ثُمَّ أَسْكَنَ سُبْحَانَهُ آدَمَ دَاراً أَرْغَدَ فِيهَا عِيشَتَهُ- عَيْشَهُ وَ آمَنَ فِيهَا مَحَلَّتَهُ وَ حَذَّرَهُ إِبْلِيسَ وَ عَدَاوَتَهُ- فَاغْتَرَّهُ عَدُوُّهُ نَفَاسَةً عَلَيْهِ بِدَارِ الْمُقَامِ- وَ مُرَافَقَةِ الْأَبْرَارِ- فَبَاعَ الْيَقِينَ بِشَكِّهِ وَ الْعَزِيمَةَ بِوَهْنِهِ- وَ اسْتَبْدَلَ بِالْجَذَلِ وَجَلًا وَ بِالِاعْتِزَازِ بِالِاغْتِرَارِ نَدَماً- ثُمَّ بَسَطَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لَهُ فِي تَوْبَتِهِ- وَ لَقَّاهُ كَلِمَةَ رَحْمَتِهِ وَ وَعَدَهُ الْمَرَدَّ إِلَى جَنَّتِهِ- وَ أَهْبَطَهُ إِلَى دَارِ الْبَلِيَّةِ وَ تَنَاسُلِ الذُّرِّيَّةِ
معانی لغات
اغترّه: غافل ساخت او را و با او به رقابت پرداخت، زيرا او را سزاوار آن مقام نمى دانست.
عزيمة: به چيزى همت گماشتن اهباط: فرود آمدن
ترجمه
پس از آن خداوند آدم (ع) را در سراى بهشت كه زندگى برايش گوارا بود اسكان داد و جايگاه او را ايمن گردانيد و دشمنى ابليس را به او يادآور شد، امّا ابليس كه بر زندگانى آن حضرت در سراى جاودانى و همنشينى با نيكان حسد مى ورزيد، او را فريب داد.
آدم (ع) يقين خود را به شك تبديل كرد، و عزم و اراده را به سستى، شادمانى را به ترس و عزّت و بزرگوارى را به پشيمانى بدل ساخت (آدم از كرده خود پشيمان شد و توبه كرد). خداوند سبحان توبه او را پذيرفت و كلمه رحمت را به او آموخت و به او وعده بازگشت به بهشت داد و او را به دنياى پر بلا و جايگاه توالد و تناسل فرو فرستاد».
شرح
براى قصه آدم (ع) دو طريق نقل شده است طريق اوّل- همه مفسّران و متكلّمان مسلمان اين داستان را بر ظاهرش حمل كرده اند و در اين باره بحثهايى به ترتيب زير آورده اند:
بحث اوّل- اين داستان را خداوند متعال در هفت سوره از قرآن كريم تكرار كرده است:
سوره هاى بقره، اعراف، حجر، بنى اسرائيل، كهف، طه، ص. و اين تكرار به منظور تذكّر دادن خلق و آگاه ساختنشان از ويژگيهاى طبيعت، همان چيزى كه ابليس دل انسانها را بدان جذب مى كند انجام شده است. همچنين براى بر حذر داشتن مردم از فتنه ابليس و سپاهيانش و توجّه دادن مردمان به حضرت حق و مطالعه انوار كبريايى حق متعال چنان كه خداوند تعالى مى فرمايد: يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ«».
در هر فراز از كلام امام (ع) اشاره اى به آيه اى است مانند: «تربة» در سخنان آن بزرگوار كه اشاره به قول خداوند تعالى است كه فرمود: خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ.
سَنَّها بالماءِ. مانند اين سخن حق تعالى است: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا. لاطها بِالبلّه حتّى لَزَبَتْ، مانند اين سخن حق تعالى است: مِنْ طِينٍ لازِبٍ. حتّى صَلْصَلَتْ، مانند اين سخن حق تعالى است: مِنْ صَلْصالٍ. «ثمّ نفخ فيه من روحه مانند اين سخن حق تعالى است: «فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» و «نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ. ذا اذهان يجبلها و فتر يتصرّف فيها و جوارح يختدمها، مانند اين سخن حق تعالى است: وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ.«» استأد اللَّه سبحانه... وصيّه اليهم، مانند اين سخن حق تعالى است: فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ. و اسْجُدُوا.
وَ إِذْ، مانند اين سخن حق تعالى است: فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلَّا إِبْلِيسَ«» اعترته الحميّة... و استهون خلق الصلصال، مانند اين آيه شريفه است كه از ابليس حكايت مى كند: قالَ ما مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قالَ أَنَا خَيْرٌ«» و اين سخن حق متعال كه از ابليس حكايت مى كند: قالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ.
فاعطاه اللّه النّظره... الى يوم الوقت المعلوم، مانند اين سخن حق تعالى است: قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ«» توضيح اين كه جمله: اعطاه اللّه النّظره امام، جمله اى در تقدير دارد و آن اين است كه ابليس از خداوند تقاضاى مهلت كرد، خداوند به او مهلت داد. «ثمّ اسكن... ارغد فيها عيشه، مانند اين آيه شريفه است: وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما«».
و حذّره ابليس و عداوته مانند اين آيه شريفه است: فَقُلْنا يا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقى «». فاغترّه ابليس... مرافقة الابرار، مشابه اين آيه است: فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ، و فَدَلَّاهُما بِغُرُورٍ.
فباع اليقين بشكّه و العزيمة بوهنه، مانند اين آيه شريفه است: وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ. استبدل بالجزل و جلا و بالاغرار ندما، شبيه اين آيه است: قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ«».
ثمّ بسط اللّه فى توبته، شبيه اين آيه است: فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ«». و وعده المردّه الى جنّته...، مانند اين آيه است: قالَ اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنِ«». فأهبطه الى دار البليّة، مانند اين آيه شريفه است. اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً.
بحث دوّم- خداوند متعال در موارد متعدّدى از قرآن كريم به خلقت آدم اشاره دارد
و در آيه اى مى فرمايد: إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ«» و در جاى ديگر مى فرمايد: إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي«» و در آيه ديگرى مى فرمايد: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ«».
متكلّمان گفته اند كه خداوند آدم را بدين صورت آفريد يا به اين دليل كه مشيّت خداوند بدين طريق قرار گرفته بود و يا براى اين كه كمال قدرت و صنعت عجيب خود را به فرشتگان بنماياند، زيرا خلقت انسان در اين مراتب در نزد آنها شگفت انگيزتر بود از اين كه آدم از جنس آنها آفريده شود.
كلام امام (ع) در اين فراز از خطبه به منزله تفسيرى براى آيات فوق است.
زيرا امام (ع) اوّلًا اشاره دارد به اين كه آدم از خاك آفريده شده و سپس توضيح بيشترى در باره خاك داده و مى فرمايد: خداوند سبحان از خاك شور و شيرين دشت و كوه مقدارى برگزيد و زمينه خلقت آدم قرار داد و مانند اين كلام از پيامبر (ص) نيز روايت شده كه فرمود: «خداوند آدم را از يك قبضه خاك كه از جميع زمين برداشته شده بود آفريد«»». بنا بر اين فرزندان آدم به لحاظ قسمتهاى مختلف زمين تجلّى دارند. بعضى سرخ پوست، بعضى سياه پوست و بعضى سفيد پوست اند، بعضى نرم خوى، بعضى درشت خوى، گروهى پاك سرشت و بعضى بدسرشت اند.
جمهور مفسّران بر اين عقيده اند كه منظور از انسان در سخن حق تعالى كه فرمود: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ«» پدر ما آدم است. از امام باقر (ع) روايت شده است كه فرمود: «پيش از آدمى كه پدر ما است هزار هزار (يك ميليون) آدم و بيشتر از آن به دنيا آمده است«»». بعضى از دانشمندان گفته اند تعدّد آدمها منافاتى با حدوث عالم ندارد، زيرا به هر صورت كه فرض شود ناگزير سلسله انسان به انسانى ختم مى شود كه او اوّل انسان باشد، امّا اين اوّلين انسان پدر ما آدم است يا نه جز از طريق نقل راهى براى اثباتش وجود ندارد.
بحث سوّم- مسلمين اتفاق نظر دارند. بر اين كه سجود فرشتگان براى آدم سجود به معناى عبادت نبوده است، زيرا عبادت براى غير خدا كفر است. سپس در معناى سجده اختلاف نظر پيدا كرده و به سه طريق بيان كرده اند: 1- سجود براى خدا انجام گرفته و آدم به منزله قبله بوده است همان طور كه سجده كردن بر قبله صحيح است سجده كردن بر آدم نيز صحيح است. دليل صحّت اين استدلال شعر حسّان بن ثابت است.
«ما كنت احسب انّ الامر منصرفعن هاشم ثم منها عن ابى حسن
أ ليس اوّل من صلّى لقبلتكم
و اعرف النّاس بالآيات و السّنن«»»
در كلام حسّان شاهد مدّعا بر قبله شما نماز خواندند، مى باشد.
2- سجود براى آدم نوعى تعظيم و تحيّت بوده است، درست مانند سلامى از ناحيه فرشتگان بر آدم. آدمهاى گذشته نوع تحيّتشان تعظيم بوده است همچنان كه سلام در ميان مسلمين مرسوم است. از صهيب نقل شده است: وقتى كه معاذ رضى اللّه عنه از يمن بازگشت براى پيامبر سجده كرد، پيامبر فرمود اى معاذ اين چه كارى است كه كردى معاذ گفت من يهود را ديدم كه براى بزرگان علمايشان سجده مى كردند و نصارا براى قسّيسين، از آنها پرسيدم اين چه كارى است كه مى كنيد پاسخ دادند تحيّت انبياست. پيامبر فرمود: بر پيامبرانشان دروغ بسته اند.
3- سجود در اصل لغت به معناى انقياد و خضوع است. شاعر به همين معنى سجده را به كار برده است: ترى الاكم فيها سجّدا للحوافر (يعنى كوهها را مى بينى كه بر سم اسبها سجده مى كنند) منظور اين است كه سنگهاى سخت كوه در برابر سم اسبهاى تندرو نرم و انعطاف پذير شده اند و خداوند مى فرمايد: وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ، گياهان و درختان سجده مى كنند، يعنى خاضعند.
سخن امام (ع) با قول دوّم مناسبتر است، زيرا كلمه خضوع پس از سجود به كار رفته و فرموده است و الخضوع لتكرمته.
بحث چهارم- در باره فرشتگانى كه مأمور سجود براى آدم شده اند اختلاف است.
بعضى گفته اند فرشتگان آسمان مأمور اين كار نبوده اند و آنها كه به سجده آدم مأمور شدند همانهايى هستند كه با ابليس به زمين آمدند. و چنين توضيح داده اند كه چون خداوند آسمانها و زمين و فرشتگان را آفريد بعضى از آنها را به صورت گروهى به زمين فرستاد كه جنّ ناميده مى شدند و رئيس آنها ابليس بود.
در زمين اسكان يافتند و از ملائكه عبادت كمترى داشتند. ابليس به خود مغرور شد و كبر بر او غلبه يافت خداوند بر محتواى فكرى او آگاه بود، به او و سپاهيانش فرمود: إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ«».
به نظر بعضى ديگر مأموران سجده براى آدم تمام فرشتگان بوده اند به دليل اين آيه شريفه فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ و در اين آيه كاملترين صورت تأكيد وجود دارد كه دلالت كننده بر سجده تمام فرشتگان است.
بحث پنجم- بيشتر متكلّمان بويژه معتزله بر اين عقيده اند كه ابليس از فرشتگان نيست.
همه مفسّران از جمله ابن عبّاس بر اين باورند كه ابليس از فرشتگان زمين است كه پيش از آدم به زمين آمدند.
دليل متكلّمان سخن حق تعالى است كه فرمود: وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا.
جنيان فرشته نيستند به دليل سخن حق تعالى به فرشتگان كه فرمود: وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ كانُوا يَعْبُدُونَ آنها پاسخ دادند: قالُوا سُبْحانَكَ أَنْتَ وَلِيُّنا مِنْ دُونِهِمْ بَلْ كانُوا يَعْبُدُونَ«».
آنهايى كه ابليس را از فرشتگان دانسته اند استدلال كرده اند به اين كه در موارد زيادى از قرآن كريم ابليس از فرشتگان استثنا شده است، كه اگر استثنا نباشد مستثنا داخل در مستثنا منه مى شود. و همين استثنا دليل است كه ابليس از فرشتگان بوده است و به دو دليل قول كسانى را كه ابليس را از فرشتگان دانسته اند رد مى كند.
