كلمات كليدي : واقعيت، فيزيك كوانتوم، فيزيك كلاسيك، رئاليسم خام
نویسنده : علي كيا دربندسري
پیوند میان فلسفه و فیزیک حقیقتی غیر قابل انکار است. از بدو پیدایش این دو شاخهی معرفت تا به امروز مسائل مشترک بسیاری از قبیل زمان، مکان، حرکت، واقعیت و... در هر دوی آنها مورد بحث قرار گرفتهاند. ارتباط میان این دو حوزهی شناخت گاه تا حدی تنگاتنگ میشود که میان برخی نظریات مربوط به این دو حوزه نمیتوان مرز مشخصی قائل شد. به گونهای که برخی از نظریات ارائهشده در این دو شاخه را هم میتوان نظریهای فلسفی بهحساب آورد و هم نظریهای فیزیکی قلمداد کرد. همچنین برخی از صاحب نظرانی که در این زمینهها به نظریهپردازی پرداختهاند را نمیتوان با قاطعیت فیلسوف یا فیزیکدان دانست. امروزه در عرف علمی افرادی نظیر هاوکینگ، دسپانیا و... را هم فیلسوف و هم فیزیکدان میدانند.
رئالیسم نقابدار نیز در واقع یکی از همان نظریاتی است که هم به حوزهی فلسفه و هم به حیطهی فیزیک تعلق دارد. این نظریه که توسط فیلسوف علم و فیزیکدان مشهور فرانسوی برنارد دسپانیا (Bernard d'Espagnat) مطرح شده است سعی در تبیین سرشت واقعیت و چیستی آن دارد. دسپانیا که متولد 1921 است این نظریه را در برخی از کتابهای خود نظیر واقعیت نقابدار (Veiled Reality)، دربارهی فیزیک و فلسفه (On Physics and Philosophy)، واقعیت و فیزیکدان (Reality and Physicist) و... ارائه کرده است. رئالیسم نقابدار که با توجه به مسائل مربوط به حوزهی فیزیک کوانتومی صورتبندی شدهاست معقتد است که واقعیتی غیرفیزیکی و مستقل از ما وجود دارد که ورای چارچوب فضا و مکان است و قابل توصیف به وسیلهی مفاهیم فعلی ما نیست. این واقعیت مستقل نقاب بر چهره دارد و ساختار آن بر ما آشکار نیست. آنچه که ما از این واقعیت میدانیم این است که واقعیت تجربی دنیای فیزیک و شعور، دو انعکاس مختلف از آن هستند. بهعبارت دیگر هر کدام از واقعیت تجربی و واقعیت مربوط به حوزهی آگاهی و شعور چیزی از این واقعیت را به ما نشان میدهند. دسپانیا همواره بر این نکته تأکید دارد که تمام واقعیت با علوم تجربی و به طور خاص با مکانیک کوانتوم قابل کشف نیست زیرا واقعیت دارای ابعاد معنوی و هنری است. او تصریح میکند که چه بسا اساسا علم توانایی کشف چیستی این واقعیت را دارا نباشد.[1]
برای درک بهتر جایگاه نظریهی رئالیسم نقابدار بهتر است اشاره ی مختصری به مسالهی واقعیت در تاریخ فیزیک بکنیم.
در فیزیک کلاسیک به عنوان اصل پذیرفتهشده بود که یک جهان خارجی مستقل از ذهن وجود دارد که میتوان آن را مشاهده کرد و توصیفی از آن بدست آورد. در آنجا فرض بر این بود که در جهان خارجی قوانین مستقل از وجود بشر موجودند و بشر قادر است این قوانین را (لا اقل به طور تقریبی) یاد بگیرد. فیزیکدانان کلاسیک وظیفۀ فیزیک را این میدانستند که توصیفی از نظم موجود در طبیعت، مستقل از نقش آزمایشگران، به دست دهند. این بدان معنی است که فیزیک کلاسیک قائل به رئالیسم خام بود. زیرا اولا وجود یک جهان خارجی مستقل از ذهن را قبول داشت و ثانیا معتقد بود علم فیزیک و به طور کلی معرفت بشری به طور منفعلانه منعکس کنندهی این واقعیت هستند بدون آنکه در آن دخل و تصرفی کنند.
