كلمات كليدي : مكتب فرانكفورت، ماركوزه، هوركهايمر، آدورنو، ماركس وبر، نظريه انتقادي
نویسنده : فاطمه طلايي
پایه و اساس شکلگیری مکتب فرانکفورت، شکلگیری موسسه پژوهشی اجتماعی بود، که رسماً در تاریخ 3 فوریه 1923 طی فرمانی از سوی وزارت آموزش و پرورش تأسیس شد. این موسسهوابسته به دانشگاه فرانکفورت بود، ولی خود موسسه صرفاً نتیجه و حاصل مطرح شدنچندین برنامه پژوهشیرادیکال بود که "فلیکس ویل" فرزند یک تاجر ثروتمند غله، در اوایل سال 1930 اجرای آنها را بر عهده گرفت، از این رو در تابستان 1922، وی نخستین هفته کار مارکسیستی را در این موسسهسازماندهی کرد.[1]موسسه در شرایط ویژهای که ناشی از پیروزی انقلاب بولشیویکی در روسیه و شکست انقلابهای اروپای مرکزی (یه ویژه در آلمان) بود پیریزی شد؛ به طوری که میتوان شکل گیری این موسسه رابه مثابه پاسخی دانست در برابر احساس نیاز روشنفکران جناح چپ به ارزیابی مجدد نظریه مارکسیستی (به ویژه رابطه بین نظریه و عمل در شرایط جدید).
موسسه فرانکفورت بخشی از یک جنبش فکری وسیع تر موسوم به مارکسیسم غربی به شمار میرفت، که خصیصههای اصلی آن از یک سو ارائه تفاسیر مجدد عمدتاً فلسفی و هگلی از نظریه مارکسیستی درباره جوامع سرمایهداری پیشرفته و از سوی دیگر ارائه دیدگاهی کاملاً انتقادی نسبت به تحول جامعه و دولت در اتحاد جماهیر شوروی بود.[2]این مکتب در دهه20تا70قرن بیستم تکوین و سپس افول نمود اما در ذهن به عنوان مجموعه ای که خواهان حرکتی است از زیر ساخت های بیشتر فرهنگی، به سوی نقد مضمر در ساختار ها و کردارهای دو بلوک سرمایه داری در شرق و غرب عالم بود.و از نظر آنان فلسفه همیشه از افلاطون تا امروز عمدتا اجتماعی و سیاسی بوده است.
مراحل شکل گیری مکتب فرانکفورت
- اولین مرحله مکتب فرانکفورت بین سالهای 1933تا 1923 است. در این مرحله مرکز مطالعات اجتماعی تاسیس شد و توجه اصلی به مطالعه مسائل جدید جامعه سرمایه داری از دیدگاه مارکسیسم، بدون دیدگاه خاصی بوده است. در این دوران،تحقیقات انجام شده در موسسه کاملاً متنوع و متفاوت بود و به هیچ وجه ملهم از برداشت خاصی از اندیشه مارکسیستی، به گونهای که بعدها در نظریه انتقادی گنجانده شد، نبود. محققین در این دوره بیشتر بر ماتریالیسم تاریخی توجه داشتند.
- مرحله دوم، مصادف با تبعید بنیانگذاران نظریه انتقادی از فرانکفورت به آمریکا و دیگر نقاط است. از 1950تا 1933 ایدههای هگلی وجه غالب نظریه انتقادی و جهت دهنده تحقیقات و فعالیتهای این مکتب بوده است. با انتخاب هورکهایمر به عنوان رئیس مرکز مطالعات و همکاری آدورنو و مارکوزه تمایلات فرویدی نیز دز این دوره مطرح شد ،لذا گرایش فلسفی - روانی به جای اقتصادی - تاریخی وجه تمایز این دو دوره است. دیدگاه انتقادی در سال 1937 با نگارش مقاله نظریه سنتی و انتقادی هورکهایمر شروع شد و توسط آدورنو و مارکوزه اشاعه بیشتری یافت، در این دوره و تا پایان دهه 40 نقد اثباتگرایی، و علمگرایی به بررسی علمگرایی مبتنی بر عقلانیت تکنولوژیکی ابزاری انجامید.[3]
در دوره سوم، از زمان مراجعت موسسه به فرانکفورت در سال 1950، آراء و دیدگاه های اصلی نظریه انتقادی به روشنی در شماری از آثار عمده متفکران و نویسندگان عضو موسسه تدوین شد، و مکتب فرانکفورت به مرور تاثیر اساسی بر اندیشه اجتماعی آلمان بر جای نهاد و دامنه نفوذ و تاثیر آن بعدها به ویژه بعد از سال 1956 و ظهور جریان چپ نو در سراسر اروپا و نیز در ایالت متحده آمریکا گسترش یافت،که بسیاری از اعضاء موسسه (بویژه مارکوزه) در آنجا مانده بود.این ایام، دوران تاثیرات عظیم فکری و سیاسی مکتب فرانکفورت بود که در اواخر دهه 1960 در پی رشد سریع جنبش های رادیکال دانشجویی به اوج خود رسید.
