دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

دیالکتیک Dialectic

No image
دیالکتیک Dialectic

كلمات كليدي : ديالكتيك، تز، آنتي تز، سنتز، حركت، ماترياليسم

نویسنده : علي كيا دربندسري

دیالکتیک در اصل از کلمه‌ای یونانی به معنی کلمه، گفتار یا دلیل مشتق شده است. پیش‌وند "دیا" معنی مقابله و معاوضه می‌دهد و به این ترتیب دیالکتیک به معنی رد و بدل ساختن کلمات و دلائل و همچنین مجادله و مباحثه و گفتگو است.[1] در زبان فارسی معمولا کلمه‌ی جدل را به‌طور کلی به عنوان ترجمه‌ی دیالکتیک به‌کار می‌برند اما این واژه از نظر اصطلاحی معانی متعددی در تاریخ فلسفه داشته و نزد هر فیلسوفی به معنی خاصی به‌کار رفته است. پیشینه‌ی این لغت به یونان باستان و فیلسوفان پیش سقراطی برمی‌گردد. عده‌ای هراکلیتوس را به سبب مباحثی که در باب وجود کشمکش در عالم صیرورت مطرح کرده مبتکر دیالکتیک می‌دانند[2] اما آنچه در گزارش ارسطو وجود دارد این است که زنون الئائی، شاگرد پارمنیدس، نخستین فیلسوفی بود که واژه‌ی دیالکتیک را در معنای فلسفی خاص آن به‌کار برد. پس از آن این واژه در میان سقراط، افلاطون و ارسطو به کار رفت و بر سر زبان‌ها افتاد.

الف) دیالکتیک زنون

زنون مشهورترین شاگرد پارمنیدس بود که در حدود پنج قرن قبل از میلاد مسیح می‌زیست. از نظر پارمنیدس اموری نظیر کثرت، تغییر و حرکت چیزی جز توهم نیستند. این موضع پارمنیدس از سوی فیثاغوریان که به کثرت و حرکت در عالم هستی اعتقاد داشتند مورد طعن و تمسخر قرار گرفت و زنون برای دفاع از استاد خویش به مقابله با فیثاغوریان برخاست. روش زنون به این صورت بود که با طرح معماهایی نشان میداد که در صورت قبول کثرت و حرکت و صادق دانستن موضع فیثاغوریان به نتایج تناقض آمیز و غیر قابل قبولی دست خواهیم یافت. بنابراین آنچه که شایسته‌ی تمسخر است موضع فیثاغوریان است نه پارمنیدس. این روش بحث زنون دیالکتیک نام گرفت. از نظر زنون دیالکتیک عبارت است از ابطال فرضیات مخاطب از طریق استخراج نتایج غیر قابل قبول از آنها.[3] به عبارت دیگر میتوان دیالکتیک زنون را شبیه آنچه که در منطق و ریاضیات برهان خلف نامیده می‌شود دانست. در این روش ابتدا نظر طرف مقابل به صورت فرض پذیرفته می‌شود، سپس ثابت می‌شود که چنین فرضی نتایج محال و غیر قابل قبولی را در پی خواهد داشت و در پایان این نتیجه به دست می‌آید که نقیض نظریه‌ی طرف مقابل صادق است. بعدها این روش در نزد سوفسطاییان ابزاری شد برای رسیدن به منافع شخصی و سفسطه. سفسطه دیالکتیکی است بی‌اعتنا به حقیقت. سفسطه یعنی هنر اینکه چگونه منطق را در خدمت منافع شخصی به کار بگیریم[4] و چنانکه پروتاگوراس سوفیست گفته بود هنر اینکه چگونه فاسدترین استدلال‌ها را به صورت صحیح‌ترین آنها جلوه بدهیم. افلاطون این صورت منحط از دیالکتیک را اریستیک (Eristic) به معنی مغالبه می‌خواند که مشتق از کلمه‌ی Eris به معنی نزاع است.[5]

ب) دیالکتیک سقراط

سقراط برای مقابله با سوفیست‌ها در صدد شد تا با ارائه‌ی تعریف دقیق از چیزها راه را بر نیرنگ‌های سوفسطایی ببندد. او از طریق گفتگو و پرسش و پاسخ سعی داشت تا به تعاریف دقیق امور مختلف دست یابد. بنابراین از نظر او دیالکتیک یعنی جستجوی حقیقت از طریق پرسش و پاسخ. افلاطون از زبان سقراط در رساله‌ی کراتیلوس می‌گوید: تنها کسی را می‌توان اهل دیالکتیک نامید که می‌داند چگونه باید پرسید و چگونه باید پاسخ داد.[6] روش او این بود که وقتی تعریف یا توصیفی به او ارائه می‌شد اظهار خوشنودی بسیار می‌کرد اما می‌فهمانید که یکی دو اشکال کوچک هست که دوست دارد روشن شود. از این رو سؤالاتی می‌کرد و اجازه می‌داد تا طرف بحث بیشترین سخن خود را بگوید اما جریان بحث و گفتگو را تحت نظارت خود می‌گرفت و پس از اندکی عدم کفایت تعریف پیشنهاد شده را آشکار می‌ساخت. فرد مقابل تعریف تازه یا اصلاح شده‌ای عرضه می‌کرد و بدین‌ ترتیب جریان بحث ادامه می‌یافت. خواه با موفقیّت نهایی یا بدون آن.بنابراین دیالکتیک از تعاریف ناکافی آغاز می‌شد و به سمت تعریف کافی و وافی پیش می رفت. گاهی عملاً به هیچ نتیجه‌ی قطعی نمی‌رسید امّا به هر حال هدف یکی بود: دست یافتن به یک تعریف صحیح و کلّی، و چون این استدلال از جزئی به کلّی، یا به عبارت دیگر از ناقص به کامل پیش می‌رفت به درستی می‌توان گفت که روش آن استقراء بود.[7] بنابراین می‌توان گفت دیالکتیک سقراطی اولا به منظور یافتن تعاریف صحیح مفاهیم به کار گرفته می‌شد و ثانیا از آنجا که سیر آن از ناقص به کامل بود به شیوه‌ی استقرائی انجام می‌گرفت.

ج) دیالکتیک افلاطون

دیالکتیک در نزد افلاطون عبارت است از روشی متافیزیکی برای رسیدن به حقیقت. این روش متافیزیکی با نگرش خاص افلاطون نسبت به جهان پیوند دارد. از نظر افلاطون عالم محسوس هستی اصیلی ندارد و تنها سایه‌ای ا‌ست از عالم حقیقی و اصیل که همان عالم مثل است. آنچه شایستگی نام حقیقت و واقعیت را دارد مثل است و دیالکتیک روشی است برای گذر از عالم محسوس و دستیابی به حقیقت عالم مثل. به زعم افلاطون دیالکتیک با نردبانی قابل مقایسه است که از آن به سختی بالا می‌روند تا در قله‌ی آن عالم مثل را شهود کنند.[8] افلاطون این سیر دیالکتیکی را در قالب تشبیه معروف غار توصیف میکند: وقتی محبوسی که مدت زیادی در غار بوده به روی زمین آورده شود و بخواهد اشیایی را که زیر نور آفتاب نمایان است ببیند چشم‌هایش خیره خواهد شد و چیزی نخواهد دید. باید نخست بینایی‌اش را تربیت کرد و چیزهایی را در سایه به او نشان داد، سپس به تدریج روشنایی را زیاد کرد تا جایی که بتواند به خود خورشید هم چشم بدوزد.[9] پس از افلاطون از طرفی فیلسوفان نو افلاطونی نظیر پلوتینوس، پروکلس و داماسکیوس بر اساس نظریات افلاطون به بسط و تفصیل نظریات او درباره‌ی دیالکتیک پرداختند و از طرفی فیلسوفی نظیر ارسطو برای دیالکتیک آن شان و مقامی که افلاطون برای آن قائل شده بود را قائل نشد. دیالکتیک در نظر ارسطو وجهه ای منفی داشته و به معنی استدلالی ضعیف است که مبتنی بر مقدمات غیر یقینی است.[10]

د) دیالکتیک کانت

رجوع به مدخل: دیالکتیک استعلایی

ه) دیالکتیک هگل

دیالکتیک در نزد هگل بر خلاف آنچه زنون و سقراط و افلاطون معتقد بودند "روشی" نیست که با کاربست آزادانه‌ی آن در حیطه‌ی فکر به حقیقت دست یابیم. از نظر هگل دیالکتیک "ساختار" اندیشه‌ی انسان و جهان هستی است. فکر انسان و جهان هستی به گونه ای‌ است که تابع قانون دیالکتیک است.

