كلمات كليدي : پساساختارگرايي، متن، بافت، معنا، زبان، ساختارگرايي، سوبژه، انحلال انسان، پست مدرنيسم
نویسنده : عبدالرضا آتشين صدف
پساساختارگرایی جنبشی است که با موجی از تفکر روشنفکران و اندیشمندان فرانسوی سالهای پس از جنگ جهانی دوم به ویژه پس از دهه 1960 گره خوردهاست که معدودی از آنها خود را پساساختارگرا نامیدهاند؛ اندیشمندانی همچون ژاک دریدا، ژولیا کریستوا، رولان بارت، ژیل دلوز، فلیکس گاتاری و میشل فوکو. پساساختارگرایان تمامی حوزههای دانش- تاریخ، فلسفه، سیاست، جامعهشناسی، مردمشناسی، ادبیات، روانشناسی و ... - را متنی یا بافتاری (Textual) میدانستند[1].
آنان علیرغم اختلافاتی که با هم دارند دارای نقاط مشترکی نیز هستند ازجمله:
1- سوالاتی از قبیل: معنا از کجا میآید؟ آیا از خود متن میآید؟ آیا از بافتی میآید که در متن به کار میرود؟ آیا خواننده در خلق معنای مورد نظر خود آزاد است؟ نویسنده یک متن تا چه حد میتواند مهار تفسیرهای متن خود را به دست داشته باشد؟ آیا معنا در نتیجه تعامل این عوامل به وجود میآید؟ در این صورت، این عوامل چگونه با هم تعامل میکنند؟
2- این حقیقت که آثار آنها نظریه سیاسی، نقد ادبی، فلسفه، نظریه روانکاوی، نشانهشناسی، ساختارگرایی و در بعضی موارد فمنیسم را به هم میآمیزد؛
3- پیچیده بودن بسیاری از آثارشان؛
4- آنها از ساختارگرایان سه ایده کلی را که با یکدیگر همپوشانی دارند، به ارث بردند؛
الف) زبان نمیتواند به خارج از خودش اشاره کند[2].
ب) زبان معنا را منعکس نمیکند بلکه آن را تولید میکند[3].
ج) زبان فردیت را بیان نمی کند[4].
تفاوت پساساختارگرایی با ساختارگرایی
پساساختارگرایی همانگونه که از نامش پیداست، به آموزهها و نظریاتی گفته میشود که اساس ساختارگرایی را در معرض پرسش قرار داده است.
جریان ساختارگرایی کمتر به موضوع متن و بیشتر به چگونگی تاثیر گذاشتن متن میپردازد و برای اینکه به مکانیسمهای متن بهتر و واضحتر پی ببرد عمدا از اهمیت محتوای متن میکاهد. مثلا ارزشی برای نکته اخلاقی داستان یا پیام یک داستان عامیانه قائل نیست. ژاک دریدا فیلسوف فرانسوی در این مورد چنین مینویسد: «برجستهکاری و طرح ساختارها زمانی بهتر دیده میشود که محتوا یعنی انرژی حیاتبخش معنا، بیاثر و خنثی شود.» به عبارت دیگر ساختارگرایی بیشتر به این نکته میپردازد که متن چگونه معنا می دهد نه اینکه متن چه معنایی دارد[5].
ساختارگرایی در کلیترین مفهوم خود درباره معنا و بازنمایی و تالیف سوالاتی مطرح میکند و روابط بین زبان و معرفت را مورد بررسی قرار میدهد. ساختارگرایان میکوشند فعالیت انسان را به شیوهای علمی از طریق کشف عناصر اساسی آن فعالیت (مثل مفاهیم، کنشها و مجموعه واژگان) و قواعد یا قوانین ترکیب آنها توضیح دهند[6]. به عنوان مثال میشل فوکو به عنوان یکی از ساختارگرایان مشهور در تکوین معنا به عوامل مختلفی معتقد بود و هرگز این فرآیند را به ساخت درونی محدود نمیدانست. به نظر او عوامل بینامتنی و تاریخ از مهمترین عواملی هستند که در معنای متون گذشته تاثیر میگذارند ونباید از دامنه بررسیها حذف شوند. او در یک متن کوتاه بهنام: مولف چیست؟ ایده مرگ مولف رولان بارت و دیگر ساختارگرایان را به چالش میطلبد و مورد نقد قرار میدهد. او برخلاف نظر بارت و دیگر ساختارگرایان معتقد است نام مولف تنها یک برچسب تزیینی نیست که بتوان گفت با حذف آن هیچ اتفاقی برای متن نخواهد افتاد. برعکس، نام مولف پل رابطی است میان بسیاری از عوامل حاشیهای که در تعین معنایی آن دخیلاند و آن را تحت تاثیر قرار میدهند. به نظر فوکو بیاعتنایی نگرشهای نو به «کسی که سخن میگوید» یا مولف از یک اصل اخلاقی نشات میگیرد که ناظر به اهمیت و ارزش نوشتار است. اما این تنها یک ارزش اخلاقی است که در عمل از قوت و قطعیت برخوردار نیست و نمیتواند موید همه جنبههای معنایی متن باشد. اثر غالبا در خود محدود نمیماند و به محدودههای خارج از خود تجاوز میکند[7].