مرحله چهارم: از اوایل دهه 1970، که تاثیر و نفوذ مکتب فرانکفورت به آرامی رو به افول نهاد و در واقع با مرگ آدورنو در 1669 و هورکهایمر در 1973 عملاً حیات آن به عنوان یک مکتب فکریمتوقف شد. مکتب فرانکفورت در سال های آخر حیات خود از مارکسیسم، که زمانی منبع اصلی الهام بخش آن بود فاصله گرفت.[4]بیانیه معروف این مکتب در 1931 به عنوان نظریه سنتی و نظریه انتقادی انتشار یافت.در این بیانیه باید تقسیمات سنتی فلسفه را از میان برداشت و دانش را در پرتو واقعیات تاریخی و مناسبات اجتماعی که به ناروا از آنها منتزع شده است قرار داد.
نظریه انتقادی
اصطلاح مکتب فرانکفرت در دنیای انگلیسی مترادف با نظریه انتقادی است و در آلمان غربی به معنای موسسه پژوهشی اجتماعی فرانکفورت پس از باز تاسیس آن در 1950به کار میرفت.[5]جریانی موسوم به نظریه انتقادی از دل مکتب فرانکفورت بیرون آمد. مفهوم نظریه انتقادی در واقع محور اصلی پژوهش های فکری- فلسفی،و تحقیقات نظری و کانون اندیشه ها و آراء مکتب فرانکفورت بود که همه تحقیقات دیگر مطابق آن بود. اساساً این مفهوم، نوعی قالب تئوریک برای متمایز کردن اعضا خود از اشکال رایج و غالب مارکسیسم- ارتدوکس بود.و پوشش برای پنهان ساختن گرایش انقلابی در محیطی که با این گرایش ها مخالفت داشتند، این نظریه به صورت نظریه ای عام در جامعه معاصر در آمد و باعث تکامل نظریه اجتماعی امروزه شد.[6]نظریه انتقادی مبتنی بر این ایده بود که در نیمه قرن بیستم، فاصله میان سرمایه مارکس و دوران شکوفایی مکتب انتقادی یا کمی بیشتر از آن سرمایه داری دچار تغییر شگرف شده است. کانون کار مارکس اقتصاد بود،مهمترین جنبه جامعه در فرایند انتقال از اقتصاد به فرهنگ قرار گرفت. و بنابراین این مکتب انتقادی مجبور بود نگاه انتقادی اش را بر اقتصاد معطوف نکند بلکه معطوف به فرهنگ کند.[7]
مفهوم دیالکتیک
واژه دیالکتیک یکی از دو جز عبارت دیالکتیک انتقادی است که مکتب فرانگفرت به آن مشهور گشته، ریشه این لغت کلمه یونانی است که دو معنا دارد : 1. کلمه یا گفتار 2. دلیل. هووکهایمر سخن از نگرش سنتی و نگرش انتقادی به میان می آورد که اولی را در توصیف علوم طبیعی و پوزیتیویستی به کار می برد. نگرش انتقادی را اساساً نگرش هگلی و دیالیکتیکی می داند، در علوم اجتماعی گفتمان دوم رایج است و پدیده اجتماعی را عینی، ساختاری و از پیش داده شده تلقی می کند و روش تبین حقایق عینی را از نظر اثباتی و خارجی مردود می شمارد. نگرش سنتی مفاهیم اجتماعی را به شکل غیر تضاد آمیز و ایستا طبقه بندی می کند و نگرش انتقادی با بهره گیری از روش دیالکتیک مفاهیم خود را از متن فرایند متحول پراکسیس تاریخی استنتاج می کند. هورکهایمر نگرش سنتی را مبیّن کارکرد اجتماعی دانمشمندان در گفتمان های پبشین و در درون نظام تقسیم کار اجتماعی می داند که پیوند روشن و آشکاری با فعالیت های اجتماعی به عنوان پراکسیس تاریخی نداشته است. فعالیت فکری اندیشمندان نقاد بر خلاف اندیشمندان سنتی کارکرد اجتماعی دارد و جزئی از فرایند پراکسیس تاریخی است، به این معنی که با علاقه و خواسته های راستین انسان پیوند دارد.
