كلمات كليدي : ماركس، سرمايه، سرمايه داري، ارزش، ارزش اضافي، ماده، مبارزه طبقاتي، فقر
نویسنده : حسين كفشگر جلودار
کارل مارکس فیلسوف اجتماعی، رهبر انقلابی و پایهگذار مکتب کمونیسم، بهتاریخ پنجم مه 1818 در شهر ترو آلمان چشم بهجهان گشود. مارکس در دبیرستان، دانشآموز برجستهای بود. در سال 1835 در رشتهی حقوق دانشگاه بن پذیرفته شد.[1] او کار خود را با تدریس فلسفه در بن آغاز کرد؛ چراکه به رشته حقوق علاقه نداشت و از همانجا بود که معلومات عمیقی درباره عقاید فلاسفه و منجمله هگل(صاحبنظر طراز اول عصر خود)، کسب کرد.[2] مارکس در سال 1841 در سن بیست و چهار سالگی به دریافت درجهی دکترای فلسفه از دانشگاه جنیا نایل گردید. رسالهی دکترای مارکس بهعنوان نخستین کار علمیاش اولین مرحلهی تبلور فکری او را برای ایجاد یک مسلک جدید برای طبقهی کارگر نشان میدهد.[3] مارکس سپس بهفعالیتهای سیاسی سرگرم شد و به اداره روزنامهای پرداخت که بعد از اندکمدتی توقیف شد. پس از آن به پاریس رفت و در سال 1843 در آن شهر مستقر شد. در این شهر بود که با پرودن و فردریک انگلس آشنا شد و با شخص اخیر دوستی صمیمانهای یافت. در سال 1845 از فرانسه اخراج شد و به بروکسل رفت. در این شهر، بهیاری انگلس "بیانیه حزب کمونیست" را نوشت و در کتاب دیگری بهنام "فقر فلسفه" عقاید پرودن را بهباد انتقاد گرفت. در سالهای مذکور مارکس با همکاری انگلس دو کتاب دیگر بهنامهای "خانواده مقدس" و "ایدئولوژی" را نوشت. مارکس سپس به کشور خود رفت و بهسبب مشارکت در انقلاب 1848 از آنجا نیز تبعید شد و سرانجام در شهر لندن اقامت گزید.[4] مارکس اوضاع اقتصادی بسیار بدی داشت ولی با اینحال، به تحلیل کامل اقتصادی نظام سرمایهداری پرداخت. این تحلیل، تحت عنوان "سرمایه"، مهمترین اثر مارکس را تشکیل میدهد؛ که جلد اول آن در سال 1867 بهچاپ رسید و دو جلد دیگر پس از مرگش(1883) بهوسیله انگلس منتشر شد.[5] عجیب اینکه مارکس کتاب سرمایه را در بزرگترین پایتخت سرمایهداری جهان، در انتقاد شدید از رژیم سرمایهداری نوشت.[6]
البته از نظر مارکس، پیشرفت تکنولوژی مورد توجه جهان سرمایهداری، بهبود سطح زندگی، ایجاد تحوّلاتی در متمدن ساختن جوامع ابتدایی، ارائه خدمات مدرن شهری، حمایت از روستائیان برای بهبود زندگی، تأمین حداقل رفاه و ... از عناصر مثبت نظام سرمایهداری است.[7]
نظرات فلسفی و اجتماعی مارکس
الف) فلسفه مادی؛ برمبنای این فلسفه، اساس و جوهر کلیه واقعیات مادی، روحی و روانی، "مادّه" است. محتوای فکری یک جامعه(مانند فرهنگ، مذهب، حقوق، علم و هنر بهعنوان روبنا)، تنها، انعکاسی از ماده است. ماده بهعنوان زیربنا تعیینکننده شرایط روبناست.
ب) فلسفه مادی تاریخ؛ ابزار مادی تولید، تعیینکنندهی مراحل حیات اجتماعی، سیاسی و فکری است. تکامل تدریجی ابزار تولید، موجب ایجاد تضاد آن با مناسبات تولیدی یا رابطه مالکیت میشود. این تضاد بهمرور زمان، شدت مییابد. براساس همین نظریه، کلیه جوامع بشری، متناسب با مراحل پیشرفت ابزار مادی تولید، ناگزیر مراحل پنجگانه نظامها، کمونهای اولیه، بردهداری، فئودالیته، سرمایهداری و سوسیالیستی را بهترتیب طی میکنند. به اعتقاد او، نظام سوسیالیستی، مرحلهای موقت و گذرا برای استقرار نظام اقتصاد کمونیستی است.