در مقابل، پساساختارگرایی با رد انکار قابلیت خودگردانی سیستم (ساختار) آغاز شد و با قواعدی که قرار بود سیستم در محدوده آن عمل کند به مخالفت برخاست. در قلمرو زبان بر محدودیت مطالعه ساختاری انگشت گذاشت و بر آن بود که کارکرد زبان را به مبادله پیام و ایجاد و یا تبادل اطلاعات محدود دانستن نوعی سادهاندیشی است[8]. واضح است که میان این دو جریان فکری تفاوتهایی وجود دارد که ذیلا به آنها اشاره میشود:
1-پساساختارگرایی بیش از ساختارگرایی «ضد بنیانگرا» است.
ساختارگرایی متن را از بنیانهایی به نام واقعیت و تالیف شخصی جدا میکند. از این لحاظ میتوانیم آن را یک گرایش ضد بنیانگرا بنامیم. اما ساختارگرایی در عین حال اعلام میکند با اینکه متن را میتوان به صورت یک سطح صاف دید، هر متن بر پایه ساختارهایی عمیق، نهفته و بنیادی بنا میشود. با اینحال، پساساختارگرایی را میتوان انکار هرگونه مبنای بنیادی و نهفته در زیر معنا دانست[9].
2-پساساختارگرایی جامعیت کمتری دارد:
پساساختارگرایان اغلب ساختارگرایی را به این متهم میکنند که با حالت خودستایانهای خود را در دیدگاهی عمیق و برتر جلوه میدهد که از آنجا میتوان واقعیتهای جهانشمول ازلی ورای همه متنها را مشاهده کرد. پساساختارگرایان این رفتار را نگرشی توتالیتر (استبدادی) یا امپریالیستی میدانند که اهمیت و نفوذ متفکرانی را که در شرایط خاص اجتماعی و تاریخی فعال هستند نادیده میگیرد. پساساختارگرایان معتقد نیستند که فاصله گرفتن از موضوع مورد مطالعه و آشکار ساختن علت نهایی و جامع هر چیزی ممکن یا مطلوب است[10].
3- پساساختارگرایی بیشتر به تفاوت اهمیت میدهد:
ساختارگرایی ادعا میکرد که در زبان، هیچ نشانهای به خودی خود معنا ندارد. معنا همیشه حاصل تفاوت است. با وجود این، زبان ساختاری نسبتا ثابت، محکم و حتی مستبد به حساب میآمد.
پساساختارگرایی تفاوت را برجستهتر میسازد تا هرگونه مفهوم ثبات یا یکپارچگی معنا را بر هم زند. در ساختارگرایی متن کامل فرض میشود. در پساساختارگرایی، متن همیشه ناتمام و پر از ایراد و تناقض است[11].
شباهتهای ساختارگرایی و پساساختارگرایی
اگرچه ساختارگرایی و پساساختارگرایی بسیار متفاوتند – مثلا پساساختارگرایی از زبانشناسی ساختاری استفاده نمیکند[12]- از این جهت که هر دو رویکردی انتقادی دارند مشابهتهایی میان آنها وجود دارداز جمله اینکه:
الف: انتقاد از فاعل شناسا (سوبژه): توضیح آنکه، واژه سوبژه به چیزی کاملا متفاوت از واژه «فرد» اشاره میکند. ریشه واژه اخیر به رنسانس برمیگردد و بر این پیشفرض مبتنی است که انسان، فاعلی آزاد و عاقل است و فرایندهای اندیشه از جبر شرایط تاریخی و فرهنگی رها هستند. این دیدگاه درباره عقل را اندیشه فلسفی دکارت عرضه کرد. در اصل کوژیتوی دکارت یعنی عبارت: « میاندیشم، پس هستم»، « منِ» دکارت باور دارد که کاملا هوشیار و بنابراین خودآگاه است. این «من» نه تنها مستقلس که منسجم نیز هست؛ تصور قلمرو روانشناختی متضاد با آگاهی، غیر ممکن است. دکارت در آثارش، روایتگری را به ما نشان میدهد که میپندارد سخن میگوید، بیآنکه همزمان طرف خطاب قرار گیرد[13].
برخلاف تلقی دکارت، پساساختارگرایان بر آناند که فاعل شناسا را منحل کنند[14]. لوی اشتراوس، یکی از پیشتازان پساساختارگرایی، هسته مرکزی بودن فاعل شناسا را « توله ننر شده فلسفه» مینامید. او معتقد بود که هدف نهایی علوم انسانی نه تاسیس انسان که انحلال اوست. چنین نظریهای شعار ساختارگرایی شد. همچنین لویی آلتوسر در واکنش به اختیارگرایی سارتر، با تفسیر مارکسیسم به عنوان یک نحله ضد انسانگرایی نظری، به انحلال فاعل شناسا پرداخت[15].
