معصومين : پيامبر ، امام علي ، امام حسن ، امام حسين ، امام باقر ، امام صادق عليهم السلام
هَذا مَا أوصي به الحسين بن علي بن أبي طالب إلي أخيه محمد المعروفِ بابن الحنفيه أنّ الحسين يشهدُ أن لا إله إلا اللهُ وَحده لا شريک لَه وَ أنّ محمداً عَبدوه و رسوله جاء بالحَقّ من عند الحقّ و أنّ الجنّه و النّار حقّ و أن الساعه آتيه لا ريب فيها و أن الله يبعثُ من في القبور و أني لم أخرج أشراً ولا بطراً ولا مفسداً ولا ظالماً و إنما خرجت لطلب الأصلاح في أمه جدّي صل الله عليه و آله أريد أن آمُرَ بالمعروفِ و أنهَي عَنِ المنکرِ و أسيرَ بسيره جدّي و أبي عليّ بن أبي طالب عليه السلام فمن قبِلني بقبول الحقّ فاللهُ أولي بالحقّ و هو خيرٌ الحاکمين و هذِهِ وصيّتي يا أخي إليکَ و ما توفِيقي إلا بالله عليهِ توکّلتُ و إليهِ أنيب. قال ثمّ طَوَي الحسين الکتابَ و خَتَمه بخاتَمِهِ و دَفَعه إلي أخيه محمدٍ ثمّ ودّعّه و خَرَجَ فِي جَوفِ اللّيلِ.[1]
مقدمه
بحث ما اين روزها در اين مجلس نوراني در ارتباط با نامه هاي اباعبدالله عليه السلام و مکتوبات آن حضرت به افراد و گروه هاي مختلف بود، امروز فرازي از نامة امام حسين را به برادرشان، محمد حنفيه که تحت عنوان وصيت نامة امام نيز از آن نام برده مي شود، به عرض شما مي رسانم.
امام در بخشي از اين نامه به برادرشان مي فرمايند و مي نويسند: «إنّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الاصلاحِ فِي أمّه جدّي أريدُ أنْ آمر بالمَعروف و أنهي عَنِ المنکَر».[2] دو مطلب عمده در اين فراز هست؛ يکي اين که مي فرمايد من براي اصلاح و از بين بردن آن خلاف ها و بدعت ها و تخريب هايي که در امت رسول گرامي اسلام و در دين پيغمبر ايجاده شده آمده ام و تا جلوي اينها را بگيرم و دين را اصلاح کنم، و دوم آمده ام تا امر به معروف و نهي از منکر در جامعه اقامه شود.
ملاحظه بفرماييد راجع به بحث امر به معروف و نهي از منکر و اصلاحات خيلي حرفها زده شده است، من نمي خواهم آن ها را تکرار کنم؛ اما مي خواهم دو سه نکته را عرض کنم تا شايد مقداري اين بحث را کاربردي و امروزي تر کند. مي دانيد يکي از وظايف انبياء اصلاحات بود، اصلاح يعني جايي را که خراب شده درستش کني. يک اشکالي که پيش آمده آن را رفع کني. اگر يک ماشين را پيش مکانيک بردي، گفتي صدا مي کند آن را اصلاح کن؛ يعني صدا را رفع کن. اگر براي ساختمان، بنا آوردي گفتي اين نم داده، ستونش در حال ريزش است اصلاحش کن. نمي آيد در اصلاح آن چهار عيب ديگر هم در آن ايجاد کند، بلکه سعي مي کند آن عيب را رفع کند.
قرآن کريم مي فرمايد حضرت شعيب مي گفت: «إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ الإِصْلاَحَ»[3] ؛ من آمده ام جامعه را اصلاح کنم. قرآن کريم مي فرمايد اين شعار؛ يعني اصلاح جامعه، شعار انبياء بوده، و اين حرکت حرکت انبياء بوده، و پيغمبر گرامي اسلام که در رأس همة اصلاح گرها بود، آمد و شرک را از بين برد، اصلاح کرد و به جاي آن خدا را گذاشت. گفت خداپرستي داشته باشيد، بت پرستي، ربا، شراب خواري، زنده به گور کردن دخترها، اين خلاف هايي که در جامعة عرب بود، خرافات و بدعت ها، اين ها را کنار زد و گفت بيايد «قُولُوا لا إله إلّا اللهُ تُفْلِحوا». اين اصلاح پيغمبر بود. اما عجيب است قرآن مي گويد منافق هايي که پيغمبر را اذيت مي کردند و سنگ جلوي پاي پيغمبر قرار مي دادند و نمي گذاشتند پيغمبر کارش را انجام بدهد، وقتي به اين منافق ها مي گفتند شما چه کار مي کنيد؟ مي گفتند ما هم اصلاح مي کنيم، ما آمده ايم جامعه را درست کنيم. قرآن مي گويد اين ها هم شعار پيغمبران را مي دادند؛ «وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُواْ فِي الأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُون»[4]؛ وقتي به منافقان مي گوييم فساد نکنيد، پيغمبر را آزار ندهيد، مسلمان ها را اذيت نکنيد، مي گويند، يک اصلاح گر پيغمبر است، و يک اصلاح گر ما هستيم. هر دو که نمي شود، بالاخره حق با يک بخش است، هم شما و هم رسول گرامي اسلام مي گويد براي اصلاح آمده ايم. آن وقت انسان نگاه مي کند مي بيند اين يک شعار زيبا و قشنگي است.
اميرالمؤمنين مي گويد: «کَلِمَه حَقٍّ»[5]، حرف حقي است، به هر کسي بگويي که مي خواهم خانه ات را اصلاح کنم، ماشينت را اصلاح کنم، مي خواهم زندگي ات اصلاح شود، اصلاح خيلي خوب است، پيامبر فرمود اگر شما بتواني بين دو نفر را اصلاح کني و در حالي که با هم قهرند صلحشان بدهي، ثواب آن از يک عمر نماز و روزه بيشتر است.[6]
اما اگر من آمدم سخن چيني کردم، غيبت کردم، رابطة شما را با همسايه، همسر و بچه ات به هم ريختم آيا به اين اصلاح مي گويند؟ اين تخريب است. اگر آمدم کاري کردم شما بدبين شدي، قهر کردي، در دلت کينه پيدا شد، اين که اصلاح نيست. «إصلاحَ بين الناس»[7] که قرآن مي گويد؛ يعني اين که کينه کم شود، قهر کم شود، اختلاف کم شود، دروغ کم شود، هر کسي اين کارها را کرد به اين مي گويند اصلاح. مقام معظم رهبري (زيد عزه) فرمود: اگر کسي آمد فساد، فقر، تبعيض، بيکاري و اين ها را ريشه کن کرد، اين اصلاح است، همه دستش را مي بوسند و او را دعا مي کنند. اگر انسان ببيند در جامعه تبعيض نيست، فاصله اي طبقاتي کم است، فقر، پارتي بازي و رشوه و ربا نباشد، اين ها همه اصلاح است، و همه هم خوششان مي آيد و تأييد مي کنند. اصلاحي که امام حسين مي گويد: «أنّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الأصلاح»[8]؛ من آمده ام که جامعه را اصلاح کنم، منظور اين است که من آمده ام جلوي بي عدالتي، ظلم، ستم، خلاف و مال حرام را بگيرم.
امام در روز عاشورا فرمود: شکم هاي شما با لقمه هاي حرام پر شده که حرف مرا گوش نمي دهيد. بعد فرمود: شما معاد و قيامت را فراموش کرده ايد که حرف مرا گوش نمي دهيد، «اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطَانُ فَأَنسَاهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ»[9]؛ شيطان بر شما حاکم شده و ياد خدا را از دل هايتان برده. لذا عمر سعد هم مي گفت ما براي خدا داريم حسين را مي کشيم. صبح عاشورا وقتي خواست لشکرش را آماده کند، گفت: «يا خيلَ الله»؛ اي لشکر خدا، آماده شويد، ثواب در انتظارتان است، بهشت در انتظارتان است. او هم مي گفت بهشت. چون نفاق در بستر جامعة ديني شکل مي گيرد و در جامعة ديني وارد مي شود. در جامعة کفر که نفاق نيست.
اميرالمؤمنين در نامة 27 نهج البلاغه مي فرمايد: پيغمبر خدا به من فرمود: «إني لا أخافُ عَلي أمّتي مؤمناً ولا مُشرَکاً أما المؤمن فَيَمّنَعُهُ الله بأيمانِهِ وَأمّا المُشرِکُ فَيَقمَعُهُ اللهُ بِشِرکِهِ»؛ من نه از آيندة مردم مؤمن مي ترسم نه از آيندة مردم مشرک؛ از آيندة مؤمن ترس ندارم چون که از خدا مي ترسد، مشرک هم به خاطر شرکش از پاي در مي آيد و حسابش روشن است. او آن طرف جوي ايستاده، شما هم اين طرف، او در مقابل شماست، معلوم است. آمريکا مي گويد مذهب من اين است و اسرائيل مي گويد مذهب من چنين است. دشمن کافر کمونيست از ابتدا روي اصل ولايت فقيه خط مي کشد و مي گويد من آن را اصلاً قبول ندارم و از ابتدا با من بحث نکنيد. اين جا روشن است مي گويد اصلاً قبول ندارم.
«وَلَکنّي أخافُ عَلَيکُم کُلَّ مُنافِق»
[10]؛ پيغمبر فرمود: علي جان، آن چيزي که من از آن بر شما و مؤمنين مي ترسم، منافق است؛ چون او مي گويد من مؤمنم، نه مشرک و نه کافر. يزيد هم قرآن مي خواند، وقتي سر امام حسين را به مجلس او آوردند و اهل بيت را وارد کردند، از يک طرف چوب خيزران در دستش است و به لب و دندان اباعبدالله جسارت مي کند، از طرف ديگر اين آيه را مي خواند:
«قُلِ اللّهمَّ مالِکَ المُلک تؤتي المُلک من تَشاء و تَنزعُ المُلک ممّن تشاء و تُعزّ مَن تَشاء و تُذلّ من تَشاء»[11]؛ مي گفت خدا ما را عزيز کرد، خدا به ما قدرت داد، او هم به گردن خدا مي اندازد. ابن زياد نيز در مجلس به حضرت زينب و اهل بيت رو کرد و گفت: خدا به ما اين قدرت را داد. امام حسين هم که شهيد شد يک مرتبه صداي الله اکبر دشمن بلند شد. به همين دليل است که من عرض مي کنم اصلاح خيلي مهم است .
ابتدا انسان بايد از خود و خانواده اش شروع کند، «قُوا أنْفُسَکُمْ و أهْليکُم»[12]، از همسايه، همشهري و از فاميل. اگر من هزار بار خوب حرف بزنم تا وقتي عملم با آن منطبق نباشد کسي گوش نمي کند، وقتي بين سخن و عملکردم تعارض باشد کسي توجه نمي کند، لذا قرآن کريم و روايات تأکيد فراواني بر اصلاح و امر به معروف دارند، وهمچنين بر نظارت اجتماعي و بر بي تفاوت نبودن نيز تأکيد دارند. مي دانيد بي تفاوت نبودن در مقابل چه؟ اول در مقابل خودت، بچه، همسر و همسايه. اين همان اصل نظارت است که رسول خدا دربارة آن فرمود: «مَنْ أمر بالمعروفِ وَنَهَي عَنِ المُنْکَرِ فَهُوَ خَليفَهُ الله فِي الأرْضِ وَ خَليفَه رَسُولِه»[13]؛ اگر کسي امر به معروف را رعايت کند و اصلاحات را در جامعه درست عمل کند، خليفة خداست، خليفة پيغمبر و اميرالمؤمنين و جانشين آنهاست.
