کلید واژه : مربی ، علم ، حقیقت ، عبودیت ، نور ، هدایت ، ظلمت ، ولایت ، سرمایه ، تسلیم
سخنران استاد میرباقری
دستورالعمل های هرکسی قابل اعتماد نیست، چون نسخه نوشتن، کار آسانی نیست. امروزه رسم شده، دنبال هر استادی می روند، استادهایی که گاهی مدعی اند. جوان ها هم به حرف ها این استادهای مدعی عمل می کنند. نسخه نوشتن غیر از دستورالعمل های کلی است. یک دستور العمل هایی است که در شریعت آمده و از معصومین (ع) نقل شده است. این دستور العمل ها عمومی است و همه می توانند عمل کنند، اما نسخه نویسی چیز دیگری است. یک علم طب داریم و یک نسخه نویسی داریم. نسخه نویسی چیزهای دیگری می خواهد. آدم باید بتواند علائم بالینی و غیر بالینی را بداند و بعد بیماری را شناسایی کند و متناسب با مجموعه شرایط و اولویت ها نسخه بنویسد. ممکن است همین نسخه ای که برای یک بیمار می نویسند، برای بیماری کشنده باشد.
کسی که انسان او را به عنوان معلم یا مربی انتخاب می کند، باید مجتهد جامع الشرایطِ عادل باشد. کسی که اهل راه و مراقبه نیست، نمی تواند استاد باشد. کسی که مجتهد عادل جامع الشرایط نیست، نمی تواند نسخه بنویسد، چون گاهی اوقات با مجموعه ادله و روایات پیش نمی روند و برای انسان خطر ایجاد می کنند. برخی دستورالعمل هایی که داده می شود، عمومی اند و در روایات اهل بیت (ع) است که در آن شکی نیست. از این رو، نباید به کمتر از مجتهد جامع الشرایط عادل قانع بود، و الا با تمام خوبی هایی که هست، همه ابعاد و زوایای کار دیده نمی شود و یک جایی آدم را زمین می زنند.
یکی از صحابه امام صادق (ع) در اواخر عمر هم صحبت حضرت بوده و نقل شده که می گوید من قبل از اینکه حضرت به مدینه تشریف بیاورند، با مالک بن انس رفت و آمد داشتم. (وی یکی از ائمه اربعه اهل سنت است که مراوده علمی با حضرت امام صادق (ع) داشته و از محضر حضرت بهره مند بود) تا این که امام صادق (ع) به مدینه برگشتند و با ایشان رفت و آمد کردم و متوجه شدم دیگران چیزی ندارند. هرچه هست در محضر امام صادق (ع) است. بنای مراوده با حضرت و رفت و آمد با حضرت را گذاشتم و روزی حضرت فرمودند: فلانی من برای خودم اشتغالاتی دارم. بنابراین رفت و آمدت را با من نکن. من از خانه حضرت بیرون آمدم و تلقی ام این بود که حضرت در من خیری ندیدند و من نمی توانم از ایشان بهره مند بشوم، و الا اگر واقعاً حضرت در من خیری می دیدند و احساس می کردند من می توانم از ایشان بهره مند شوم، مرا رد نمی کردند.
