حضرت کنار خیمه ها آمد؛ گویا با این خیمه ها بیگانه است؛ داخل خیام نشد و از بیرون خیمه عزیزانش را صدا زد؛ وقتی صدای سیدالشهدا(علیه السلام)را شنیدند که از میدان برگشته، با عجله از خیمه ها بیرون ریختند و دور سیدالشهدا(علیه السلام) را گرفتند. نمی دانم چطور با عزیزانش خداحافظی کرد. مرحوم موسوی مقرم نقل می کند، همان طوری که حضرت وداع می کرد، عمر سعد دستور داد خیمه هایش را تیرباران کنید. لذا فرصت خداحافظی پیدا نکرد و از خیمه هایش جدا شد.
-
شه سوی میدان بی امان میرفت
نوگلان تشنه باغبان میرفت
-
دختری آمد راه میدان بست
آیۀ قرآن راه قرآن بست
دید زلجناح نمی رود؛ دید دخترش ایستاده. بابا! از اسب پیاده شو؛ مرا در دامن بنشان. بابا! یادت است وقتی خبر شهادت مسلم آمد، بچه هایش را در دامن نشاندی و نوازششان کردی؛ می دانم حالا که بروی برنمی گردی. بابا! یک بار دیگر دست لطیف و مهربانت را بر سر من بکش؛ فرمود: بابا! این قدر دل مرا نسوزان. نمی دانم چگونه دخترش را قانع کرد و به طرف میدان رفت و دیگر بابایش را ندید. رفت داخل گودی قتلگاه، دید عمه کنار بدنی نشسته و با او صحبت می کند؛ عرض کرد:
«عمتی هذا نعش مَن»
فرمود: دختر برادرم این نعشِ بابایت حسین(علیه السلام) است؛ خودش را روی بدن انداخت. نقل کردند دست های سیدالشهدا(علیه السلام) باز شد و دخترش را در بغل گرفت و هرچه خواستند او را جدا کنند نشد.
«جاء عدة من الاراب فجروها عن جسد ابیها».
حجةالاسلام و المسلمین میرباقری