كلمات كليدي : رابطه همزيستي، ويران سازي، عشق، خودآزاري، ديگرآزاري، وابستگي، تعالي، ريشه دار بودن، هويت، روان شناسي شخصيت
نویسنده : طيبه خلج
اریک فروم یک روانکاو با نگرش اجتماعی است. اهمیت کار او در روانشناسی در تاکید وی بر نیروهای عظیم اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و نقش آنها در شکلدهی شخصیت است. او منحصرا یک روانکاو نبود بلکه از اطلاعات رشتههای علمی دیگر چون تاریخ، جامعهشناسی و مردمشناسی در آثار خود بهره فراوان برد.
فروم، معتقد بود که رشد فرد در دوران کودکی، موازی الگوی رشد و تحول بشریت است. به یک معنی "تاریخ هرگونه حیوانی، در دوران کودکی هر فرد تکرار میشود"؛ از این جهت که، ضمن اینکه کودک رشد میکند، بهتدریج استقلال و آزادی بیشتری به دست میآورد و هرچه کودک کمتر متکی به پیوندهای اولیه به مادرش میشود، احساس امنیت کمتری پیدا میکند. نوزاد چیزی از استقلال نمیداند اما از وابستگی خود(به مادر) احساس ایمنی میکند.
به تصور فروم، مقداری جدایی و درماندگی همواره با فرایند رشد همراه است و کودک میکوشد تا پیوندهای اولیه خود را با احساس امنیت به دست آورد. اینکه کودک چه مکانیزمی را بهکار میگیرد، به وسیله ماهیت رابطه والدین و فرزندان تعیین میشود. فروم سه نوع رابطه میانفردی(متقابل) را مطرح میکند: رابطه همزیستی، رابطه ویرانسازی و عشق. در رابطه همزیستی، شخص هیچگاه به یک حالت استقلال نمیرسد، بلکه با جزئی از کس دیگری شدن از تنها شدن و عدم امنیت میگریزد و با "بلعیدن" دیگری یا با "بلعیده شدن" از سوی دیگران، به این یکیشدن میرسد. رفتارهای خودآزاری از بلعیده شدن ناشی میشوند. کودک بهطور کامل به والدین خود وابسته میماند و از "خویشتن" خود به کلی چشمپوشی میکند. دیگرآزاری از وضعیت عکس برمیخیزد(از بلعیدن)؛ والدین با تسلیم به خواستههای کودک درباره هر موضوعی کل اختیارات را به او میدهند. اعم از اینکه کودک بلعیدن یا بلعیدهشدن را اعمال کند، هر دو نوع این روابط، روابطی نزدیک و صمیمی است. کودک برای احساس امنیت خود واقعا به والدین خود نیاز دارد.
تعامل ویرانسازی بر عکس، با فاصله گرفتن و جدایی از دیگران مشخص میشود. بنا به اظهار فروم ترک و ویرانسازی صرفا صورتهای منفعل و فعال یک نوع وابستگی به والدین است. اینکه رفتار کودک کدام صورت را پیدا کند، بستگی به رفتار والدین دارد.[1]
عشق، یعنی سومین نوع تعامل، مطلوبترین صورت رابطه والدین ـ فرزند است. در این مورد والدین بیشترین فرصتها را برای کودک فراهم میکنند تا با احترام گذاشتن و تعادل مناسب بین امنیت و مسئولیت، "خویشتن" خود را رشد و گسترش بدهد. در نتیجه، کودک احساس نیاز کمی به گریز از آزادی فزاینده پیدا میکند و قادر است تا خود و دیگران را دوست بدارد. فروم با فروید در این موضوع هم عقیده بود که پنج سال اول زندگی دارای اهمیت فوقالعادهای است. اما او معتقد نبود که شخصیت تا سن پنج سالگی به شکلی استوار و ثابت درمیآید. به اعتقاد فروم، رویدادهای بعدی زندگی میتوانند در تحت تاثیر قرار دادن شخصیت به همان اندازه رویدادهای پنج سال اول زندگی مهم باشند. او همچنین با فروید، در نگریستن به خانواده به عنوان عامل روانی یا نماینده جامعه در زندگی کودک، موافق بود. از طریق تعامل با خانواده است که کودک منش خود و راههای سازگار شدن با جامعه را فرامیگیرد، اگرچه در هر خانوادهای از این لحاظ تفاوتهایی وجود دارد. احساس فروم این بود که اکثر مردم یک فرهنگ دارای منش اجتماعی مشابهی هستند. کودک، این منش اجتماعی و همچنین منش فردی خود را از تعاملهای منحصر به فرد با والدین به اضافه موهبتهای ژنتیکی خود شکل میدهد. این امر، به گفته فروم بیانگر آن است که چرا افراد مختلف به یک محیط یکسان به شکلهای متفاوتی واکنش نشان میدهند.