وارد مسجد النبی شدم و در محضر رسول گرامی اسلام (ص)، دو رکعت نماز خواندم و به حضرت توسل پیدا کردم. از حضرت خواستم واسطه شوند و از خدای متعال بخواهند که قلب امام صادق (ع) را با من مهربان کنند و من بتوانم از علوم و معارف امام صادق (ع) بهره مند شوم. به منزل رفتم. طوری غصه و حزن مرا گرفته بود که دیگر برای کارهای ضروری ام از خانه بیرون نمی آمدم تا این که یک روز نماز عصر را خواندم و خیلی تحت فشار و غصه قرار گرفتم و از خانه بیرون آمدم و به طرف منزل امام صادق (ع) رفتم تا از حضرت اجازه بگیرم که محضر حضرت شرف یاب شوم. می گوید رفتم محضر امام صادق (ع) و اجازه گرفتم و وارد شدم. حضرت فرمودند: چه کار داری؟ عین مطلب را برای حضرت نقل کردم که من رفتم محضر رسول الله (ص) متوسل شدم. مطلبم این است که می خواهم از علوم و معارف شما بهره مند شوم. نیاز و حاجت من همین است. وقتی این را گفتم. حضرت فرمودند: «لَيْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ إِنَّمَا هُوَ نُورٌ يَقَعُ فِي قَلْبِ مَنْ يُرِيدُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَنْ يَهْدِيَهُ فَإِنْ أَرَدْتَ الْعِلْمَ فَاطْلُبْ أَوَّلًا فِي نَفْسِكَ حَقِيقَةَ الْعُبُودِيَّةِ وَ اطْلُبِ الْعِلْمَ بِاسْتِعْمَالِهِ وَ اسْتَفْهِمِ اللَّهَ يُفْهِمْكَ».[1]
آن علم که دست انسان را می گیرد و انسان را به مقصد می رساند و نجات می دهد، با خواندن نیست. در کاغذ و کتاب پیدا نمی شود. البته معارف اهل بیت را باید خواند. «كَلَامُكُمْ نُورٌ وَ أَمْرُكُمْ رُشْدٌ».[2] حضرت فرمودند: آن علم نوری است که در دل انسان می تابد و خدا قصد دارد او را هدایت کند و دست او را بگیرد. این نور در قلب او واقع می شود و قلب او را نورانی می کند. این قسمت اول روایت بود.
بعد حضرت به او فرمودند: «ان کنت تطلب العلم فاطلب فی نفسک اولا حقیقه العبودیه». اگر دنبال آن نورانیت علم هستی و می خواهی آن نور در قلب تو بتابد، اول در باطن خودت حقیقت بندگی را جست وجو کن. اگر متحقق به حقیقت عبودیت و بندگی شدی، زمینه آن نورانیت در تو فراهم می شود. «و اطلب العلم باستعماله». اگر آن علم را طلب می کنی، با به کارگیری دانش خودت دنبال آن علوم باش. تا به آن عمل نکنی، به آن علم نمی رسی. «و استفهم الله یفهمک». اگر حقیقت عبودیت را در وجود خودت محقق، و به آن عمل هم کردی، آن گاه از خدا طلب کن، آن گاه آن فهم برای تو حاصل می شود. به طور طبیعی هم باید سؤال کرد.
از حضرت سؤال کرد: این حقیقت عبودیت که باید در انسان محقق و نورانیت علم در انسان پیدا شود، چیست؟ حضرت فرمودند: سه چیز حقیقت بندگی است که شرط تحقق نورانیت علم است، اول این که خودت را مالک هیچ چیزی که خدا به تو سپرده، نبینی و خودت را امانت دار بدانی، دوم این که به تدبیر کار خودت مشغول نباشی و از خودت فارغ باشی. سوم این که تمام اشتغال تو به تکلیف و امر و نهی مولا باشد. بندگی بدون این سه مورد محقق نمی شود. انسانی که خود را مالک می بیند، احساس مالکیت می کند. انسان پس از این که از خودش خلع مالکیت کرد، به خودش هم نباید اشتغال داشته باشد. انسان مشغول به خود و مصالح و مفاسد خود، بنده نیست.
حقیقت علم، نورانیتی است که انسان را به سمت خدای متعال هدایت می کند، و الا اگر این نورانیت که انسان را از تاریکی ها نجات دهد و به سمت خدای متعال ببرد، در وجود انسان شکل نگرفت، انسان، عالم نیست.
حضرت در روایتی می فرماید: خدای متعال عقل را آفرید، و به او جنود و لشکریانی داد و لشکریان عقل را می شمارند، سپس جهل را آفرید و به او جنودی داد. وقتی جهل را آفرید، به خدای متعال عرض کرد: خدایا به عقل لشکرهای فراوانی دادی و برای من لشکری نیافریدی. خدای متعال برای او هم لشکر خلق کردی. حرص، بخل و امثال این ها. تا هفتاد جنود در روایت شمرده که این ها لشکریان جهل اند و نقطه مقابلش لشکر عقل. آن ها عقل را کمک می کنند و این ها جهل را.
خدای متعال در سوره نور می فرماید: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ في زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضي ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَليمٌ». [3]
خدای متعال نور آسمان و زمین است. این نور مثلی دارد، مثل نور خدای متعال، مثل چراغ دانی است که در این چراغ دان، چراغی است. چراغ در دل حباب و شیشه بلورینی است، حبابی که مثل کوکب و ستاره درخشان می درخشد. این چراغ از روغن یک درخت زیتون نابی تغذیه می کند که نه شرقی است و نه غربی. در وسط باغ قرار گرفته و دائم در معرض تابش خورشید است.
