پديدارشناسي، ادموند هوسرل، مارتين هايدگر، ژان پل سارتر، موريس مرلوپونتي، فردريش هگل، امانوئل كانت، پديدارشناسي پيشاهوسرل
نویسنده : فهيمه دهقاني ناژواني
پدیدارشناسی معادل واژهی لاتین فنومنولوژی(Phenomenology) مرکب از دو واژهی فنومن به معنای پدیده یا پدیدار و لوژی به معنای شناخت، مکتبی است که با تاکید بر وجوه التفاتی ذهن و با هدف منظم ساختن فلسفه بهطورکلی و فلسفه شناخت بهطور اخص توسط ادموند هوسرل پایهگذاری شد. این مکتب در پی آن است که با تفکیک آگاهی با واسطه و بی واسطه از یکدیگر، آگاهی انسان را از پدیدارهای ذهنی که بدون واسطه در ذهن وی ظاهر میشوند و ممکن است حتی عینیتی هم نداشته باشند، مورد مطالعه قرار دهد. هوسرل معتقد است که هر فعالیت ذهنی "وجه التفاتی" خاصی دارد، یعنی چیزی که ذهن ما در موردش به تفکر میپردازد در یک لحظه خاص به دلیل التفات ذهنی موجود میشود، حال آنکه ممکن است آن وجود ذهنی، موجودی عینی نباشد. در نظر هوسرل موضوع فلسفه همین موضوعات مورد آگاهی است، هر آنچه که تجربه میکنیم، اعم از اینکه وجود داشته باشد یا نداشته باشد. هوسرل اصطلاح پدیدارشناسی را هم برای «روش» خاص و هم برای اصول و مبادی فلسفی خود به کار میبرد. او از دو واژهی «منشاء» و «آغاز» در تبیین و توضیح این اصول و مبادی استفاده میکند. اندیشهی هوسرل با خودآگاهی مبتنی بر پدیدارشناسی آغاز میشود و بر نقطه آغازین تفکر تاکید میورزد و بر این باور است که اندیشمند میتواند بر سبق ذهنها و تمایلات غالب آمده و تنها بر مطالب متقین اتکا داشته باشد.[1]
مکتب پدیدارشناسی اگرچه با نام ادموند هوسرل بهعنوان پایهگذار مکتب و فیلسوفانی همانند مارتین هایدگر، ژان پل سارتر و موریس مرلوپونتی بهعنوان توسعهدهندگان این مکتب گره خورده است، اما زبان آلمانی که همواره زبان فلسفه بوده پیش از هوسرل نیز با این اصطلاح آشنایی داشته است، البته از هوسرل به بعد این اصطلاح معنای جدید و متفاوتی یافت، در واقع اصطلاح پدیدارشناسی به لحاظ مفهومی به دو دورهی تاریخی پیشاهوسرل و پساهوسرل قابل تقسیم است. در مقطع زمانی پساهوسرل، پدیدارشناسی عمدتا فهم و ادراک هستی را مورد توجه قرار میدهد، اما در دورهی زمانی پیش از هوسرل، پدیدارشناسی با نوعی از تکثر مفهومی مواجه میشود.
ژان پل سارتر در پدیدارشناسی خود بر این نکته تکیه میکند که اگرچه جهان عینی بیرون از ما وجود دارد، اما حقیقت جهان عبارت است از آگاهی نسبت به جهان. سارتر این عبارت را از فلسفهی پدیدارشناسی ادموند هوسرل اخذ نموده و وجود جهان را بسته و قائم به وجود آن در ذهن سوژهی(من نفسانی) میداند، بر این اساس و طبق ادعای سارتر، درست است که بشر از حیث وجود، عالم را خلق نکرده، اما از حیث ظهور، یعنی ظهور در آگاهی آدمی، عالم، منوط و قائم به من نفسانی(سوژه) است.[2]
موریس مرلوپونتی نیز نظام فلسفهی خود را بهطور گستردهای مطابق پدیدهشناختی هوسرلی، البته با تأکیدها و تفاسیر اگزیستانسیالیستی طرح نموده است. مرکز نظام پوزیتیویسم پدیدهشناختی او نظریهی «پیشینگی(اولویت) ادراک» است که در بهترین کتاب شناخته شدهی او یعنی "پدیدهشناسی ادراک" شرح داده شده است. مطابق نظر مرلوپونتی پدیدهشناسی آشکارکنندهی جهان است، از نظر او واقعیت، نخستین عبارت از جهان زندگی درک شده است. همچنین مطابق نظر وی انسان بهطور مستقیم به هستی و حقیقت از طریق آگاهی ادراکی دست مییابد. به نظر وی از طریق پدیدهشناسی ادراک، نائل شدن به درجات دیگر تجربه همچون پدیدهشناسی حقیقت بینالاذهانی و همچنین پدیدهشناسی اخلاقی، دینی و تجربهی زیباشناسی نیز امکانپذیر میگردد.[3]
مارتین هیدگر در مقدمهی کتاب معروف خویش " هستی و زمان "(Being and Time) به این نکته اشاره میکند که قدمای فلاسفهی یونان پرسش از معنای هستی(Being) را بهعنوان مسألهای فلسفی مورد توجه قرار میدادند و در پی درک حقیقت هستی بر میآمدند، اما از زمان ارسطو تا به حال، فلسفه این پرسش اصلی را مغفول گذاشته و بهجای تلاش برای درک هستی به فهم هستها(beings) رو آورده است. از نظر او هستی موجودات، خود وجودی از وجودات و در عرض سایر موجودات نیست، بلکه هرجا چیزی هست، هستی هست. ما مستقلا نمیتوانیم با هستی مواجه شویم و آنرا بشناسیم، بلکه از آنجا که هستی، خصیصهی دیگر وجودات امکانی است، باید از طریق استنطاق، هستی را آشکار و فاش نمود. از میان موجودات، وجود انسانی که هیدگر از آن به دازاین(Dasein) تعبیر میکند، یگانه راه شناخت ما از هستی است؛ زیرا دازاین وجودی است، که بیشترین پرسش را از معنای هستی دارد و تحقیق از معنای هستی، یکی از امکانهای وجودی اوست و به نظر هیدگر یگانه راه ما به سوی شناخت و درک هستی، تحلیل ساختار وجودی دازاین است. این به معنای آن نیست که به لحاظ وجودی، دازاین مقدم بر هستی(Being) است، بلکه برای آشکار کردن و شفافیت هستی، راهی جز آشکار نمودن حقیقت دازاین وجود ندارد. هیدگر پدیدارشناسی(دازاین) را به غرض وصول به درک معنای هستی، رسالت اصلی فلسفه و حقیقت فلسفهی راستین اعلام میکند و این پدیدارشناسی را هرمنوتیکی مینامد؛ زیرا فعل یونانیِ(hermeneuin)، به معنای «چیزی را قابل فهم ساختن» است و پدیدارشناسی دازاین آنرا قابل فهم میسازد، بنابراین پدیدارشناسی از نظر هیدگر، نه شناخت که فهم دازاین معنا میشود.[4]
