امپرياليسم، كشورهاي پيشرفته، كشورهاي عقب مانده، علوم سياسي
نویسنده : سيد ابوالحسن توفيقيان
امپریالیسم برگرفته از واژه لاتینی ایمپریو (امپراطوری) است.[1] در بیان سابقه و پیشینه امپریالیسم «برخی از صاحبنظران و اندیشمندان، دوران باستان و اقدامات حکومتهای باستانی نظیر فینیقیه و یونانیها را نشان میدهند.»[2] امپریالیسم در ابتدا به حکومتی اطلاق میشد که در آن، یک حاکم نیرومند بر تعداد زیادی از سرزمینهای دور و نزدیک حاکمیت داشته باشد (امپراتوری) ولی بعدها به هر گونه حاکمیت مستقیم یا غیرمستقیم کشورهای قدرتمند بر کشورهای دیگر، عنوان امپریالیسم داده شد.[3] پس امپریالیسم نگاهی فرامرزی و آن سویی دارد که مقدمات و توجیهات بسیاری از تجاوزها، لشکرکشیها و تهاجمها را فراهم کرده است.
بهطور کلی امپریالیسم با همه تغییر و تحولاتی که در درون خود و متناسب با مناطق مختلف داشته است، به دو شکل کلی «مستقیم» و «غیرمستقیم» ظاهر شده است. امپریالیسم مستقیم مربوط به قرون شانزدهم به بعد است و استعمار غیرمستقیم مربوط به دوران جدید (نیمه قرن بیستم به بعد) و شکل جدید از استعمار میباشد که از آن به امپریالیسم سایبر[4] نیز یاد میکنند.[5] اصطلاح «سایبر» از واژه «سایبرنتیک» مشتق شده است که برخی معادل فارسی آن را «علم هدایت و کنترل» یا «خودفرمایی» انتخاب کردهاند. کنارهم قرارگرفتن دو واژه امپریالیسم و سایبر معنایی اینچنینی میدهد که بر خلاف گذشته که اعمال سیاست امپریالیستی نیاز به حضور مستقیم در کشورهای مستعمره داشت، در زمان حال با هدایت و کنترلی که از آن سوی مرزها صورت میگیرد به انجام میرسد.[6]
حال که با مفهوم کلی امپریالیسم و دو شکل عمده آن آشنا شدیم مناسب است به بیان پارهای از دلائل و وجوه شکلگیری نظامهای استعماری پرداخته شود.
تبیینهای مختلف شکلگیری امپریالیسم
1. سیاسی و روانی:
عدهای از اندیشمندان ریشه شکلگیری پدیده استعمار را در روابط بینالملل عاملی سیاسی روانی میدانند و معتقدند رقابتهای سیاسی و نظامی قدرتهای بزرگ اروپایی و تلاش برای دستیابی به قدرت و حیثیت بیشتر (در مقایسه با رقبا) عامل اصلی گسترش استعمارگری میباشد. این ایده را میتوان در مباحث نظریه پردازان آلمانی و اندیشمندانی چون هاینریش فرید یونگ[7] پیدا کرد.[8]
2. امنیتی:
برخی دیگر، وجه گرایش کشورها به سمت سیاستهای امپریالیستی را دستیابی به قدرت بیشتر در راستای تامین امنیت میدانند.[9] اینان معتقدند هرج و مرج طبیعت ساختار حاکم بر روابط جوامع موجب میشود تا اینکه هر یک از جوامع، امنیت خود را از سوی جوامع دیگر در معرض تهدید ببیند؛ از این رو برای رفع تهدید به افزایش قدرت نظامی و گسترش حوزه نفوذ ارضی خود دست بزنند. این اقدام، واکنش متقابل جوامع دیگر را در اقدام به رقابت نظامی برای حفظ و افزایش موقعیت خود در برخواهد داشت. در تداوم این کنش، روابط سلطهجویانه امپریالیستی بر روابط جوامع حاکم خواهد شد؛ در نتیجه جمعبندی کشورها و جوامع مختلف سیاسی این میشود که تنها تشکیل امپراطوری متضمن امنیت دایمی آنان خواهد بود.[10]
3. ملیگرایی (ناسیونالیسم):
عدهای از نظریهپردازان روابط بینالملل معتقدند که آنچه موجب پیدایش و گسترش استعمار و امپریالیسم شده است، تمایل دولتها و ملتهای کشورهای قدرتمند به گسترش سرزمینشان و ایجاد امپراطوریهای بزرگ به منظور حفظ و تقویت روحیه ملیاشان است.[11] تاکید بر این ایده را میتوان در آثار نظریهپردازانی چون جوزف چمبرلن[12] انگلیسی و آرتورسالتز[13] یافت کرد.