1- اين ادّعا كه ابليس جزو فرشتگان نبوده است با اين سخن حق تعالى كه: وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً«» سازش ندارد (در اين جا جنّه به معناى فرشته به كار رفته است). اين آيه بيان ادّعاى قريش است كه آنها فرشتگان را دختران خدا مى دانستند. خداوند متعال از آنها حكايت مى كند كه: وَ جَعَلُوا الْمَلائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ إِناثاً«». مفاهيم اين آيات دلالت دارد بر اين كه فرشتگان از جنّ هستند.
2- جن بودن ابليس با فرشته بودن منافاتى ندارد، زيرا بر فرشتگان نام جنّ صدق مى كند. به دليل اين كه جن از ريشه «اجتنان»، به معناى استتار، گرفته شده است. و به اين دليل به فرزند داخل رحم جنين گفته اند كه در شكم مادر پنهان است. و به اين دليل شخص را مجنون مى نامند كه عقلش نهفته است. و چون فرشتگان از رؤيت مردم پوشيده اند اطلاق لفظ جنّ بر آنها رواست.
به نظر ما (شارح) اين اختلاف لفظى است. زيرا هر گاه ثابت شود فرشتگانى كه پيش از آدم به زمين آمدند جنّ ناميده مى شده اند و ابليس از جنّ مى باشد ثابت مى شود كه ابليس از فرشتگان است. زيرا اختلاف بر سر اين نيست كه ابليس از فرشتگان زمين است يا آسمان بلكه اختلاف اين است كه به طور كلّى ابليس فرشته است يا خير بنا بر اين آنها در معنى اختلافى ندارند.
بحث ششم- دانشمندان در علّت دشمنى ابليس با آدم اختلاف نظر دارند.
بعضى علّت دشمنى را حسد دانسته اند و چنين استدلال كرده اند كه چون ابليس اكرام خدا را در باره آدم كه عبارت از سجده كردن فرشتگان براى آدم است مشاهده كرد و فهميد كه به آدم چيزهايى آموخته كه فرشتگان بدان آگاه نيستند، حسد ورزيد و دشمنى كرد. گروهى ديگر علت دشمنى ابليس با آدم را تباين اصالت آنها دانسته اند به اين دليل كه تباين اصالت اثرى قوى در تنفّر شخص دارد و چنين توضيح داده اند كه اصل آدم از خاك و اصل ابليس از آتش بود و همين منشأ قياس فاسدى براى ابليس شد هنگامى كه خداوند او را به سجده دستور داد، ابليس به همين برترى منشأ وجودى خود اشاره كرد و گفت: انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين معناى تحليلى اين گفته ابليس اين است كه خطاب به خداوند گفته باشد، آدم از جسمى كثيف و من از روحانيّتى لطيف به وجود آمده ام و شي ء جسمانى از شي ء روحانى پست تر است و آن كه ذاتا پست تر است چگونه مى تواند مورد سجده موجودى برتر قرار گيرد و به عبارتى ديگر مى توان گفته شيطان را توضيح داد.
اصل آدم از گل خشكيده بدبو است و گل بدبو در نهايت پستى است و اصل من از برترين عناصر است. وقتى كه اصل من از اصل او بهتر باشد، ايجاب مى كند كه من از او بهتر و اشرف باشم و زشت است كه بلند مرتبه براى دون مرتبه سجده كند.
اين عدّه گفته شيطان را قياسى از او دانسته و مى گويند اوّل كسى كه قياس كرد ابليس بود و خداوند تعالى به او جوابى تنبيهى داد، نه تصريحى و فرمود: قالَ اخْرُجْ مِنْها مَذْؤُماً مَدْحُوراً«».
بعضى از فضلا گفته اند آنچه خداوند به ابليس با حكم حكمت الهى و قدرت ربّانى امر فرمود صريح بود و آنچه كه ابليس به خداوند عرض كرد قياس بود و هر كس حكم صريح را با قياس رد كند رانده شده و ملعون است.
بحث هفتم- اشاعره با توجه به داستان آدم و ابليس به دو وجه استدلال كرده اند كه خداوند تعالى كفر را در ميان كافران القا كرده است.
1- خداوند ابليس را مهلت داد با اين كه مى دانست قصد او اغواى آدميان است و اگر او را هلاك مى كرد مردم راحت مى شدند و شرّى از ناحيه او و فرزندانش به مردم نمى رسيد.
2- ابليس با گفتن «اغويتنى» گمراهى را به خدا نسبت داد و خداوند اين نسبت را انكار نكرد پس روشن است كه اغوا به دست خدا انجام مى گيرد.
معتزله اشكال اوّل اشاعره را بدين طريق پاسخ داده اند كه خداوند آدم و فرزندان او را آزاد آفريده است. آنها قادرند كه ابليس را از خود برانند. بنا بر اين انسانها كفر و فساد را انتخاب مى كنند. نهايت چيزى كه در اين باب مى توان گفت اين است كه دورى از گناه با نبودن ابليس آسانتر ميسّر بود تا بودن او، و با همين فرض وسوسه او سبب سختى در اداى طاعت مى شود و مكلّف با اداى تكليف همراه با سختى ثواب بيشترى مى برد، چنان كه معصوم فرموده است: «برترين اعمال شاق ترين آنهاست«»». اين كه وسوسه ابليس سبب مشقّت در اداى تكليف مى شود حكيم را از انجام كارش باز نمى دارد همچنان كه مشقّتها، رنج و آلام و شبهات موجب زيادى شك و ترديد مى شود با اين حال نزول رنج و آلام از جانب خداوند جايز است. اين سخن معتزله در جواب اشاعره نزديك به سخن امام (ع) است كه فرمود: اشتماما للبليّه.
اشكال دوّم اشاعره را بدين طريق پاسخ داده اند كه منظور از كلام شيطان «بما اغويتنى» مأيوس ساختن خدا او را از رحمتش مى باشد.
اشكال دوّم اشاعره به گونه ديگرى نيز پاسخ داده شده است: نسبت دادن اغوابه خداوند تعالى در اين زمينه بوده است كه خدا ابليس را به سجده كردن براى آدم امر كرد، ابليس عصيان كرد و گمراه شد. بنا بر اين، اصل در حصول اغواى شيطان امر خدا به سجده بوده است و به همين دليل شيطان اغواى خود را به خدا نسبت داده است.
با توجّه به همين داستان استدلال به جواز خطاى انبيا كرده اند و آيه: وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى «»، را دليل آورده اند. كسانى كه عصمت انبيا را از هنگام ولادت واجب مى دانند پاسخ داده اند كه چون دليل عقلى بر وجوب عصمت انبيا اقامه شده است، ظاهر لفظ اين آيه و مثل آن بر ترك اولى حمل مى شود. ترك اولى از انبيا هر چند سيئه و گناه به حساب مى آيد در باره غير انبيا حسنه به شمار مى آيد كه گفته اند: حسنات الابرار سيّئات المقرّبين.
كسانى كه عصمت انبيا را از هنگام رسالت واجب مى دانند اين آيه و امثال آن را به زمان قبل از بعث نسبت مى دهند. بحث كامل اين موضوع در كتب كلام آمده است.
بحث هشتم- قفّال گفته است. اصل كلمه «تلقّى» در كلام حق تعالى:
فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ و فرموده امام (ع) در اين خطبه: و لقّاه كلمة رحمته، توجه و تعرض به گناهكارى است، كه شرمسارى دارد و با حالت پشيمانى روى مى آورد. سپس اين كلمه به معناى دوّمى كه قبول و پذيرش است به كار رفته است چنان كه خداوند تعالى به پيامبر مى فرمايد: وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ«». مثلًا گفته مى شود: تلقّينا الحاجّ، «به پيشواز حاجيان رفتيم.» يا مى گويند: تلقّيت هذه الكلمة من فلان. اين كلمه را از فلانى ياد گرفتم، پس از دريافت معناى اصلى كلمه، هر گاه در مورد ملاقات با فردى به كار رود معناى طرفينى پيدا مى كند. بدين معنى كه هر يك با ديگرى ملاقات مى كند، پس به هر يك مى توان گفت كه با ديگرى تلقّى كرده است. به اين ترتيب جايز است كه گفته شود تلقّى آدم كلماتى از پروردگارش به معناى گرفتن، پذيرفتن، روبرو شدن با وجه قبول مى باشد. و معناى: لقّاه اللّه ايّاها اين است كه خداوند آياتى را بر او نازل كرد و او را مخاطب آنها قرار داد.
مفسّران در باره معناى «كلمات» اقوالى نقل كرده اند: 1- سعيد بن جبير از ابن عباس نقل كرده است كه: آدم (ع) عرض كرد پروردگارا آيا مرا بدون واسطه و با دست خود نيافريدى پاسخ شنيد چرا. عرض كرد آيا مرا در بهشت سكنى ندادى جواب شنيد چرا. عرض كرد رحمت تو بر غضبت سبقت نگرفته است جواب شنيد چرا. عرض كرد اگر توبه كنم و اصلاح شوم مرا مى پذيرى و به بهشت باز مى گردانى جواب شنيد بلى چنين است. ابن عبّاس مى گويد: اين است معناى آيه شريفه: فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ.
2- نخعى گفته است كه من خدمت ابن عباس رسيدم و سؤال كردم كلماتى كه آدم از پروردگارش تلقّى كرد چيست ابن عباس گفت خداوند تعالى به آدم و حوّا امر حجّ و آداب و دستور آن را آموخت آدم و حوّا حج به جا آوردند.
پس از فراغت از حج خداوند تعالى به آنها وحى كرد كه توبه شما را پذيرفتم.
3- مجاهد و قتاده در يكى از دو روايتى كه از آنها نقل شده است گفته اند كلمات عبارتند از اين آيه شريفه: قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ.
4- سعيد بن جبير كلمات را عبارت از اين نيايش آدم (ع) دانسته: «خداوندا جز تو پروردگارى نيست ستايش شايسته تو است از هر بدى منزّهى بر خود ستم كردم و كار بد انجام دادم مرا بيامرز كه تو بهترين آمرزندگانى. خداوندا خبر تو الهى نيست. سپاس شايسته تو است و از هر عيبى مبرّايى بر خود ستم كردم و كار بد انجام دادم بر من رحم كن كه تو مهربان ترين مهربانانى. خداوندا جز تو خدايى نيست. حمد سزاوار تو است كه منزّهى، بر خود ستم كردم و كار بد انجام دادم توبه مرا بپذير كه تو پذيرنده رحيمى».
5- از عايشه روايت شده است كه چون خداوند تعالى خواست كه توبه آدم را بپذيرد، آدم (ع) هفت بار بر خانه كعبه طواف كرد و خانه در آن روزگار به صورت تلّى خاك قرمز بود. پس از آن كه دو ركعت نماز به جا آورد رو به قبله كرد و عرض كرد پروردگارا تو نهان و آشكار مرا مى دانى، عذر مرا بپذير، نياز مرا مى دانى خواست مرا برآورده ساز، آنچه بر نفس من مى گذرد آگاهى گناه مرا بيامرز.
خداوندا ايمانى از تو مى خواهم كه مباشر قلب من باشد و يقينى صادق به من عنايت كن كه مطمئن شوم آنچه به من مى رسد خواست تو است و مرا به نصيب و قسمت خودت راضى فرما.
خداوند تعالى به آدم وحى كرد كه گناهت را بخشيدم و هر يك از ذرّيه تو كه به چنين دعايى مرا بخواند گناهانش را مى آمرزم و غمهايش را برطرف مى كنم، فقر را از پيش چشمش برمى دارم تا آنجا مى رسد كه هر چند دنيا به او رو آورد دنيا خواه نمى شود.
بحث نهم- در حقيقت توبه است
و امام غزالى گفته است توبه عبارت از معنايى است كه از سه امر تركيب يافته ابتدا علم، بعد حال و در نهايت ترك.
علم يعنى بنده حق، زيان گناه را بداند و آن را حجابى ميان خود و ميان حق تعالى در نظر داشته باشد گناه را قيد و بندى بشناسد كه او را از دخول بهشت باز مى دارد. هر گاه اين حقيقت را بداند و از اين طريق يقين غالبى بر قلبش عارض شود، تأثير نفسانى شديدى در او به وجود مى آيد و اين تأثير نفسانى به سبب فوت خير عظيمى است كه مطلوب هر عاقلى است. اين تألّم را كه بر اثر فوت خواست مطلوب و محبوبش حاصل مى شود پشيمانى مى گويند و اين معناى حالى است كه در مرتبه دوّم توبه است. هر گاه تألّم و رنج بر قلب انسان غلبه كند موجب قصد انجام دو كار مى شود يكى ترك گناهى كه بالفعل در حال انجام است، دوّم تصميم بر ترك گناهى كه در آينده عمر، باعث ضايع شدن موضوع مطلوب و محبوب او مى شود. پس حقيقت توبه اين سه مرحله است كه بيان شد.