در قدیم این طور بوده که در این چراغ دان ها روغن می ریختند و بعد روشن می کردند. این مثل قرآن است. «نُورٌ عَلى نُورٍ»، انوار متراکمی است. نور بر روی نور است. خدای متعال هر کسی را که بخواهد، به این نور هدایت می کند. این نور چیست؟ «في بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ». [4] این نور در خانه هایی است که خدای متعال اجازه داده این خانه ها رفعت پیدا کنند و یاد او در این خانه ها زنده بشود. ذکر خدای متعال در این خانه ها باشد.
روایتی از امام رضا (ع) ذیل این آیه نقل شده است که می فرماید: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ای هُدَى مَنْ فِي السَّمَاءِ وَ هُدَى مَنْ فِي الْأَرْضِ». [5] هر مخلوقی به سمت کمالی هدایت می شود. این ظهور هدایت الهیه است. هر مخلوقی که به سمت نورانیت می رود، از ظلمت و حیرت و سردرگمی بیرون می آید و به سمتی حرکت می کند و هدایتی شامل او را می شود. این نور الهی است. اگر بخواهیم آیه را بر این اساس معنا کنیم، نُورِهِ، یعنی هدایت الهی. وقتی هدایت الهی در این عالم تمثل پیدا می کند، در قالب مشکاتی است.
روایات مشکات را معنا کرده است. گاهی می فرماید قلب رسول الله (ص) است. در کافی مرحوم کلینی آمده که مشکات، فاطمه زهرا (س) است. صدیقه طاهره، مهد نور حسینن است. سرچشمه این دو نور است. ایشان مثل ستاره درخشان بین همه زنان عالم می درخشد. فاطمه زهرا (س) مشکات انوار اهل بیت است و هم حباب محافظ آن ها در عوالم است. بنابراین یک طرف هدایت الهی به سمت انوار است که این انوارند که اگر در قلبی ظهور کردند، آدم را هدایت می کنند. این نور که هدایت به وسیله او در عالم محقق می شود، تمثل هدایت الهیه و نور اهل بیت(ع) است که انوار متراکمی در عالم هستند و نور علی نورند. هدایت به این نور هم در دست خدای متعال است. خدای متعال در نقطه مقابل هم از ظلماتی بحث می کند، ظلمات متراکمی که مقابل این نور است.
خداوند می فرماید: «أَوْ كَظُلُماتٍ في بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ».[6] اگر خدا برای کسی که در ظلمات افتاد، نوری قرار ندهد، دیگر هیچ نوری نیست که او را نجات دهد.
امام در روایتی ذیل این آیه می فرماید: اگر خدا امامی از فرزندان فاطمه (س) را قرار ندهد، هیچ نور دیگری در عالم آخرت ندارد. «وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً إِمَاماً مِنْ وُلْدِ فَاطِمَةَ ع فَما لَهُ مِنْ نُورٍ إِمَامٍ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ قَالَ فِي قَوْلِهِ يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ أَئِمَّةُ الْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ تَسْعَى بَيْنَ يَدَيِ الْمُؤْمِنِينَ وَ بِأَيْمَانِهِمْ حَتَّى يُنْزِلُوهُمْ مَنَازِلَ أَهْلِ الْجَنَّةِ».[7] اگر کسی بخواهد از این ظلمات متراکم نجات پیدا کند، باید به نور امام دست پیدا کند. عجیب این است که عالم دنیا، ظلمانی است و این ظلمات موجب می شود که عالم آخرت هم تاریک باشد. فقط در عالم دنیا ظلمانی است، که عالم آخرت هم در تاریک است. در آیات مبارکه سوره حدید هم به آن اشاره شده است: «يَوْمَ الْقِيَامَةِ تَسْعَى بَيْنَ يَدَيِ الْمُؤْمِنِينَ وَ بِأَيْمَانِهِمْ». نورشان پیش روی آن ها و در باب راستشان حرکت می کند. در باب منافقین هم می فرماید که این ها نور ندارند و از مؤمنین تقاضا می کنند . به آن ها می گویند: «انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ». [8] مهلت دهید ما هم از نور شما بهره مند شویم.