رویهمرفته تجربههای اجتماعی – محیطی بهویژه چگونگی عملکرد و رفتار والدین با کودک است که ماهیت شخصیت بزرگسالی را تعیین میکند، هر چند نمیتوان به طور قاطع چنین تصوری را داشت.[2]
نیازهای روانشناختی
آدمی، به عنوان موجود زنده، دارای تعدادی نیازهای فیزیولوژیکی است که در انسان و حیوان خاستگاه و ماهیت یکسانی دارند. اما آدمی با حیوانات ردههای پایینتر، از دو جنبه تفاوت دارد. نخست از این جهت که انسان این نیازها را به شیوهای غریزی یعنی با پیروی از الگوهای رفتاری خشک و ثابت ارضاء نمیکند. رفتار آدمی بینهایت متغیر، متنوع و انعطافپذیر است. تفاوت دوم در این جاست که انسان به وسیله مجموعهای از نیازهای ثانوی(یعنی نیازهای دارای ماهیت روانشناختی) برانگیخته میشود؛ نیازهایی که به جهات اجتماعی ایجاد شدهاند و از یک فرد به فرد دیگر تفاوتهای زیادی دارند.
اما به عقیده فروم دو سایق امنیتجویی(برای گریز از تنهایی) و سایق متعارض با آن برای آزادی، جهانی هستند. انتخاب میان برگشت به امنیت از یکسو و پیش رفتن به سوی آزادی از سوی دیگر، غیرقابل گریز است. همه تلاشها و کوششهای آدمی به وسیله این قطبیت تعیین میشود.[3] فروم این نیازهای روانشناختی را به شش مقوله زیر طبقهبندی کرده است:
1. نیاز به وابستگی یا مراوده: این نیاز از این حقیقت سرچشمه میگیرد که آدمی، به لحاظ اینکه توانایی تصور و استدلال دارد، رابطه غریزیاش را با طبیعت از دست داده است. در نتیجه انسان باید روابط خاص خود را بیافریند و رضایتآمیزترین رابطه، رابطهای است مبتنی بر محبت سازنده با انسان دیگر که به غمخواری، مسئولیت، احترام و تفاهم متقابل منجر شود.
2. نیاز به ریشهدار بودن: ناشی از این است که انسان احساس میکند که جزء جداییناپذیر جهان است و به جایی تعلق دارد. در دوران کودکی، این نیاز با چسبیدن به مادر ارضاء میشود. پس از دوران کودکی، شخص میکوشد این نیاز را با ایجاد احساس دوستی با دیگر زنان و مردان برآورده سازد.
3. نیاز به تعالی: آدمی نیاز شدیدی به این دارد که از طبیعت حیوانیاش فراتر رود. او میخواهد شخص خلاق و خیالپرداز باشد، نه اینکه در حد یک مخلوق صرف باقی بماند.
4. نیاز به هویت: نیاز به کسب هویت، تلاش یک انسان است برای اینکه فردی منحصر به فرد شناخته شود و احساس کند که هویت خاصی دارد. احساس هویت از طریق فضایلی که انسان شخصا کسب میکند و یا از راه پیوستن و همکاری با فرد یا گروه دیگر، حاصل میشود.[4]
5. نیاز به چارچوب جهتگیری: هر فرد به یک جهانبینی نیاز دارد. به عبارت دیگر، در هر فردی میل به داشتن یک طریق ثابت و مداوم در درک و فهم جهان هستی وجود دارد. این نیاز که در واقع یک قالب روانی است و الزاما در هر فردی پدید میآید، ممکن است در اصل منطقی یا غیرمنطقی و یا مخلوطی از این دو باشد.[5]
6. نیاز به تهییج و تحریک: به نیاز مداوم ما برای یک محیط محرک اطلاق میشود که در آن ما بتوانیم در سطوح بالایی از هوشیاری و فعالیت عمل کنیم. مغز چنین تحریک بیرونی مداومی را میطلبد تا سطوح متعالی عملکرد خود را حفظ کند. بدون چنین تهییج و تحریکی، حفظ ارتباط ما با جهان اطرافمان دشوار خواهد بود.[6]
شیوهای که این نیازها به نمایش درمیآیند یا برآورده میشوند، بستگی به شرایط و فرصتهایی دارد که به وسیله فرهنگ فراهم میشوند. بدینترتیب، طریقی که یک شخص با جامعه کنار میآید یا سازگار میشود عبارت از آن نوع سازشی است که فرد بین این نیازها و شرایط اجتماعی که در آن زندگی میکند، ایجاد مینماید.