ج)نظریه مبارزه طبقاتی؛ کلیه شرایط موجود اجتماعی، اقتصادی و فکری یک ملّت، چیزی جز نتیجهی مبارزهی طبقاتی نیست. به این معنی که فلسفه مادّی تاریخ، عامل ایجاد و تشدید تضادّ طبقاتی میشود و تاریخ جوامع را همین تضاد طبقاتی و در نهایت میسازد؛ که موجب پیروزی طبقهای بر طبقه دیگر میشود. براساس اسن مفهوم، تحوّل کلیه نظامهای اقتصادی، بهدنبال مبارزه طبقاتی بهوجود آمده است.[8]
نظرات اقتصادی مارکس
1. نظریه ارزش؛ اساس و پایه همه عقاید مارکس، همین نظریه ارزش اوست؛ که امروزه حتی یک نفر هم به جانبداری و دفاع از آن برنمیخیزد. عصاره نظریه مارکس این است که اساس ارزش، تنها بر "کار دستی" نهاده شده و تنها، بازوی انسان است که ممکن است خلاق ارزش باشد. اختراع، سازمانگذاری و مدیریت، هیچکدام ارزشزا نیستند. مبنای ارزش هر کالای تولیدشده، تنها مقدار کار نهفته در آن است و این مقدار کار، تنها واحد معقول، مشترک و قابل سنجش است؛ تا بتوان برای ارزش کالاها و مبادله آنان یافت.[9]
2. نظریه ارزش اضافی؛ ارزش اضافی، بر نظریه ارزش استوار است؛ چون بهعقیده مارکس کار تنها عنصر تشکیلدهنده تولید است؛ بنابراین ارزش اضافی، تنها از کار منتج میشود. درواقع کارگران مولد هستند. ارزش اضافی تفاوت ارزش مبادلهای و ارزش مصرفی نیروی کار است.[10] اگر این تئوری را تجزیه کنیم، به دو نتیجه میرسیم:
- استثمار کارگران، اعم از اینکه سرمایهدار طرفدار کارگر باشد یا نباشد؛
- پول، وظیفه حقهبازی را بهعهده میگیرد؛ که ارزشی زیادتر از ارزش واقعی بهدست میآدهد.[11] لذا کوشش مارکس بر این است که نشان دهد: اولا، کار، توسط سرمایه استثمار میشود؛ ثانیا، سرمایهداری بهخودی خود، پدیدآورنده سوسیالیسم است.
3. نظریه سرمایه؛ سرمایه از دو قسمت سرمایه متغیر و ثابت تشکیل میشود:
سرمایه متغیر(v)؛ همان مولّد ارزش اضافی است؛ که برای پرداخت دستمزد اختصاص دارد؛
سرمایه ثابت(c)؛ بقیه سرمایه که برای تولید بهکار گرفته میشود.
اهمیت این تقسیمبندی در این است که سرمایه ثابت، بههیچ عنوان مولّد ارزش اضافی نیست. بههمین علّت سرمایه را عقیم یا مرده نام نهادند. بنابراین نسبت c به v هرچه بزرگتر باشد نرخ سود کمتر خواهد بود و بالعکس.
4. نظریه جریان کالا؛ مارکس معتقد است در نظامهای قبل از سرمایهداری، هدف از تولید و فروش کالا رفع نیاز بوده و گردش "کالا-پول-کالا" جریان دارد و هیچگونه ارزش اضافیای تولید نمیشود. ولی در نظام اقتصاد سرمایه، هدف از تولید کسب سود است نه رفع نیاز و لذا جریان "پول-کالا-پول" حاکم بوده و از گردش آن ارزش اضافی تولید میگردد. مبنای فکری این نظریه همان تفکیک اقتصاد طبیعی و اقتصاد پولی توسط ارسطو است.
5. نظریه کاهش نرخ سود؛ سود در نظام اقتصاد سرمایهداری دائما رو به کاهش است. چراکه در این نظام، پیشرفت تکنیک کارآفرینان را مجبور میکند، بهخاطر رقابت، سرمایه ثابت را جایگزین سرمایه متغیر کنند. به این ترتیب سرمایه متغیر که تنها منبع ارزش اضافی است، دائما کاهش مییابد.[12]
6. نظریه تمرکز ثروت و فقر دائمالتزاید؛ بهعقیده او نیروی کار در سه مرحله جامه عمل میپوشد:
تعاون؛ این روش نسبت به کار فردی پیشرفت بارزی دارد ولی مقدمه سرمایه داردی است.
تقسیم کار؛ گرچه کارگر را بهصورت آلت بیارادهای درآورده ولی مستلزم بهوجود آمدن سازمان صحیح کار و مقدمهای برای جامعه سوسیالیستی است.
