دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

از خود بیگانگی Alienation

No image
از خود بیگانگی Alienation

ماركس، هگل، بيگانگي، استيلا، ديالكتيك، بوروكراسي، انسان تك ساحتي، علوم سياسي

نویسنده : فريبا مرادي

از خود بیگانگی در لغت به‌معنای جدایی از خود است و در اصطلاح به وضعی اطلاق می‌شود که در آن، انسان‌ها تحت چیرگی نیروهای خودآفریده‌شان قرار می‌گیرند و این نیروها به‌عنوان قدرت‌های بیگانه در برابرشان می‌ایستند.[1]

از خود بیگانگی مفهومی ‌است که با نظریات کارل مارکس فیلسوف آلمانی آمیخته است. اما مضامین آن ریشه در گذشته دارد و در علوم مختلف از قبیل فلسفه، تاریخ، جامعه‌شناسی، اقتصاد و... معانی مختلفی یافته است. همچنین ریشه‌ی از خودبیگانگی در رهیافت یهودی – مسیحی قرار دارد؛ از خود بیگانگی در این رهیافت به‌معنای بیگانگی از خدا یا محرومیت از فیض است.[2]

در رهیافت تاریخی، بیگانگی مفهومی کاملا تاریخی دارد. به این معنا که اگر انسان بیگانه است باید از چیزی و در نتیجه‌ی علل معینی بیگانه شده باشد. عللی که کنش و واکنش رویدادها و اوضاع مرتبط با انسان به‌عنوان موضوع این بیگانگی است که در چارچوبی تاریخی خود را متجلی می‌کنند.[3] این مفهوم به تدریج از امور ذهنی به امور عینی انتقال یافت. ژان ژاک روسو در میانه قرن هیجدهم به بیگانگی انسان از طبیعت اشاره کرد.[4] وی رویکردی اخلاقی به اثرات غیر انسانی بیگانگی داشت. هگل بیش از دیگر اندیشمندان به این مفهوم توجه کرد بعد از او شاگردش کارل مارکس این مفهوم را با ابزار جامعه‌شناسی بررسی کرد.

در واقع مفهوم از خود بیگانگی از فلسفه‌ی آرمان‌گرایانه‌ی آلمانی به‌ویژه از طریق هگل و آنهایی ‌که نوهگلیان جوان نامیده می‌شوند، وارد جامعه‌شناسی نوین شد.[5] سپس توسط مارکسیست‌ها و نئومارکسیست‌ها و دیگران این مفهوم در نظریات اجتماعی – اقتصادی به کار گرفته شد.

مفهوم از خود بیگانگی از منظر اندیشمندان غربی

هگل:

در نظر هگل از خود بیگانگی فرضی اخلاقی نبود بلکه ضرورت ذاتی فرایند دیالکتیکی بود.[6]در فلسفه‌ی هگل از خود بیگانگی به شکلی صرفا منطقی و فلسفی ظاهر می‌شود. در نظر او روح (جوهر) در جهان عینیات از خود بیگانه می‌شود.[7] او معتقد است که مقاومت روابط تولید در مقابل نیروهای تولید موجب از خود بیگانگی انسان در فرایند کار اجتماعی می‌گردد.[8]

در نظر هگل از خود بیگانگی یک پدیده‌ی سالم و عادی فنومنولوژی روح نیست بلکه یک نوع بیماری شناخت است. مشخصات اصلی از خود بیگانگی عبارت است از جدایی، استیلا، پرستش. یک نمونه‌ی بارز از خود بیگانگی در فنومنولوژی هگل مفهوم دولت است. دولت در آغاز روح ملت و جوهر ملت است اما از آن جدا می‌شود و به‌عنوان موجودی برتر بر آن فرمانروا می‌گردد و سرانجام پرستش دولت پدیدار می‌شود. در این حالت دولت ملتی است از خود بیگانه شده، بر خود فرمانروایی می‌کند و خود را همچون موجودی برتر می‌پرستد.[9]

هربرت مارکوزه:

هربرت مارکوزه در تعریف از خود بیگانگی به ویژه در کتاب انسان تک‌ساحتی به نظر هگل باز می‌گردد. به‌نظر او در این حالت انسان‌ها متأثر از تبلیغات کالایی، رستگاری خود را در خرید و مصرف بیشتر می‌دانند که نتیجه‌ی آن کار بیشتر است و در نتیجه حالتی از خود بیگانگی در جامعه پدید آمده و منجر به انسان‌های تک‌ساحتی شده است. تولید و مصرف زیاد، باعث شده است تا انسان‌ها به وابستگان کالا تبدیل شده و این مشخصه‌ی جامعه‌ی تکنولوژیک و سرمایه‌داری نوین است که حتی انسان‌ها را تبدیل به کالا کرده است. به‌عقیده مارکوزه انتخاب آزاد از میان انواع مختلف و فراوان کالا و خدمات... در اصل حمایت از خودبیگانگی است. از خود بیگانگی کلی مفهومی است برای اشاره به جدایی فکری و فیزیکی مردم از یکدیگر و جدایی واقعی از فعالیت و جامعه.[10]

