاب و رفتار خود باشم، اما تا وقتی که تحت کنترل مستقیم پدرم زندگی میکردم، احساس اسارت و تحقیر آزاردهندهای داشتم.
به او گفتم: اگر به دنبال درمان هستی، ریشه این اختلال را بایستی در آنجایی که شکل گرفته، جستجو کنی!
من تصمیم دارم با پدرتان در این رابطه صحبت کنم.
گفت: اصلا! امکان ندارد! چون ایشان به هیچ وجه حاضر به همکاری نیستند و کسی جز خودشان را قبول ندارند!
گفتم: خب پس باید جوری با ایشان صحبت کنید که دست به اقتدارش نزنید. این بار اگر به نزد پدرتان رفتید، فقط برایش شرایطتان را توضیح دهید. یعنی به هیچ وجه به پدر نگویید: «با من چه کردی؟! بلکه بگویید: بر من چه گذشت!»
(از زبان دختر):
صحبتهای مشاور، روزنه امیدی در دلم ایجاد کرد و توصیههایش را مرتب در ذهنم مرور میکردم. با اولین بلیط به سمت خانه حرکت کردم. از رویارویی با پدر و نحوه برخوردش با وجود سابقهای که قبلا در او سراغ داشتم وحشت داشتم. هرچه بیشتر به خانه نزدیکتر میشدم، اضطراب و نگرانیام بیشتر میشد، اما چیزی که به آن امیدوار بودم صحبتهای آقای مشاور بود و این که دوست داشتم رابطهام با پدرم به آن روزهای خوش کودکیام برگردد و از وضعیت سختی که به آن مبتلا شده بودم خلاص شوم! پس سعی کردم خاطرات تلخی که در ذهن داشتم را حداقل برای لحظاتی کنار بگذارم... در همین افکار بودم که با صدای پیامک گوشی به خود آمدم! پدر بود: «کنار میدون بزرگه، پیاده شو!».
برای آخرین بار حرفهایی که با خود تمرین کرده بودم را مرور کردم، اندکی بعد آقای راننده صدا زد: میدون بزرگه، مسافراش پیاده شن!
از اتوبوس پیاده شدم و پدر را دیدم که به سمت من میآید، اما چهرهاش به شدت در هم کشیده بود، به محض نزدیک شدنش تا اینکه سلام کردم گفت: سلام! این چه سر وضعیه برای خودت درست کردی؟! خجالت نکشیدی؟! سریع سوار شو!
با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.
با وجود اینکه کاملا تمرکزم به هم ریخته و همه حرفهایی که قرار بود بزنم، فراموشم شده بود سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و آهسته گفتم: پدر میشه یک لحظه بایستید!؟ پدر در کنار جاده ایستاد، و با چهرهای عبوس گفت: چیه؟! مگه حرفی هم برای گفتن داری؟!
در چشمانش نگاه کردم، انگار لایهای از خشم روی آن را پوشانده بود، و اجازه نمیداد چشمان واقعیاش را ببینم! خشمی که سالها مرا رنج میداد. سکوت کردم و فقط نگاه کردم و سعی کردم چشمان همان پدری را ببینم که همیشه پناهگاه امن من بود! همان پدری که برق نگاهش همیشه پر از شادی و امید بود! ناخواسته اشکم از گوشه چشمانم روان شد و بغضم ترکید! با صدایی که به سختی از عمق وجودم بر میخواست گفتم: بابا دلم برات خیلی تنگ شده بود، دوست دارم مثل بچگیهام سرم را به شونه شما بزارم، اجازه دارم؟ دیدم خشم چشمانش ناگهان به کلی از بین رفت و آماده شد تا صبحتهایم را بشنود. سرم را به شانهاش گذاشتم و به سنگ عقیقی که همیشه زیر آیینه ماشینش میآویخت و یک طرفش چهار قل و طرف دیگرش آیهالکرسی داشت خیره شدم و گفتم: دلم برای بابام خیلی تنگ شده! خیلی وقته گمش کردم! اگه میدونستم بزرگ شدن این جوریه، هیچ وقت آرزو نمیکردم که زودتر بزرگ بشم! در مدتی که از شما دور بودم شرایط خیلی سختی داشتم، ولی به امید اینکه دوباره بابامو که توی کوچه پس کوچههای کودکی گم کرده بودم رو پیدا کنم، تحمل میکردم.
امیدوارم اونی باشم که شما دوست دارید و اونی باشیم که خدا دوست داره!
بعد به آرامی سرم را برداشته، به پدر نگاه کردم.
دیدم اشکهایش بی سر و صدا از لابهلای ریشهایی که حالا یکی در میون سفید شده بودند، میغلتند و به آرامی بر روی سینهاش میافتند. با چشمانی مهربانتر از چشمانی که در کودکی از او سراغ داشتم، دستم را فشرد و گفت: دخترم مرا ببخش! من همیشه به تو اعتماد داشته و دارم، و بعد مرا در آغوش گرفت و پیشانیام را بوسید...