تمرکز نیروی کار همراه با بهکار بردن ماشین؛ که کارگر را از هر نوع تخصص بهدور داشته و مطیع دستگاهها مینماید. تمرکز ثروت نتیجه افزایش سرمایه است، سرمایهداری بر اثر وجود رقابت، تولیدکنندگان کوچک و متوسط را یکی پس از دیگری نابود میکند و بزرگمالکی توسعه مییابد، ارباب حرف و صنایع کوچک بهصورت مزدوران تهیدست درمیآیند و در نتیجه، روزبهروز اکثریت قریب به اتفاق مردم تهیدست میگردند.[13]
نقد دیدگاههای مارکس
1) نظریه ارزش مارکس، از بسیاری جهات دیگر، مغایر با واقعیت است:
اولا) کار بهخودی خود، بهوجود آورنده ارزش نیست. یک تابلوی نقاشی زننده نازیبای نامأنوس ارزشی ندارد؛ ولو ساعتهای طولانی برای ساختن و پرداختن آن بههدر رفته باشد. ارزشی که تنها براساس کار سنجیده شود، خواه ناخواه، داوری عمومی و رأی مصرفکنندگان را نادیده میگیرد.
ثانیا) خیلی از کالاها با آنکه مقدار کار یکسانی مصروف آنها شده، ارزش یکسانی باهم ندارند؛ مثلا نمیتوان بهای دو اثر هنری را فقط برای آنکه ساعات کاری برابری مصروف آنها شده، یکی دانست و از اهمیت و تأثیر سایر عوامل چشم پوشید.
ثالثا) کالاهایی فراوانی وجود دارد که بدون آنکه اندک کاری مصروف آنها شده باشد، ارزش بالایی دارند؛ مثل آب چشمهها در مناطق خشک و بیابانی و آبهای معدنی.
رابعا) نتیجه منطقی نظریه مارکس این است که ارزش در زمان، تغییری نمیکند؛ در حالیکه برخی کالاها با گذشت زمان، ارزش بیشتری مییابند. برخی دیگر از کالاها، با تغییر سبک و سلیقهی روز مصرفکنندگان، ارزش خود را از دست میدهند(پارچه، لباس و کالاهای زینتی).[14]
2) از زمان انتشار کتاب سرمایه، تاکنون بحرانهای متعددی در عالم بهوقوع پیوسته؛ ولی در هیچکدام از این بحرانها مقاومت سرمایهداری تحلیل نرفته رفته و انقلابی رخ نداده است.
3) پیشبینی مارکس مبنی بر اینکه کشورهای بزرگ سرمایهداری بر اثر قانون تمرکز سرمایه، شرکتهای بزرگ، واحدهای کوچک اقتصادی را از بین میبرند؛ تا جایی که در پایان دوره سرمایهداری، تنها حقّ مالکیت در مجموعه قوانین مدنی دیده میشود، تحقق نیافته است.
4) جنگهای ملی بین دو کشور را که همه طبقات یک جامعه با همه طبقات جامعه دیگر از کارگر تا کارفرما میجنگند، نمیتوان جنگ طبقاتی نامید.
5) اصل مبارزه طبقاتی نیز مانند فلسفه مادّی مقرون به اشتباه است. خود مفهوم طبقه روشن و دقیق نیست و معنای درستی ندارد.
6) برخلاف پیشبینی مارکس، قانون تمرکز سرمایه در کشاورزی تحقق نیافته و کشاورزی تحت مالکیت متمرکز صورت نگرفته است.[15]
7) تئوری فقر دائمالتزاید، تحقق نیافته و بلکه در کشورهای صنعتی وضع کارگران بهبود کلی یافته است.
8) یکی از ایرادات اساسی مارکس عدم توافق آن با مشاهدات است. پیدایش نظام اقتصاد سوسیالیستی در اتحاد جماهیر شوروی واقعیتی بود که نظریه فلسفه مادی او را نفی میکرد. کشوری که هنوز مراحل تکامل سرمایهداری را پشت سر نگذاشته بود، از نظام سوسیالستی برخوردار شد.
9) اگرچه نظریات مارکس در ارتباط با یکدیگر و همگی مانند حلقههای یک زنجیر در جهت اثبات تحوّل نظام سرمایهداری به سوسیالیستی بهکار گرفته شده؛ اما درون هر نظریه، از پیوندهای لازم برخوردار نیست؛ بلکه حاوی تناقضاتی است که آنها را فاقد انسجام کرده و در نهایت، موجب ایجاد ناسازواری میان آن نظریه با سایر نظریات مارکس میشود.[16]