کارل مارکس:

مارکس، الیناسیون را «بیگانگی» (Estrangement) و «بیگانه بودن با خویش» (Entfremdung) معنی می‌کند و آن‌را فراق انسان از فرآورده خویش، از خویشتن خویش، جامعه‌ی خویش و سرشت خویش می‌داند. در نگاه مارکس، الیناسیون، فرومایگی شخصیت و تهی کردن انسان از انسانیت خویش است. نظریه‌ی از خودبیگانگی مارکس، ریشه در فلسفه‌ی سرشت بشری و کار (نیروی کار) او دارد... پس نیروهایی که علیه تجلی آزاد سرشت بشری عمل می‌کنند یا آنها که نیروی کار را وادار می‌کنند تا صرفا به‌عنوان وسیله‌ی امرار معاش انسان تلقی شوند، عاملان اصلی بیگانه‌شدگی هستند.[11]

رابطه‌ی کارگر با محصول کار خویش رابطه با شی بیگانه نیست. بر اساس این پیش‌فرض بدیهی است که هرچه کارگر از خود بیشتر در کار مایه گذارد، جهان بیگانه اشیایی که می‌آفریند بر خودش و ضد خودش قدرتمندتر می‌گردد و زندگی درونی‌اش تهی‌تر می‌گردد.[12] منظور مارکس از خود بیگانگی این است که انسان خود را مانند کارگزاری نمی‌بیند که بر پایه‌ی درک خودش از جهان عمل کند، بلکه جهان (طبیعت، دیگران و خود او) برای او بیگانه‌اند.[13]


عوامل تغذیه‌کننده‌ی از خود بیگانگی در جامعه‌ی سرمایه‌داری در نظر مارکس:

1. در صورت وجود مالکیت خصوصی؛

2. دگردیسی کار بشر به کالا؛

3. توسط نظام تقسیم کار.[14]



انواع از خود بیگانگی از نظر مارکس:

1- بیگانگی انسان با کار؛

2- بیگانگی انسان با محصول کار؛

3- بیگانگی انسان از طبیعت؛

4- بیگانگی انسان از انسان.[15]

ماکس وبر:

وبر نیز چونان مارکس، نیروهای مولد الیناسیون را در جامعه‌ی غربی یافته است؛ لیکن بر خلاف مارکس، تأکیدش بر نیروهای اجتماعی و سیاسی است تا شرایط و وضعیت اقتصادی جامعه. از نظرگاه وبر، جامعه‌ی مدرن غربی حاصل هم‌کنشی نیروهایی چون سرمایه‌داری، دموکراسی و بوروکراسی است و همه‌ی اینها، نیروی «عقلانی‌سازی» را تشکیل می‌دهند و خود ضمیمه‌ی آن به شمار می‌روند؛ اینها عوامل به هم مرتبطی هستند که به رشد یکدیگر کمک می‌کنند. بوروکراسی و دموکراسی به رغم این‌که در برابر هم قرار گرفته‌اند، اما رابطه‌ی دیالکتیکی میان آنها به پایایی و توسعه‌ی هر دو می‌انجامد. وبر موکدا معتقد است که بوروکراسی، طریقی عقلانی از زندگی را بسط می‌دهد و چنین فرآیندی است که در نهایت، نگرانی‌هایی در مورد آینده‌ی بشر و از خودبیگانگی وی پدید می‌آورد.[16]

لوکاچ:

لوکاچ از خود بیگانگی را بر حسب مقولات فلسفه‌ی هگل تعبیر می‌کند. مبنای فلسفی این مفهوم وحدت عین و ذهن است که در فرایند تاریخ تحقق می‌یابد. در اندیشه‌ی لوکاچ از خود بیگانگی فرایندی اجتماعی و تاریخی است. لوکاچ این مفهوم را به‌معنای هگلی عینیت یافتگی می‌گیرد، ولی آن‌را در نقد وضعیت انسان در شرایط جامعه‌ی سرمایه‌داری به کار می‌برد.[17]

مانهایم:

نظریه‌ی مانهایم در باب از خودبیگانگی، تلفیقی از مارکس و وبر است. به ‌ عقیده‌ی او انسان «کار» تولید می‌کند که نشانی است از سرشت آفرینش‌گر او؛ اما زمان که می‌گذرد، این «کارها» توسط قوانین خودشان حکومت می‌شوند. آنها تبدیل به ابژه‌های فرهنگ می‌شوند. طی فرآیند تاریخی، وقتی این «کارها» در قالب دین، هنر، علم، دولت و سبک حیات اجتماعی، به انسان‌های دیگر منتقل می‌شوند، گسست میان آفرینش‌گر (تولیدکننده) و ابژه‌ها (اشیا) عریض‌تر می‌شود. تکرار این فرآیند، در نهایت منجر به بیگانگی کارها از آفریننده‌گان‌شان می‌شود. [18]