دیالکتیک در نزد فرانکفورتی ها ماحصلی از میراث گذشتگان است که در بستر گفتمانی مورد قبول یا طرد قرار گرفت، در این جریان نوعی هویت یابی بین مارکسیسم ارتدوکس و روسی از یک طرف و نظام ذهنی و عینی غرب از طرفی دیگر پیگیری شد.مارکوزه در پایه ریزی و تدوین نظریه دیالکتیک بر مبنای فلسفه هگل که محور کل بحث و تفسیر را تشکیل میدهد میباشد.
آدورنو از دیالکتیک منفی یاد می کند و می گوید فرض دیالکتیک راهی برای برطرف کردن تضاد و تعارضی فرض گمراهانه است. او معتقد است تنها چیزی را که دیالکتیک نشان می دهد ناراستی هویت است به عبارتی دیالکتیک پیش از آنکه یک فرایند رهایی بخش باشد یک مکانیزم تحلیل گرا است. در حالی که مارکزه و هابرماس دیالکتیک را فرایندی رهایی بخش می دانستد.در این مقاله به بررسی 4 متفکر مکتب فرانکفورت و نظریات آنها میپردازیم:
1. هورکهایمر 2.آدورنو 3.مارکوزه 4. یورگن هابرماس
هورکهایمر
از بر جسته ترین افراد مکتب فرانکفورت میباشد که در دهه سی به طرح مفهوم نظریه انتقادی در مقابل نظریه سنتی پرداخت. و در مقابل نقد نظریه سنتی به ارزیابی نظریه پوزیتیویسیم (اثبات گرای) پرداخت،و برای این نظریه چندی نقد بیان کرد. هورکهایمر، پوزیتیویسم را در مقابل نظریه دیالکتیکی قرار می دهد [8]
هورکهایمر در سه مورد اصلی به نقد پوزیتیویسم به عنوان نظریه شناخت یا فلسفه علم، به ویژه در پیوند با علوم اجتماعی می پردازد.
1-پوزیتیویسم با افراد فعال انسانی،به مثابه امور واقع و موضوعات صرف در چارچوب یک طرح جبرگرایی مکانیکی برخورد می کند.
2- پوزیتیویسم تنها جهان را به عنوان پدیده ای مسلم و ملموس ،در عرصه تجربی در نظر می گیرد و هیچ گونه تمایزی میان ذات و عرض قائل نیست.
3- پوزیتیویسم بین امور واقع و ارزش ،تمایز مطلقی بر قرار می کند و از این رو دانش را از علایق انسانی منفک می کند.[9]
نظریه سنتی از نظر هورکهایمر یک نظریه مبتنی بر علوم تجربی مدرن است که در فلسفه اثباتی مطرح شده و در نهایت به شکل اثبات گرایی و علم گرایی جلوه کرده است.در مقابل نظریه سنتی، نظریه انتقادی را با مشخصات زیر مطرح کرده،نظریه انتقادی1-در جهت نفی جدایی بین واقعیت و ارزش،2-نفی جدایی بین عینیت و ذهنیت،3-نفی جدایی بین نظر و عمل،4-نقد یکسان قلمداد کردن بین مطالعه جامعه و طبیعت،5- تاکید بر فرد گرایی با توجه به اندیشه های کانت، نیچه...هورکهایمر توانست با نقد مارکسیسم،اثبات گرایی به طرح اصول جدید نظریه انتقادی بپردازد.[10]هورکهایمر نظریه انتقادی را از دو جنبه مورد بحث قرار می دهد.