در اينجا براي اين که من مقداري کاربردي تر بحث کرده باشم، سه چهار نکته را خدمت شما عرض مي کنم که اين ها کار اصلاح و امر به معروف را عملي مي کند، چون راجع به اين ها خيلي حرف زده شده، دربارة ثوابش، ارزشش و همه و همه مي دانيد؛ اما کمتر هم عمل شده، شرايط آن هم کمتر فراهم شده است. ببينيد اين روايت چقدر زيباست؛ امام صادق مي فرمايد: «إنّما يأمُرُ بالْمَعرُوفِ وَيَنهي عَنِ المنْکَرِ مَنْ کانَتْ فِيهِ ثَلاثُ خِصالٍ» کسي امر به معروف و نهي از منکر کند که سه ويژگي دارد:
معروف شناسي
اين سه ويژگي چيست؟ «عالِمٌ بِما يَأمُرُ بِهِ تارِکٌ لِما يَنهي عَنْهُ»؛ بداند که درست چيست و غلط چيست. اشتباه چيست و صحيح چيست. چون ما خيلي افراد را داشتيم که مي آمدند امر به معروف کنند اما اصلاً نمي دانستند معروف چيست و منکر چيست. در کربلا علي ابن غرضه در سپاه امام حسين بود و برادرش، عمر ابن غرضه در سپاه عمر سعد. برادري که در سپاه عمر سعد بود آمد برادرش را که در سپاه امام حسين بود صدا زد و به او گفت: برادر، - العياذ بالله! چون تعبير اوست من عرض مي کنم- گمراه شده اي؟ به حسين پيوستي گمراه شده اي، بيا به ما بپيوند که راه هدايت است، راه درست است. ببينيد، او آمده و مي گويد راه امام حسين اشتباه است و راه ما درست است. برادرش گفت: عمر ابن غرضه! گمراه تويي، حسين سفينة نجات است، مصباح هدي است، حسين فرزند رسول خداست، من گمراه نيستم، گمراه تو هستي. اتفاقاً وقتي اين برادر، يعني علي بن غرضه شهيد شد، برادرش آمد مقابل امام حسين گفت: «يا حسين ظَلَلَتَ أخي»؛ شما برادر مرا گمراه کردي. ابا عبدالله فرمود: گمراه تو هستي، برادر تو نجات پيدا کرد، برادر تو اهل بهشت شد. ببينيد اين فرد اصلاً نمي داند معروف و منکر چيست؟ دارد امام حسين را – نعوذ بالله- مظهر منکر معرفي مي کند، او حقيقت را نمي داند.
حرّ بن يزيد رياحي، روز عاشورا پيش پسرش، علي ابن حر آمد، گفت: پسرم نصيحتي به تو مي کنم – اين حر فهميد و تشخيص داد- گفت: پسرم «يا بني کراماتُ الدّنيا زائله و النّاس من الدنيا راحِلَه»؛ پسرم همه، آخرش از اين دنيا مي روند، همة اين زرق و برق ها تمام مي شود و نمي ماند، «نَلحقُ بِالحسين لِأنّا نُفوزُ بالسّعاده، هذا کلام حرّ ابن يزيد رياحي» پسرم، بيا برويم به حسين بپيونديم تا سعادتمند شويم. چه شد؟ حرّ به کجا رسيد که امام حسين بالاي سرش آمد، خون از چهره اش پاک کرد و دستمال به سرش بست. آنجا رسيد که بعضي نوشته اند امام حسين بالاي سرش گريه کرد، دستور داد بعضي از اصحاب مرثيه خواندند و امام گريه کرد. اين حرّ، چه مقامي پيدا کرد! خودش را به کجا گره زد؟
پس فرمودند: اگر کسي مي خواهد امر به معروف و نهي از منکر کند، اولاً عالم باشد و بداند. ما افرادي را داشته ايم که مي آمدند ائمه را امر به معروف مي کردند و به حجت خدا ايراد مي گرفتند. سفيان ثوري از متصوفه اي است که زمان امام صادق بود و در خط امام صادق هم نبود. يک وقت امام صادق در جواني اش لباس سفيد زيبايي پوشيده بود، تازه ازدواج کرده بود، سفيان ثوري به امام رسيد و گفت: يابن رسول الله! از شما بعيد است، جد شما اميرالمؤمنين لباس وصله دار مي پوشيد، شما چرا از اين ها مي پوشيد؟ او تشخيص نمي دهد که زمان علي فرق مي کرد؛ در زمان علي، فقر بر اغلب مردم جامعه حاکم بود، اما زمان امام صادق اين گونه نيست، وضع جامعه در حد متوسط بالاست، مردم غالباً لباس وصله دار نمي پوشند حال او آمده به امام تذکر مي دهد. امام فرمود: سفيان اگر من امروز لباس وصله دار بپوشم، لباس شهرت مي شود، همه به هم نشانم مي دهند. زمان من فرق مي کند. خوب ببينيد اين فرد نمي داند و تشخيص نمي دهد منکر چيست و معروف چيست؟
امام حسن مجتبي لباس زيبا و منظم نظامي پوشيده بود و سوار بر اسب بود، - اينها ابهتي داشتند، ابهت غير از تکبر است، يک وقت ممکن است آقايي وارد مجلس شود بي اختيار همة مجلس بلند شوند. آن آقا دلش نمي خواهد، ولي اين قدر عظمت و ابهت دارد که خود مردم بلند مي شوند. وقتي آن حضرت در کوچه مي آمد مردم ميخکوب مي شدند، مي ايستادند و محو جمالش مي شدند. شما الان وقتي به حرم امام حسين مي رويد، نگاهتان که به گنبد اباعبدالله مي افتد ميخکوب مي شويد. اين عظمت است، ابهت است- يک آدم کج سليقه آمد جلوي امام حسن گفت: يابن رسول الله، در شما تکبر است؛ «إنّ فيکَ کِبراً». امام فرمود: «کَلّا الْکِبرُ للهِ وَحْدَهُ وَلَکِنْ فِيّ عِزَّه قَالَ اللهُ تَعالي وَللهِ العِزّهُ وَ لِرَسولِهِ وَ لِلْمؤمِنين»[14]؛ اشتباه مي کني، اين عزت است، عزت خدادادي است، ولي تکبر خودپنداري است؛ عزت را خدا مي دهد، اما تکبر را آدم براي خودش مي تراشد. عزت اصل است، و تکبر قلابي است، عزت مبنايي است، و تکبر جعلي است.