هدایت الهیه در همه عوالم به وسیله انواری است که این ها تمثل نور الهی در همه عوالم هستند. دو نوع ولایت هست، یکی ولایت اولیای نور و دیگری ولایت اولیای ظلمات. اولیایی هستند که تمثل نور الهیه اند و انسان را به سمت نور هدایت می کنند و اولیایی هم هستند که تمثل ظلمات اند و انسان را به سمت ظلمات می برند. اگر انسان تحت ولایت آن ها قرار بگیرد، در فضای تاریک ولایت آن ها سردرگم می ماند و در ظلمات متراکم این ولایت، تاریکی و تیرگی که ایجاد می کند، هیچ نوری راه گشا و کارگشا نیست. «وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً إِمَاماً مِنْ وُلْدِ فَاطِمَةَ ع فَما لَهُ مِنْ نُورٍ إِمَامٍ يَوْمَ الْقِيَامَةِ».[9] الا این که انسان به نور امام هدایت پیدا کند.
مرحوم کلینی در ذیل این باب که ائمه (ع) انوار الهی اند، از یکی از اصحاب نورانی امام باقر (ع) نقل می کند که ابی خالد کابلی از امام باقر (ع) سوال کرد: خدای متعال در سوره تغابن می فرماید: «فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذي أَنْزَلْنا».[10] ایمان به خدا و رسول و آن نوری را که از عالم بالا فرستادیم، بیاورید. این نور چیست؟ حضرت با قسم مؤکد فرمودند: به خدا که این نور ائمه (ع) هستند، نه فقط در عالم دنیا، در همه عوالم نور الهی هستند که تنزل به این عوالم پیدا کردند. حقیقت نور آن ها فوق این عوالم ملک و ملکوت است. ائمه (ع) قلب مؤمن را نورانی می کنند و اگر در قلبی تابیدند، نور امام در آن قلب از خورشید در روز روشن آشکارتر است. «وَ اللَّهِ يَا أَبَا خَالِدٍ لَنُورُ الْإِمَامِ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ أَنْوَرُ مِنَ الشَّمْسِ الْمُضِيئَةِ بِالنَّهَارِ وَ هُمْ وَ اللَّهِ يُنَوِّرُونَ قُلُوبَ الْمُؤْمِنِينَ وَ يَحْجُبُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ نُورَهُمْ عَمَّنْ يَشَاءُ». [11] ذیل آن نیز فرمودند: «وَ يَحْجُبُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ نُورَهُمْ عَمَّنْ يَشَاءُ فَتُظْلَمُ قُلُوبُهُمْ». خدای متعال هر کسی را که شایسته نباشد، بین او و این نور حجاب می اندازد. این روایت را کنار آیه نور بگذارید: «يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ». [12] می فرماید هرکس که شایسته نباشد، خدا از این نور محروم می کند. وقتی محروم کرد، قلبش ظلمانی می شود.
یک نور هست که همه هدایت ها به اوست. حقیقت علم هم همین است. علم، نورانیت ولایت الهیه است و الا اگر انسان تحت هدایت ولی خدا قرار نگرفت، نور ولی خدا در جان او نتابید، اگر خدای نکرده تحت ولایت اولیای ظلمات قرار گرفت و در حیرت و تاریکی فرو رفت، علمی ندارد. علم چیزی است که انسان را به سمت خدا هدایت می کند و آن چیزی نیست، جز انوار ولایت الهیه که باید در جان مؤمن بتابد و این نصیب هرکسی نمی شود. کسی از نور ولایت الهیه بهره مند می شود که به این علم و معرفت می رسد. کسی عالم می شود که «إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ». [13] خشیت الهی در جان او شکل گیرد و به مقام خشیت رسد و به نورانیت ولایت الهیه برسد. شاید معنی صدر روایت این باشد.
فردی محضر امام صادق (ع) آمده بود. می خواست از علم امام استفاده کند. حضرت فرمود: این علمی که تو می گویی، در کتاب ها نیست. حضرت فرمود: این نورانیت و علم، در قلب انسانی واقع می شود که خدا می خواهد دست او را بگیرد، چون می خواهد هدایت کند.