به طور خلاصه از دیدگاه فلسفی مفروضات فیزیک کلاسیک که تا قرن نوزدهم ادامه داشت بر این پایهها استوار بود: واقعیتی مستقل از ما و مشاهده ما وجود دارد و کار فیزیک، شناخت این حقیقت است. شناخت و اطلاعات درباره رفتار سیستمهای فیزیکی از طریق مشاهده آنها حاصل میگردد؛ بیآنکه این مشاهدات بتوانند اختلالی در سیستم مورد بررسی ایجاد کنند. انسان صرفا تماشاگری است که واقعیت خارجی را توصیف میکند و وجود و رفتار فرآیندهای فیزیکی بستگی به مشاهده آنها ندارد. درواقع، ما در فیزیک کلاسیک وجود واقعیت فیزیکی مستقل را میپذیریم و جوهر و ذاتی را به عنوان عامل اصلی رخدادها فرض میکنیم و سپس در پی قوانین مربوط به توجیه پدیدهها و پیشبینی آینده برمیآییم[2].
اما با شروع قرن بیستم و ظهور فیزیکدانانی نظیر بور، بورن، هایزنبرگ و شرودینگر خطوط کلی فیزیک کوانتوم پیریزی شد و اصول پیشین فیزیک کلاسیک به چالش کشیده شد. فیزیک کوانتوم، رئالیسم خام فیزیک کلاسیک را به چالش کشید و نظریهای آنتیرئالیستی را در مورد واقعیت صورتبندی کرد. از دیدگاه فیزیک کوانتوم اولا واقعیتی مستقل از ما وجود ندارد و ثانیا معرفت ما منعکس کنندهی واقعیت به طور انفعالی نیست بلکه ذهن در هنگام شناخت در سوژهی مورد بررسی خود دخل و تصرف میکند. فیزیک کوانتومی معتقد است که برای اندازهگیری یک کمیت فیزیکی باید وسیلهای بهکار ببریم و این وسیله تفاعلی با شیء مورد نظر داشته باشد. این تفاعل روی هر دو اثر میگذارد و بنابراین حالت شیء قبل و بعد از اندازهگیری یکی نیست. در فیزیک کلاسیک اعتقاد بر این بود که عمل مشاهده تاثیر قابل ملاحظهای روی شیء مورد مطالعه نمیگذارد. بنابراین در فیزیک کلاسیک امکان داشت که وضعیت شیء را برای زمانهای قبل از مشاهده و زمانهای بعد از آن مشخص کرد. اما در فیزیک کوانتومی اعتقاد بر این است که مشاهدات روی شیء مورد مطالعه تاثیر میگذارند و این تاثیر را نمیتوان به کمتر از یک مقدار معین تقلیل داد، و قابل کنترل هم نیست. بنابراین از دیدگاه بور و همفکران او نمیتوان از رفتار و خواص اشیاء کوانتومی به صورتی مستقل از مشاهده صحبت کرد و نمیتوان یک واقعیت مستقل از مشاهده به پدیدهها نسبت داد. به عبارت دیگر وجود یک شیء و دانش ما دربارۀ آن دو مطلب کاملا جداگانه نیست. به قول بور: "ما در صحنهی وجود تنها تماشاگر نیستیم، بلکه بازیگر هم هستیم." به عقیده ی بور وظیفهی علم این نیست که ماهیت اشیاء را برملا کند و توصیفی از جهان خارج به دست دهد، بلکه کار آن این است که رابطهای بین تجارب مختلف بشر برقرار کند. بنابراین وقتی ما راجع به توصیف طبیعت بحث میکنیم منظورمان توصیف طبیعت مستقل از ذهن انسانها نیست، بلکه منظورمان تجارب بشری است. به قول بور: "این اشتباه است که فکر کنیم وظیفهی فیزیک پیداکردن چگونگی طبیعت است. فیزیک مربوط است به آنچه ما میتوانیم دربارهی طبیعت بگوییم." [3]
