فلسفه، سياست، فلسفه ي سياسي، فلسفه¬ي سياسي اسلامي، علم درجه ي اول، علوم سياسي
نویسنده : علي محمد ابوالحسني
فلسفهی سیاسی (political philosophy) کوششی است آگاهانه، منسجم و خستگیناپذیر برای نشاندن معرفت به اصول سیاسی بهجای گمان درباره آنها؛ کوششی است برای فهم ماهیت امور سیاسی.[1] فلسفهی سیاسی را میتوان یک تفکر جامع دربارهی سیاست دانست که تفکر منتظم دربارهی هدف و غایت حکومت و توضیح منسجم و واقعگرایانه از چگونگی سازمانیافتن زندگی سیاسی را در برمیگیرد.[2] وجه ممیزه فلسفهی سیاسی شیوهی انتزاعی و تجریدی آن است که با تکیه بر روش عقلی و منطقی به مباحثی همچون غایات حکومتها، ابزار دستیابی به آن، عدالت، مبانی خیر و صلاح عمومی و... میپردازد.[3] هرگاه متفکران مسلمان با همان شیوه انتزاعی و تجریدی به متون اسلامی مراجعه کنند تا پاسخ سؤالات فوق را بیابند، میتوانیم بگوییم فلسفهی سیاسی اسلامی شکل گرفته است. فلسفهی سیاسی در مغرب زمین به سه دورهی ما قبل مدرن، مدرن و پسامدرن تقسیم شده است. به طور خلاصه دباره «فلسفه سیاسی» میتوان گفت: تحلیل انعکاس وقایع سیاسی و سیستمهای سیاسی، تحلیل عادات و هدفهای علمیات سیاسی، تحلیل وسایل نیل به هدفها، تحلیل لوازم عملیات سیاسی و فرصتها و موقعیتهای سیاسی، بحث در مقاصد سیاسی و الزامات سیاسی، بحث در مؤسسات اجتماعی و روابط آنها با حکومت و با یکدیگر، بحث در مراقبتهای (کنترلهای) دولتی و فشارهای اخلاقی و بدنی (فیزیکی) (یعنی فشارهای محلی به قدرت نظامی پلیس) موجود در هر جامعه.[4]
چیستی فلسفهی سیاسی
فلسفهی سیاسی شاخهای از فلسفه است که با روشهای انتزاعی، پدیدههای سیاسی مانند: حکومت، قدرت، حاکمیت، مشروعیت و عدالت را تحلیل میکند. کلام سیاسی،[5] بر خلاف فلسفهی سیاسی، متکی به وحی است و درصدد اثبات گزارههای وحیانی به روشهای عقلی، نقلی و تجربی میباشد. جهت روشن شدن بهتر معنای فلسفهی سیاسی به تعاریف آن توسط دانشمندان اشاره میکنیم:
لئو اشتراوس
«تمام اعمال سیاسی ذاتا جهتی بهسوی معرفت به ماهیت خیر دارند. اگر این جهتگیری بهسوی معرفت به خیر تصحیح شود، و اگر انسانها هدف صریح خود را کسب معرفت نسبت به زندگی خوب و جامعه خوب قرار دهند، فلسفهی سیاسی پدیدار میشود. در اصطلاح «فلسفهی سیاسی»، کلمه «فلسفه» بیانگر روش بحث از مقولهی سیاسی است، هم به ریشهی مسأله توجه دارد. کلمه «سیاسی» هم بیانگر موضوع بحث است، و هم کار ویژهی این مشغله را نشان میدهد. فلسفهی سیاسی شاخهای از فلسفه است که با زندگی سیاسی، یعنی زندگی غیر فلسفی و زندگی بشری، بیشترین نزدیکی را دارد.»[6] از دیدگاه اشتراوس، فلسفه کوششی برای نشاندن معرفت به کل، بهجای گمان نسبت به کل است، و بنابراین فلسفهی سیاسی کوششی است برای نشاندن معرفت به ماهیت امور سیاسی، بهجای گمان درباره آنها.
حسین بشیریه
«فلسفهی سیاسی اغلب به شیوههای انتزاعی با غایات حکومت و ابزارهای مناسب دستیابی به آنها و در نهایت با بهترین شکل حکومت سر و کار دارد. موضوعات اصلی فلسفهی سیاسی را مباحثی چون چگونگی احراز حقیقت، عدالت، مبانی خیر و صلاح عمومی، لوازم آزادی و برابری، استوار کردن زندگی سیاسی بر اصول اخلاقی، دلیل و ضرورت وجود حکومت، دلایل اطاعت اتباع از قدرت و جز آن تشکیل میدهد».