امام باقر داشت در باغ بيل مي زد و کشاورزي مي کرد، محمد ابن منکر آمد و گفت: يابن رسول الله، شما چرا کار مي کني؟ از شما بعيد است، شما بايد در مسجد باشي و نماز بخواني. آقا فرمود اگر همين الان بميرم در حال عبادت مردم. کار هم عبادت است، کسب حلال هم عبادت است. مگر عبادت منحصر در مسجد و نماز است؟[15] چقدر اين روايت زيباست! مي فرمايد اگر مي خواهي امر به معروف و نهي از منکر کني «عَالِمٌ بما يَأمُر»؛ اولاً بايد اطلاع داشته باشي.>
مطابقت سخن با عمل
فرمود: «عادِلٌ فِيما يأمُرُ عَادِلٌ فيما يَنْهي» در آن چه که به آن امر مي کني و نهي مي کني عدالت داشته باش؛ خودت رعايت کن، عامل هم باش. اگر ما مي خواهيم حرفمان اثر کند طبق فرمودة آيات و روايات بايد اهل عمل باشيم. خودمان براي صداقت الگو باشيم، آن وقت فرزند مادروغ نمي گويد؛ ولي وقتي مثلاً به بچه مي گوييم برو بگو بابا نيست، برو فلان کار اشتباه را انجام بده، او کار نادرست را خودش ياد مي گيرد. قرآن مي فرمايد: «لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُون»[16]؛ هر حرفي که اهل عملش نيستيد آن را نزنيد. اميرمؤمنان در نهج البلاغه مي فرمايد: مردم! من هر چه به شما امر کردم قبلش خودم انجام دادم و از هر چه منع کردم، خودم از آن پرهيز و دوري کردم.
شيوه شناسي و تذکر دادن صحيح>
فرمود: «رَفيقٌ فيمَا يَأمُرُ رَفيقٌ فيمَا يَنْهي»[17] گنه کار بيمار است، اين جواني که به طور مثال ارتباط او بر اساس ارتبا ط هاي شرعي نيست، اين جواني که حجابش را رعايت نمي کند، اين خانمي که مويش را بيرون گذاشته، و نمونه هاي فراواني که شما در جامعه از مظاهر عدم رعايت موازين شرعي مي بينيد اين فرد يا مي داند يا نمي داند، اگر نمي داند جاهل است، که بايد به او اطلاع بدهيم، اگر مي داند بيمار است. گاهي کسي مي داند بيمار است و دارو مصرف نمي کند. در هر حال رفيق بودن و همراه بودن با او مي تواند مشکلش را حل کند، نه سرزنش و ملامت و کوبيدن. اگر جوان نماز نمي خواند، و احترام شما را نگه نمي دارد بايد توجه داشت جوان در سني است که برخورد و تذکر مستقيم باعث ايجاد لجاجت در او مي شود. اميرمؤمنان به فرزندش امام حسن فرمود: «الأفراطُ في المَلامَه تَشِبّ نيرانَ اللّجاج»[18]؛ حسن جان! افراط در سرزنش باعث لجاجت مي شود. سرزنش اقتضاي سن او نيست. با رفتار و کردارت با رفيق شدن و همراه شدن با او و منطبق کردن خودت با او، مي تواني او را به سمت دين بکشاني، مي تواني او را به سوي دين دعوت کني. لذا در امر به معروف و نه ياز منکر اين سه مورد بايد رعايت شود: 1- معروف شناسي؛ 2- عمل خود ما و أسوه بودن؛ 3- شيوه شناسي و رفاقت و تذکر دادن صحيح.