با تحقق اين سه مرحله انسان آمادگى پيدا مى كند براى تلافى آنچه از خيرات كه از او فوت شده و يا بديهايى كه از او سرزده است.
از توضيح فوق دانسته شد كه علم در تحقق اين خيرات اصل و اساس است به اين دليل كه اگر قلب يقين داشته باشد كه گناهان مانند زهرهاى مهلك و پرده هاى حايل ميان او و محبوبش مى باشند. طبعا براى كامل شدن اين نور يقين شعله آتش پشيمانى را در آن مى افكند و رنجش خاطر پديد مى آيد و از اين آتش پشيمانى آمادگى براى تدارك آنچه از دست رفته حاصل مى شود. بنا بر اين علم، پشيمانى، قصد بر ترك گناه در حال و آينده و تلافى امورى كه در گذشته از دست رفته است سه معناى مترتّبى هستند كه بر مجموع آنها توبه اطلاق مى شود.
گاهى توبه بر پشيمانى تنها اطلاق مى شود. در اين صورت علم به منزله انگيزه و ترك به منزله نتيجه بعدى آن است به همين اعتبار است كه امام (ع) فرموده است: النّدم توبة. بنا بر اين لازمه اش علمى است كه موجب پشيمانى شود و تصميمى است كه بر ترك گناه در آينده مفيد واقع شود.
توبه را از دو جهت واجب دانسته اند.
1- توبه موجب رضاى خدا و خشم شيطان است، درهاى بهشت را مى گشايد، نفس انسان را براى تابش خورشيد معارف الهى آماده مى كند، و او را آماده دريافت عطا و بخششهاى ربّانى مى گرداند.
2- به دليل اوامرى كه در قرآن كريم آمده است، چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً«» و نيز به جهت وعده صادق خداوند كه توبه كنندگان را پاداش مى دهد چنان كه مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسى رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ«» و نيز از جهت وعده عذابى كه خداوند بر ترك توبه داده است. آنجا كه مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ«» مشابه اينها دلايل فراوان ديگرى است كه بر وجوب توبه دلالت مى كند.
امّا توبه به دو دليل مورد قبول واقع مى شود 1- آيات شريفه قرآن كه از آن جمله است اين آيه شريفه: وَ هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَعْفُوا عَنِ«» و اين آيه شريفه: غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ.
2- پيامبر (ص) فرموده است: «من به سبب توبه بنده گناهكار خوشحال مى شوم«»». چون خوشحالى بالاتر از قبول است مطمئناً دليل بر قبول مى تواند باشد. و نيز پيامبر (ص) فرمود: «اگر گناهان شما به بلندى آسمان باشد و پشيمان شويد خداوند بر شما مى آمرزد«».»
بحث دهم- در بيان امورى است كه ممكن است فهم آنها در داستان خلقت آدم مشكل باشد.
اوّل- وديعه و وصيّتى است كه در گفته امام (ع) آمده و اداى آنها را خداوند سبحان از فرشتگان خواسته است. اين فرموده امام (ع) در مورد وديعه و وصيّت اشاره دارد به آيه شريفه قرآن كه خداوند به فرشتگان فرمود: فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ. خداوند تعالى با بيان اين عبارت از فرشتگان پيمان گرفته است و به انجام اين فرمان آنها را توصيه كرده و اداى آن فرمان را از آنها خواسته است همچنان كه امام (ع) به اين سخن حق تعالى «اسجدوا لادم» استناد جسته است.
دوّم- امام كه فرمود: فاغترّه ابليس منظور از اغتراء اين است كه ابليس به ظاهر براى آدم بزرگى مى خواست، او را با التماس به گناه وسوسه كرد و ما به خواست خداوند بزودى معناى وسوسه را توضيح خواهيم داد.
سوّم- امام كه فرمود «دار المقام» منظور بهشت جاويدان است و «مرافقه الابرار» اشاره به همنشينى با فرشتگان در محضر حضرت حق دارد.
چهارم- شارحان نهج البلاغه در باره اين جمله امام (ع): «فباع اليقين بشكّه» اقوالى را به طريق زير نقل كرده اند.
1- آدم (ع) به چگونگى زندگى خود در بهشت يقين داشت، ولى نمى دانست كه اگر به دنيا منتقل شود زندگيش چگونه و حالش چطور خواهد بود. ابليس با ادّعاى اين كه خير خواه آدم است او را به شك انداخت و آدم خير هميشگى را كه به آن يقين داشت فراموش كرد و سخنان به ظاهر خير خواهانه ابليس در او شك ايجاد كرد و يقين خود در اثر متابعت از شيطان به شكى كه او ايجاد كرده بود فروخت و اين جمله استعاره زيبايى است بر سبيل كنايه كه شك را جايگزين يقين كرده است.
2- گفته اند كه چون خداوند تعالى از دشمنى ابليس خبر داد برايش يقين حاصل شد اما وقتى ابليس او را وسوسه كرد بر اثر نصيحت او به شك افتاد، پس گويا يقين به دشمنى ابليس را با شكى كه در مورد خيرخواه بودن او پيدا كرد معامله كرد.
3- آنهايى كه آدم (ع) را از گناه منزّه مى دانند گفته اند كه: اين عبارت حضرت مثل قديمى است كه در ميان عرب معروف بوده است براى كسى كه كار بى فايده اى را انجام مى داد ولى آنچه كه انجامش لازم بوده، ترك مى كرده است.
امام (ع) در اين جا به اين مثل تمسّك جسته است، قصد حضرت اين نيست كه آدم در امر خدا شك كرده است.
4- ابن عبّاس در باره عبارت امام (ع) كه فرمود الغريمة بوهنه گفته است: اين سخن امام (ع) به آيه شريفه: لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً اشاره دارد، «من براى آدم چيزى كه امر خدا را حفظ كند نيافتم.» قتاده در اين باره گفته است: منظور صبر و شكيبايى است يعنى آدم بر امر خدا صبر نكرده ضحّاك در اين باره گفته است از خوردن ميوه ممنوعه خوددارى نكرد.
خلاصه اين اقوال به اين امر باز مى گردد كه آدم داراى مقاومتى كه او را بر انجام امر خدا پايدار دارد نبود. پس گويا تصميمى كه براى او شايسته بود و نيرويى كه با آن خود را از متابعت ابليس حفظ مى كرد به ضعف و سستى در انجام امرى كه خدا به او امر فرموده بود فروخت.
پنجم- منظور از اين سخن امام (ع): «دار البليّه» دار دنيا است. زيرا با توجه به وسوسه ابليس و كوشش او براى گمراه كردن فرزندان آدم دنيا دار بلا و زندان نيكوكاران است، چنان كه امام (ع) فرمود: «دنيا زندان مؤمن و بهشت كافران است«»».
در ذكر اين داستان هشدار بزرگى است براى پرهيز از گناهان، توضيح اين حقيقت به چند صورت زير است.
1- هر كس آنچه را بر آدم به خاطر لغزش وى گذشته است درك كند از انجام گناه بشدّت مى ترسد. شاعر در اين زمينه گفته است:
يا ناظرا نورا بعينى راغدو مشاهدا للامر غير مشاهد
تصل الذنوب الى الذنوب و ترتجى
درك الجنان و نيل نور العابد
انسيت انّ اللّه اخرج آدمامنها الى الدنيا بذنب واحد«»
از فتح موصلى نقل شده: ما مردمى بهشتى بوديم ابليس ما را اسير كرد و به دنيا آورد. بنا بر اين بهره ما جز غم و اندوه چيزى نيست تا زمانى كه به دنياى ديگر برگشته و به بهشتى رويم كه از آنجا رانده شده ايم.
2- بر حذر داشتن از استكبار و حسد و حرص. قتاده در تفسير اين سخن حق تعالى (وَ إِذْ قُلْنا) گفته است: ابليس اين دشمن خدا در باره آنچه خداوند تعالى به آدم داده بود حسد ورزيد و ادّعا كرد كه من از جنس آتشم و آدم از خاك و بدين طريق خود را برتر دانست و همين حرص و حسد را در قلب فرزندان آدم القا مى كند تا آنها را به كارهاى زشت وا دارد.
3- خداوند تعالى با بيان اين داستان دشمنى سختى كه ميان فرزندان آدم و ابليس است تذكّر مى دهد و اين تنبيهى بزرگ بر وجوب پرهيز از گناه مى باشد.
طريق دوّم- بعضى ديگر از دانشمندان داستان آدم و حوّا را تأويل كرده و پيش از تأويل براى فهم معناى تأويلى مقدّماتى را به شرح زير آورده اند: مقدّمه اوّل- در باره اجزاى تركيبى وجود خارجى انسان و چگونگى آن است. در اين مورد گفته اند عناصر چهارگانه، اجسام بسيطى هستند كه اجزاى اوّليّه بدن انسان را تشكيل مى دهند. دو عنصر از اين چهار عنصر سبك وزن و لطيف اند كه عبارتند از آتش و هوا. و دو عنصر سنگين وزن اند كه عبارتند از زمين و آب. گفته اند جايگاه طبيعى زمين ميان سبكى و سنگينى است و طبيعت آن سرد است و خشك و وجود آن در ثبات و حفظ شكل و هيأت موجودات مفيد است. خصلت طبيعى آب اين است كه زمين را در بر مى گيرد و وزن آن نسبى است. طبيعت آن سرد و مرطوب است. وجود آب در جهان براى سهولت شكل گيرى اشياء است. مانند اين كه اشياء به وسيله آب به آسانى آمادگى پذيرفتن شكل و نقوش و حالت تعادل را پيدا مى كنند. زيرا همچنان كه آب موجب مى شود كه هيأت تشكيل شده به آسانى از بين برود، سبب مى شود كه جسم به آسانى هيأت و شكل را قبول كند، چنان كه جسم خشك و تر با يكديگر در آميزند، جسم خشك از عنصر مرطوب كشش و شكل يافتن را مى پذيرد و جسم مرطوب از جسم خشك، تعديل يافته و بقا و استقامت را مى يابد. بنا بر اين جسم خشك با رطوبت از شكسته و پراكنده شدن محفوظ مى ماند و جسم مرطوب بوسيله جسم خشك از سيلان و حركت باز مى ماند. جايگاه طبيعى هوا بالاتر از آب و پايين تر از آتش است و سبك بودنش امرى نسبى است و طبيعت آن گرم و مرطوب است. فايده وجودى هوا در مخلوقات اين است كه اجسام را مشبك كرده، رقيق مى سازد. جايگاه طبيعى آتش بالاتر از همه اجرام عنصرى است. كيفيّت وجودى آن مقعّر و مانند فلك ماه است. به طور مطلق وزن آن سبك و طبيعت آن داغ و خشك است. فايده وجودى آتش در موجودات براى سهولت تركيبات است و جوهر وجودى حيوانات در آن جريان مى يابد و براى تجزيه دو عنصر به كار گرفته مى شود و آنها را به عناصر اوّليّه باز مى گرداند.
دو عنصرى كه از نظر وزن سنگين ترند در ايجاد اعضاء و استوارى آنها مفيدترند و دو عنصر سبك در ايجاد ارواح و به حركت در آوردن ارواح و اعضا مفيد است.
پس از اين توضيح، دانشمندان گفته اند مزاج كيفيّتى است كه از فعل و انفعالات اين عناصر چهارگانه پديد مى آيد. هر گاه بعضى از اين عناصر در بعضى ديگر اثر بگذارند صورت بسيط هر كدام به وسيله ديگرى شكسته مى شود و از آنها كيفيّت متشابه همه عناصر پديد مى آيد كه به آن مزاج و قواى اولى گفته مى شود و در اساس همه آنها چهار عنصر حرارت. برودت، رطوبت و يبوست وجود دارد و همين چهار چيز پديد آورنده انواع مزاجها در اجسام موجود فسادپذير مى باشند.
خداوند هستى بخش به هر عضوى و حيوانى آنچه را كه شايسته تر بوده به آن داده است. و به انسان معتدل ترين مزاج ممكن در اين عالم را با قواى مناسبى كه با آن كار انجام دهد و به وسيله آن تأثير بگذارد و يا تأثير بپذيرد بخشيده است و به هر عضوى از اعضاى انسان آنچه را كه براى انجام كار لازم داشته، داده است.