4. نژادی:
برخی دیگر از نظریهپردازان، استعمار و امپریالیسم را پدیدهای نژادی تلقی میکنند و عنوان میکنند سفیدپوستان ذاتا خود را از دیگر نژادها برتر میدانستند و بدین جهت برای خود این رسالت را قائل بودند که به منظور اصلاح و متمدن کردن دیگر نژادها بر آنها حکومت کنند و آنها را به تمدن و انسانیت نزدیک و نزدیکتر کنند.[14] اینگونه مباحث را میتوان در آثار اندیشمندانی نظیر کید[15]، کارل پیرسون[16] و فردریش نومن[17] یافت کرد.
البته امروزه نظریههای نژادی امپریالیسم مردود شدهاند. اینگونه نظریهها را فقط میتوان بهعنوان انگارههایی بهشمار آورد که در گذشته وجود داشتهاند و اگر باقیماندههای چنین طرز فکری هنوز نقشی در سیاست روز داشته باشند، کسی جرات ابراز آن را ندارد.[18]
5. اقتصادی:
از مهمترین نظریهها در باب پیدایش امپریالیسم، تئوری اقتصادی امپریالیسم است. این تئوری در یک تقسیمبندی کلی به دو دسته و گروه قابل تمایز است.
دسته اول، جبرگرایان یا مارکسیتها هستند که متفکرینی چون لنین، بوخارین[19] ورزا لوکزامبورگ[20] و... در آن قرار دارند. بر اساس این رویکرد ساختار زیربنایی اقتصاد سرمایهداری، زمینه را برای پیدایش و رویش پدیده امپریالیسم، فراهم میکند. و در حقیقت امپریالیسم نتیجه قهری سرمایهداری است. ما در نظام سرمایهداری نمیتوانیم امپریالیسم نداشته باشیم چرا که اراده امری روبنایی و بازتاب وضعیت زیربنایی اقتصادی است، چنین امری در سرمایهداری ممکن نیست. باید اقتصاد کمونیستی به وجود آید تا زیربنای جدیدی برای رفتار غیر امپریالیستی فراهم گردد. این گرایش فکری را میتوان در گروههای سیاسی چپ ابتدای انقلاب نیز مشاهده کرد.[21]
اما دسته دوم افرادی لیبرال هستند که میتوان از افرادی نظیر هابسون،[22] دوئوتی و فالتزگراف نام برد. اینان نیز همانند مارکسیستها امپریالیسم را نتیجه و مولود اقتصاد میدانند اما با این تفاوت که امپریالیسم را نتیجه قهری نظام سرمایهداری نمیدانند. اینان معتقدند که امپریالیسم در نظام سرمایهداری اجتنابپذیر میباشد چرا که با اعمال یکسری سیاستهای توزیعی میتوان پدیده کم مصرفی در کشورهای سرمایهداری را که عامل اصلی امپریالیسم است برطرف کرد.
جدا از اختلاف نظری که مارکسیستها و لیبرالها درباره امپریالیسم اقتصادی دارند، هر دو دسته، امپریالیسم جدید اقتصادی را مرحله نهایی نظام سرمایهداری میدانند[23] که بر اثر تلفیق تضادهای داخلی با گرایش ذاتی توسعهطلبی برای کسب ارزش اضافی ایجاد میشود.
فرآیند امپریالیسم اقتصادی از نظر متفکران این نظریه به این شرح است که: هدف نظام فکری سرمایهداری از تولید، کسب سود بیشتر و کاهش هزینههاست از اینرو برای افزایش بهرهوری تولید، سرمایه ثابت (تجهیزات) را جایگزین سرمایه متغیر (کارگران) میکند. در نتیجه کارگران قدرت خرید خود را از دست میدهند و با تلفیق بهرهوری تولیدی و کاهش قدرت خرید کارگران پدیده کممصرفی از یکسو و انحصار مالی (ادغام سرمایه بانکی با سود) از سوی دیگر ایجاد خواهد شد. لذا دولت سرمایهداری ناگزیر به ایجاد تقاضای موثر در خارج از مرزها است (کشورهای عقبافتاده). در این مرحله سرمایهداری وارد مرحله امپریالیسم میشود و اگر کشورهای امپریالیستی قلمرو اقتصادی جدیدی برای تقسیم بین خود نداشته باشند، در آن صورت جنگ امپریالیستی اجتنابناپذیر خواهد بود.
6. تبیین زیستشناسانه:
تبیین زیستشناسانه بر خلاف تبیین اقتصادی که معتقد است پیدایی امپریالیسم نتیجه نظام سرمایهداری است بر این امر تاکید دارد که امپریالیسم ناشی از خصلتهای موروثی و ژنتیک انسانها میباشد که بهصورت تهاجم علیه همنوع تجلی مییابد و چون پدیدهای غیرعقلایی است و تحت تاثیر عادات و غرایز انسان است با سرمایهداری که امر عقلایی است ارتباطی ندارد.
جوزف شومپیتر[24] در این رابطه میگوید: «نظام سرمایهداری محض نمیتواند زمینه مساعدی برای انگیزههای ناگهانی امپریالیسم فراهم کند. سرمایهداری طبیعتا ضد امپریالیسم است و بنابراین نمیتوانیم تمایلات امپریالیستی را که در جهان وجود دارد در ذات سرمایهداری بدانیم، بلکه باید این گرایشها را عواملی بیگانه بهشمار آوریم که از خارج وارد جهان سرمایهداری شدهاند و توسط عوامل غیرسرمایهداری حمایت میشوند.»[25]
بر اساس این تبیین از امپریالیسم، اگر انسان مایل به بقای خود باشد باید برای دستیابی به منابع کمیاب، رقبای خود را تسلیم یا نابود کند لذا ناچار است که از خصلت پرخاشجویی (تحمیل خشونت قهرآمیز بر دیگران) علیه ضعیفترها استفاده کند و از آنجا که مکانیسم پرخاشجویی ذاتی انسان هنگام برخورد با محرک خارجی یعنی «منابع کمیاب در اختیار دیگر کشورها» فعال میشود، در آن صورت کشورها برای دستیابی به منابع کمیاب علیه کشورهای دارنده آن منابع به جنگ امپریالیستی دست میزنند.
7. تبیین جامعهشناختی:
ماکس وبر[26] آلمانی تبیینی جامعهشناسانه از شکلگیری این پدیده ارائه داده است. وبر معتقد است چون گسترش قلمرو ملی به افزایش و تقویت منزلت اجتماعی نخبگان سیاسی و همچنین استحکام موقعیت سیاسی آنان کمک فراوان میکند نخبگان سیاسی تمایل پیدا میکنند که به سیاستهای استعماری گرایش پیدا کنند.
«هر سیاست موفقیتآمیز امپریالیستی برای توطئهای در خارج، حداقل در اولین برخورد حیثیت داخلی گروههای ممتاز و احزابی را تقویت میکند که پیروزی تحت رهبری آنها بهدست آمده است.»[27] در این هنگام گروهها و شرکتهای اقتصادی در جامعه که منافعشان در اینگونه سیاستها نیز تامین میشوند بهعنوان حامیان این سیاستمداران ایفای نقش میکنند. شرکتهای تولیدکننده اسلحه و تسلیحات نظامی نمونهای بارز از این قبیل حامیان میباشد.
آثار و پیامدهای استعمار
استعمار با حضورش در کشورها و مناطق مختلف جغرافیایی آثار طولانی و درازمدتی از خودش بهجای گذاشت:
1. اقتصادی:
اولین میراث استعمار را باید تغییر ساختار اقتصادی کشورهای مستعمره دانست. در طول دوران حاکمیت استعمار، ساختار اقتصادی کشورهای مستعمره بهگونهای تغییر یافت که عملا تابع سیاستهای اقتصادی کشورهای استعمارگر قرار گرفتند.