به‌طور خلاصه دیالکتیک هگل عبارت است از جمع شدن دو نقیض یا دو ضد (تز و آنتی تز) در وضعی جامع(سنتز). پیش‌تر نمونه‌ای از این دیالکتیک را در روش سقراطی دیدیم. در دیالکتیک سقراطی ابتدا تعریفی در جریان بحث ارائه می‌شد (تز یا برنهاد) سپس این تعریف با موارد نقضی به چالش کشیده می‌شد (آنتی تز یا برابر نهاد) و در نهایت کوشش می‌شد تا با توجه به موارد نقض صورت‌بندی اصلاح شده‌ای از تعریف اولیه ارائه شده و تعریفی جامعی محقق گردد (سنتز یا هم نهاد). کار هگل آن بود که نشان دهد همین سیر دیالکتیکی علاوه بر دنیای فکر و اندیشه در متن جهان هستی نیز جریان دارد. از نظر هگل جهان منطقی‌ست و از ساختاری عقلانی پیروی می‌کند. جهان چیزی جز فکر خداوند نیست و بنابراین همچون ساحت اندیشه و فکر تابع شیوه‌ی دیالکتیک است: ابتدا تز قدم به پیش می‌گذارد و آنگاه آنتی تز در مقابل او می‌ایستد و در این حال در اثر تلاقی این دو نقیض جهان به مرحله‌ی سومی به نام سنتز می‌رسد که دو مرحله‌ی قبلی را در خود هضم می‌کند. این مرحله‌ی سوم دوباره به عنوان تزی در برابر آنتی‌تزی دیگر مطرح می‌شود و همین‌طور این سیر تا بی‌نهایت ادامه می‌یابد. هگل با استفاده از این شیوه همه‌ی امور هستی اعم از تاریخ، طبیعت و فکر و اندیشه را تحلیل می‌کرد.[11] مثلا در عرصه‌ی طبیعت، تضاد آب و آتش در سنتزی به نام آب جوش جمع و حل می‌شود.[12] و یا در عرصه‌ی تاریخ جامعه‌ی یونان باستان که بر هماهنگی با عرف و رسوم تاکید می‌کرد و نقش کمی برای فرد و آزادی‌های او قائل بود، با آنتی‌تزی به نام نهضت اصلاح دینی مواجه می‌شود که تکیه بر فردگرایی و آزادی‌های فردی داشت. اما تاکید بر آزادی نیز سرانجام سر از حکومت وحشت در انقلاب کبیر فرانسه در می‌آورد. از این رو تز و آنتی‌تز نهایتا در سنتزی که از نظر هگل حکومت آلمان دوران او بود به گونه‌ای کافی‌تر با یکدیگر جمع می‌شوند که در آن هم هماهنگی با عرف مد نظر است و هم قوانین عقلایی حافظ آزادی فرد می‌شوند.[13] در عرصه‌ی اندیشه نیز هگل می‌کوشد تا نشان بدهد که چگونه مقولات منطق او در سیری دیالکتیکی و سه‌گانه به دست می‌آیند. چنانکه به عنوان مثال از ترکیب دو مقوله‌ی متناقض هستی و نیستی مقوله‌ی سومی به نام صیرورت یا شدن حاصل می‌شود.[14]

دیالکتیک هگل را می‌توان در سه اصل زیر صورت‌بندی کرد:

1) همه چیز اعم از فکر و ماده در تغییر و تحول و حرکت دائمی است.

2) تضاد و تناقض ویژگی اساسی اندیشه و هستی است و همین تضاد و تناقض پایه و اساس حرکت و فعالیت موجودات است. به‌عبارت دیگر ریشه‌ی حرکت‌ها و جنبش‌ها تضاد و تناقضی است که در میان اشیاء مستقر است.

3) حرکت تکاملی اشیاء بر اساس عبور از ضدی به ضد دیگر و سپس سازش و ترکیب و وحدت دو ضد در مرحله ی عالی‌تر است و به عبارت دیگر حرکت و تغییر بر طبق قانون مثلث "تز، آنتی‌تز، سنتز" و یا مطابق ادبیات هگل "اثبات، نفی، نفی نفی" صورت می‌گیرد.[15]

