امام حسین(علیه السلام) قیامش برای اقامه معروف، حق، اماته منکر و باطل بود و دقیقاً مسائلی که در باب تعاون به «حق و باطل» و «معروف و منکر» وارد شده را رعایت کرد. امام حسین(علیه السلام) شروع به استعانه کرد. فرمود: «بیایید کمک کنید». استعانه های فردی داشت، اجتماعی داشت؛ پیغامی داشت؛ کتبی داشت؛ همه جور استعانه داشت؛ اما آنچه محور بود و حضرت خیلی به آن مقیّد بود، این بود که شخص دنبال این باشد که بخواهد حق را زنده کند و جلوی باطل و منکر را بگیرد و چیزهای دیگر در آن مخلوط نشود.

همه شما شنیده اید که امام حسین(علیه السلام) شب عاشورا که همه اصحاب جمع بودند خطبه خواند. من در بعضی از مقاتل دیده ام که نوشته اند تا دو هزار و صد نفر با امام حسین(علیه السلام) بودند. فرمایشی که حضرت درآن خطبه داشت این بود: «این هایی که می بینید، چندین هزار و چندین ده هزارآمده اند با شما کاری ندارند؛ این ها مرا می خواهند». حتی در یک مقتل دیده ام که امام حسین(علیه السلام) فرمود: «این ها اگر مرا روی هوا هم ببینند، طلب می کنند و می گیرند و با شما کاری ندارند». بنابراین، حتی استثنا هم نکرد؛ هم اصحابش را خطاب کرد و هم خویشاوندانش را و گفت: این شب را برای خودتان مثل یک شترِ راهوار در خدمت بگیرید و هر کدام دست یکی از اهل بیتم را بگیرید و بروید؛ هر که می خواهد برود، برود. حتی حضرت رو به پسران کرد و فرمود: «شما یک شهید داده اید و همان کافی است؛ شما هم اگر می خواهید، بروید».

در بعضی از مقاتل هست که حضرت فرمود: «من بیعتم را از شما برداشتم». یعنی یک وقت شما در این ملاحظه گرفتار نشوید که بگویید ما با این آقا یک پیمانی بسته ایم و این پیمان شما را در رودبایستی قرار دهد. من آن بیعت و پیمان را برداشتم. حتی در بعضی از خطبه هایشان دیده ام که اوّل به آن ها می فرماید: «شما که با من آمدید، در ذهنتان این بود که با این همه نامه ای که از کوفه برای من آمده و مرا به کوفه دعوت کرده اند، حتماً من مرد پیروز میدان هستم و حکومت را در دست می گیرم؛ بنابراین حالا که اوضاع بر خلاف تصور شما پیش آمده است، هرگز ملاحظه این چیزها را نکنید و بروید».

آن روایت معروف هم هست که حضرت سکینه(سلام الله علیها) فرمود: بعد از اینکه پدرم این خطبه را خواند، دیدم این ها ده تا ده تا، بیست تا بیست تا می روند؛ یعنی این ها، برای کمک به اقامه حق و دفع باطل نیامده بودند.

خوب، پس چه کسانی باقی ماندند؟ فقط آن کسی تا آخر با حضرت باقی می ماند که تشخیص داده است و وظیفۀ خودش می داند؛ عقلش می گوید که این حق است و این حق باید حمایت و اعانت شود؛ آن باطل است و باید اماته شود و از بین برود. لذا حضرت می گوید اگر می مانی برای اقامه حق و ابطال باطل، بمان؛ نه برای پیمانی که با من بستی. این پیمان ها به درد نمی خورد. بله! اگر آن پیمانی که با من بستی، بر این محور بود که من حق هستم، از آن پیمان نباید دست برداری. بنابراین، کسانی که دنبال نهی از منکر و اماته باطل و اقامه حق بودند ایستادند و ماندند.

اول حضرت ابالفضل(علیه السلام) بلند شد و گفت: کجا برویم ما؟! برویم تا پس از تو زنده بمانیم؟! زندگی بدون تو به درد نمی خورد؛ بلافاصله بعد از حضرت ابالفضل(علیه السلام)، عبدالله بن مسلم، پسر بزرگ مسلم که پدرش را شهید کرده بودند، بلند شد و گفت: کجا برویم آقا ؟! بعد، اصحاب یکی یکی بلند می شوند و اینجاست که مسلم بن عوسجه بلند می شود و آن تعبیر را می کند که اگر مرا بکشند و بعد زنده کنند و دوباره بکشند و بسوزانند و خاکسترم را به باد دهند و این کار هفتاد بار هم تکرار شود، من دست از تو بر نمی دارم؛ بعد زهیر بلند شد و بعد هم دیگر اصحاب.

وقتی رفتنی ها رفتند و ماندنی ها ماندند، امام حسین(علیه السلام) گفت: حالا به شما بگویم که همه شما فردا شهید می شوید. وقتی امام حسین(علیه السلام) این تعبیر را می کند، در بین این هایی که نشسته بودند فرزند امام حسن(علیه السلام) که نوجوان است رو می کند به امام حسین(علیه السلام) و می گوید: «عمو جان، من هم جزء این شهدا هستم یا نه؟» امام حسین(علیه السلام) به او می گوید: عزیزم، «کیف الموت عندک؟» بگو ببینم مرگ در راه خدا و برای اقامه حق، در ذائقه تو چگونه است؟ قاسم منظور عمو را خوب فهمید؛ چون جواب ذائقه ای داد. گفت: «أحلی من العسل»؛ شهادت در راه اقامه حق و معروف و ابطال باطل و منکر در ذائقه من، شیرین تر از عسل است.

روز عاشورا که شد، امام حسین(علیه السلام) مکرّر استنصار فرمود. در یکی از مقاطع است که می گوید: «هَل مِن ناصرٍ یَنصُرُنا و هَل مِن مُعینٍ یُعینُنا؟» من در بعضی از مقاتل دیده ام که بعد از این جملات امام حسین(علیه السلام) بود که نوشته اند: «خَرَجَ مِن الخیمة غلامٌ» قاسم از خیمه آمد بیرون؛ می خواهد اعانه حق کند. مجلسی می نویسد: «و هو غلامٌ صغیرً لم یَبلُغ الحُلُم»، یعنی یک نوجوانی بود که به حسب ظاهر هنوز به سن تکلیف هم نرسیده بود. آمد جلو پیش امام حسین(علیه السلام). می نویسد: «فلمّا نَظَرَ الحسینُ إلیه قَد بَرَز...» وقتی چشم عمو به قاسم افتاد «إعتَنَقَهُ»، قاسم را در آغوش خودش کشید؛ «و جَعَلا یَبکیان حتّی غُشِیَ علیهما»، یعنی این عمو و برادرزاده آنقدر گریه کردند تا بی حال شدند. عمو به قاسم اجازه نداد که به میدان برود؛ اما می دانی قاسم چه کار کرد؟ خودش را بر روی پاهای امام حسین(علیه السلام) انداخت؛ «فلَم یَزَل یُقَبّل یَدیه و رِجلَیه حتّی أذِنَ له». آنقدر بوسه زد به دست و پای عمو، تا اجازه گرفت و به میدان رفت. قاسم رفت؛ اما طولی نکشید که صدایش بلند شد: «یا عماه»... .

آیت الله مجتبی تهرانی