1- ارزیابی تردیدآمیز و تا حدودی بدبینانه هورکهایمر از نقش طبقه کارگر، پیشاپیش حاکی از بدبینی عمیق بعدی وی در خصوص وجود هر گونه نیروی رهایی بخش واقعی در جوامع مدرن بود.
2- اهمیت سیاسیکه وی برای کار روشنفکران منتقد قائل بود، در واقع نوعی رجعت به برداشت ما قبل مارکس از فرایند تحول اجتماعی به شمار می رفت.[11]
آدورنو
دومین جامعه شناس دیدگاهای انتقادی است ،که بعد از هورکهایمر مدیر مرکز مطالعات اجتمای فرانکفورت شد.سهم آدورنو در شکل گیری نظریه انتقادی کم رنگتر است علاقه او در حوزه فرهنگ به ویژه موسیقی بود، و بینش فلسفی وی مبتنی بر نظریه اجتماعی دیایکتیک نبود، چیزی بود که بعدها دیالکتیک منفی نامیده شد.که عبارت از نقدی بر تمام مواضع فلسفی، و نظریه های اجتماعی این دیدگاه به صورت شکلی از نسبی گرای و شک گرایی نمود پیدا کرد، که امکان هرگونه نقطه شروع یا مبدا مطلق برای اندیشه های بشری را نفی می کند. دیدگاه وی با هورکهایمر و مارکوزه یکی نبود. بر خلاف آنها اعتقاد به طبقه کارگر را کنار گذاشت و توجهی به تحلیلهای اقصادی مارکس نداشت. و از نظر او وجدان علمی منبع اصلی نقد است.[12] هورکهایمر اندیشه آدرنو را چنین بیان می کند.
1- اصلاحات بسیار مهمی در نظریه مکتب فرانکفورت ایجاد می کند. اما با این حال نظریه انتقادی، در حال حاضر به عنوان نظریه ای صرفاً نقاد محسوب می شود،که اساساً قادر به تدوین و ارائه هیچ گونه برداشت مثبتی نیست، زیرا هر گونه اقدامی در جهت تدوین چنین برداشت هایی متضمن تفکر همسانی خواهد بود.
2- یکی از انتقادات عمده وی به پوزیتیویسم این بود که پوزیتیویسم، برخلاف نظریه انتقادی واقعیات فردی را در چارچوب کلیت قرار نمی دهد. به تعبیر آدرنو کل غیر حقیقی است فلسفه مذکور به سمت شک گرایی تمایل دارد، و نه تنها با مارکسیسم بلکه با هر نوع نظریه اجتماعی دیگر نیز ناسازگار است.[13]
مارکوزه
مارکوزه در 1932عضو مکتب فرانکفورت گردید. در دوران جوانی متاثر از سنت دانشگاهی آلمان بود،که فلسفه آلمان را در ظاهر به دنبال یافتن حقیقت و در باطن مدافع وضع موجود می دانست. اعتراضش به حزب نازی زمینه انتقاد او به عقل گرایی گردید، از این رو مدعی شد فلسفه تعقلی مانند فلسفه اثبات گرایانه به ظاهر پدیده ها پرداخته و توان بیان حقیقت ذات آنها را ندارد. و در کتاب انسان تک ساحتی از عقلانیت تکنولوژی بحث می کند و از نظر او و دیگر اعضا مکتب فرانکفورت تسلط بر طبیعت از طریق تکنولوژی، شکل جدیدی از تسلط بر بشریت را ضروری می سازد، در ایده عقلانیت تکنولوژی مارکوزه به ماکس وبر شباهت دارد. وی به عوامل فرهنگی و اجتماعی در شکل گیری نظام اجتماعی کمتر اشاره کرده و تکنولوژی را عامل اصلی شکل دهی جامعه مدرن می داند و همچنین تعیین کننده ساختار حامعه می دانند.
مارکوزه اندیشه اش را با نقد فلسفه معاصر خود شروع کرد و در این مورد به نقد سه عنصر تفکر فلسفی اروپا پرداخت:
1- از نظر او منطق صوری یا ارسطویی،قابلیت بهره بری فکری را در دنیای معاصر ندارد.
2- فلسفه زبانی نیز به لحاظ پرداختن به زبان عادی اهمیت علمی و نظری ندارد.
3- فلسفه اثبات گرایی نیز به لحاظ پیوند با تکنولوژی و نظام سرمایه داری تنها ابزار بهره کشی انسانهاست.در این صورت پی ریزی فلسفه ای جدید که در پی شناختن دنیای جدید باشد، ضروری است.[14]
و در مخالفت با علوم اجتماعی پوزیتیویستی به ارائه یک نظریه اجتماعی دیالکتیکی پرداخت و در این خصوص مانند هوکهایمر استدلال نمود که گرایش فلسفه پوزیتویسمی آن است که مطالعه جامعه را با طبیعت یکسان بگیرد. و مطالعه اجتماعی باید به صورت علمی درآید که در جهت کشف قوانین اجتماعی است مساله تغییر نظام اجتماعی در نتیجه همین قوانین خشک است.[15]
هابر ماس
هابر ماس، که معمار اصلی نظریه نو انتقادی به شمار میرود در بخش عمده آثار خود، نقد مکتب فرانکفورت از پوزیتیویسم را پی گرفت و به تدوین نظریه جدید شناخت، با توجه خاص به علوم اجتماعی دست زد و به ایرادات پوزیتویسم پرداخت و آن را با نظریه دیالکتیکی مقایسه کرد.
هابرماس به انتقاد از تفکیک پوزیتیویستی بین واقعیات و تصمیمات می پردازد؛ یعنی این فرض که در پدیده های اجتماعی از یک سو قواعد تجربی وجود دارد که می توانند به صورت قانون در آیند و از سوی دیگر قواعد مربوط به رفتارهای انسانی، یعنی هنجارهای اجتماعی وجود دارند. تبعات این دوگانگی آن است که شناخت مجاز منحصر به علوم تجربی است، در حالیکه مسائلی مربوط به اعمال حیاتی خارج از علم است و قضاوت پیرامون هنجارهای اجتماعی تنها منوط به تصمیم است.هابرماس معتقد است در برابر ادعاهای حقیقت که در گزاره های تجربی مطرح می کنیم، ادعاهای مربوط به صحت یا مناسبت قرار دارند که به مدد هنجارهای کنش یا سنجش آنها را گسترش می دهیم.
هابرماس نظریه جدیدی درباره شناخت تدوین کرد که از طریق پیوند دادن شناخت با منافع و علایق انسانی نوع بشر، مبانی محکم و شالوده مطمئنی برای آن فراهم کرد. سه نوع شناخت متمایز از هم وجود دارند که هر یک بر نوعی علایق شناخت ساز منتهی اند:
1-علایق فنی که در نیازهای مادی و کار که قلمرو علوم تجربی تحلیلی را می سازند، ریشه دارد.
2-علایق عملی موجود در درک تفاهمی بین افراد و در میان یا بین گروه های اجتماعی، که در ویژگی های نوعی- جهانی زبان که قلمرو شناخت تاریخی- هرمونتیکی را به وجود می آورند ریشه دارد.
3-علایق رهایی بخش که در کنش ها و گفتارهای تحریف شده ریشه دارد که بر اثر اعمال قدرت، که قلمرو شناخت خود اندیشانه یا انتقادی را تشکیل می دهند.
بحث شناخت و علایق انسانی همچنان قبل از هر چیز متوجه پوزیتیویسم، یا به طور عام تر علیه علم گرایی است؛
هدف هابر ماس از قائل شدن تمایز بین سه نوع شناخت، که به طور یکسان در علایق انسانی ریشه دارند. این اموعه ای که خواهان حرکتی است از زیر ساخت های بیشتر فرهنگی، به سوی نقد مضمر در ساختار ها و کردارهای دو بلوک سرمایه داری در شرق و غرب عالم. ست که ادعاهای علوم تجربی-تحلیلی درباره اعتبار انحصاری را نفی کند و در عین حال بر دوگانگی واقعیت و تصمیم فائق آید.[16]