انسانی که از ولایت معصوم برخوردار نیست، نورانیت ولایت معصوم در قلب او واقع نمی شود و از علم امام بهره مند نیست. این به صرف خواندن و نوشتن نیست. این چیز دیگری می خواهد. هرکسی نمی تواند از نورانیت علم امام بهره مند شود.
یکی از ائمه اربعه اهل سنت، شاگرد امام بود. کلام امام را شنیده و به گوشش رسیده و به زبانش جاری شده، ولی نور علم امام در قلب او واقع نشد، چرا که تحت ولایت ظلمات است. این علم و نورانیت نصیب همه نمی شود، بلکه به دست کسانی می افتد که خدا می خواهد به سمت خودش هدایتشان کند. این هدایت به وسیله نور است، به وسیله ولایت الهیه است. من گمان می کنم این نور با ولایت الهیه یکی است، چون همه هدایت ها مال ولایت الهیه است. ائمه (ع) مظاهر ولایت الهیه هستند.
نور ولایت الهیه، در قلب انسانی واقع می شود که خود را به ولی خدا بسپرد و تسلیم ولایت الهیه شود. اگر تسلیم ولایت الهیه شد، این تسلیم انسان را مجرای جریان نور امام (ع) قرار می دهد. حقیقت این نور چیزی جز ولایت نیست. شرط این جریان تولی است. اگر انسان تولی به ولایت امام پیدا کرد، ولایت جاری می شود. اگر تولی پیدا نکرد، سد در مقابل نور امام درست کرده است. اگر از ولایت امام برخوردار نباشد، دیگر خبری از هدایت نیست. نور دیگری نیست. ظلمات است. پس حقیقت علم، یعنی نورانیت امام، یعنی نورانیت ولایت الهیه که ثمره اش هدایت به سمت خدای متعال است. آن چه انسان را به سمت خدای متعال می برد، ولایت الهیه است. نقطه مقابلش ظلمات است. ولایت اولیای طاغوت است که عین ظلمات است. آن نقطه مقابل، اقتدا به نور الهی است.
جریان ولایت الهیه در قلب انسان راهی دارد که در این روایت، امام صادق (ع) مسیر نورانیت را بیان می کند. حضرت فرمود: اگر دنبال علم هستی، این علم در قلب انسانی می افتد که خدا می خواهد او را هدایت کند. اگر آمدی از علم من استفاده کنی، علم من بهره مندی از نورانیت ولایت من است و این بهره مندی چیزی بیشتر از گوش دادن و شنیدن می خواهد. اگر آن زمینه ها محقق نشود، زمینه ای برای جریان ولایت امام در وجود انسان نیست.
امام صادق به بصری فرمودند: اگر می خواهی از حقیقت نور علم من بهره مند بشوی، باید اول بنده بشوی. اگر بنده شدی، من ولایت تو را به عهده می گیرم. وقتی به عهده گرفتم، در افق جان تو طلوع می کنم و آن گاه حقیقت علم در تو محقق می شود، و الا حجاب است و علم نیست. اگر کسی این قدم را در وادی عبودیت برداشت و از خودش خلع مالکیت کرد، باید این نور در فرد ظهور پیدا کند. ظهورش به چیست؟
حضرت فرمودند: ظهورش به این است که اگر خودش را مالک ندید، خرج سرمایه ها در راه خدا باید برایش آسان باشد. کسی که نمی تواند راحت آبرویش، علمش، جمالش و کمالش را برای خدا خرج کند، این آدم پیداست که هنوز خود را مالک می بیند. مانع انفاق فی سبیل الله، احساس مالکیت است.