در دورهی پیشاهوسرل اصطلاح پدیدارشناسی برای اولینبار توسط یوهان هنریش لامبرت در کتاب Neues Organon که در سال 1764 به چاپ رسید، به کار برده شده است. لامبرت پدیدارشناسی را تئوری پندار تعریف نمود و دستیابی به حقیقت مطلق و شناخت کامل خطا را غیر ممکن دانست. وی شناخت پدیدهها را در دو حوزهی نمودی و پنداری مورد توجه قرار میدهد. در حوزهی نمودی، پدیدهها به دو دستهی صوری و محتوایی تقسیم میشوند، پدیدههای صوری از نظر لامبرت پدیدههای عینی و ذهنی هستند و پدیدههای محتوایی نیز به سه دستهی حسی، نفسانی و اخلاقی تقسیم میشوند، لامبرت سرانجام بر این نکته تاکید میکند که تقسیمبندی مذکور اگر چه چهرهی حقیقت را تا حدودی واضحتر میکند، اما عین حقیقت را به انسان نمینمایاند. پس از لامبرت، "هردر" با رویکرد حداقلگرایی در معنا، پدیدارشناسی را صرفا توصیف نمودهای حس بینایی دانست، نمودهایی که نمایانگر زیباییهای عینی است، در واقع "هردر" مرزهای معنایی و مفهومی پدیدارشناسی و زیباییشناسی را به شدت به هم نزدیک مینماید و وجه مشترک آن دو را در دیدن پدیدههای عینی میداند.[5]
"امانوئل کانت" در معنای سابق پدیدارشناسی بخصوص معنای مورد نظر لامبرت تحولی نسبتا اساسی ایجاد نمود، کانت معتقد بود که پدیدهها در مواجهه با ذهن انسان، تحت تاثیر قوای فاهمهی انسانی قرار گرفته و تبدیل به تجربه میشوند، وی در واقع بین فنومن به معنای آنچه به حس در میآید و نومن به معنای حقیقت اشیاء تفاوت قایل شد و پدیدارشناسی را شناخت فنومنها معنا نمود، این معنا توسط "فیشته" فیلسوف پس از کانت به کلی دگرگون شد، چرا که پدیدارشناسی، دیگر شناخت فنومنهای منتج به تجربه نیست، بلکه روشی است که از طریق آن میتوان به آگاهی دست یافت.[6]
مهمترین اثر در حورزهی پدیدارشناسی در مقطع زمانی پیشاهوسرل نیز "پدیدارشناسی روح" اثر "هگل" است. از نظر هگل پدیدارشناسی علمى است که از رهگذر آن ذهن و روان آنگونه که هست شناخته میشود، در واقع وی دستیابی به نومن را امکانپذیر میداند و در این خصوص پدیدارشناسی را روشی میداند که امکان دستیابی به این مهم را میسر میسازد.[7]
تفاوت عمدهی پدیدارشناسی در دو مقطع زمانی پیشا و پساهوسرل این است که پدیدارشناسی تا پیش از هوسرل یک علم پسینی و حاصل فرایند شناخت است، حال آنکه نزد هوسرل و متاخرین وی پدیدارشناسی، یک علم پیشینی، ما قبل تجربی و ضروری است؛ لذا همانگونه که هیدگر میگوید: انتولوژی فقط به مثابه پدیدارشناسی ممکن است.[8]
پدیدارشناسی اگرچه به دلیل ذات حقیقتیاب خود روش هرمنوتیک را اساس کار خود قرار داده و به دنبال ادراک فهمی فهم پدیده از جهان پیرامون خود است و بدین وسیله شناخت و فهم را بسیار دقیق نموده، اما عاری از اشکال نیست و نقدهایی را نیز میتوان بر آن وارد نمود. بهطورکلی اساس پدیدارشناسی شک دکارتی است و بر همین مبنا شناخت حقیقت را هدف اصلی خود قرار داده، اما در این میان برخی از مفاهیم را بعضا به صورت التقاطی در نظر گرفته و به همین دلیل شناخت را با ابهام همراه نموده است، در موارد متعددی دو مفهوم "فهم" و "علم" توسط اصحاب مکتب پدیدارشناسی به یک معنا در نظر گرفته شده و ذات متفاوت آن دو را از نظر دور نگه داشته است، حال آنکه علم اگرچه میتواند از عوارض فهم باشد، اما الزاما نمیتوان فهم را نتیجه علم دانست؛ همین التقاط معنایی پدیدارشناسی را گاهی از روش هرمنوتیک دور نموده و هدف و روش آنرا دچار ابهام نموده است، با این وجود پدیدارشناسی همچنان بهعنوان یک روش صحیح هم به لحاظ فلسفی و هم به لحاظ علمی جهت شناخت حقیقت مطرح است و توسط بزرگان علم و فلسفه مورد استفاده قرار میگیرد.