13 مهر 1394, 13:51
«من یک روز به دکان سبزى فروشى رفته بودم، دیدم مرحوم قاضى خم شده و مشغول سوا کردن کاهو است، ولى به عکس معهود، کاهوهاى پلاسیده و آن هایى را که داراى برگهاى خشن و بزرگ هستند، برمى دارد.
من کاملاً متوجه بودم، تا مرحوم قاضى کاهوها را به صاحب دکان داد و ترازو کرد. مرحوم قاضى آن را در زیر عبا گرفت و روانه شد. من که در آن وقت طلبه جوانى بودم و مرحوم قاضى مرد مسنّ و پیرمردى بود، به دنبالش رفتم و عرض کردم: آقا! من این مرد فروشنده را مى شناسم فرد بى بضاعت و فقیرى است، من گاه گاهى به او مساعدت مى کنم، و نمى خواهم چیزى به او بلا عوض داده باشم، تا اوّلاً آن عزّت و شرف و آبرو از بین برود، و ثانیاً خداى ناخواسته عادت کند مجانى گرفتن، و در کسب هم ضعیف نشود. و براى ما فرقى ندارد کاهوهاى لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها. و من مى دانستم که این ها بالاخره خریدارى ندارد، و ظهر که دکان خود را مى بندد، به بیرون خواهد ریخت لذا براى عدم تضرّر او مبادرت به خریدن کردم.»([15])
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان