ما در مقاتل داریم که وقتی خاندان حسین(علیه السلام) را از کربلا حرکت دادند، این ها را به سمت کوفه بردند. یکی از صحنه هایی که در کوفه اتفاق افتاد و در تاریخ هست این صحنه است که مردم را قبلاً خبر کردند که بیایند؛ بعد هم ـ نعوذ بالله ـ این طوری معرفی کردند و گفتند: یک عده خارجی بر خلیفه، یعنی بر یزید خروج کرده اند و او آنها را قلع و قمعشان کرده و حالا هم آنها را به اسارت گرفته است. خوب، معلوم است که مردم چقدر ناراحت می شوند دیگر. تمام جمعیت شهر کوفه از خانه ها بیرون ریختند.

شخصی است بنام مُسلم جسّاس، یعنی گچ کار؛ می گوید من در دار العماره بودم و داشتم گچ کاری می کردم. دیدم همهمه و سروصدای عجیبی در شهر بلند شده است. از یکی از خدمه دار العماره سؤال کردم چه خبر است؟ این همهمه و سروصدا برای چیست؟ گفت: یک خارجی خروج کرده بر یزید و این ها را کشته اند و بعد هم خاندانش را به اسارت گرفته اند و آورده اند. از او سؤال کردم اسم این خارجی چه بوده است؟ اسمش را به من بگو. گفت: اسمش حسین بن علی است. ببینید کار به کجا رسیده است. گفت: من مقداری تأمل کردم که این رد شود. وقتی از من دور شد چنان محکم سیلی به صورت خودم زدم و گفتم عجب! پسر پیغمبر شده خارجی؟! می گوید: از دارالعماره بیرون آمدم؛ آمدم در شهر که ببینم چه خبر است. یک دفعه نگاه کردم، دیدم که این مرکب ها یکی پس از دیگری دارند می آیند. سرها روی نیزه ها است. گفت: به اوّلین سر که برخورد کردم، دیدم شبیه ترین افراد به پیغمبر اکرم(صلّی الله علیه وآله وسلّم) است...

در روایتی دارد، زینب(سلام الله علیها) آن روز آنجا خطبه خواند. صدای زینب(سلام الله علیها) بلند شد به خطبه خواندن؛ مردم کوفه با صدای علی آشنا بودند؛ دیدند طنین صدای علی(علیه السلام) است؛ آمدند جمع شدند. حضرت شروع کرد خطاب کردن و خطبه خواندن؛ در مقاتل دارد:«ضَجَّ النَّاسُ بِالْبُکَاء»؛یعنی صحنه عوض شد؛ مردم شروع کردند های های گریه کردن. حالا چه کار کنند که زینب را ساکت کنند؟ راه سکوت چیست؟ نیزه دار را گفتند آمد جلوی محمل زینب(سلام الله علیها)؛ سر حسین(علیه السلام) روی نیزه است؛ چشم زینب به سر برادر افتاد؛ خطبه را رها کرد؛ لحن سخن عوض شد؛ خطاب کرد به برادر«يَا هِلَالًا لَمَّا اسْتَتَمَّ كَمَالًا غَالَهُ خَسْفُهُ فَأَبْدَا غُرُوبَا مَا تَوَهَّمْتُ يَا شَقِيقَ فُؤَادِي كَانَ هَذَا مُقَدَّراً مَكْتُوبَا»؛ ای برادر، من اصلاً فکر این را نمی کردم که یک چنین روزی بیاید که سر تو را بالای نیزه در مقابل خودم ببینم. یک وقت دیدند دوباره لحن سخن زینب(سلام الله علیها) عوض شد؛ چه بود؟ دید این نازدانه دارد خیره خیره به سر پدر نگاه می کند. گفت:«يَا أَخِي فَاطِمَ الصَّغِيرَةَ كَلِّمْهَا فَقَدْ كَادَ قَلَبُهَا أَنْ يَذُوبَ»[1]؛ برادر، مقداری با این دختر کوچکت حرف بزن...

آیت الله آقا مجتبی تهرانی