البته گاهي برخوردهايي غير از اين هم لازم است، اگر شرايطي پيش آمد که طرف دارد تعصب و لجاجت به خرج مي دهد و نمي خواهد زير بار برود، اجتماع و جامعه مي تواند جلوي گناه را بگيرد. روي اين مطلب دقت کنيد. من مثالي ميزنم تا مطلب روشن شود. در جنگ تبوک، سه نفر به جنگ نيامدند، سه جواني که هيچ عذري هم نداشتند؛ کعب بن مالک و مراره بن ربيع و هلال بن اميه. دائم مي گفتند امروز مي آييم، فردا مي آييم، پيغمبر نزديک شصت سالش بود، اصحاب آن حضرت مثل ابوذر و ديگران، همه از مدينه به طرف تبوک راه افتادند، ششصد هفتصد کيلومتر راه بود، مي گويند از آن جنگ هاي سخت بود، بعضي ها در راه از گرسنگي و از سختي مردند و تلف شدند. عبدالله ذوالبجادين از آنهايي است که در مسير تبوک مرد. با اين جنگ سخت، افراد راحت طلبي بودند که در مدينه نشستند و پيغمبر را ياري نکردند و تماشاگر صحنه شدند.
پيغمبر خدا که از تبوک برگشت فرمود کسي حق ندارد با اين سه نفر حرف بزند. گفت و گو و صحبت کردن با آنها را تحريم کرد. بدترين چيز هم اين است که انسان از نظر افکار عمومي کوبيده شود و افکار عمومي چيزي را نپسندد. اين سه نفر ديدند به هر که سلام مي کنند، با هر که حرف مي زنند و هرسؤالي که مي کنند، کسي جواب نمي دهد، حتي زنانشان هم با آنها حرف نمي زدند. با اين که مي دانيد همسر در اختيار شوهرش است و بايد به حرف او گوش کند ولي «النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ»[19]؛ پيغمبر ولايتش بر مؤمنين از خودشان هم بيشتر است. اين سه نفر در يک بايکوت و تحريم اجتماعي واقع شدند، گفتند حالا که هيچ کس با ما حرف نمي زند، خودمان هم با خودمان حرف نزنيم، خودشان هم با خودشان قهر کردند. اين آيه نازل شد: «وَعَلَى الثَّلاَثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُواْ حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الأَرْضُ»[20]؛ قرآن مي گويد زمين با اين عظمت و بزرگي اش براي اين ها تنگ شد. ديده ايد وقتي يک آدم غريب وارد يک شهر بزرگ مي شود احساس مي کند محيط برايش تنگ است، شهر بزرگ است اما او غريب است. اما وقتي به يک روستاي کوچک که او را مي شناسد وارد مي شود مي گويد دلم باز شد! اينجا محلة خودم است، همه با من آشنا هستند. اگر کسي در جامعه ايي احساس غربت کرد در آن جامعه محيط براي او تنگ مي شود. اين اعتصاب و اين تحريم ادامه پيدا کرد تا اين که آنها پشيمان شدند و توبه کردند. آيه نازل شد و توبة آنها قبول شد و خدا از گناه آنها درگذشت.[21]
اين داستان براي ما درس دارد، اگر کاسب، رانندة تاکسي، رانندة اتوبوس، معلم، استاد، اين خانم بدحجاب را بيشتر از خانم باحجاب تحويل نگيرد؛ او را زودتر سوار نکند، زودتر به دست او جنس ندهد، زودتر کارش را راه نيندازد، او تشويق نمي شود؛ وقتي مي بيند هر چه بدحجاب تر بيرون مي آيد بيشتر تحويلش مي گيرند، کارش در اداره زودتر راه مي افتد. زودتر تاکسي جلوي پايش ترمز مي کند. تشويق مي شود، گنه کار که تشويق شد گناه سريان پيدا مي کند. وقتي گنه کار تشويق شد گناه تعميم پيدا مي کند. اگر بچه اي در خانه احساس کرد وقتي نماز را نمي خواند پدرش خيلي او را تحويل نمي گيرد، اگر دو سه روز به تعبير خودمان کم محلي ببيند متوجه مي شود. اين يکي از شيوه هاي امر به معروف و نهي از منکر است. به هر حال افکار عمومي مي توانند روي ريشه کن شدن منکر در جامعه تأثير گذار باشند.
