واژگان کليدي: دعوت، انبيا، رضايت، دنيا، خدا، خشوع، عذاب، کمک، محتاج
اسامي معصومين: پيامبر(ص)، اميرالمؤمنين(ع)، امام حسين(ع)
سخنران استاد میرباقری
در مقابل کمک خواهي خدا بر انبياء و اولياي معصوم، پاسخ انسان ها متفاوت است. بعضي اهل سبقت اند و گروهي به توفيق همراهي و ثبات قدم در کنار اولياء خدا مي رسند. از اين دو گروه که بگذريم، ديگران يا سنگين اند و به خاطر اين سنگيني شان بار بر دوش اولياء خدا و خار پاي اولياء و سد راه آنها مي شوند و يا مزاحم هستند. و اينها غير از جبهه دشمني هستند که در مقابل نيست ولو درگير مي شوند. درباره عواملي هم که موجب مي شود انسان سنگين شود و بار ولي خدا باشد و معالجه اين دردها و بيماري هايي که انسان را از خدا جدا مي کند نيز گفتيم.
خداي متعال در اين آيات به مومنين خطاب مي کند و مي فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا ما لَكُمْ إِذا قيلَ لَكُمُ انْفِرُوا في سَبيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ أَ رَضيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا [1] اي مومن ها! چه نفعي مي بريد؟ چه بهره اي براي شما دارد وقتي به شما گفته مي شود در راه خدا کوچ کنيد به سوي زمين سنگيني مي کنيد؟ گويا شما را مي کشند و باري شما را به طرف زمين هُل مي دهد؛ آيا به زندگي دنيا قانع شديد؟
سؤال اين هست که شما که به سوي همه چيز کوچ مي کنيد، زينت هاي دنيا، وسوسه ها، نگاه ها، چرا وقتي مي گويند به طرف خدا برويد، آن موقع سنگين هستيد؟ اگر انسان هيچ حرکتي نداشته باشد، مي تواند توجيهي بکند، ولي اگر انسان براي همه چيز دست و پا بشکند و به سوي همه چيز سير کند، ولي در دعوت خدا با بي حالي حرکت کند، چه توجيهي دارد؟ بعد خداي متعال چندين عامل را در ضمن آيات بيان مي کند، که آيا به زندگي همين دنيا بسنده کرديد؟
عامل اول سنگين شدن در حرکت به سوي خدا رضايت به دنياست. چرا؟ به خاطر اين که روح است. در نتيجه حتي عبادتش رنگ دنيا مي گيرد و از عبادتش هم بهره نمي برد. وقتي انسان به دنيا راضي نيست که از دنيا بزرگتر باشد؛ يعني اهداف او فراتر از دنياست؛ حتي مرگش را هم زير پوشش قرار بدهد و براي آن هدف بميرد و براي آن زنده باشد.
ابراهيم خليل(ع) مي فرمود: قُلْ إِنَّ صَلاتي وَ نُسُكي وَ مَحْيايَ وَ مَماتي لِلَّهِ رَبَّ الْعالَمينَ [2] عبادتم، ذکرم، نمازم، مناسک زندگيم، زندگي و مرگم هم براي خداست. براي خدا زنده ام و براي خدا مي ميرم. اگر انسان به اين موقعيت رسيد که هدفي داشت بزرگتر از دنيا و آن هدف زندگيش را پوشاند، اين انسان به دنيا راضي نيست؛ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ.[3]
خداي متعال درباره متقين مي فرمايد وَ اسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبيرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخاشِعين[4] اين نماز سخت است بزرگ است بزرگي مي کند، الا براي اهل خشوع که بر اينها نماز سنگين نيست.
خشوع، همان خضوع باطني است. خداي متعال خاشعين را توصيف مي کند و مي فرمايد: الَّذينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ؛[5] آنهايي که به لقاء رب باور دارند اهل خشوع هستند.