بنا بر اين بعضى اعضا را گرمتر و بعضى را سردتر و بعضى را مرطوب تر و بعضى را خشك تر آفريده است. و به وسيله اخلاط كه جسمهاى مرطوب سيّال اند اعضا را در كارشان مدد رسانده كه بدون وجود اخلاط محال است كه به اعضا غذا برسد. اخلاط در چهار چيز منحصر است: يكى از خون است كه از ديگر اخلاط برترى است. دوّمى بلغم، سومى صفرا و چهارمى سودا مى باشد. سپس اعضا را به استخوان و غضروف و اعصاب و پى ها تقسيم كرده است و استخوان را اولين عضو متشابه الاجزا قرار داده و آن را سخت آفريده است زيرا اساس بدن و استوانه حركت و استوارى جسم مى باشد.
در مرتبه دوّم غضروف را قرار داده كه از استخوان نرمتر است فايده غضروف متصل ساختن استخوانها به اعضاى نرم بدن است تا اعضاى نرم بدن به هنگام ضربه خوردن از استخوانها صدمه نبيند زيرا غضروفها واسطه ميان استخوانها و قسمتهاى نرم بدن اند و مفاصل را به يكديگر پيوند مى دهند و مانع درگيرى استخوانها با يكديگر مى شوند.
پس از غضروفها عصبها هستند كه جسم اند و از دماغ و نخاع نشأت مى گيرند، انعطاف پذيرند و به آسانى پاره نمى شوند. فايده آنها اين است كه اعضا به وسيله آنها احساس مى كنند و حركت انجام مى دهند.
پس از اعصاب تارهاى ارتباطى قرار دارند كه از اطراف عضلات نشأت گرفته و شبيه عصب اند و با اعضاى متحرّك برخورد دارند بر حسب انقباض و انبساط عضله اعضا را منقبض و منبسط مى كند. سپس رباطها قرار دارند و آنها نيز شبيه عصب هستند كار آنها برقرارى ارتباط ميان اعضا و حفظ آنهاست هيچ يك از آنها داراى حس نيستند تا بر اثر حركت و مالش آزرده و اذيّت شوند.
پس از رباط شريانات اند و آنها جسمهايى هستند كه از قلب سرچشمه گرفته به ديگر اندامها امتداد مى يابند. شريانات در طول ميان تهى اند و به موازات اعصاب به اعضا حيات مى بخشند و امتداد مى يابند، حركات انقباضى و انبساطى دارند، براى شادابى قلب و زدودن گازهاى مضرّ آن آفريده شده اند، كار ديگر آنها تقسيم ماده حياتى به اعضاى بدن است.
پس از شريانات، وريدها هستند كه شبيه شرياناتند و از كبد سرچشمه مى گيرند«». فايده آنها رساندن خون به اعضاى بدن است. سپس پرده هاى نازكى هستند كه از الياف عصبى نازك غير محسوس بافته شده اند و سطح اجسام ديگر را مى پوشانند و فوايدى دارند. بعضى از آنها حفظ شكل و هيأت جسم را انجام مى دهند و بعضى نقش ارتباط اعضا را بر عهده دارند و آنها را به وسيله اعصاب مرتبط مى سازند. بعضى براى اعضايى كه حس خود را از دست بدهند به صورت كار اصلى سطح حسّاس به وجود مى آورند و به صورت جنبى براى ريه و طحال و كبد و كليه ها پوشش ايجاد مى كنند. چون اين پرده هاى نازك ذاتا داراى حسّ نيستند ولى مى توانند جانشين حس اعضايى شوند كه حسّ خود را از دست مى دهند.
پس از پرده هاى نازك، گوشت قرار دارد و گوشت قسمت داخلى و متخللى است كه اعضاى اصلى بدن را تشكيل مى دهد. بنا بر اين بدن داراى سه قسم اعضاى اصلى است به شرح زير: 1- وسيله غذا رساندن به بدن مانند معده، كبد، عروق، و راه رسيدن غذا به معده و كبد مانند دهان، مرى. و مسير خروج غذا مانند امعا.
2- ابزار حرارت غريزى و حافظان آن مانند، قلب، سر، شش، سينه و ساير دستگاههاى تنفسى.
3- ابزار حسّ و حركت و كارهاى عقلى مانند دماغ، نخاع، عصب، عضلات و اوتار و مانند اينها كه كارهاى عقلى به كمك آنها نياز دارد.
چون بدن ضرورتا ايجاب مى كند كه كارهاى مختلفى انجام دهد مطابق حكمت حق تعالى واجب است كه آمادگى براى ويژگيهاى متعددى كه بتوانند منشأ افعال بدن باشند داشته باشد. يكى از آن ويژگيها نفس طبيعى است كه به آن دو قوّه خادم و مخدوم اختصاص يافته است.
امّا قوّه اى كه جنبه مخدومى دارد، دو قسم است: يكى در غذا تغيير مى دهد و دو نوع قوّه ديگر تحت پوشش آن است كه اوّلى غذا دهنده ناميده مى شود و فايده آن تغذيه شخص در طول عمر مى باشد كه غذا را تحليل مى برد تا جانشين شود آنچه را كه به تحليل مى رود. و دوّمى قوّه ناميده مى شود و فايده آن اين است كه حجم بدن را تا سر حدّ كمال تا اندازه طبيعى رشد مى دهد.
قسم دوّم از قوّه مخدومه براى بقاى نوع در غذا تصرّف مى كند و تحت پوشش خود دو نوع قوّه دارد: اوّل قوه اى كه مولّده ناميده مى شود و آن را در امر تناسل و زاد و ولد تصرّف مى كند تا از در آميخته بدن جوهر منى را جدا كند. دوّم قوّاى كه مصوّره ناميده مى شود و آن قوّه اى است كه پس از قرار گرفتن منى در رحم آن را شكل مى دهد و ويژگيهاى وراثتى را كه منى حامل آن است ظاهر مى سازد.
امّا قوّه اى كه خادم صرف است قوّه طبيعى است كه در خدمت قوّه غذا دهنده است و به چهار قسم تقسيم مى شود.
1- قوّه جاذبه براى اين آفريده شده است كه چيزهاى نافع را به جاى خودش جذب كند و آن در معده و كبد و مرى و رحم و ديگر اعضا وجود دارد.
2- قوّه ماسكه: براى حفظ منافع كليّه بدن آفريده شده است و تنها قوّه تدبير و تغيير در آن مؤثّرند.
3- قوّه هاضمه: قوّه اى است كه هر چه را قوه ماسكه نگهدارى مى كند براى آمادگى انجام فعل، در آنها تغيير به وجود مى آورد تا براى مزاج سالم، آمادگى غذا حاصل شود.
4- قوّه دافعه: فضولات غذا را كه شايستگى تغذيه ندارند يا بيشتر از نياز بدن هستند و يا بدن اصلًا نيازى به آنها ندارد دفع مى كند مانند بول و...
براى قواى چهارگانه فوق چهار خدمت گزار وجود دارد، يعنى چهار كيفيّت كه عبارتند از حرارت، برودت، رطوبت و يبوست. تفصيل هر يك در جاى خود روشن خواهد شد.
ويژگى دوّم نفس حيوانى اين است كه دو قوّه محركه و مدركه به آن اختصاص دارد و قوّه محرّكه يا برانگيزاننده است و يا انجام دهنده. قوّه برانگيزاننده، قوّه اى است كه مفاهيم را انتزاع و مدركات وهمى و خيالى و نفسى را در معرض باور قرار مى دهد. يعنى ادراكات را برمى انگيزاند تا امورى را بطلبند و يا از پيشامدها بترسند و بگريزند. قوّه برانگيزاننده داراى دو قوّه است: يكى شهوانى كه به سمت اشياى ضرورى يا داراى نفع كه لذّتى در آن است برمى انگيزد و تحريك مى كند و يكى غضبيّه است كه انسان را به دفاع و فرار از امور ناخوش آيند وا مى دارد و تا به پيروزى برسد و در خدمت قوّه برانگيزاننده قوّه ديگرى است كه قدرت، ناميده مى شود و در اعصاب و عضلات پديد مى آيد و ويژگى آن اين است كه ديگر اعضا را تحت تأثير قرار داده و تارهاى ارتباطى و رباطات را متأثّر مى سازد.
قواى مدركه به دو قسم تقسيم مى شود.
قسم اوّل، قوّه مدركه ظاهرى كه پنج نوع است و حواس پنجگانه ناميده مى شود.
الف- لامسه، قوّه اى است كه در تمام پوست بدن منتشر است و آنچه با بدن تماس پيدا كند درك مى كند و كيفيّات متضاد را (مانند نرمى، درشتى، سردى، گرمى) تشخيص مى دهد.
ب- ذائقه: قوّه اى است كه در اعصاب گسترده بر سطح زبان وجود دارد و به وسيله آن مزه هاى مختلف از چيزهايى كه با سطح زبان تماس پيدا مى كند و با آب شيرين دهان در مى آميزد فهميده مى شود.
ج- شامّه: قوّه اى است كه در دو زايده مقدّم دماغ كه شبيه سر پستان هستند وجود دارد. به وسيله آن دو زايده و هواى مجاور بوها تشخيص داده مى شوند.
د- سامعه: قوه اى است در عصب مفروش باطن صماخ، و با آن اصوات حرفها به وسيله هوا شنيده مى شود.
ه- باصره: قوّه اى است در دو عصب مجوّف و با آن صورتهايى كه به وسيله جرم شفاف«» در رطوبت عدسى چشم نقش مى بندد درك مى شود.
قسم دوّم قواى باطنى كه پنج دسته اند يا صرفاً درك كننده اند و يا هم درك مى كنند و هم تصرّف. آن كه صرفاً درك كننده است، يا درك كننده صورت جزئى است كه حسّ مشترك ناميده مى شود و در قسمت اول دماغ قرار دارد و در آن صور محسوسات جمع مى شود. پس از آن قوّه اى است كه خيال ناميده مى شود و آن خزانه حسّ مشترك است و در قسمت آخر تجويف جلو دماغ قرار دارد و در آن صورتهاى خيالى قرار دارد كه حتّى پس از غيبت حسّ مشترك در آنجا باقى مى ماند.
و يا درك كننده معانى جزئى است كه ممكن است واهمه يا حافظه باشد.
واهمه در قسمت خالى وسط دماغ قرار دارد و معانى جزئى غير محسوس موجود در محسوسات را درك مى كند، مانند اين كه گوسفند چيزى را گرگ درك مى كند كه موجب فرار او مى شود. حافظه در قسمت خالى آخر دماغ قرار دارد و احكام جزئى حاصل از وهم را درك مى كند و خزانه وهم است و يا قوّه اى است كه هم درك مى كند و هم تصرّف: اين قوه به اعتبار اين كه وهم را به كار مى گيرد متخيّله و به اعتبار اين كه عقل را به كار مى گيرد متفكّره ناميده مى شود و محل آن ابتداى حفره وسط دماغ است و كار آن تركيب و تفصيل بعضى از صورتها با بعضى صورتها، بعضى از معانى با بعضى از معانى و بعضى از معانى با بعضى صور مى باشد. و گاهى بعضى از صورتها را از بعضى، و بعضى از معانى را از بعضى تفكيك مى كند و در حقيقت مدركات را با يكديگر پيوند مى دهد و هيأت مزاجى را با حكمت الهى در مى آميزد كه اقتضاى آن اين است كه واسطه بين مقتضاى صور جسمانى و معانى روحانى باشد و در منشأ حكم آنها از دو طرف تصرّف كند، هر يك از اين قواى ادراكى روح مختص به خود دارد كه عبارت از جرم گرم لطيفى است كه به نسبت محدودى از لطافت اخلاط به وجود مى آيد كه حامل قواى مدركه و غير آن مى باشد.
ويژگى سوّم نفس ناطقه است: نسبت آن به بدن منزله نسبت پادشاه به كشور است كه بدن و تمام اعضا و قواى ياد شده فوق ابزار به نفس ناطقه اند.
نفس ناطقه را چنين تعريف كرده اند: جوهر مجردى است كه تعلّق تدبيرى به بدن دارد. و خداوند تعالى به اين حقيقت در آيه شريفه اشاره دارد: وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي«». و معصوم (ع) در باره روح فرموده است: «ارواح سپاهيان منظّمى هستند از آنچه خوششان بيايد با آن رابطه برقرار مى كنند و از هر چه بدشان بيايد از آن فاصله مى گيرند.«»» براى اين جوهر نفسانى دو قوّه اختصاص دارد: قوه نظرى و قوّه عملى كه در مقدّمه كتاب به اين دو اشاره كرديم تحقيق كلام در جوهر نفسانى و استدلال بر وجود مجرّد و كمالات آن از علوم اخلاق و بحث آن بايد در جاى خود بطور مفصل صورت گيرد.
مقدّمه دوّم- معلوم شد كه فرشتگان در نزد دانشمندان نام مشتركى است كه بر حقايق مختلف اطلاق مى شود ولى لفظ جنّ هر چند در اصل لغت بر همه فرشتگان دلالت مى كند زيرا از ريشه اجتنان كه به معناى استتار است گرفته شده و با توجّه به اين معنى فرشتگان نيز از ديدگان پنهانند، ولى در عرف علما لفظ جنّ اختصاص به ارواحى دارد كه به عالم عناصر مربوط است. بنا بر اين گاهى بر آنها به اعتبار اين كه فرستاده خدا و انجام دهنده اوامر او مى باشند ملائكه گفته مى شود و كارشان بر نظام عقل جريان دارد و گاهى به اعتبار ريشه لغوى اجتنان به آنها جنّ اطلاق مى شود. جمعى از آنها به دليل مصلحت عقلى و عمل بر وفق مصلحت جهان و نظام آن، مسلمان و تسليم حق مى باشند. و گروهى به خاطر مخالفتشان با موازين عقلى و مصلحت نظام جهان، كافر و از شياطين اند.
گاهى صدق جنّ بر نفوس ناطقه انسانى، از جهت ديگر اعتبار مى شود و آن اين است كه نفس ناطقه انسانى به دليل مجهّز بودن به نور علم چيزهايى را مى بيند كه نادانان از آن بى اطلاعند.
جنّ را به لحاظى مى توان به چهار دسته تقسيم كرد و آن تقسيم عبارت از اين است كه جن يا عالم است يا جاهل و به هر حال يا موافق ظاهر شريعت و مطيع و متمسّك به آن است يا نيست. اوّلين دسته آنهايى هستند كه عالم و عامل به مقتضاى ظاهر شريعت اند و اين طايفه را جنّ مسلمان و مؤمن مى گويند.
علما گفته اند: اينانند آنهايى كه خداوند تعالى در قرآن، پيامبر خود را از آنها آگاه ساخته است. آنجا كه مى فرمايد: قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ«».
دانشمندان گفته اند از چيزهايى كه اين حقيقت را بيان مى كند اين است:
آسمانى كه جنّ از آن خبر مى دهد و به آن دسترسى پيدا مى كند آسمان حكمت و شريعتى است كه در مفهوم آسمان مستتر است. مفسّران گفته اند منظور از نقل اين عبارت از جنّيان در قرآن «لمسّهم لها» اين است كه آنها امر شريعت را در آغاز ظهور متوجّه بوده اند، ولى صحّت اين كه حكمت را بياموزند و اظهار و تعليم و تعلّم كنند، چنان كه قبل از ظهور شريعت داشته اند، روشن نيست. و منظور از اين گفته جنّيان كه در قرآن نقل شده. فَوَجَدْناها مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَ شُهُباً«»، حافظان شريعت كه علماى شريعت و پادشاهان صالحى كه حقيقت شريعت و قوانين آن را نگهبانى مى كنند مى باشند و منظور از اين گفته جنيّان كه در قرآن نقل شده: وَ أَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ«»، اين است كه قبل از ظهور شرايع، حكمت را درس مى گفته و مى آموخته اند، و بر آنها ايراد و مانعى نبوده است. و اين سخن آنها كه: فَمَنْ يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَداً«» اشاره به اين است كه هر يك از جنيّان كه از شريعت اعراض كند و در مقابل آن اظهار حكمت كند از دست نگهبانان دين و حافظان شريعت شهابى را دريافت مى كند كه او را ادب كند و بسوزاند.
دوّمين دسته جنّيانى هستند كه مخالف شريعت و نواميس الهى و تابع قوا و مقتضاى طبيعت خود مى باشند. اينان شياطين جنّ و پيروان شيطان هستند.
سوّمين دسته از جنّيان نادانانى هستند كه ظاهر شريعت را گرفته و به آن عمل مى كنند اينان مسلمانانى از انس هستند.
چهارمين دسته، نفوس نادانى هستند كه شريعت و عمل به آن را ترك كرده و تابع مقتضاى طبيعى خود هستند، اينان شياطين انس هستند.
با توجّه به توضيح فوق دانشمندان گفته اند: با اين بيان بين گفته خداوند تعالى كه فرمود: وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا و بين استثناى ابليس از فرشتگان كه اقتضاى آن فرشته بودن ابليس است فرقى نمى ماند. فرشته بودن ابليس به اعتبار عبادت و تمسّك او به شريعت است و جنّ بودن ابليس به اعتبار ذات اوست.
ابليس به اعتبار عبادت فرشته بود. ولى بعد به اعتبار سرپيچى شيطان ناميده شده است. همچنين است جنيان [بنا بر اين ابليس به اعتبار ذات جنّ و به اعتبار عبادت فرشته و به اعتبار سرپيچى از فرمان پروردگار شيطان است ].
مقدّمه سوّم- دانشمندان مى گويند هر چه زاد و ولد مى كند لازم نيست كه در آغاز از مادرى متولّد شده باشد و در اين مورد مثالهايى آورده و گفته اند: مثلًا عقرب از بادروج (ريحان) و مغز نان پديد مى آيد و زنبور [چنان كه گفته اند] از سوخته استخوان گوساله نابالغ، و موش از ريگ ريزه و خاك آفريده شده و مانند اينها«».
سپس از اينها موجوداتى متولّد مى شوند و بر مبناى زاد و ولد نوع آن حيوان باقى مى ماند با توجّه به اينها، مانعى نيست كه انسان در اول خلقت چنين باشد. يعنى اوّلين شخص از خاك آفريده شده باشد و سپس نوع آن از زاد و ولد ادامه يابد با توجّه به توضيح فوق وقتى كه آدم به طور مطلق در عبارت دانشمندان به كار مى رود گاهى مقصود امر جزئى است و گاهى امر كلّى. مقصود از امر جزئى اوّل شخص است كه از اين نوع پديد آمده است و بر همين معناى چيزى حمل كرده اند سخن حق تعالى را كه فرمود: إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ«» و اين آيه شريفه را: إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ«»، به معناى زاد و ولد حمل كرده اند.
گاهى مقصود از مفاهيم جزئى آدم، اوّل شخصى است كه در زمين خليفه قرار گرفته است و مأمور به نشر حكمت و ناموس شريعت شده است. و امّا مفهوم كلّى گاهى مقصود از آن مطلق نوع انسان است و بر همين معانى حمل شده است، اين آيه شريفه: وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ«».
گاهى مقصود از آدم صنف انبيا و دعوت كنندگان به سوى خداست.
چنان كه از سرور فرستادگان (ص) نقل شده است كه فرمود: «هر پيامبرى آدم روزگار خود مى باشد«»» و باز فرمود: «من و تو اى على پدران اين امّتيم«»».
ممكن است سخن حضرت باقر، محمد بن على (ع) را كه فرمود: پيش از آدمى كه پدر ماست هزار هزار آدم و يا بيش از آن گذشته اند«»» بر اين معنى حمل كرد.
پس از ثابت شدن مطلب فوق مى گوييم براى هر آدمى به معنايى كه ذكر شد، فرشته اى اختصاص دارد كه مأمور به سجده براى اوست و ابليسى كه در معارضه و مخالفت با اوست.
امّا آدم به معناى اوّل و دوّم [يعنى اوّل شخصى كه از خاك آفريده شده و يا اوّل شخصى كه در زمين خليفه خدا شده است ] فرشتگانى كه مأمور به سجود براى او هستند همان قواى بدنى و نفوس مردم زمانش هستند كه مأمورند از او پيروى كرده، سخنش را بشنوند و ديگر قوايى كه در اطراف عالم هستند همگى مأمورند در برابر او خاضع باشند و در حوائج و مهمات او كوشش و براى تحقّق مقصودش وى را يارى كنند.
امّا ابليس معارض آدم، قوّه وهميّه است كه با اقتضاى عقل عملى مخالفت كرده و در زمين فساد مى كنند و همچنين اند نفوس متمرّد از شنيدن و قبول حق، كه از طاعت عقل بيرون مى روند، و آنان شياطين انس و جن اند كه بعضى بر بعضى فخر كرده، گفتار بيهوده و غرور را به يكديگر تلقين مى كنند. و همين معناى توجيهى در باره ملائكه و ابليس از جنس آدم است، كه مقصود از آن صنف انبيا و دعوت كنندگان به سوى خداوند تعالى به حكمت و موعظه حسنه مى باشد، صدق مى كند.
امّا آدمى كه منظور از آن نوع انسان باشد تمام فرشتگانى كه در اين عالم هستند و ذكر كرديم مأمور به سجده كردن به او مى باشند و ابليس هر شخصى از اين نوع است كه قوّه واهمه او با عقلش در نزاع است و لشكريان ابليس نيروى شهوت، غضب و غير اينهاست كه زير فرمان قوّه واهمه مى باشد. پس از دانستن اين مقدّمات اينك به معناى متن خطبه باز مى گرديم و مى گوييم: شايسته است، آدمى كه در خطبه امام (ع) از آن ياد شده است بر مطلق نوع انسانى حمل شود.
بنا بر اين، سخن امام (ع): «ثمّ جمع سبحانه... تا حتى لزبت» اشاره به اصل آميختگى عناصر است. و اين كه امام (ع) دو عنصر زمين و آب را اختصاصاً آورده است براى اين است كه اساس ايجاد اعضاى قابل مشاهده و محسوس انسان بر آن دو استوار است. سخن امام (ع) كه فرمود: «حتّى خلصت و حتّى لزبت» اشاره به نهايت استعدادى است كه آدم به آن رسيده است و بر وجود آن افاضه صورت شده است. و اين كلام امام (ع) كه فرمود: فجبل منها صورة ذات احناء و وصول و اعضاء و فصول، اشاره به خلق صورت انسان و افاضه كمال اعضا و مفاصل و آنچه كه به صورت قوام مى بخشد دارد. و ضمير «منها» به تربت باز مى گردد و از ظاهر لفظ چنين فهميده مى شود كه صورت انسان كه خلق مى شود، در زمينه كمال استعداد خاك و بدون واسطه مراحل ديگر خلقت است. اين معنى كه براى كلام امام (ع) ذكر كرديم، در صورتى است كه آدم را بر اوّل شخصى كه از اين نوع پديد آمده است حمل كنيم، ولى اگر آدم را مطلق نوع انسان بدانيم مقصود از از جبل منها صورت انسانيّتى است كه دارد و از خلقت صور مكرر و پياپى پديد آمده است، چنان كه خداوند تعالى فرموده است: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ«».
بنا بر اين صورت انسانيّت از نطفه سرشته شده است، كه آن از فزونى هضم چهارم كه حاصل از تغذيه مى باشد فراهم آمده است. و اين صورت يا حيوانى است يا نباتى. صورت حيوانى به نبات منتهى مى شود و نبات از خلاصه زمين و آب كه همان خاك آماده رويش است تولّد مى يابد. اين معنى كه ذكر شد مخالف كلام امام (ع) نيست. زيرا تربت يا خاك پس از آن دوره هاى مختلفى از خلقت و فطرت بر آن بگذرد به صورت منى در مى آيد. و صحيح است كه گفته شود صورت انسان از خاك سرشته شده است.
امام (ع) كه فرمود: اجمدها حتّى استمسك... در هر دو جمله ضمير به صورت و اعضاى صورت باز مى گردد. بنا بر اين اجماد نهايت استوارى است كه به بعضى از اعضا مانند گوشت، عصب، عروق و نظير اينها اطلاق مى شود. و اصلاد به بعضى ديگر از اعضايى كه محكمى بيشترى دارند گفته مى شود مانند استخوان، دندانها و نظير اينها. علّت نسبت دادن مخلوقات به مدبّر حكيم به اين دليل است كه او نخستين علّت است، و گرنه در سلسله علّت و معلول طبيعى حرارت، مادّه را مستعد حركت، و برودت زمينه رشد خلقت، و رطوبت شكل پذيرى اجسام، و يبوست استوارى و استحكام شكل را، به صورت علتهاى نزديك، سبب مى شوند. فرموده امام (ع) كه فرمود: لوقت معدود و اجل معلوم، احتمال دارد كه مقصود هر مرتبه اى از مراتب تركيب بدن انسان باشد و اين كه انسان در وقت محاسبه شده اى از دوره اى به دوره ديگر خلقت انتقال مى يابد و در مدت معلومى به كمال مى رسد. احتمال ديگر اين كه مقصود از وقت معدود و اجل معلوم وقتى باشد كه خداوند سبحان براى انحلال اين تركيب مقدّر كرده است چنان كه در آيه اى از قرآن مى فرمايد: وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ«».