خلاصة عرايضم اين شد: يکي از اهداف امام حسين در نامه اي که به برادرش، محمد حنفيه نوشته اصلاحات است؛ «أنّما خَرَجَت لِطَلَبِ الاصلاح»[22] اصلاحات هم شعار قشنگي است، اصلاً حرف زيبايي است، حرف حقي است که در متن قرآن هم هست؛ «إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ الإِصْلاَحَ».[23] فقط اشکالش اين است که- البته اين اشکال اصلاحات نيست، اشکال آن کساني است که خودشان را منطبق نمي کنند. – قرآن مي گويد: «وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُواْ فِي الأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُون»[24]؛ منافق هم مي گويد من اصلاح گر هستم، يزيد هم مي گفت من مي خواهم جامعه را اصلاح کنم، حسين ابن علي با ما بيعت نکرده؛ بر حاکم زمانش خروج کرده، مي خواهيم او را حذف کنيم تا جامعه حفظ شود. چون اين اشعار و اين سخن يک شمشير دو لبه است، لبة حق دارد و لبة باطل، مؤمن بايد حواسش جمع باشد و گول لبة باطلش را نخورد.
همه چيز در دين تعريف شده است، اگر کسي گفت به نماز اول وقت اهميت بدهيد، حرف او در راه اصلاح است. اگر گفت حريم عفاف و حجاب را رعايت کنيد، اين در راه اصلاح است. اگر گفت جلوي ارتباطات نامشروع را بگيريد، اين حرفش در راستاي اصلاح است. اگر گفت ربا، رشوه، لقمة حرام، تبعيض، فساد، ظلم، بي کاري، و خلاف در جامعه نبايد باشد، اين اصلاح است. خيلي روشن است اگر به يک بچه هم بگويي معناي اين که مي گويند مشق هايت را درست بنويس و خطايت را اصلاح کن، يعني چه؟ مي گويد يعني بهتر بنويسيم و تميزتر بنويسم. به يک مکانيک، به يک بنا و به هر کسي با هر شغلي که دارد بگويي خطايت رااصلاح کن، معنايش را مي فهمد. يعني خرابي را از بين ببري و به جاي آن بناي نو قرار بدهي، نه اين که بناي نو را خراب کني و بر زمين بريزي. نه اينکه استوانه ها را تخريب کني، اين که اصلاح نمي شود.
تئوري اين نظام بر اساس نظرية ولايت فقيه است، اصلاً امام با اين تئوري به صحنه آمد و از مردم براي نظام رأي گرفت، حالا اگر من بنيان اين تئوري را سست کردم اين خلاف اصلاح است. حداقل خلاف نظر بنيانگذاري هست که بر اساس همين تئوري از مردم رأي تأييد گرفته، حداقلش اين است. اين وصيت نامة امام ارکان اصلاح است و نصايحش به مجلس، دولت، رئيس جمهور، آموزش و پرورش، وزارتخانه ها و به ارگان هاي مختلف روشن است، - يک منشور است که انسان مقابلش قرار مي دهد- آنچه با آن منطبق هست مي شود اصلاحات داخل نظام. «إنّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الإصلاحِ فِي أمّه جَدّي 9».[25]
دو سه جمله هم عرض ارادت و مصيبت از عزيزان و اصحاب و ياران اباعبدالله داشته باشيم. نام حرّ ابن يزيد رياحي آمد، حر يک اصلاح گر بود، که اول خودش را اصلاح کرد. اصلاح گر ابتدا بايد از خودش شروع کند، اگر صد عيب در خود من باشد، نمي توانم جلوي عيب شما را بگيرم. اصلاح گر اول بايد «قوا أنفُسَکُمْ»[26]؛ از خودش شروع کند. حر احساس کرد اين صحنه صحنة حق و باطل است، فهميد صحنه صحنة بهشت و جهنم است، لذا با کمال شجاعت- مي لرزيد! مي لرزيد اما از چه؟ از اين که با امام حسين بجنگد. اين لرزش عين شجاعت است، آن کسي که در مقام گناه بدنش لرزه برمي دارد و صحنة گناه را ترک مي کند اين شجاعت است، ترس نيست. اگر نترسيد اين بي باکي و بي مبالاتي است- آمد مقابل اباعبدالله سرش را پايين انداخت و گفت: «هل لي من لدنک التوبه»؟ پسر زهرا، من در اين بيابان اولين کسي بودم که راه را بر تو بستم، اما پشيمان شدم آيا توبه من پذيرفته است؟[27] جوان هاي عزيز! داستان حر، براي شما الگوست. برادران و خواهران، داستان حر مي گويد اسلام بن بست ندارد. داستان حر مي گويد هر کجا هستي امکان بازگشت هست. سير صعودي براي انسان در همه جا ممکن است. در اسلام بن بست و نهايتي که در آن يأس باشد نيست. اباعبدالله توبه اش را پذيرفت، لذا اجازه گرفت و به طرف ميدان آمد، خودش را معرفي کرد، صدا زد: اي مردم کوفه! اميدوارم ابرهاي رحمت خدا از شما باز داشته شود. من که دعوت نکردم، اما شما حسين را دعوت کرديد و اين گونه با او مبارزه کرديد، «السّلام عليک يا رحمه الله الواسعه و يا باب نجاه الأمه. سفينه النجاه و قره عين النبي المصطفي يا مظلوم يا اباعبدالله».