دیگر اندیشمندان
از نظر هابرماس فلسفهی سیاسی بخشی از فلسفهی عملی است. فلسفهی سیاسی کلاسیک (ارسطویی) اخلاق و سیاست را در چارچوب اجتماعی سیاسی (Polis) قابل تحقق میدانست. اما با سوژهگرایی مدرن دکارتی و ذرهگرایی طبیعتانگارانه هابزی، فرآیند جداسازی فلسفهی اخلاق از اجتماعات آغاز شد، و هگل نتوانست از این روند جلوگیری کند. با طرح نظریات کارکردگرایانه و سیستمی، حذف کامل عقل عملی از عرصه اجتماعیات محقق و نهایتا در عصر پیش از نیچه اساسا هرگونه اعتقادی به حجیت عقل در حیات انسانی مورد سؤال و نفی واقع شد. بر این اساس میتوان از سه پارادایم سنتی، مدرن و پسامدرن در فلسفهی سیاسی سخن گفت.[7]
فلسفهی سیاسی و فلسفهی علم سیاست
قدما، دانش یا حکمت را به دو قسم نظری و عملی تقسیم میکردند، و سیاست را قسمی از حکمت عملی قرار میدادند. آنها از فلسفههای مضاف سخن نمیگفتند، و عنوانی به نام «فلسفهی حکمت عملی» نداشتند. فلسفهی علوم، اعم است از فلسفهی علومی که با ارزشها سر و کار دارند و فلسفهی علوم توصیفی (که اعم از علوم عقلی، تجربی، شهودی، تاریخی و نقلی است). علومی که با ارزشها منطبق هستند، لااقل شامل چهار قسم میشوند: اخلاق، سیاست، زیباییشناسی و فقه ادیان. سیاست، همانند تاریخ و اخلاق یک واقعیت در جهان خارج دارد، و همانگونه که علم تاریخ و اخلاق بهعنوان علوم درجهی اول بر اساس آن واقعیت خارجی ایجاد شدهاند. برای سیاست نیز علم خاصی وجود دارد. هر علمی که موضوعش واقعیت[8] باشد درجهی اول است، و هر علمی که موضوعش رشته علمی[9] باشد، درجهی دوم میباشد. موضوع شیمی، مواد است؛ بنابراین درجهی اول میباشد. به همین میزان علم تاریخ و علم اخلاق و سیاست نیز درجهی اول هستند. فلسفهی مضاف همیشه درجهی دوم نیست. فلسفهی دین، فلسفهی نظری تاریخ و فلسفهی نفس درجهی اولند، چرا که مثلاً رشتهی علمی به نام دین وجود ندارد. سیاست[10]، و علوم مربوط به سیاست را Political science یا علوم سیاسی میگویند. Science اسم جمع است، که البته میتواند جمع بسته شود و واژه Politics حداقل سه کاربرد دارد: یکی سیاست، دوم سیاست روزمره و سوم به معنای خط مشی. وقتی میگویند: «او اهل سیاست است» معنای دوم، و وقتی میگویند «سیاست ایران در مسأله صلح اعراب و اسراییل»، معنای سوم را اراده میکنند. واژهی تاریخ (History) نیز مشترک لفظی است. وقتی میگوییم در «تاریخ بشر دو جنگ جهانی اتفاق افتاده است»، به «واقعیت تاریخ» نظر داریم؛ اما وقتی میگوییم «در تاریخ از فلان سلسله و واقعه بحث میشود»، مقصود «عمل تاریخ» است. علم اخلاق را Morals یا Moralityمیگویند.
فلسفهی علم سیاست همانند فلسفهی هر علم دیگری، درجه دوم است؛ چرا که فلسفهی هر علمی (و از آن جمله فلسفهی علم سیاست)، رشتهی علمی (دیسیپلین) است. در فلسفهی هر علمی از سه دسته مباحث سخن به میان میآید:
1- پیشفرضها: (یا مبادی تصوری و تصدیقی که قدما آنرا در مقدمهی علم جای میدادند).
2- متدلوژی: (به معنای روش نه روششناسی).[11]
3- تاریخ تطور آن علم: (قبلاً تاریخ هر علمی در خود آن علم بحث میشد، ولی الان به دلیل رشد و توسعه آن بحث، بخشی از فلسفهی آن علم محسوب میشود).
بنابراین در فلسفهی علم سیاست،[12] از پیشفرضها (مبادی تصوری و تصدیقی)، متدلوژی (روش) و تاریخ تطور علم سیاست بحث میشود.