این دیدگاه با مخالفت شدید اینشتین و همفکرانش مواجه شد. اینشتین بههیچوجه نمىتوانست زیر بار یک چنین نظریهای برود. او فیزیکدانى بود که همواره به دنبال کشف طبیعت بود و یک چنین نظریهاى با این نتایج عجیب و غیرشهودى او را راضى نمىکرد. اینشتین به رئالیسم اعتقاد داشت و نمىتوانست بپذیرد که مشاهده کننده، واقعیت یک پدیده فیزیکى را تعیین مىکند. او معتقد بود که فیزیکدانها به ایدهآلیسمى از نوع بارکلى روى آوردهاند که آنها را سرمست کردهاست و از هدف اصلى علم و همچنین فیزیک دور شدهاند. به همین دلیل بود که در کنگره سولوى به شدت در مقابل نظریات بور و هایزنبرگ موضعگیرى کرد. هایزنبرگ در خاطرات خود مىنویسد: "همهی بحثها در سر میز غذا شکل مىگرفت و نه در تالار کنفرانس و بور و اینشتین کانون همهی بحثها بودند. بحث معمولاً از سر میز صبحانه شروع مىشد و اینشتین آزمایش فکرى جدیدى که گمان مىکرد اصل عدم قطعیت را رد مىکند، مطرح مىکرد. پس از بحثهاى بسیار در طول روز، بور سر میز شام به اینشتین ثابت مىکرد که آن آزمایش هم نمىتواند اصل عدم قطعیت را خدشهدار کند. اینشتین کمى ناراحت مىشد، اما صبح روز بعد با یک آزمایش فکرى دیگر که پیچیدهتر از آزمایش قبلى بود، از راه مىرسید. پس از چند روز پاول اهرنفست فیزیکدان هلندى که دوست اینشتین بود گفت: من به جاى تو خجالت مىکشم، استدلالهاى تو در برابر مکانیک کوانتومى شبیه استدلالهایى است که مخالفانت در برابر نظریه نسبیت مىآورند." اینشتین با این آزمایشهاى فکرى مىخواست وجود ناسازگارى در مکانیک کوانتومى را نشان دهد تا بتواند آن را رد کند اما موفق نشد. او همیشه مىگفت نمىتواند قبول کند که خدا شیر یا خط بازى مىکند. او معتقد بود اگر خدا مىخواست تاس بازى کند این کار را بهطور کامل انجام مىداد و در آن صورت ما دیگر مجبور نبودیم به دنبال قوانین طبیعت بگردیم، چرا که دیگر قانونى نمىتوانست وجود داشته باشد. جواب بور به تمامى این جملات نغز این بود که: ما هم وظیفه نداریم براى خدا در اداره کردن جهان تعیین تکلیف کنیم. به این ترتیب بور در پنجمین کنگره سولوى توانست از سازگارى منطقى نظریهی خود دفاع کند. اما بحثهاى اینشتین و بور به ششمین کنگره سولوى در سال 1930 نیز کشیده شد و باز هم اینشتین نتوانست نتیجهاى بگیرد. پس از آن وی تلاش کرد که ناقص بودن مکانیک کوانتومى را نشان دهد.[4]
در سال 1935 اینشتین، پودولسکی، و روزِن (Einstein - Poudolsky - Rosen, EPR)، به یاری یک آزمایش فکری مدعی شدند که نظریهی کوانتومی توصیف کاملی از واقعیت در اختیار ما قرار نمیدهد و نظریهای ناقص است. این برهان که به برهانEPR معروف شد بحثهای بسیاری را میان فیزیکدانان قرن بیستم ایجاد کرد. [5]