- مهر تو را به عالم امکان نمي دهماين گنج پربهاست من ارزان نمي دهم
- اي خاک کربلا تو مهر نماز مناين مهر را به ملک سليمان نمي دهم
- خوشا جاني که جانانش حسين استخوش آن دفتر که عوانش حسين است
خوش به حال آن نوکري که اربابش اباعبدالله است، خوش به حال آن غلامي که آقايش حسين است. اگر ارباب حسين باشد نوکري اش افتخار دارد. حر به کجا رسيد؟! يک وقت چشم هايش را باز کرد ديد سرش در دامن حسين است و او دارد خون را از چشمانش پاک مي کند، خون را از صورتش پاک مي کند. حر تو به چه مقامي رسيدي؟! چه توفيقي پيدا کردي؟! بارک الله! حسين بالاي سرت آمد، برايت مرثيه خوانده شد و در حالي که سر بر دامن حسين داشتي جان دادي.[28] اما دل ها بسوزد براي آن آقايي که خودش سرش را روي خاک کربلا گذاشت و جان داد؛ «وَضَعَ خَّدهُ عَلَي التّراب».
لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم.
[1] . بحارالانوار، ج 44، ص 329؛ الحياه با ترجمه احمد آرام، ج 2، ص 323.
[2] . بحارالانوار، ج 44، ص 329؛ الحياه با ترجمه احمد آرام، ج 2، ص 323.
[3] . هود، 88.
[4] . بقره: 11.
[5] . شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 307.
[6] . ألا أخبرکم بأفضل من درجه الصيام و الصدقه و الصلاه قالوا بلي يا رسول الله قال صلاح ذات البين و فساد ذات البين و هي الحالقه. (مجموعه ورام، ج 1، ص 39).
[7] . نساء: 114.
[8] . بحارالانوار، ج 44، ص 329.
[9] . مجادله: 19.
[10] . نهج البلاغه، ص 385.
[11] . آل عمران: 26.
[12] . تحريم: 6.
[13] . مستدرک، ج 12، ص 179.
[14] . بحارالانوار، ج 24، ص 325؛ تأويل الايات، ص 670.
[15] . احتجاج، ج 2، ص 151؛ زندگي چهارده معصوم، ص 372.
[16] . صف: 2.
[17] . أنما يأمر بالمعروف و ينهي عن المنکر من کانت فيه ثلاث خصال عالم بما يأمر به تارک لما ينهي عادل فيما يأمر عادل فيما ينهي رفيق فيما يأمر رفيق فيما ينهي (وسائل الشيعه، ج 16، ص 130).
[18] . بحارالانوار، ج 74، ص 232؛ تحف العقول، ص 82.
[19] . احزاب: 6.
[20] . توبه : 118.
[21] . مجمع البيان، سفينه البحار و تفسير ابوالفتوح رازي، به نقل از تفسير نمونه، ج 8، ص 169.
[22] . بحارالانوار، ج 44، ص 329.
[23] . هود: 88.
[24] . بقره: 11.
[25] . بحارالانوار، ج 44، ص 329.
[26] . تحريم، 6.
[27] . منتهي الامال، ص 484.
[28] . در کربلا چه گذشت، ص 232؛ سوگنامه آل محمد، ص 251؛ مقتل آية الله شوشتري، ص 113.