سی من:[19]

سی من از منظر روان‌شناسی اجتماعی با جمع‌بندی نظراتی که از "از خود بیگانگی" وجود دارد آنها را در پنج معنا دسته‌بندی کرده است:

1. ناتوانی: از خود بیگانگی به‌معنای ناتوانی ناشی از شرایط زندگی کارگران در جامعه‌ی سرمایه‌داری است. ( مارکس و وبر)

2. بی‌معنایی: این نوع از خود بیگانگی بر پایه‌ی شعور مشخص در فهم رویداد‌هایی است که او در آن رویداده شرکت دارد. (آدورنو و مانهایم)

3. بی‌هنجاری: (دورکیم و کیت اسمیت و مرتون)

4. انزوا: جدا شدن روشنفکران از فرهنگ عامه. (مرتون)

5. از خود غریبگی: غربت از خویشتن. (فروم و سی رایت میلز)

وجوه از خود بیگانگی[20]

1. وجوه اقتصادی؛

2. وجوه سیاسی؛

3. وجوه بودشناختی و اخلاقی؛

4. وجوه زیباشناختی.

عوامل ایجادکننده‌ی از خود بیگانگی

مارکس معتقد است که پول مهم‌ترین عامل از خود بیگانگی انسان است. به نظر او به‌هم ریختگی و وارونه شدن تمام ویژگی‌های انسانی و طبیعی، اخوت ناممکن‌ها و قدرت الهی پول ریشه در خصلت آن... دارد که با فروش خویش، خویشتن را بیگانه می‌سازد. پول توانایی از خودبیگانه بشر است مالکیت خصوصی هم، ایجادکننده‌ی بیگانگی و هم نتیجه‌ی آن است از یک سو محصول کار بیگانه شده است و از سویی دیگر وسیله‌ای است که با آن کار خود را بیگانه می‌کند.[21]

در نظر هگل هر پدیده‌ای که سه مشخصه‌ی جدایی، استیلا و پرستش را به دنبال بیاورد از خود بیگانه‌کننده هستند. دولت، ثروت و ایدئولوژی از آن جمله‌اند. مثلا ایدئولوژی که همه محصول اندیشه‌ی انسانی است ولی از انسان جدا می‌شود، بر آن مستولی می‌گردد و به‌عنوان اصول ما فوق انسانی پرستیده می‌شود.[22] روسو در ریشه‌یابی بیگانگی مسئولیت عمده را متوجه پول و ثروت می‌داند[23] و اما وبر عقلانیت و بوروکراسی را عوامل بیگانه‌کننده بر می‌شمرد.

عوامل از بین‌برنده‌ی از خود بیگانگی

در نظر هگل آخرین مرحله‌ی روح با الغای از خود بیگانگی و بازگشت به خود آگاهی در فلسفه حاصل می‌گردد و بدین‌سان ذهن و عین وحدت می‌یابند.[24] به عبارتی با عینیت یافتن ذهن و عین از خود بیگانگی از بین می‌رود. در اندیشه‌ی مارکس با ایجاد کمونیسم از خود بیگانگی پایان می‌یابد. کمونیسم مارکس الغا مسلم مالکیت خصوصی و از این رو الغا از خود بیگانگی انسان است.[25] الغا قطعی مالکیت خصوصی و تضمین زندگانی انسانی یعنی الغا قطعی همه‌ی از خود بیگانگی‌هاست و به این ترتیب بازگشت انسان است از دین، خانواده، دولت و... به سوی انسانیت او.[26]

رهیافت یهودی – مسیحی نیز راه حل برون رفت از خود بیگانگی را به شکل مصائب مسیح اعلام می‌کند.[27] لوکاچ معتقد است از خود بیگانگی با به خود آگاهی رسیدن بخش پرولتاریایی جامعه، ذهن و عین در تاریخ وحدت می‌یابند؛ در خودآگاهی بخش پرولتاریایی جامعه، تاریخ به خودآگاهی می‌رسد و امکان از میان رفتن از خود بیگانگی فراهم می‌گردد.[28] در واقع بصیرت انسان بیگانه‌شده از خود را مطرح می‌کند که با آگاهی طبقاتی و انقلاب از بیگانگی خود گذر می‌کند.[29]

مقاله

نویسنده فريبا مرادي

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

پر بازدیدترین ها

No image

دیکتاتور مصلح

No image

الیت elite

No image

کالوینیسم Calvinism

Powered by TayaCMS