دسپانیا نیز همسو با تلاش کسانی که با نظریهی آنتیرئالیستی بور و همفکرانش مخالف بودند سعی بر آن داشت تا با صورتبندی نظریهای رئالیستی خوانشی نو از واقعیت ارائه دهد که در عین حال پیچیدگیهای موجود در نظریات آنتیرئالیستی را نیز مدنظر داشته باشد. نظریهی رئالیسم نقابدار وی هم با دیدگاه آنتیرئالیستی بور و همفکرانش مخالف است و هم با رئالیسم خام فیزیک کلاسیک. رئالیسم نقابدار از آنجا که نظریهای رئالیستی است که وجود واقعیتی مستقل و خارج از ذهن ما را میپذیرد با نظریهی آنتیرئالیستی فیزیک کوانتوم مخالف است و از آنجا که فهم واقعیت را مانند رئالیسم خام فرآیندی ساده و انعکاسی نمیداند در مخالفت با رئالیسم خام قرار دارد. در واقع هم رئالیسم خام و رئالیسم علمی و هم رئالیسم نقابدار از آنجا که هر سه نظریاتی رئالیستی هستند به وجود واقعیتی در ورای ذهن قائلند با این تفاوت که رئالیسم خام و علمی این واقعیت را مستقل از معرفت بشری در نظر میگیرند و برای معرفت بشری نقشی فعال قائل نیستند. به این معنا که ذهن بشر صرفا کاشف از واقعیت است و آیینهوار آنچه را که در آن منعکس میشود حکایت میکند. چهار رکن اصلی رئالیسم خام عبارتند از:
1. عالم واقع مستقل از معرفت بشری وجود دارد
2. معرفت بشری توصیف تحتاللفظی این عالم است. به این معنا که متناظر با هر جزئی از معرفت، جزئی در عالم خارج است و اشیاء عالم دقیقا به همان نحو هستند که معرفت نشان میدهد.
3. بشر میتواند بیرون از شرایط اجتماعی و سیاسی و فارغ از پیشداوریها و فهمها بایستد و به معرفتی مطمئن از عالم دست یابد.
4. معرفت در وضع ایدهآل میتواند توصیف کامل عالم و دقیقا منطبق بر آن باشد. [6]
اصول کلی رئالیسم علمی نیز با رئالیسم خام مطابقت دارد.[7] این در حالیست که رئالیسم نقابدار معتقد است فهم واقعیت به جهت نقابدار بودن واقعیت به آن سادگی خاماندیشانه که در نظریات رئالیسم خام و علمی بیانشده صورت نمیگیرد. برای کنار زدن این نقاب از چهرهی واقعیت و کشف آن میبایست تلاشی پیچیده و همه جانبه صورت پذیرد. علم و ذهن بشر به تنهایی نمیتواند از عهدهی کشف واقعیت برآید بلکه انسان برای برقراری یک ارتباط شناختی با واقعیت میبایست همهی امکانات معرفتی وجود خود را اعم از علم و هنر و فلسفه و... به کار گیرد. از نظر رئالیسم نقابدار عدم توجه به نقابدار بودن و پوشیده بودن واقعیت بیرون از ذهن سبب بروز این خطای معرفتی شده که ذهن بشر میتواند با کمک مشاهدات علمی به سادگی به چیستی واقعیت بیرون از ذهن راه یابد. رئالیسم نقابدار اولا با این سادگی خاماندیشانه نسبت به واقعیت بیرون از ذهن که در دو تز رئالیسم علمی و رئالیسم خام بیان شده مخالف است و ثانیا با این مساله که علم و ذهن بشر به تنهایی بتوانند کاشف واقعیت، آنچنان که هست، باشند سر سازگاری ندارد. رئالیسم خام معتقد است پیچیدگی و پوشیدگی واقعیت بیرون از ذهن چنان است که برای کشف آن می بایست تلاشی پیچیده و همه جانبه صورت گیرد و همهی قوای بشری اعم از قوای ذهنی، احساسی، خیالی، دروننگری و... در فعالیتی سخت و نفسگیر بهکار گرفتهشوند تا بلکه از گوشهای از چیستی واقعیت بیرونی پرده برداشته شود.