رکن اول بندگی، خلع مالکیت
هرکجا انسان دید دست و بالش در راه خدا بسته است، دهش در راه خدا ندارد، باید بداند مشرک است. باید بداند خود را مالک می داند و پا به عرصه بندگی، نگذاشته. رکن اول بندگی خلع مالکیت از خود است. ثمره خلع مالکیت این است. من که مالک نیستم و امانت دار هستم، باید ببینم ولی نعمت چه دستوری می دهد. اگر من به راحتی در راه او خرج نمی کنم، پیداست خودم را مالک می بینم. اگر خودم را مالک می بینم، هنوز بنده نیستم. جریان ولایت الهیه و نور معارف الهی در وجود انسان محقق نمی شود. این رکن اول است که انسان از خودش خلع مالکیت کند. اگر واقعاً انسان بنده است، چرا خودش را مالک اموال خودش می داند و اگر مالک اموالش نیست، چرا برای خودش راحت خرج و برای خدای متعال مشکل خرج می کند. اگر این آبرو، مال من نیست، چرا برای خودم راحت مایه می گذارم، چرا آن جایی که باید برای خدا مایع بگذارم، برای مؤمنی خرج بکنم، سخت خرج می کنم؟ پیداست من خودم را مالک آبروی خودم می دانم
استاد عزیزی می فرمود دیدید این حساب دارهای بانک را؟ پول که می آید دستشان نمی شمارند بگذارند در جیبشان! منتظر است حواله ها بیاید پشت سر هم پول ها را بدهد، بلکه دلش می خواهد هرچه بیشتر حواله بیاید و اصلاً پول دستش نیاید. هنوز نشمرده، پول ها را تحویل بدهد. فقط دقت می کند که وقتی می گیرد و پس می دهد، خلاف قانون عمل نکند. خلاف دستور عمل نکند. می فرمود: اگر انسان بنده خدا بود و خود را مالک ندید، این طور می شود. وقتی سرمایه می آید، خود را مالک نمی داند. منتظر است دستور خدا بیاید و خرج کند. سرمایه را که به او می دهند، در جیبش نمی گذارد. هرچه به او می دهند، می داند باید این را در راه خدا خرج کند. منتظر است ببیند خدا می فرماید کجا این را خرج کند، این آبرو را کجا خرج کند، این قدم را کجا بردارد.
ایشان مثال زیبایی دیگری هم داشت. می فرمود: دیدید وقتی مادر شیر در سینه اش می آید، این را برای خودش نگه نمی دارد؟ می داند مال خودش نیست، می داند غذای کودک است. بچه را نصف شب بیدار می کند و غذا را به او می دهد، چون می داند مال خودش نیست. می داند اگر این را نگه دارد، خودش بیمار می شود. تب می کند. این واسطه است و باید فیض را برساند. اگر انسان بنده بود، این نکته را می فهمد که در عالم مالک نیست. هرچه هست، ملک اوست و ما واسطه ایم.
در روایات هست که خیلی اوقات خدای متعال سرمایه ای که به شما می دهد، مال شما نیست. شما را واسطه قرار داده. مجرای فیض الهی هستید. اگر نتوانستید نعمت را خوب به جریان بیندازید، آن طور که خدای متعال می خواهد، خدای متعال نعمت را از شما سلب می کند و به دیگری می دهد. خاصیتش این است که دیگر شما واسطه رحمت خدا نیستید. می فرماید حواستان جمع باشد، همه چیزی که به شما می دهند، مال خودتان نیست. اصلاً به شما می دهند که به دیگران بدهید. بگردید پیدا کنید و ببینید باید کجا خرج کنید. اگر این کار را نکردید، این فیض را از شما می گیرند و دیگر این نعمت را به شما نمی دهند. این اقبال به سمت شما نیست. این خیر از دست شما گرفته می شود و یک جای دیگر نازل می کنند. این خیر را به کسی می دهند که راحت وساطت می کند و به اهلش می رساند. در جیب خودش نمی گذارد. اگر دو دفعه به آدم پول دادند و امین قرار دادند که به فلانی بدهی و تو پول را خرج خودت کردی، دفعه سوم پول را به شما نمی دهند.
خدای متعال خیلی از سرمایه هایی که می دهد، این گونه است. اصلاً مال ما نیست. اگر خوب چشممان را باز کنیم، در می یابیم که خدا نعمت داده که ما به دیگران برسانیم. فقط باید بگردیم و دقت کنیم و ببینیم کجا باید خرجش کرد.