در اين فرموده امام (ع): ثمّ نفخ فيها من روحه، ضمير مؤنّث به صورت باز مى گردد. شبيه اين سخن امام (ع) در قرآن كريم آمده است. آنجا كه مى فرمايد: فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ. مقصود از تسويه (استوارى) افاضه تمام استعدادها و آمادگى براى پذيرش صورت است. مقصود از نفخ (دميدن) در اينجا روح دادن به اوست وقتى كه استعدادش به كمال برسد. استعمال نفخ در اينجا استعاره اى زيباست. زيرا نفخ خارج شدن هوا از دهان دمنده است به شي ء مورد نفخ تا آتش در آن شعله ور شود. و چون حقيقت نفخ به اين معنى در حق خداوند تعالى ممتنع است. عدول از آن لازم و لفظ را بر معنايى شبيه آن بايد حمل كرد و چون شعله ور شدن نور نفس در فتيله بدن از جود خداوند بخشنده به هر قابل آن است، به حسب خيال ضعيف ما مشابهت پيدا مى كند با آنچه كه از بر افروختن آتش در محل قابل آن به وسيله نفخ مشاهده مى كنيم. بنا بر اين لفظ نفخ تعبير زيبايى است. و مجاز آوردن لفظ نفخ از افاضه جود الهى براى نفس در بدن به دليل مشابهت خيالى است، اگر چه موضوع در نزد ما از اين مهمتر است.
در باره نسبت روح به خداوند تعالى احتمال دارد كه روح به يكى از سه معناى زير باشد:
1- جبرئيل كه روح الامين است و روح به اين معنى نسبتش به خداوند متعال روشن است. با نظر به اين معنى روح، نسبت نفخ آن به خداوند به اين دليل است كه او علّت اولى است و جبرئيل واسطه اى است كه خداوند تعالى او را مبدأ براى لفظ نفخ روح در صورت آدم قرار داده است.
2- منظور از روح، جود و نعمت و فيض خداست كه به آدم و غير آدم بخشيده شده باشد دليل اين كه جود به روح تعبير شده است اين است كه روح منشأ حيات است. و آن روح كلّيى است كه قوام وجودى هر چيزى به آن بستگى دارد و نسبت روح، به اين معنى، به خداوند روشن است. نظر به معناى دوّم من در عبارت «من روحى» براى تبعيض آمده است.
3- مقصود از روح ممكن است نفس انسانى باشد، در اين صورت من زايده است. و از بين همه موجودات لطيف، نسبت روح به خداوند براى اين است كه از داشتن جهت و مكان منزّه است و در حقيقت روح از نظر وجودى به معناى اطلاع به همه اشياء و حقايق آنهاست. مناسبت و مشابهتى كه روح با حق تعالى دارد براى هيچ يك از جواهر جسمانى وجود ندارد و به همين دليل خداوند با نسبت دادن روح به خود آن را شرف بخشيده است.
امام (ع) كه فرمود: فمثلت انسانا اشاره به كيفيت سرشت شكل و اندام انسان دارد و در آن اين لطيفه وجود دارد كه سيماى انسانى داشته و شايسته نفخ روح است. و دليل اين مطلب عطف گرفتن جمله فوق است به نفخ روح به وسيله «فاء» [يعنى چون در او نفخ روح شده شايستگى انسان بودن را يافته است ].
امام (ع) كه فرمود: ذا اذهان يجيلها، اشاره به قوّه مدركه و متصرّفه انسان است و معناى اجاله تحريك و برانگيختن قواى باطنى در گرفتن صور جزئيّه مى باشد. چنان كه صور جزئيّه براى حسّ مشترك، و معانى جزئى براى وهم حاصل مى شود.
امام (ع) كه فرمود: و فكر يتصرّف بها، اشاره به قوّه انديشه در هر يك از افراد انسان و تصرّف آن در بررسى قوّه خيال و وهم و تركيب بعضى با بعضى و يا تجزيه بعضى از بعضى مى باشد.
كلام امام (ع) كه فرمود: و جوارح تختدمها، اشاره به اعضاى عمومى است كه قبلا توضيح داديم كه همه آنها خدمت گزار براى نفس و ابزار كار براى آن مى باشند و از آن جهت به «ايدى» (دستها) تعبير شده اند، چنان كه در آيه شريفه آمده است: وَ أُحِيطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَلى «». احتمال دارد كه منظور از جوارح اعمّ از اعضاى ظاهرى باشد و شامل چشم و قلب نيز بشود. چنان كه از معصوم نقل شده است: يا مقلّب القلوب و الابصار، در اين عبارت تغيير و دگرگونى براى قلب نيز به كار رفته است.
كلام امام (ع) كه فرمود: و معرفة يفرق بها بين الحقّ و الباطل، احتمال دارد كه اشاره به استعداد نفس براى درك معقولات ثانوى باشد كه بر حسب اين كه داراى معارف اولى، يعنى بديهيّات اوّليّه است، عقل بالملكه ناميده مى شود. زيرا حق و باطل امور كلى هستند و قواى بدن در ادراك امور كليّه بهره اى ندارند. و محتمل است كه مقصود معرفت قوّه استعدادى اولى براى انسان باشد كه عقل هيولانى ناميده مى شود.
در اين عبارت: الاذواق و المشام و الالوان و الاجناس، امام (ع) به سه موضوع اشاره فرموده است.
1- براى انسان وسيله اى وجود دارد كه با آن چشيدنيها، و وسيله ديگرى است كه با آن بوييدنيها، و ابزارى است كه با آن رنگها را درك مى كند. قبلًا همه اينها را توضيح داديم.
2- در اين عبارت بيان مى كند كه نفس به وسيله اين قوا جزئيّات را درك مى كند، زيرا اين ابزار را در رديف آنچه كه نفس در آن تصرّف مى كند و بين آنها فرق مى گذارد، شمرده است.
3- اجناس را پس از بر شمردن ابزار چشايى و بويايى ذكر كرده به اين دليل كه نفس امور كليّه را از بررسى جزئيّات انتزاع مى كند، زيرا اجناس امور كليّه اند و نفس پس از ادراك جزئيّات و بررسى آنها متوجّه موارد مشاركت و مباينت آنها مى شود و از آنها تصوّرات و تصديقات كلى انتزاع مى كند. به نظر مى رسد كه مقصود از اجناس در اين جا امور كلّى مطلق باشد نه بعضى از كليّات، چنان كه در اصطلاح علمى نيز چنين است.
در سخن امام (ع) كه فرمود: معجونا بطينت الالوان المختلفة، معجونا، به عنوان حال يا صفت براى انسان منصوب آورده شده است. و مقصود آن اشاره به اختلاف جسمى نوع انسانهاست به حسب رنگها كه به واسطه استعداد ذاتى آنها حاصل مى شود. چنان كه از پيامبر نقل شد كه بعضى انسانها قرمز و بعضى سفيد و بعضى سياه اند. و قبلًا: و طينة الالوان... داشتيم، و منظور از معجون كردن به الوان مخلوط كردن آنهاست، چنان كه انسانها داراى رنگهاى مختلفى هستند.
بدن يك شخص نيز رنگ واحدى ندارد. آميختگى اعضاى بدن با يكديگر ايجاب مى كند كه بعضى از آنها سفيد، مانند دندانها و استخوانها، بعضى قرمز، مانند خون و بعضى سياه باشند مانند سياهى چشم و مو. و همين طور اختلاف اشخاص در صفات كه امام (ع) به صورت كنايه: سهل، حزن، خبيث و طيّب بيان فرموده بود، به اين حقيقت باز مى گردد كه چون زمين داراى عناصر آميخته فراوانى است و همه آن عناصر به نسبتى در ساختمان جسمانى انسان شركت دارند، گوناگونى سرزمينهاى مختلف اثر كاملى در تفاوت تركيب براى قبول اخلاق مختلف سهل، حزن، خبيث، و طيّب دارند.
فرموده است: و الاشباه المؤتلفه و الاضداد المتعاديه... تا و المسائة و السّرور
امّا اعضاى بهم پيوسته، مانند استخوان و دندانها و مشابه آنهاست اجسام متشابه هستند كه بعضى با بعضى پيوسته شده و بدين وسيله صورت كلّى بدن قوام مى يابد و تركيب اندامها كامل مى شود.
اضداد متعاديه مانند كيفيّات چهارگانه اى كه امام (ع) از آنها به حرارت و برودت و رطوبت و يبوست ياد مى كند. امام (ع) به جاى يبوست لازم آن جمود را كه در لغت به معناى يبس نيز به كار رفته آورده است.
اخلاط متباينه: منظور اخلاط چهارگانه: خون، صفرا، بلغم و رسود است كه قبلًا توضيح داده شد.
مسائه و سرور: اين دو از كيفيّات نفسانى هستند و معناى آنها روشن است.
اسباب خوشحالى و بدحالى: سبب شادمانى، يا جسمانى است يا فاعلى در صورتى كه سبب جسمانى باشد، كه به هر حال مترتّب بر روح نفسانى است، به سه صورت ممكن است: يا فزونى كمّى دارد يا در لطافت و غلظت معتدل است و يا جنبه كاستى و كمتر از اعتدال را داراست. هر مقدار جنبه كمّى نفس فزون باشد تأثير كيفى آن در شادمانى بيشتر است. و امّا سبب فاعلى براى شادمانى: اساس آن يا تخيّل كمال است مانند تخيّل علم، قدرت، احساس محسوسات شادى آفرين، يا توانايى يافتن بر تحصيل مقصود و مراد مى باشد، مانند غلبه و پيروزى بر خصم، رهايى از مشكلات و يادآورى امور شادى بخش.
اسبابى كه موجب غم و غصّه مى شوند امور مقابل اسباب شادى بخشند، كه يا اسبابى هستند كه زمينه جسمانى دارند يا فاعلى. اسبابى كه زمينه جسمانى دارند يا مانند صفت روحى كه در افراد داراى نقاهت و خسته از بيمارى و پيران وجود دارد و يا از غلظت مزاج است همچنان كه در افراد سودايى وجود دارد. و يا از رقّت مزاج و روحيه، همچنان كه در زنان مشاهده مى شود. امّا اسباب فاعلى غم در برابر اسباب شادمانى است و گاهى هر يك از آنها شدّت مى يابد به دليل تكرار سببهاى ذكر شده كه در اين صورت غم يا شادى ملكه شخص مى شود و بنا بر اين شخص را خوشحال يا محزون مى نامند.
منظور امام (ع) آگاهى دادن بر اين است كه در طبيعت انسان قدرت و استعداد قبول اين كيفيّات و امثال آنها وجود دارد. و منظور از اين قدرتها روشن شدن حقيقت غم و شادى است و اين كه البته قدرت زمينه هر دو كيفيّت شادى و غم است، ولى استعداد جز براى يكى از اين دو نمى تواند باشد.
فرموده است: استأدى اللّه سبحانه... تا الّا ابليس
با توجه به گفته فلاسفه چون هر انسانى از خود به نفس ناطقه تعبير مى كند، انسان از نظر آنها عبارت است از نفس ناطقه و گفته اند مقصود از فرشتگانى كه مأمور سجده بر آدم شدند قواى بدنى هستند كه در برابر نفس عاقله مأمور به خضوع و خشوع شدند، تا فرمان او را اطاعت كنند و به همين منظور آفريده شده اند. منظور از عهد خداوند و وصيّت او به فرشتگان همان چيزى است كه در آيه شريفه: إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ«» آمده است. امر به فرشتگان در اين جا بر اساس حكمت الهى به قضاى ازلى پيش از وجود به منظور عهد و پيمانى است كه از قواى بدنى گرفته است و از قوا خواسته است كه وقتى نفس عاقله به زبان انبيا و به وسيله وحى هدايت شود منقاد و خاضع باشند و اين است معناى قول خداوند: اسْجُدُوا لِآدَمَ.
اين كه خداوند فرموده است «فَسَجَدُوا» اشاره به قواى بدنى است كه در بندگان صالح خدا موجود است و از نفس عاقله فرمان مى برد. اين كه فرموده است: الّا ابليس و قبيله اشاره به قوّه واهمه و ساير قوايى است كه تابع قوّه واهمه و در جهت تضاد با عقل در نزد اشخاص كافر و فاسق كه از اوامر خدا سرپيچى دارند مى باشد. پس معلوم شد كه رئيس قواى بدنى قوّه واهمه است و به هنگام معارضه با عقل و پيروى شخص از قواى واهمه به منزله پيروى از سپاهيان ابليس و مددكاران او مى باشد.
در باره اين جمله حضرت: اعترته الحميّة و غلبت عليه... خلق الصلصال، فلاسفه و حكما گفته اند كه مقصود از اين كه ابليس و سپاهيانش از آتش آفريده شده اند اين است كه ارواح حامل اين قوا چنان كه دانسته شد اجسامى لطيف هستند و از لطافت اخلاط كه بشدّت گرم است و هوا و آتش در آن غلبه دارد آفريده شده اند كه آفرينش از اين عناصر آسانتر و آخرين مرحله خلقت اعضاى بدن مى باشد و همچنين است قلب كه سرچشمه اجزاست. بنا بر اين آن ارواح به منزله بدن براى اين قوا هستند و به همين دليل است كه ابليس به آتش نسبت داده شده است. و خداوند متعال از قول وى فرموده است: قالَ ما مَنَعَكَ. و باز فرمود: وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ، منظور اين است كه پيش از وجود جنّ و ابليس مقدّر كرديم كه عنصر آتش و هوا در وجود جنّ و ابليس غلبه داشته باشد.
بعضى از حكما گفته اند كه چون عنصر آتش لطيفترين عنصر، و قواى واهمه و زمينه هاى آن لطيفترين امور جسمانى است، بنا بر اين تكوّن آنها از لطيفترين اخلاط است و به همين دليل است نسبت دادن اين قوا به آتش از ديگر عناصر مناسبتر است، زيرا كه در لطافت مشابه يكديگرند، پس رواست كه در باره ابليس گفته شود كه اصلش از آتش است. نگوييد كه اگر منظور از انسان نفس ناطقه باشد پس معناى كلام ابليس كه گفت: خلقته من طين چيست چرا كه مى گوييم: همان گونه كه به دليل غلبه عنصر آتش در روح حامل ابليس صحيح است كه بگوييم ابليس از آتش است، همچنين به دليل غلبه عنصر خاك در وجود آدم صحيح است كه او را از خاك بدانيم.
پاسخ ديگر اين كه قوّه واهمه ابليس جز معانى جزئى مربوط به محسوسات را درك نمى كند پس حكمى كه صادر مى كند جز در موارد اشياء محسوس صادق نيست. هر چند ثابت شد نفس جوهر كه مجرّد است و از دسترس خرد بيرون، امّا ابليس انسان را چيزى غير از همين بدن محسوس آفريده شده از خاك نمى دانست.
پس از توضيح موضوع فوق در باره كلام امام (ع) مى گوييم: چيره شدن خود بزرگ بينى بر ابليس و اين كه خود را به آتش نسبت مى دهد نسبت مجازى است، زيرا عادت اين طور جارى است كه شخص از جنبه نقص خود روگردان بوده و به جنبه هاى مورد افتخار و انتساب خود به آن رو آورده و خو را عزيز مى داند. بنا بر اين زبان حال ابليس و قواى تابع آن اين است كه سجده بر آدم را با عبارت: قالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ«» انكار كرد و خلقت خود را بهترين عنصر يعنى آتش دانست. حكما گفته اند چون خداوند متعال اين حال را از ابليس ديد او را لعنت و طرد كرد و از بهشت بيرون راند و فرمود: قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلى يَوْمِ الدِّينِ«».
حكما گفته اند پس از آن كه دانستى جنّت، معارف حق سبحانه و سرور و شادمانى عبارت است از مطالعه انوار كبريائى الهى و درجات بهشت مراتبى هستند كه عقل در مقام سلوك از مرتبه اى به مرتبه اى منتقل مى شود تا به باغهاى قدس و مجاورت ساكنان بلند مرتبه برسد. بنا بر اين روشن مى شود كه كيفيّت قوّه واهمه از پيمودن اين مراتب ناتوان است. بنا بر اين مطرود و ملعون شدن ابليس و تحريم بهشت بر او به سرشت وجودى قوّه واهمه بر مى گردد كه از ادراك علوم كليّه كه ميوه هاى بهشت و متنّعم شدن از آن است ناتوان مى باشد و تقدير الهى در باره قواى واهمه چنين است. از آياتى كه بر اين حقيقت دلالت دارند اين آيه است: قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ«»، يعنى چون خلقت مرا چنين سرشتى كه به بهشت راه نيابم و از نعمتهاى آن بهره مند نشوم، انسانها را به خواسته هاى مادّى و لذّتهاى فريبنده مى كشانم و از پرستش تو باز مى دارم، تا به بهشتى كه براى آنها آفريده اى هدايت نشوند و به آن توجه نكنند. مگر كسى را كه از اغواى من محفوظ بدارى و او را بر قهر و غلبه من مسلّط كنى و آنان بندگان مخلص تو هستند يعنى نفوس كاملى كه از پيروى نيروهاى شيطانى پاك باشند و بر شياطين و قهر آنان مسلّط مى باشند.
و معناى توجيهى آيه شريفه: قالَ أَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ، اين است كه براى انسان دو مقطع وجود دارد، اولى جدا شدن جانها از بدن، دوّمى برانگيخته شدن انسانها و داخل شدن در عالم ديگر چون طبيعت قوّه واهمه دوست داشتن در بقاى در دنياست به اين دليل كه در عالم ديگر بهره اى ندارد بهترين زبان حال اين است كه بگويد: قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ«».
در باره سخن امام (ع) كه فرمود: فاعطاه اللّه النظرة، بايد گفت كه چون قوّه واهمه و سپاهيان او در بدن تا روز مرگ باقى هستند بهترين بيان در حكمت الهى اين است كه بگويد: قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ«» و معناى سخن امام (ع) همين است.
فرموده است: استحقاقا للسّخطة و استماعا لبليّة و انجازا للعدّه
پيش از اين معلوم شد كه بليّه به عنوان مفعول له منصوب است و فساد و قوّه واهمه و ابتلاى خلق به آن و شرى كه از ناحيه قوّه واهمه صادر مى شود امورى هستند كه بالعرض داخل در قضاى الهى اند. پس رواست كه بگوييم مقصود از ابليس قوّه واهمه، و انظار و مهلت و مستحق خشم خدا شدن و اعمال وعده هاى خدا در باره آن باشد. و سخطه در اين جا استعاره است. و چون سخط عبارت از حالتى است براى انسان، لازمه وجود سخط، فرد مورد خشمى است كه اعمال او مورد پسند نباشد و از طرفى لازمه حال ابليس هنگام سرپيچى از فرمان خدا و مهلت يافتن از جانب خدا، اعراض خداوند از او و پيروان اوست. بنا بر اين مشابهتى بين اين دو، وجود دارد و رواست كه لفظ سخط را براى قوّه واهمه استعاره بياورند.
امّا وعده اى كه خداوند براى بقاى آن تا روز معيّن داده است به قضاى حكمت الهى باز مى گردد، زيرا قوّه واهمه تا فرا رسيدن قيامت پا برجاست و قطعى بودن وعده خدا در باره مهلت به معناى مطابق بودن قدر با قضاست.
بعضى از حكما گفته اند: چون در اينجا صورتى مفروض است كه مطرود و ملعون است لذا اطلاق لفظ سخط و استحقاق خشم نيكوست و چون واهمه براى استحقاق سخط مهلت يافته است استعاره، استعاره ترشيحى است.
فرموده است: ثمّ اسكن اللّه سبحانه... و حذره ابليس و عداوته.
منظور از خانه اى كه آدم در آن جا ساكن شد بهشت بود. و در اين جا، «دار» اشاره به اين است كه انسان از آغازى كه قوّه عاقله بر او افاضه شده، تا زمان بازگشت به پيشگاه خداوند تا وقتى كه اوامر خداوند را رعايت كند و از فطرت اصلى خود منحرف نشود، و از عبادت خداوند روى برنگرداند و به غير او متوجه نشود، در بهشت است. هر چند بهشت داراى مراتبى است، چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: لكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ غُرَفٌ مِنْ فَوْقِها غُرَفٌ مَبْنِيَّةٌ«». و به همين دليل است كه پيامبر (ص) فرموده است: «هر مولودى بر فطرت خداشناسى متولّد مى شود و تحقيقا پدر و مادر آن طفل، وى را به دين يهودى يا نصرانى در مى آورند«»». زيرا نفس هر كس پيش از آن كه جاذبه هاى خارجى او را از قبله حقيقى باز گردانند، به اعتقادات فاسد و اخلاق پست آلوده نيست. البته رسيدن به مراتب بالا و غرفه هاى عالى بعد از مفارقت نفس از بدن حاصل مى شود و رسيدن به كمال بالاتر نياز به توشه بيشترى دارد.
ارغاد عيش در عبارت امام (ع) به معناى شادمانى به وسيله معقولات و معارف كليّه است و منظور از ايمنى در بهشت ايمن بودن در مكانى است كه تا در آن جا باشد خوف و حزنى بر او عارض نمى شود.
منظور از بر حذر داشتن آدم از ابليس از ظاهر اوامر شرعيّه و لسان وحى روشن است. چنان كه خداوند متعال فرموده است: فَقُلْنا يا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ.
علّت دشمنى ابليس با آدم با آنچه كه قبلًا گفتيم روشن شد. براى توضيح بيشتر مى گوييم: چون نفس از عالم مجرّدات است و قوّه واهمه طبعاً منكر اين قسم از ممكنات است، پس امور كليّه اى را كه نفس به آن امر مى كند چون خود از ادراك آنها بهره اى ندارد منكر آنها مى شود و اين از مقتضيّات عداوت دشمنى است و باز چون نظام امر نفس و مصلحت آن جز با غلبه بر وهم و قواى بدنى و مقتضاى طبع آنها محقّق نمى شود و از طرفى خواست قوا با سركوب نفس ميسّر نمى شود، پس بين اين دو نزاع طبيعى و دشمنى ريشه اى است زيرا معناى دشمنى جز تصوّر اين كه هر كدام مخالف ديگرى است تحقّق نمى يابد.
فرموده است: فاغترّه عدوّه... مرافقة الابرار
در توضيح جمله بالا گفته اند چون خداوند آدم را از دشمنى ابليس بر حذر داشت او را از خوردن گندم نهى كرد و به آدم تذكّر داد كه اگر از آن بخورد به خود ظلم كرده و سزاوار خشم خدا مى شود. آيه كريمه قرآن در بيان اين موضوع مى فرمايد: وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ«». بعضى گفته اند درخت منع شده شجره ناپاكى بوده است كه از زمين برآمده و ثبات و قرارى برايش نيست و منظور از آن خواسته هاى دنياى فانى و خوشيهاى جسمانى است كه خارج از محدوده فرامين الهى است. و مقصود از خوردن آن گذشتن از اعتدال به سمت افراط است. بعضى در توجيه اين كه درخت گندم باشد گفته اند چون قوام بدن به گندم است و گندم در بيشتر از غذاها دخالت دارد و در حقيقت ثبات بدن به آن مى باشد. پس اگر منظور از شجره ممنوعه درخت گندم باشد بهتر خواهد بود. امّا كيفيت فريب دادن آدم به وسيله ابليس اين است كه حقيقت غرور، آرامش يافتن نفس به چيزى است كه مطابق هواى دل و خواست آن باشد، هر چند امرى شبهه ناك و فريبى از جانب ابليس باشد. بنا بر اين فريب خوردن آدم به وسيله ابليس به غفلت نفس برمى گردد كه به وسيله وسوسه اى كه خداوند تعالى از آن چنين حكايت مى كند بوده است: فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا يَبْلى «».
براى روشن شدن حقيقت وسوسه مى گوييم صدور فعل از انسان به واسطه امورى است كه به نظام طبيعى ترتيب يافته باشد. اوّل، تصوّر مناسب بودن فعل است. اين مرتبه را داعى مى نامند. پس از اين مرحله درك حقيقت فعل است كه نفس به انجام آن تمايل پيدا كند، اين مرتبه را ميل ارادى مى نامند. و بر اين ميل ارادى حركت قوّه اى كه عضلات را براى انجام كار به كار مى اندازد مترتّب مى شود، و اين را قدرت محرّكه مى نامند. بنا بر اين ناگزير صدور فعل از مجموعه قدرت و اراده است و شيطان در قدرت و اراده انسان دخالت ندارد. ميلى كه از تصوّر سودمند و خير بودن فعل ناشى مى شود براى انجام عمل لازم است و شيطان در اين مرحله نيز دخالت ندارد. پس براى شيطان جايى براى وسوسه كردن باقى نمى ماند، مگر در القاى توهّم سودمند بودن و خوشايندى فعل، هر چند فعل مخالف امر پروردگار باشد. و اين القا در حقيقت وسوسه است و عين آن چيزى است كه خداوند تعالى از آن حكايت كرده آنجا كه از قول شيطان مى فرمايد: وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ«».
پس از فهميدن معناى وسوسه روشن مى شود كه متابعت ابليس به معناى رام شدن نفس براى جذب قوّه واهمه و قواى بدنى است كه آنها شياطينى هستند كه انسان را از جهت مقصود و قبله حقيقى، يعنى عبادت حق، باز مى دارند. و فتنه آنها براى نفس زينت دادن محرّمات خدا براى نفس است.
در باره اين اشكال كه گفته اند ابليس قادر نبوده وارد بهشت شود و به مار متوسّل شد و در دهان مار رفته و وارد بهشت شد و به وسوسه آدم پرداخت. حكما گفته اند منظور از مار قوّه متخيّله است. توضيح اين كه قوّه واهمه براى تصرف و برانگيختن قواى محرّكه مانند شهوت و غضب توانايى دارد. و سپاهيان قوه واهمه و شياطين او كه همان قواى شهويّه و غضبيّه باشند در طلب خواسته هاى حسى بدنى هستند و جذب نفس به اين خواسته ها به تصوّر اين كه خوشايند و سودمند مى باشند به توسّط قوه متخيّله صورت مى گيرد. وجه تشبيه قوّه متخيّله به مار اين است كه مار موجودى لطيف و داراى حركت سريع است كه مى تواند در سوراخهاى تنگ وارد شود و به تصرّف بسيارى از امور تواناست، به علاوه داراى سمّ كشنده اى است كه سبب هلاك مى شود و قوّه متخيّله در سرعت و حركت و قدرتش بر تصرّف سريع و ادراك از ديگر قوا لطيفتر است و واسطه اى ميان نفس و قوّه واهمه مى باشد. و زمينه است براى فريب شيطان و القاى وسوسه به نفس و سبب نيرومندى است براى هلاك هميشگى و عذاب دائمى بنا بر اين شبيه ترين چيز به مار است و ميان اين دو مناسبت زيادى است، پس اطلاق لفظ مار بر قوّه متخيّله نيكو است.
«نفاسة عليه» در كلام امام (ع) استعاره ترشيحى است، زيرا جذب نفس به وسيله قوّه واهمه به بهشت دنيا، مانع از رسيدن نفس به كرامت اخروى و فرود آورنده آن از مرتبه همنشينى ساكنان ملأ اعلا مى شود و اين بزرگترين رقابت ميان قوه واهمه و نفس است چنان كه خداوند متعال فرموده است: «خِتامُهُ مِسْكٌ وَ فِي ذلِكَ»«».
قبلًا دانسته شد كه جذب نمونه دشمنى است و از لوازم دشمنى رقابت بر دشمن است، در باره آنچه كه كمال براى دشمن محسوب شود. بنا بر اين در اين جا حسن اطلاق نفاست استعاره ترشيحى است و نصب آن در اين جا به عنوان مفعول له مى باشد.
سخن امام (ع): فباع اليقين بشكّه و العزيمة بوهنه، يعنى چون براى آدم وسوسه و غرور پيدا شد و مطيع آن گرديد آنچه را كه براى او مانند نور حق و بقاء در بهشت و دوام مطالعه عظمت حق يقين بود با شكّى كه به وسيله ابليس القا شد و او را به دروغ به درخت جاويد و پادشاهى بى زوال دعوت مى كرد، مبادله كرد.
توضيح اين كه آنچه از متاع اخروى كه خداوند به بندگان صالح خود وعده داده است، امورى هستند كه حقايق آنها بر بيشتر مردم پوشيده است، نهايت امر با مثل آوردن چيزهاى قابل مشاهده از لذّتهاى دنيايى مردم را به نعمتهاى اخروى تشويق كرده است. به همين دليل بسيارى از مردم اين كه در بهشت چيز زايد بر اين دنيا وجود داشته باشد بر قلبشان خطور نمى كند. و چون بالاتر و بيشتر از نعمتهاى دنيوى تصوّر نمى كنند، در اين دنيا كوشش آنها به دست آوردن نعمتهاى دنيوى است.
هر چند انسان به طور اجمال وعده هاى خداوند كريم را تصديق دارد ولى تفاوت زيادى ميان نعمتهاى بهشتى و لذتهاى حاضر دنيوى تصوّر نمى كند تا موجب ترك لذّتهاى دنيوى براى رسيدن به وعده هاى اخروى شود. بلكه ميل طبيعى انسان به لذّتهاى اين دنيايى است و خيال مى كند لذتهاى دنيايى سودمند سزاوارترند و همين خيال بر او چيره مى شود هر چند به حكم عقل يقين دارد كه نعمتهاى اخروى سودمندتر و پايدارترند. بنا بر اين گاهى به سبب سرگرم شدن به لذتهاى اين دنيا و فرو رفتن در آنها غفلت و نسيان بر يقينش چيره مى شود. و همين است معناى سخن حق تعالى كه فرمود «فَأَخْرَجَ» و گاهى غفلت كلى حاصل نمى شود بلكه قوّه وهم به دليل نيرومنديى كه دارد با يقين معارضه مى كند و موجب شك و شبهه مى شود. و معناى كلام امام (ع) كه فرمود: فباع اليقين بشكّه همين است. و منافاتى بين فرمود حق تعالى «فنسى» و كلام امام (ع) وجود ندارد.
و خيال مى كند لذتهاى دنيايى سودمند سزاوارترند و همين خيال بر او چيره مى شود هر چند به حكم عقل يقين دارد كه نعمتهاى اخروى سودمندتر و پايدارترند. بنا بر اين گاهى به سبب سرگرم شدن به لذتهاى اين دنيا و فرو رفتن در آنها غفلت و نسيان بر يقينش چيره مى شود. و همين است معناى سخن حق تعالى كه فرمود «فَأَخْرَجَ» و گاهى غفلت كلى حاصل نمى شود بلكه قوّه وهم به دليل نيرومنديى كه دارد با يقين معارضه مى كند و موجب شك و شبهه مى شود. و معناى كلام امام (ع) كه فرمود: فباع اليقين بشكّه همين است. و منافاتى بين فرمود حق تعالى «فنسى» و كلام امام (ع) وجود ندارد.
منظور امام (ع) از «العزيمة بوهنه» اين است كه عزم و تصميمى كه سزاوار بود آدم در طاعت خدا به كار گيرد، به ضعف و ناتوانى فروخت، چنان كه خداوند تعالى مى فرمايد: وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً، به كار گرفتن لفظ بيع، در كلام امام (ع) استعاره زيبايى است، زيرا مدار بيع و فروش بر معاوضه چيزى به چيزى است، چه شي ء مورد معامله ارزان باشد يا گران، مانند سخن حق تعالى كه مى فرمايد: أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ وَ ما كانُوا مُهْتَدِينَ«».
فرموده است: فاستبدل بالجذل... و تناسل الذريّة
در اين فراز سخن امام (ع) تقديم و تأخيرى صورت گرفته است. بدين صورت كه بلافاصله پس از جمله «و العزيمة بوهنه» فاستبدل نبوده است و تقدير كلام چنين بوده است: فاهبطه اللّه الى دار البليّة و تناسل الذّريّة فاستبدل... پس از هبوط، آدم به خداوند تضرّع كرد و خداوند توبه او را پذيرفت و به او كلمه رحمت را آموخت. و به وى وعده بازگشت به بهشت را داد. اهباط آدم پس از لغزش و فروختن بهشت به دنيا صورت گرفت. و قرآن كريم در سوره بقره به همين ترتيب نقل كرده است: فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمَّا كانا فِيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطُوا«» و پس از آن مى فرمايد: فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ.
به همان ترتيبى كه امام (ع) داستان آدم را بيان كرده است در سوره طه آمده است: وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدى قالَ اهْبِطا«».
امام (ع) اجتباء و توبه را بر اهباط مقدّم آورده است، و هر دو صورت (چه اهباط بر اجتباء و توبه مقدم شود و چه نشود) زيباست.
حكما گفته اند معناى اهباط آدم فرود آمدن او از جايگاه كرامت و استحقاق افاضه نعيم بهشت است. به اين شرح كه هر گاه نفس ناطقه از خداوند سبحان روگرداند و به پيروى شياطين و فرزندان جنّ و رضايت ابليس توجه كند از رحمت خدا دور مى شود و صفحه دلش سياه و از قبول انوار الهى ناتوان مى گردد. با توجّه به اين توضيح، دار بليّه و تناسل ذرّيه اشاره به دنياست. زيرا هر گاه انسان به دنيا توجّه كند و با تمام وجود بدان روى آورد از اعلا علّيين به اسفل السافلين هبوط كرده است و هميشه از بلايى به بلايى گرفتار مى شود. زيرا در هر لحظه مطلوب و محبوبى از دستش مى رود. آنچه را كه مى طلبد از دستش مى رود و آنچه را كه نمى خواهد به سراغش مى آيد. و اصولًا چه بدبختى و بلايى بزرگتر از بريدن از خدا و توجّه به دنياست اعراض از خدا موجب دورى از رحمت او و خارج شدن از بهشت است.
اگر اشكال شود كه امام (ع) عبارت: تناسل الذّريه را براى بيان اهانت به آدم آورده است. در حالى كه تناسل الذريّه از امور خيريّه و در رديف عنايت الهى قرار دارد، زيرا به وسيله آن نوع انسان بقا مى يابد و فيض استمرار پيدا مى كند.
در پاسخ مى گوييم: هر چند تناسل ذريّه خير است ولى هيچ تناسبى ميان اين خير و بودن در بهشت وجود ندارد. به اين دليل كه تناسل ذريّه نسبت به كمالى كه براى فرزندان آدم حاصل مى شود، خير اضافى و عرضى است و اگر اين نسبت حاصل شود نسبت اخس به اشرف است زيرا فرود آمدن آدم از بهشت و سقوط او از علوّ و محروم ماندن از افاضات عاليه حق و قرار گرفتن در مرتبه اى كه در آن حيوانات و حشرات شركت دارند خسران بزرگ و نقصى آشكار است.
معناى اين جمله امام (ع) كه فرمود: فاستبدل بالجذل و جلا و بالاغترار ندما روشن است زيرا كسى كه به عبادت خداوند سبحان رو آورد و از انوار كبريايى او كسب نورانيّت كند و از ما سواى او بكلّى روى گرداند، مسرور و شاد خواهد بود.
ولى هر گاه از آنچه كه موجب شادمانى و سرور است اعراض كند و به وسيله شيطانى كه او را به بديها دعوت مى كند و زشتيها را در نظرش مى آرايد، به امور پست و بى ارزش توجه كند، پرده عصمت خدا از او برداشته مى شود و بديهاى او براى بندگان صالحى كه بدو بنگرند آشكار مى شود، آن گاه كه عنايت الهى او را دريابد و رحمت ربانى به وى رو نمايد و از خواب غفلت سر بردارد خود را در زندان طبيعت مى بيند كه زنجيرها و غلها او را در برگرفته اند و جهنّم را مى بيند كه بر دو طرف صراط مستقيم برافروخته شده اين جا از گفته خدا يادش مى آيد: قالَ اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقى وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ«». در اين حالت ناگزير بر چنين آينده اى فرياد برآورد و از حسرت و پشيمانى دست بر دست بزند و از غضبى كه از جانب خدا متوجّهش شده هراسناك باشد زيرا در نافرمانى از خدا افراط كرده است.
مقصود از اين جمله امام (ع): ثمّ بسط اللّه فى توبته و لقّاه كلمة و رحمته، اين است كه در وجود خداوندى نه بخلى است و نه منعى. پس نقصى كه وجود دارد از ناحيه قابل (انسان) و عدم استعداد اوست، زيرا هر گاه نفس براى درك رحمت حق آماده شود عنايت الهى او را در مى يابد و از ورطه هلاك ابدى نجات مى بخشد و در برابر ابليس و سپاهيانش ياريش مى دهد و به زشتى افعالى كه شيطان او را به آنها دعوت مى كند بينايش مى سازد. با اين تأييدات الهى در برابر ابليس و جنودش مقاومت مى كند و مواظب فريب و حيله شيطانى خواهد بود اين است معناى تضرّع و توبه به سوى خدا.
معناى كلمه رحمتى كه خداوند به آدم تلقّى كرد اين است كه فيوضات الهى، آنچه را كه سبب گمراهى مى شود از انسان برطرف مى كند و همين رفع مانع وسيله در نيفتادن انسان به گودالهاى هلاكت مى شود و توجّه او را از بهشت كم ارزش به قبله حقيقى برمى گرداند و لحظه به لحظه به وسيله فرشتگان مدد مى شود و او را به درجات عالى بهشت بالا مى برد.
اين جمله امام (ع) وعده المردّ إلى جنّته، اشاره به وعده الهى است كه در لسان كريم چنين آمده است: قالَ اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا، يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسى رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ يُدْخِلَكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ«» و همچنين ديگر وعده هايى كه خدا به توبه كنندگان داده است. اين بود آنچه كه در باره معناى تأويلى اين داستان وارد شده بود.
|