در آيات بعد آمده: إِلَى الْأَرْضِ أَ رَضيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ فَما مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلاَّ قَليلٌ[6] يکي توجه به قلت دنيا، اگر انسان فقط دنيا را ديد، راضي مي شود. ولي اگر بيش از دنيا را ديد ديگر راضي نيست، اميرالمومنين مي فرمايند: يکي انتهاي ديدش دنياست، يکي نه، از دنيا عبور مي کند. اگر قلت دنيا و کمي دنيا را نفهميد، چرا راضي نباشد؟
خداي متعال نمي فرمايد دنيا برايتان بد است بلکه مي فرمايد کم است؛ مثل سرمايه يک تاجر است که بايد با آن تجارت کني. مثل دانه اي است که يک کشاورز مي کارد تا زياد شود. اين دانه بد نيست بلکه کم است و بايد زياد بشود. علت راضي بودن به دنيا اين است که ما عالم آخرت را تجربه نکرده ايم. لذت هاي دنيا را تجربه کرديم و با آنها مأنوسيم. ولي لذت هاي عالم آخرت را تجربه نکرديم. اگر انسان قلت دنيا را بفهمد، زمينه برايش فراهم مي شود که به آخرت رو بياورد و به دنيا راضي نباشد. اين تذکر اول خداي متعال است.
سپس خداي متعال تذکرات ديگري مي دهد: إِلاَّ تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَليماً [7] اگر شما به سوي خدا حرکت نکنيد، يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَليماً اول اينکه خداي متعال شما را گرفتار مي کند و در رنج مي اندازد، چرا؟ چون انساني که به سوي خدا نمي رود، به رنج مي افتد. زيرا انسان نمي تواند سير نداشته باشد؛ اگر به سوي معبود نرفت، دل به چيز ديگري مي بندد و سرمايه هايش را پاي او مي ريزد. خدا با همين تعلقي که من دارم مرا عذاب مي کند؛ چون خداي متعال در نهايت ما را از اين دنيا جدا مي کند و اين جدايي عامل رنج است؛ ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ[8] آنچه در نزد شماست فاني است و آنچه پيش خداست ماندني است. بنابراين، انسان با اين توجه، موفق مي شودکه از دنيا فاصله بگيرد و به سوي خدا حرکت بکند.
در آيه ديگري خداي متعال مي فرمايد إِنَّ الَّذينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا وَ رَضُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا وَ اطْمَأَنُّوا بِها وَ الَّذينَ هُمْ عَنْ آياتِنا غافِلُونَ[9] آنهايي که اميد به لقاء ما ندارند و به دنبال حيات دنيا مي روند و نه فقط به آن راضي مي شوند بلکه در کنار دنيا آرام هم مي شوند و آنهايي که از آيات ما غفلت مي کنند؛ أُولئِكَ مَأْواهُمُ النَّارُ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ [10] پناهگاهشان آتش است؛ چرا؟ چون همان چيزي که به آن پناه مي برند و از خدا مي بُرند همان آتش است. اين هم ظلم حق نيست بلکه دست آورد خودشان است.
اگر اين توجه در انسان پيدا شد که اگر به راه خدا نرفت در مسير ديگران قرار مي گيرد، مهيا و سبکبال شده است.
خداوند متعال، دو هشدار ديگر هم مي دهد و مي فرمايد: وَ يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ وَ لا تَضُرُّوهُ شَيْئاً [11] اگر اجابت نکرديد شما را مي برد و يک گروه ديگر را جايگزين شما مي کند، شما به خود ضرر مي زنيد؛ چرا؟ چون وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَديرٌ[12] خدا بر هرچه بخواهد تواناست، مسلط و محيط است.
در آيه بعد مي فرمايد: إِلاَّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ [13] شما فرستاده خدا را کمک نکرديد، ولي مگر خدا او را تنها گذاشت؟ خدا کمکش کرد. وقتي کفار او را از مکه خارج کردند، مي خواستند او را بکشند. همين که موفق نشدند، مجبور به اخراج شدند. اخراجي که او را به مدينه کشاند. مي خواستند يا در مکه حضرت را بکشند يا در بين راه. تا کنار غار هم آمدند ولي خدا مي فرمايد: شما نمي خواستيد کمکش کنيد، ولي خدا کمکش کرد. همان بيرون کردن کمک است. به مدينه آمد، قدرتش پا گرفت، با آنها درگير شد و آنها را نابود کرد. شما مي خواستيد او را در همان قدم اول محاصره کنيد و از سر راه برداريد.
وقتي سيدالشهداء از مکه خارج مي شوند مي فرمايند مَنْ كانَ فينا باذِلًا مُهْجَتَهُ، وَ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِ اللّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ فَانّى [14]هر کس مي خواهد خونش را در راه ما بدهد، کوچ بکند. گروهي مي پندارند سيدالشهداء مي خواهد از من ياري بگيرد. ظهر عاشورا هم مي فرمايد: هَلْ مِنْ ناصرٍ يَنْصُرُنى [15] باز هم آن گروه خيال مي کنند مي خواهد از من کمک بخواهد. اين خيال موجب مي شود انسان از خدا جدا بشود و از اولياء خدا دور بيافتد. چون خيال مي کند من دارم به اولياء خدا کمک مي کنم.
مَنْ ذَا الَّذي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثيرَةً
[16] در اين آيه، انسان مي پندارند خدا محتاج به مال من است. ولي اين گونه نيست؛ خدا مي گويد: به هر که بسپاري از بين مي رود و فقط او مي خواهد غنيمت بدهد؛ نمي خواهد غرامت بگيرد. قرآن مي فرمايد: بعضي ها صدقه را غرامت مي دانند. دستور داده اند که زکات بدهي؛ دليلش اين است که زکات يعني رشد و نما.
خدا مي فرمايد خيال نکنيد من شما را فرستادم که از شما کمک بخواهم. اگر شما نمي خواهيد، ديگران را جايگزين مي کنم. اگر يک لامپ بسوزد که کارخانه را خاموش نمي کنند. و بعد هم اگر شما را جابجا کردند، خيال نکنيد خدا ضرر مي کند، يا اگر شما به خدا قرض ندهيد خدا وامدار و مقروض مي ماند يا فقير مي شود. نه؛ خدا محيط است.
خداي متعال در سوره محمد(ص) دستورات شديدي براي جنگ با دشمن مي دهد. بعد از اين دستورات مي فرمايد: لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لاَنْتَصَرَ مِنْهُمْ وَ لكِنْ لِيَبْلُوَا بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ؛[17] اگر مي خواست، خودش غلبه مي کرد و محتاج به شما نبود؛ ولي شما را با يکديگر امتحان مي کند. خدا مي خواهد شما رشد کنيد. وگرنه به چه احتياج دارد که به ما بگويد از او دفاع کنيم. مگر آنگاه که از دينش دفاع مي کنيم. سيدالشهداء روز عاشورا اين ذکر را مي فرمودند: لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ [18].
اگر خدا مي گويد سرمايه را برگردان، براي اين نيست که چيزي را که داده مي خواهد پس بگيرد. براي اين است که اگر آنچه که به من داده، دست خودم بماند، ضايع مي شود. شما مالي را به بچه نابالغ هديه مي کنيد و بعد از او مي گيريد و با آن کار مي کنيد؛ چون اگر اين مال دست او بود، شکلات و اسباب بازي مي خريد.
پس خداوند متعال مي فرمايد من کافي هستم أَ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ.[19] در سوره توبه مي فرمايد: خدا و مؤمنين براي تو کافي اند که مقصود از مومنين در روايات اميرالمومنين(ع) است: كَفى بِاللَّهِ شَهيداً بَيْني وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ.[20] اين دو گواه براي من کافي اند؛ خدا و اميرالمومنين.
وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ
[21] آنکه همه هستي جنود و لشکريان او هستند خداست. او به من مي گويد سيدالشهدايي را که در گودي قتلگاه است کمک کن. جبرئيل و ميکائيل و اسرافيل و همه کارگزاران عالم ملکوت فرمان بر او هستند. شب عاشورا حضرت به آنها فرمود: برويد، فردا شما نمي توانيد جلوگير خون من باشيد و اگر مي خواهيد نگذاريد من کشته شوم، بدانيد که من براي کشته شدن آمده ام. دشمن من را مي خواهد. تعبير من اين است که مي خواهد بگويد: اگر من يکي هم کشته شوم، دين اسلام زنده مي ماند.
حضرت نمي خواست منت بگذارد. مي خواست از اين توهم جدايشان کنند که خيال نکنند اصحاب سيدالشهداء دارند به حضرت ياري مي دهند. چون طلبکاري خسارت انسان است. حضرت محتاج به آنها نيست بعد از اين اصحاب مي گويند: شما را بگذاريم کجا برويم؟ شما جايي بهتر از خودتان سراغ داريد؟ ما شما را پيدا کرديم. اگر هزار بار هم کشته شويم، دست از شما برنمي دارم.
خدا به ابراهيم خليل مي فرمايد: ببر سر فرزندت را ببر. وقتي مي برد و کارد را مي گذارد، فارغ مي شود. خدا که اسماعيل را از او نمي خواهد وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ [22] بلکه دو تاي ديگر هم به او مي دهد او نمي خواهد قطع کند، بلکه مي خواهد زياد کند. وقتي زياد شدي باز هم اضافه مي کند و مي دهد. إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ؛[23] سرمايه را خودش داده خودش هم مي خرد؛ در مقابل اين سرمايه ناچيز هم جنت را مي دهد. سپس مي فرمايد: وَ مَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ [24] چه کسي از خدا به عهدش وفادارتر است؟
يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ وَ لا تَضُرُّوهُ شَيْئاً وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَديرٌ[25] پس خدا محيط است و احتياجي به شما ندارد. اين تلقي، سنگيني انسان را مي گيرد و او را سبکبال مي کند. اگر نرفت هم مي داند که ديگران ميدان مسابقه را مي برند.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ أَهْلِكْ أَعْدَاءَهُمْ [26]
- با خنده ات بابا مزن بر جان من آتش عليلاي لاي علي لاي لاي علي لاي لاي علي
- با مرگ تو من مي کشم اي ماهي بيرون ز آبيک سو خجالت از تو، يک سو خجالت از رباب
- پر مي کشي از دست من، تا دامن زهرا عليلاي لاي علي لاي لاي علي لاي لاي علي
- بهر تسلاي دلم، کردي گلويت را سپرآوردمت همره تو هم ديگر مرا همره ببر
ديگر صبرم تمام شده، خدا به او صبر داد: أللّهمّ احكم بيننا وبين قوم دعونا لينصرونا فقتلونا. فنودي من الهواء: دعه يا حسين فإنّ له مرضعاً في الجنّة [27] سيدالشهداء بسيار سختي کشيد. به دخترش فرمود: به شيعيانم بگو اي کاش مي ديديد که چگونه در روز عاشورا براي طفل شش ماهه آب طلب کردم و آنها رحم نکردند!
حاضر شد دخترش سيلي بخورد، اما نواميس ما حجاب داشته باشند. عفت و عصمت داشته باشند. جواني همچون علي اکبر و قاسم سيزده ساله، عبدالله يازده ساله را داد تا جوان هاي ما تقوا و دين و آزادگي داشته باشند.
همه حاجي ها مي آيند منا، قرباني مي کنند. اما تو دست قربانيان را گرفتي و از مکه بيرون آمدي. آمدند گفتند: آقا کجا مي روي؟ فرمود: من جدم رسول الله را در خواب ديدم که به من فرمود: اخرج الي الامام. آقا جان! حالا که مي روي زن و فرزندانت را کجا مي بري؟ چرا طفل شيرخواره را مي بري؟ فرمود: من مأمورم و اينها را هم بايد همراه خود ببرم.