حضرت فرمودند: دومین رکن بندگی شرط بهره مندی از ولایت الهیه است، این است که انسان مشغول به کار خود نباشد. خودش را نبیند. به تدبیری کار خود رو نیاورد، بلکه ببیند خدا از او چه می خواهد. البته در تدبیر بندگی، تدبیر معاش هم هست. سر صبح که بلند می شود، فکرش این نباشد که کار من چه شد. تمام هم و غمش این باشد که خدا از من چه می خواهد. آن چه خدا از من می خواهد، چگونه باید انجام بدهم. فارغ از خود بودن، مشغول به مولا باشد. معنای این که به کار خود نیندشید، این نیست که تدبیر نکنید. انسان اگر از سر صبح تا شب مشغول به خود بود، کی وقت پیدا می کند مشغول به خدا شود. فرصتی می ماند که انسان به خدا هم بپردازد؟
کسی می تواند مشغول به مولا باشد که از خودش فارغ است. کار خود را به مولا تفویض می کند و می گوید من بنده ام. اداره من با اوست. آن گاه، هم و غمش این است که مولا از او چه می خواهد. نه اینکه نان من چه می شود؟ آینده من چه می شود؟ بنده تمام هم و غمش باید این باشد که ببیند مولا از او چه می خواهد؟ اگر مشغول به خود شد، به میزانی که مشغول به خود شود، از اطاعت مولا غافل می شود. از اشتغال مولا غافل می شود. این با عبودیت و بندگی سازگار نیست. بنده فارغ از خود است. اشتغال به امر و نهی مولا دارد. اشتغال به امر و نهی به مولا، اشتغال به مولاست. اشتغال به خود و تأمین خود، اشتغال به نفس است. این با امر بندگی نمی سازد. البته اشتغال به امر و نهی به مولا، ممکن است یک گوشه امر و نهی و تأمین معاش باشد. این غیر از این است که من به فکر خودم هستم. من به فکر امر مولا هستم.
روایت هست که خدای متعال می فرماید: بنده من، تو به حرف من گوش بده، دیگر لازم نیست مصلحتت را به من بیاموزی. من مصلحتت را بهتر از تو می دانم. تو به کار من مشغول باش، من هم به فکر تو هستم. این سوءظن به الله تبارک و تعالی است که انسان خیال کند اگر من هم و غمم را روی این گذاشتم که امر خدا اطاعت نشود، خیرات من به من نمی رسد.
آن هایی که مشغول کار خدا بودند، خدای متعال به بهترین وجه آنان را تأمین کند. این اشتغال به خدای متعال، رکن اساسی و نهایی عبودیت است. بعد از خلع مالکیت از خود، بعد از فراغت از تدبیر خود، تمام تدبیر انسان در این باشد که تکلیف مولا زمین نماند. اگر انسان این سه قدم را برداشت، قدم اول در عبودیت و بندگی را برداشته و این انسان مهیا می شود برای اینکه هدایت الهی و نور الهی به سراغ این انسان بیاید. تازه سیر انسان آغاز می شود. این اولین قدم در میدان تقواست. تازه وقتی این گام را برداشتی، قابلیت پیدا می کنی که نور امام تجلی کند.
«لَنُورُ الْإِمَامِ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ أَنْوَرُ مِنَ الشَّمْسِ الْمُضِيئَةِ بِالنَّهَارِ». [14] نور امام از خورشید در روز روشن آشکارتر است. اگر انسان می بیند که این هدایت ها نیست، به این دلیل است که این قدم را برنداشته. اگر این قدم را برداشت، تازه سرآغاز هدایت است. سرآغاز حرکت به سمت خدای متعال است، نه اینکه انسان اگر این قدم ها را برداشت، واصل شده. انسانی که این قدم ها را برداشت، تجلی انوار الهی و ولایت الهیه در او آغاز می شود و بعد از این او را می برند و هدایت می شود. بعد از این کاری را با او آغاز می کنند که مقدمه اش تحقق عبودیت در انسان است. اگر انسان می بیند خبری از هدایت ها و نورانیت ها نیست، به این دلیل است که گام اول را برنداشته است.
«السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللَّهِ أَبَدا مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ [لِزِيَارَتِكَ ] السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ [وَ عَلَى أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ] وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْنِ». [15]
بعد از آن که ماجرای عاشورا به پایان رسید، عزیزان سید الشهدا را در کربلا نگه داشتند. سرهای مطهر شهدا را زودتر به کوفه فرستادند. برای اینکه خبر این فتح و پیروزی را به ابن زیاد برسانند. شبانه سرهای مطهر را از بدن ها جدا کردند و سر مطهر سیدالشهدا را به کوفه فرستادند. همان چیزی که سیدالشهدا (ع) مکرر یاد می کردند.
وقتی به حضرت عرض کردند که نروید کوفه، فرمودند: «وَ مِنْ هَوَانِ الدُّنْيَا عَلَى اللَّهِ أَنَّ رَأْسَ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيَّا ع أُهْدِيَ إِلَى بَغِيٍّ مِنْ بَغَايَا بَنِي إِسْرَائِيل». [16] از خواری و پستی دنیا همین بس که سر مطهر یحیی بن زکریا را به عنوان هدیه برای ناپاکی از ناپاکان بردند. سر مطهر سید الشهدا و پسر پیغمبر خدا را به عنوان هدیه برای ابن زیاد بردند، ولی لشکر را آن شب در کربلا نگه داشتند که فردا صبح بمانند و کشته هایشان را دفن کنند و آثار جنگ را پاک بکنند و اهل بیت را هم آن شب در کربلا نگه داشتند.
آن شب، شب عجیبی برای اهل بیت بود. نمی دانم آیا خیمه ای مانده بود. بعضی از محققین نقل کردند حتی خیمه نیم سوخته ای هم نبوده. هیچ چیز نبوده. اگر هم بوده، نیم سوخته ای از خیمه ای باقی بوده. حضرت زینب (س) با کمک عزیزان، آن خیمه نیم سوخته را به پا کردند. اهل بیت (ع) را در آن خیمه نیم سوخته گرد آورده اند. شاید آن شب هیچ یک از این عزیزان نخوابیدند، گرچه خسته بودند، گرسنه بودند، مصیبت دیده بودند، غصه دار بودند، ولی خواب به چشمانشان راه پیدا نمی کرد.
نقل کردند بی بی (س) آن شب تا صبح نخوابید و هر کودک یا بزرگی گریه و ناله می کرد و می آمد بر بالینش و او را تسلی می داد. به آرامش دعوتشان می کرد و تا می شد و می توانست خواسته هایشان را برآورده می کرد. نوشته اند آن شب بی بی زینب کبری (س) نماز شبشان را نشسته خواندند. دیگر نتوانست بایستد سر پا و نماز شب بخواند.
بعضی نقل کرده اند صبح که شد، زودتر عزیزانش را آماده و مهیا کرد. فرمود: عزیزان من آماده باشید، دشمن بیدار که شود، خستگی اش را بگیرد، کشته هایشان را دفن کنند، به ما مهلت نمی دهند. عزیزان را آماده کرد. وقتی که آمدند، آماده باشید که کاروان می خواهد حرکت کند و از آن ها مهلتی خواستند که آن ها را کنار کشتگانشان ببرند.
نوشته اند مسیر حرکت کاروان از قتلگاه بود. از قتلگاه عبورشان دادند. وقتی عبور این عزیزان به قتلگاه افتاد، آمدند بر بالین کشته های خودشان. هرکسی با عزیزی مشغول گفت وگو بود، ولی بی بی زینب کبرا آمد و در گودی قتلگاه نشست.
[1] . بحارالأنوار، مجلسی، ج1، ص 224، باب 7- آداب طلب العلم و أحكامه ...، ص221 .
[2] . من لايحضره الفقيه، شیخ صدوق، ج 2، ص 615، زيارة جامعة لجميع الأئمة ع ...، ص 609 .
[3] . النور : 35 .
[4] . النور : 36.
[5] . الكافي، شیخ کلینی، ج1، ص115، باب معاني الأسماء و اشتقاقها ...، ص114.
[6] . النور : 40 .
[7] . الكافي، شیخ کلینی، ج1، ص195، باب أن الأئمة ع نور الله عز و جل ...، ص 194.
[8] . بحارالأنوار،مجلسی، ج7، ص165، باب 8- أحوال المتقين و المجرمين في ...، ص131.
[9] . الكافي، شیخ کلینی، ج1، ص195، باب أن الأئمة ع نور الله عز و جل ...، ص194.
[10] . التغابن : 8 .
[11] . الكافي، شیخ کلینی ، ج1، ص194، باب أن الأئمة ع نور الله عز و جل ...، ص194.
[12] . النور : 35.
[13] . فاطر : 28 .
[14] . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، مجلسی،ج 23، ص308، باب 18 أنهم أنوار الله و تأويل آيات النور فيهم ع ...، ص 304.
[15] . مفاتيح الجنان، شیخ عباس قمی، ج1، ص458، أول زيارت عاشوراء معروفه است ...، ص 459.
[16] . الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، شیخ مفید،ج 2، ص132، فصل في فضائل الإمام الحسين و مناقبه ...، ص 127.