و) دیالکتیک مارکس

مارکس در تعلیقه‌ی مشهوری که در 1873 به کتاب سرمایه نوشته است دیالکتیک هگل را مورد حمله قرار می‌دهد و می‌نویسد این دیالکتیک به‌جای آنکه روی دو پا راه برود بر روی سر حرکت می‌کند و باید آن را دوباره به وضع طبیعی خود برگرداند. به عقیده‌ی مارکس حرکت دیالکتیکی را باید نخست در خود اشیاء و در جنبش‌های اقتصادی و تضاد طبقاتی جستجو کرد و نه در فکر و ذهن.[16] نظام فلسفی مارکس (ماتریالیسم یا اصالت ماده) دقیقا در مقابل نظام فلسفی هگل (ایده آلیسم یا اصالت ایده) قرار دارد. هگل به روح مطلق قائل بود و تلاش کرد تا با استفاده از دیالکتیک نشان بدهد که چگونه این روح مطلق در سیری دیالکتیکی در تاریخ و طبیعت و آگاهی، متکامل و محقق می‌شود. اما مارکس از آنجا که بر خلاف هگل طرفدار اصالت ماده بود و هرگونه امر دیگری غیر از ماده را طرد و نفی می‌نمود بر آن شد تا با استفاده از مفاهیم دیالکتیک هگلی، نظیر تز و آنتی تز و سنتز، نشان بدهد که چگونه تبیین آفرینش، حرکت و همه‌ی امور هستی با حذف هرگونه امر متعالی و غیرمادی ممکن است و حرکت بدون نیاز به هیچ محرکی از خارج، به سبب تضاد درونی پدیده‌های مادی، مطابق الگوی تز، آنتی‌تز و سنتز در درون عالم مادی اتفاق می‌افتد. همچنین مارکس علاوه بر تببین هستی‌شناسانه‌ای که بر پایه‌ی دیالکتیک خود ارائه می‌دهد در نهایت نتیجه‌ای معرفت‌شناسانه نیز گرفته و مدعی می‌شود هیچ حقیقت ثابتی در دنیا وجود ندارد و نمی‌تواند وجود داشته باشد. مطابق توصیف انگلس دیالکتیک مارکس عبارت است از: علم قوانین عمومی حرکت، چه در جهان هستی و چه در اندیشه‌ی آدمی.[17] به طور خلاصه با استفاده از جزوه‌ای که استالین درباره‌ی ماتریالیسم دیالکتیکی به رشته‌ی تحریر درآورد می‌توان دیالکتیک مارکس را متشکل از چند اصل دانست:

1) اصل همبستگی: جهان مجموعه‌ای واحد و منسجم است که در آن اشیاء به شیوه‌ای ارگانیک و اندام‌وار به همدیگر مرتبط‌اند. هر کدام از آنها به دیگری پیوند دارند و همه متقابلا بر هم تاثیر می‌گذارند. هیچ پدیده‌ای در طبیعت اگر آن را به‌طور جداگانه و بیرون از پدیده‌های پیرامونش مورد نظر قرار دهیم به فهم در نمی‌آید.

2) اصل حرکت: همه چیز در حال شدن و تغییر است. جهان ماده و جهان اندیشه در حرکت دائمند و برای آنها درنگ یعنی مرگ. انگلس می‌نویسد: جهان مجموعه‌ای از اشیاء تمام‌شده نیست بلکه مجموعه‌ای از فرایندهاست.

3) اصل تضاد: حرکت دائمی اشیاء و پدیده‌های هستی برخاسته از تضاد امور مادی با یکدیگر و همچنین تضاد درونی امور مادی‌ست. همه‌ی امور جهان متضمن تضادی درونی‌اند زیرا عناصری دارند که نابود می‌شوند و عناصری که رشد می‌کنند.

4) اصل تبدیل کمیت به کیفیت: حرکت ماده به پیدایش چیزهای تازه منجر می‌شود. به این معنی که در بعضی از مراحل حرکت، بر اثر یک جهش، کمیت به کیفیت مبدل می‌گردد. مثلا وقتی آب روی آتش باشد درجه‌ی حرارتش به تدریج افزوده می‌شود و این افزایش حرکتی کمی است. اما لحظه‌ای میرسد که درجه‌ی حرارت آب ثابت میماند و پدیده‌ای کیفی ایجاد می‌کند که عبارت است از جوش آمدن آب.

5) تضاد در اشیاء و حرکت دائمی آنها به معنی موقتی بودن حقیقت است. هیچ حقیقت مطلق و تغییرناپذیری وجود ندارد. ذهن از طریق دیالکتیک به سنتزی می‌رسد و این سنتز نیز موقتی‌ست و خود به زودی تزی می‌شود که آنتی‌تزی می‌یابد و این سیر تا بی‌نهایت ادامه دارد. بنابراین هر نظریه‌ی فلسفی و علمی تاریخ مصرفی دارد و هیچ حقیقت مطلق و قطعی در کار نیست.

البته مارکس و هم‌فکران او نظیر استالین و لنین به‌هیچ وجه به اصل پنجم وفادار نماندند و ماتریالیسم دیالکتیک را نظریه‌ای همیشگی و جاودانه و حقیقتی قطعی می‌دانستند. به گونه‌ای که چنین نگرشی نسبت به ماتریالیسم دیالکتیک به بروز نظام‌های دیکتاتوری خشونت‌باری منجر شد که با استفاده از ابزار زور و سلطه سعی در تحمیل آن به دیگران داشت. این تناقضی است در نظام فکری مارکس و به‌طور کلی در ماتریالیسم دیالکتیکی.[18]

مقاله

نویسنده علي كيا دربندسري

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

Powered by TayaCMS