اما فلسفهی سیاسی، علمی است درجهی اول که مجموعه مباحث انتزاعی راجع به پدیدههای سیاسی را در بر میگیرد، در حالیکه فلسفهی علم سیاست دانشی است درجهی دوم که به پیشفرضها، متدلوژی و تاریخ تطور آن علم میپردازد. از آنجا که Political Science گاه به علم سیاست و گاه به علوم سیاسی (به این دلیل که Science اسم جمع است) ترجمه شده، پس میتوان از «فلسفهی علم سیاست» و «فلسفهی علوم سیاسی» نیز سخن گفت.[13]
گونههای فلسفهی سیاسی
فلسفهی سیاسی به دو قسم کلاسیک و مدرن تقسیم میشود، و بر حسب تنوع گونههای مکاتب فلسفی (پدیدارشناسی، ساختارگرایی، مارکسیسم و...) میتواند متنوع گردد. سؤال فلسفهی سیاسی قدیم "سعادت انسان" و سؤال فلسفهی سیاسی جدید، "اهداف مدینه یا شهر (و نهادسازی)" است. فلسفهی سیاسی تحلیلی با رهیافت تحلیلی و درجهی دوم، به تحلیل زبان و مفاهیم مربوط به فلسفهی سیاسی میپردازد. فلسفهی سیاسی اگر بیبهره از امداد وحی تصور شود، متصف به وصف «اسلامی» نمیگردد.
کوئینتن علاوهبر تعریف فلسفه به شکل پسینی، از فلسفهی سیاسی تحلیلی نیز سخن میگوید، و آنرا دانشی درجهی دوم میداند: «فلسفه، مشغلهی ذهنی و نقادانه است که بیشتر به خود آن روشهای ذهنی دیگر نظر دارد، تا به واقعیتی که موضوع تحقیق آنهاست. لذا فلسفه را باید اندیشهای ناظر بر همهی روشهای فکری دیگر دانست، نه صرفا روش فکری متفاوتی در عرض روشهای دیگر. بهعبارت مختصرتر، وظیفه فلسفه عبارت است از طبقهبندی و تحلیل اصطلاحات و احکام و براهین نظامات فکری دست اول و قائم بالذات.» به عقیدهی او وظیفهی اصلی فلسفهی سیاسی عبارت است از: «تمییز دو نوع عمدهی مباحثات سیاسی اصل از یکدیگر: یعنی تمییز گزارههای واقعی سیاست از احکام ارزشی ایدئولوژی.» توجه به این مسأله ضرورت دارد که فلسفهی سیاسی تحلیلی، نوعی رهیافت است، و نباید قسیم فلسفهی سیاسی و فلسفهی علم سیاست تلقی شود. فلسفهی تحلیلی یکی از مکتبهای فلسفه است، که رویکرد تحلیلی و درجهی دوم دارد، و به تحلیل مفاهیم و زبان میپردازد. فلسفه تحلیلی سه رقیب و قسیم جدی دارد:
الف ـ فلسفهی انتقادی[14] مثل مکتب فرانکفورت؛
ب ـ فلسفهی پدیدارشناسانه؛
ج ـ فلسفهی ارزیابانه[15] که از این بحث میکند که چه مقدار مباحث ارزشی وارد استدلالهای عالمان شده است.
یکی از علل رشد فلسفه تحلیل زبان این است که طرفداران این رهیافت، مباحثات فلاسفهی سیاسی را نزاع بر سر الفاظ میدانند و درصددند به کمک فلسفهی تحلیلی این ادعا را اثبات نمایند.
حال با مفروض گرفتن این مطلب که فلسفهی سیاسی تحلیلی قسیم سیاسی نیست، به این نکته پاسخ میدهیم که گونههای فلسفهی سیاسی کدامند؟ قبل از بحث از گونههای فلسفهی سیاسی، به تقسیم مشهوری که در فلسفهی عمومی وجود دارد اشاره مینماییم:
معمولاً فلسفه را به دو قسم فلسفهی برّ اروپا[16] و فلسفهی تحلیلی[17] تقسیم میکنند.
1- فلسفهی تحلیلی دارای دو شاخه منطقی و زبانی.
2- فلسفهی کانتینتال دارای شاخههایی مثل پدیدارشناسیگرایی، اگزیستانسیالیسم، هرمنوتیک، جریانهای با پیشوند «نو» (مثل نو توماسیگرایی، نو کانتیگرایی و نو هگلیاندیشی)، ساختارگرایی و شالودهشکنی میباشد.