لذا زمين کربلا آن قدر هويدا گشت که خاکش شفا شده. روز عرفه خداي متعال اول به زائرين حسين توجه مي کند و بعد به زائرين حرم خودش.
مظلوم بود ابي عبدالله، اما شايد براي مردم عالم ثابت کردنش مشکل باشد. مي گفتند دو جبهه مقابل هم قرار گرفتند و جنگيدند و کشته شدند و کشتند. اما ابي عبدالله براي اينکه ثابت کند جبهه مقابلش باطل است علي اصغرش را روي دست گرفت و مقابل اين لشکر ايستاد. اي لشکر! ببينيد بچه ام دارد از تشنگي جان مي دهد. آن ماهي لحظات آخر که مي خواهد جان بدهد، گاهي لب هايش را باز مي کند و به هم مي گذارد؛ اين را تلذي مي گويند. گفت: اي لشکر! اگر مي گوييد اين را بهانه براي خودم قرار دادم، بگيريد آب دهيد و به من برگردانيد. هنوز کلام جدم ابي عبدالله تمام نشده بود که تير سه شعبه، گلوي نازک علي اصغر را پاره کرد. ناگهان ابي عبدالله ديد خون از گلوي علي مي ريزد. دست به زير گلو برد و خون ها را به سوي آسمان باشيد. قنداقه خونين را روي دستش گرفت و به طرف حرم آمد. رباب در خيمه ايستاد. سکينه دويد. صدا زد بابا! داداشم را آب دادند يا نه؟ زبان حال رباب وقتي که قنداقه خونين علي اصغرش را ديد:
- عطر شهادت مي دهد گهواره خاموش توگويي اذان سرخ خون، خوانده پدر در گوش تو
- اي سوره قرآن من! اي کودک عطشان من!جانم علي جانم علي، جانم علي جانم علي
- در لحظه هاي تشنگي، اشکت خجل دارد مراقنداقه خونين تو، آتش به دل دارد مرا
يابن الحسن، حاجي ها قرباني شان را هنگام ذبح رها مي کنند، اما اينجا جدت ابي عبدالله آمد با سر شمشير قبر کوچکي را حفر کرد. شايد علتش اين بود که مي دانست بعد از اين، اسبها را مي تازانند بر اين بدن ها. شش ماهه که تاب اسب دواندن ندارد. جسمش تاب اين جنايت را ندارد. پس قبر کوچکي را آماده کرد خواست قنداقه را داخل قبر بگذارد. صداي ناله اي را شنيد:
- مچين خشت لحد تا من بيايمتماشاي رخ اصغر نمايم
[1] . التوبة : 38
[2] . الأنعام : 162
[3] . البقرة : 3
[4] . البقرة : 45
[5] . البقرة : 46
[6] . التوبة : 38
[7] . التوبة : 39
[8] . النحل : 96
[9] . يونس : 7
[10] . يونس : 8
[11] . التوبة : 39
[12] .همان
[13] . التوبة : 40
[14] . زمينه هاى قيام امام حسين(ع)(ج 2)/جمعي ازنويسندگان/247/ايثار و فداكارى ..... ص : 245
[15] . فرهنگ عاشورا/ جمعي ازنويسندگان /118/3. طرح شعائر عاشورايى ..... ص : 117
[16] . البقرة : 245
[17] . محمد : 4
[18] . الكافي/شيخ کليني/1/230/باب ما أعطي الأئمة ع من اسم الله ....ص:230
[19] . الزمر : 36
[20] . الرعد : 43
[21] . الفتح : 7
[22] . الأنعام : 84
[23] . التوبة : 111
[24] .همان
[25] . التوبة : 39
[26] . الكافي/شيخ کليني/2/583/باب دعوات موجزات لجميع الحوائج للدنيا...ص:577
[27] . مع الركب الحسينى (ج 4)/عزت الله مولايي/ 409/خروج الإمام زين العابدين عليه السلام!! ..... ص : 405