حضور استعمار در این مناطق باعث میشد که این کشورها صرفا به تولید مواد خام اولیه (کشاورزی یا معدنی) برای کشورهای پیشرفته (که آن هم از دو کالا تجاوز نمی کرد.) مشغول باشند و بدین وسیله تنوع تولیدی و خودکفایی اقتصادی خود را از دست بدهند؛ در اثر این امر، بازار داخلیشان محل مناسبی برای فروش کالاهای لوکس کشورهای استعمارگر مبدل گردید.[28] شرکتهای خارجی با انتقال بخشی از فعالیتهای خود به این کشورها هم مقری برای سرمایه اضافی خود پیدا کردند، هم ساختار اقتصادی وابسته در این کشورها را پاسداری میکردند، هم نیروی کار و منابع طبیعی ارزان آنها را استثمار کردند و هم بر بازار این کشورها دسترسی و تسلط بیشتری داشتند.[29]
2. تخلیه سرمایه:
از دیگر آثار مهم و اساسی استعمار، تخلیه سرمایههای طبیعی و انسانی مناطق مستعمره و انتقال آن به کشورهای استعمارگر بود. کشورهای استعماری این کار را با توجه به ظرفیتهای خاص هر منطقه، به سبکی خاص و متناسب با اقتضائات آن منطقه انجام میدادند. به طور مثال آنها:
. در برخی مناطق به غارت مستقیم ثروتها و جواهرات میپرداختند.[30]
. در مناطقی دیگر به تصاحب نیروهای انسانی در قالب نظام بردهداری، فرار مغزها و تسهیل ورود نیروهای متخصص به کشورهای استعمارگر، رو میآوردند.
. اخذ امتیازات استعماری در زمینه بهرهبرداری از منابع و ذخایر زیرزمینی.[31]
. برقراری شرکتها و بنگاههای اقتصادی در مناطق مستعمره.[32]
3. تغییر ساختار اجتماعی:
حضور استعمار در کشورهای عقبمانده به لحاظ اجتماعی نیز دارای آثار و تبعات زیانباری نیز بود که میتوان از آنها به ظهور، رشد و تقویت طبقات و گروههایی در جامعه شد که با ساختار اجتماعی آن جامعه اصلا سنخیتی نداشتند در مقابل گروههایی نیز یا به شدت ضعیف شدند و یا از بین رفتند.[33]
بهعنوان مثال تضعیف و از میان رفتن صنایع و تولیدات بومی در کشورهای مستعمره باعث شد که اصنافی نظیر تولیدکنندگان و صنعتگران بومی و در یک کلام بورژوای ملی به شدت تضعیف شوند و یا از بین بروند و در عوض گروهها و طبقاتی غیر مولد و سودجو نظیر دلالان و واسطهگران اقتصادی رشد و نمو پیدا کنند.[34] طبیعی است که روند مذکور فرایند وابسته شدن کشورهای مستعمره را به کشورهای استعماری سرعت بیشتری میداد.[35]
4. تغییرات فرهنگی، روانی:
شاید بتوان تغییرات فرهنگی، روانی در جامعه استعمارزده را مهمترین و دردناکترین اثر استعمار قلمداد کرد. استعمار با حضور سنگین خود در کشورهای عقبمانده آثاری را در آن جوامع بوجود آورد که اگر زمانی تصمیم بر حل مشکل استعمارزدگی گرفته شود باید از این نقطه (فرهنگی، روانی) آغاز کرد.
جامعهای را که به لحاظ فرهنگ و روان آسیب دیده باشد نسبت به جامعهای که دچار فقر اقتصادی و منابع زیرزمینی شده باشد خیلی سختتر و دیرتر میتوان درمان کرد. استعمار با حضور سنگین خود در مناطق عقبمانده سعی در تقویت روحیههایی نظیر «خود کمبینی، ناتوانی فرهنگی، غربگرایی و غربزدگی، بدبینی، کینهتوزی، سلب مسئولیت از خود و انداختن به گردن دیگران و...» داشتند که متاسفانه در سطح بالایی نیز موفق بودند.[36]
جمعبندی:
امپریالیسم بهعنوان یکی از وجوه حکومتی و قالبهای فکری در عرصه روابط بینالملل صفحات زیادی از تاریخ کشورهای جهان (اعم از پیشرفته و عقبافتاده) را بهخود اختصاص داده است. امپریالیسم با ورود به مناطق مختلف جغرافیایی متناسب با اقتضائات آنجا شکل و رنگ خاصی به خود میگرفت و در قالب و فرمت خاصی ظاهر میشد.
صاحبنظران و اندیشمندان مختلفی به بیان ایدههای خود در مورد چرایی شکلگیری این پدیده پرداختند که در این نوشتار سعی شد به برخی از آنان در قالب تبینهای اقتصادی، امنیتی، ناسیونالیستی، نژادی و جامعهشناختی اشاره شود. در ضمن مواردی را بهعنوان آثار، پیامدها و میراث بهجامانده از حضور استعمار در آخر بحث مورد اشاره قرار گرفت.