بر اساس تقسیم فوق میتوان گفت فلسفهی سیاسی نیز میتواند تحلیلی یا غیرتحلیلی باشد. فلسفهی سیاسی تحلیلی، فلسفهی سیاسی پدیدارشناسانه، فلسفهی سیاسی اگزیستالیستی، فلسفهی سیاسی نو کانتی و فلسفهی سیاسی نو هگلی، برخی اقسام و گونههای فلسفهی سیاسیاند. هر مکتب میتواند فلسفهی سیاسی خاص خود را داشته باشد. بهطور مثال مکتب مارکسیسم، فلسفهی سیاسی مارکسیستی دارد. علاوهبر آن هر متفکری میتواند فلسفهی سیاسی خاص خود را دارا باشد.[18]
دین و فلسفه سیاسی
فلسفهی سیاسی از آتن آغاز گردید، اما بیشترین میزان تأثیر دینی بر آنرا میبایست از مسیحیت دانست. مسیحیت انجیلی[19] انسانها را رعایایی در سلطنت الهی توصیف میکند که برای غایت فوق طبیعی در نظر گرفته شدهاند و ملزمند همدیگر را دوست بدارند. قدرت و ساختار دستگاه دینی در قرون وسطا، زمینهساز ایجاد تصادمهایی میان زعامت[20] دستگاه دینی نهادی و دولتهای ملی گوناگون گردید. همین تصادمهای بالقوّه و بالفعل بود که از قرن چهارم تا قرن چهاردهم، بسیاری از دستورهای کاری فلسفهی سیاسی را تعیین میکرد.
توماس آکویناس[21] به بسط و توسعه نظریهی «قانون طبیعی»[22] پرداخت که براساس آن، ممکن نبود قانون معتبر بشری با دستورهای اخلاقی[23] در ستیز باشد. وی مدعی بود که حاکمان دنیایی در قبال ترویج خیر مشترک و آنچه موجب نجات دایمی رعایا است، مسؤول و پاسخگو هستند.
از قرن شانزدهم به بعد، فلسفهی سیاسی با مسائلی درگیر بود که ناشی از تحوّلات دینی بود و خبر از عصر جدید میداد. «نهضت اصلاح دینی»[24] تنوّع دینی را در میان ملل اروپایی به میزان زیادی افزایش داد.
از سوی دیگر، جان لاک به نفع حقانیت لیبرالیسم دینی استدلال کرد. لاک و بقیه لیبرالها با نهضت فکری ارتباط داشتند که معروف به «نهضت روشنگری»[25] بود؛ نهضتی که محافطهکاران سنّتی از قبیل ادموند بورک[26] با آن مخالف بودند. ادموند بورک مدعی بوده قوام جامعه بشری وابسته به پیروی رضایتمندانه از آداب و رسوم سنّتی و نهادهای اجتماعی ـ از جمله کلیسای رسمی ملی ـ است. بعدا مارکسیسم نیز به مخالفت با لیبرالیسم برخاست. مارکسیستها ادعا داشتند که دین تحت شرایط جدید و نقاب زدن به چهره استثمارگران طبقه کارگر، به حفظ ثبات اجتماعی کمک میکند. فلسفهی معاصر در کشورهای انگلیسی زبان، ریشه در همان لیبرالیسم روشنفکری لاک دارد. جان راولز، مدعی است مشارکتهای اجتماعی باید صرفا بر اساس مسائلی صورت گیرد که شهروندان در کشورهای مردمسالار ـ لیبرال، در شرایط مطلوب،آنها را به صورت معقول، تأیید نمایند. مذهبیان منتقد لیبرالیسم معاصر مدعیاند که این نگرش حوزه فعالیت و مبحث سیاسی ملهم از دین را بدون موجب محدود میکند.[27]
فلسفهی سیاسی و اندیشهی سیاسی
نسبت بین «فلسفهی سیاسی» و «اندیشهی سیاسی»، عموم و خصوص مطلق است؛ چرا که هر فلسفهی سیاسی نوعی اندیشهی سیاسی تلقی میشود، ولی اندیشه سیاسی ممکن است شکل فلسفی نداشته باشد و در قالب علم سیاست با گرایش تجربی ظاهر گردد. حسین بشیریه که از اندیشهی سیاسی معنایی اعم از اصطلاحات مشابه ارائه نمیکند، میگوید:
«اندیشهی سیاسی گرچه ممکن است تا اندازهای توصیفی یا تبیینی باشد، لیکن اصولاً هنجاری است، یعنی با چگونگی سازماندادن به زندگی سیاسی برحسب اصول نظری یا اخلاقی ویژهای سروکار دارد. اندیشهی سیاسی اخلاقا دلنگران وضعیت بشری است، و از این رو به ایدئولوژی سیاسی بسیار نزدیکتر است تا به نظریهی سیاسی».[28]