13 مهر 1394, 13:51
در زمان شیخ روزى شخصى از تنگى معاش براى دوستش سخن راند و گفت: اگر همراهى با من کنى در این باب فکر و تدبیرى اندیشیده ام. گفت: بگو اگر صلاح باشد تو را یارى کنم. گفت: در این روزها پول زیادى نزد شیخ مرتضى آورده اند. ما شبانه به خانه او رفته و آنها را آورده بین خود تقسیم کنیم.
من چون این بشنیدم او را منع کردم ولى سودى نبخشید. بالأخره با اصرار بسیار مرا با خود موافق نمود به این شرط که در بیرون منزل بایستم تا او برود و بیاید که من مباشر عملى نباشم. چون پاسى از شب رفت به سراغ من آمد و به طرف منزل شیخ روانه شدیم و با تدبیرى وارد دهلیز بیرونى شدیم ولى من جلوتر نرفتم، دوستم از پله هاى بیرونى بالا رفت تا از پشت بام بیرونى به بام اندرونى درآید و از آنجا وارد خانه شده و دست به سرقت بزند.
مدتى نگذشته بود که با حالتى پریشان و شگفت آور نزد من آمد، سبب را پرسیدم گفت: چیزى را مشاهد کردم که تا خودت نبینى تصدیق من نخواهى کرد. گفتم مگر چه دیدى؟ گفت: از پله ها که بالا رفتم سایه اى در مهتابى بیرونى به نظرم آمد وقتى از دیوار بیرونى بالا رفتم که خود را به پشت بام اندرونى برسانم ناگهان دیدم شیرى مهیب بر کنار بام اندرونى ایستاده و آماده حمله به من بود و هر چه بالاتر رفتم خشم شیر زیادتر مى گردید قدرى تأمل نمودم تا شاید علاجى پیدا کنم، ولى ممکن نشد برگشتم. به او گفتم: شاید ترسیده اى!! گفت: تا نبینى باور نکنى از پله ها بالا برو و نگاه کن از پله ها بالا رفتم نزدیک بام اندرونى شیرى عجیب دیدم که از ترسش بدنم به لرزه درآمد شیر نعره اى کشید و به سوى پشت بام بیرونى شد، چون این امر خارق عادت را دیدیم از کرامات آن مرد بزرگ شیخ انصارى حمل کردیم و نادم و پشیمان برگشتیم.
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان