صلی الله علیک یا اباعبدالله این کاروان که دیروز وارد سرزمین کربلا شد، برای اولین بار به زیارت سیدالشهدا آمد، کاروانی است که از ماه ها قبل، رنج و غصه هاش آغاز شده بود. از آن روزی که از مدینه بیرون می آمدند، پیش بینی می کردند و می دانستند چه اتفاقی می افتد. نگران این حادثه سنگین بودند. مثل بی بی دو عالم زینب کبری(س) که خوب می دانست حدیث ام ایمن را قدم به قدم می دانست که روزی باید برود کربلا و از امام حسین جدا شود. دیگران هم کم کم فهیمده بودند و می دانستند وقتی از حضرت می پرسیدند این سفر پرمخاطره است و چرا اهل بیت را با خودتان می برید، می فرمود: خدا خواسته اینها را اسیر ببیند.
منزل که به کربلا نزدیک می شدند؛ غصه هایشان افزایش پیدا می کرد. تا حلقه محاصره دشمن در کربلا تنگ شد. تعبیر امام صادق(ع) این است از حضرت نقل شده: دشمن حلقه محاصره را به گونه ای تنگ کرد که دیگر معلوم شد هیچ کس برای یاری امام حسین نمی آید. تا آن لحظه ای که دیگر امام حسین از کنار خیمه ها با خداحافظی سنگین جدا شد و معلوم بود دیگر برنمی گردد.
این آخرین وداع امام حسین است و بعضی اینجوری نقل کردند که به خواهرش زینب فرمود: زینب من می روم. تا من مشغول جنگ هستم به اهل حرم بگو لباس هایشان را عوض کنند و لباس اسیری بپوشند. تا آن لحظه ای که آمدند بالای بلندی. الشمر جالس علی صدره. تا لحظه ای که دشمن حمله کرد، اسب بر بدن سیدالشهدا تاخت و تا آن لحظه ای که آمدند در گودی قتلگاه و با تازیانه آنها را از سیدالشهدا جدا کردند. سفر کوفه و شام و سختی های راه و اسارت ها و سفر با نامحرم مجلس ابن زیاد و یزید و آن صحنه های دلخراش و جانسوز. این غصه های سنگین و فراوان را تحمل کرده بودند، ولی در همه این مدت، مشغول انجام وظیفه بودند. غصه دار بودند، خسته شده بودند، ولی همه سعیشان این بود تا تکلیفی که خدا از آنها خواسته و بار مسئولیتی که امام بر دوششان گذاشته، به درستی انجام بدهند.
تمام تلاش زینب این بود که کجا باید خطبه بخواند. کجا باید گریه کند و کجا باید خود را سپر تازیانه ها قرار دهند تا مثل دیروزی که آمد کربلا ناگهان دید بر سر قبر امام حسین نشسته. زینب کبری در گودی قتلگاه، وقتی روضه می خواند، همین مصیبت را گوشزد می کرد و می فرمود: به فدای آن آقایی که مسافرتی نرفته که امید برگشت داشته باشیم. اگر چه غصه فراقش را می خوریم، ولی به خود وعده بدهیم که روزی برمی گردد، ولی وقتی این مطلب را باور کرد که دیگر از حسینش خبری نیست.
امیرالمؤمنین هم با ناباوری، فاطمه اش را دفن می کرد.گر چه سخت بود ولی مراقب بود وصیت بی بی بر زمین نماند، ولی وقتی دستش را بر خاک قبر فاطمه کشید، غصه به او هجوم آورد. دختر رسول خدا را در قبر گذاشته و بر سر قبر او نشسته.این بود که دیگر آرام نگرفت. خم شد صورت بر قبر فاطمه گذاشت: «یا رسول الله! عن صفیتک صبری و رق عنها...»
زینب وقتی احساس کرد بر قبر امام حسین نشسته، خودش را بر قبر برادر انداخت. فراغ و جدایی، گفت وگو کردن و گزارش سفر دادن، از آن ساعت که خود را ناگزیر از تو جدا کردند. تو فرموده بودی باید به سفر کوفه و شام بروم. تو بر نی بودی و دیدی چه ها دیدم، چه ها کردم. هر کجا رفتم تو با ما بودی. دیدی مجلس ابن زیاد و یزید را دیدی، آنجایی که باید خطبه بخوانم،چگونه بر یزید و ابن زیاد شوریدم:«أمِنَ العدل يا ابن الطلقاء تخديرك حرائرك وإماءك، وسوقك بنات رسول اللّه سبايا قد هتكت ستورهنّ!؟»[1] اگر جایی باید سر بر چوبه محمل می کوبیدم، تو شاهد بودی، اگر جایی باید گریبان چاک می زدم،تو شاهد بودی. اگر فرمودی مراقب بچه های من باش، تو شاهد بودی، من کوتاهی نکردم. اگر می بینی بدن عزیزانت در اثر تازیانه ها کبود شده، من کوتاهی نکردم. دیگر بیش از این ممکن نبود. عزیز برادرم!
طبق نقل مقاتل این سه روز،در کربلا بودند. عزاداری کردند و سوختند. نه غذا می خورند، نه آب می نوشند، نه استراحت دارند. امام سجاد (ع) فرمود: اگر اینها بیشتر در کربلا بمانند کسی زنده از این سرزمین بیرون نمی رود. به عمه بزرگوارشان فرمودند: عمه جان آماده شوید باید بار ببندیم و از سرزمین کربلا برویم. آماده شدند. خداحافظی از کربلا،برای همۀ شیعیان سخت است. به اهل بیت خیلی سخت گذشت.در این وداع، وقتی کاروان می خواست حرکت کند، آماده بودند.
سرزمین کربلا، ما می رویم، از تو جدا می شویم.یک یادگار برای تو گذاشتیم. مواظب او باش قدر او را بدان. یک بدن عریان قطعه قطعه شده را به یادگار گذاشته ایم. السلام علیک یا بقیه الله و رحمه الله و برکاته
-
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
-
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
حجة الاسلام و المسلمین میرباقری
[1].مع الركب الحسينى (ج 5)/محمدجعفرطبسی/182/كيف حمل بقية أهل البيت عليهم السلام إلى يزيد!؟ .... ص : 179