پساساختارگرایانی همچون فوکو، بر آناند تا مفاهیمی را که به کمکشان تاکنون انسان را بازشناختهایم به نابودی کشانند. واژه سوبژه به ما کمک میکند تا واقعیت انسانی را همچون یک ساختار و همچون فرآوردهای از فعالیتهای معنادار در نظر آوریم که هم به لحاظ فرهنگی دقیق و هم در مجموع، ناخودآگاه است. مقوله سوبژه، نظریه خودِ مترادف با آگاهی را در معرض تردید قرار میدهد و در واقع آگاهی را از مرکزیت ساقط میکند[16].
ب: هم ساختارگرایی و هم پساساختارگرایی، تاریخگرایی را به نقد میکشند. آنها نسبت به این اندیشه که یک الگوی سراسری و یکسان در تاریخ وجود دارد، به دیده تردید مینگرند. نمونه بارز آن، انتقاد لوی اشتراوس از نظریه سارتر درباره ماتریالیسم تاریخی، در کتابش با عنوان ذهن وحشی است که در آن بر نظریه سارتر درباره ماتریالیسم تاریخی و باورش به اینکه جامعه امروزین از فرهنگهای گذشته برتر است میشورد. او سپس فراتر میرود و میگوید که دیدگاه سارتر درباره تاریخ، نوآوری شناختی معتبری نیست[17].
ج: هر دو رویکرد، منتقد معنا هستند. سوسور بر تمایز بین دال و مدلول تاکید داشت. او اظهار داشت، صدایی که با شنیدن واژه سیب در ذهن پدید میآید، دال و مفهوم سیب، مدلول است. رابطه ساختاری دال و مدلول، یک نشانه زبانشناختی میسازد و زبان، برآمده از این نشانههاست. نشانه زبانشناختی هویتی قراردادی است؛ این بدان معنی است که نشانه زبانشناختی بهصورت قراردادی وکاربرد عام و نه به دلیل ضرورت، به جای مدلول مینشیند. سوسور همچنین این نکته را بیان کرد که هر دالی، ارزش معنایی خود را فقط از طریق جایگاه ممتاز و متمایزش در درون ساختار زبان کسب میکند[18]. در این برداشت از نشانه، توازنی متزلزل میان دال و مدلول به چشم میخورد. هر دال ارزش معنایی خود را از رهگذر موقعیت متمایزی که در درون ساختار زبان حائز است، کسب میکند[19].
در پساساختارگرایی، مدلول تنزل میکند و دال در منزلتی برتر مینشیند. این بدان معنی است که تناظری یک به یک میان فرضیهها و واقعیت وجود ندارد. به عنوان نمونه ژاک لاکان از «تحول دائمی مدلول به اقتضای دال» سخن میگوید. ژاک دریدا اندکی پا را فراتر نهاد و از نظام ناب و ساده دالهای شناور سیال، بی هیچ ارتباط معینی با مدلولهای فرازبانشناختی گفتوگو میکند[20].
د: هر دو به نقد فلسفه میپردازند. آلتوسر در نخستین اثرش درباره کنش تئوریک بر آن است که فلسفه مارکسیستی علم است. او بین مارکس جوان که در فضایی هگلی و ایدئولوژیک می اندیشید و مارکس پیر که با فهم و درک خود از مفاهیم و فرایندهای اقتصادی، به مثابه یک اندیشمند برجسته جلوهگر شده بود، تمایز شفافی قایل بود و مارکس پیر را ترجیح میداد . به طور کلی میتوان گفت آنگاه که ساختارگرایان، زبان را به مرکز اندیشه سوق دادند، در واقع به طریقی ضد فلسفی دست زدند[21].
تاثیر پساساختارگرایی بر پست مدرنیسم
دیدگاه پساساختارگرا کاملا تاثیرات خود را بر نقطهنظرات و آموزههای پستمدرن بهجای گزارده است. بهطوری که در واقع اکثر پستمدرنیستها پساساختارگرایانی هستند که نامشان ذکر شد. آنان از سه راه بر پیدایش پستمدرنیسم تاثیر داشتند:
1- پساساختارگرایی با تحلیل خود از زبان به حمایت، تایید و تقویت پستمدرنیسم میپردازد[22]. پسا ساختارگرایان گفتند که از زبان برای سازمان دادن و حتی ساختن واقعیت بهره گرفته میشود. به بیان دیگر، زبان به انسان توانایی میدهد که به جهان معنا ببخشد. واقعیت، مستقل از نحوهای که بازنمایی میشود، یا روایتی که از آن بهدست دادهمیشود نیست و در این میان نقش اساسی به عهده زبان است. این تعریف نه تنها در هستی یافتن پست مدرنیسم نقش داشت بلکه یکی از مبانی نظری پست مدرنیسم را نیز شکل داد[23].
2- معنا تنها در پیوند با ساختار تحقق مییابد، هیچ چیز به تنهایی معنایی نمیدهد و تنها از طریق رابطه با چیزهای دیگر معنا پیدا میکند[24].
3- هر دو بر آن بودند که زبان شفاهی و نوشتاری روشنترین و صریحترین نمایش ساختار یا کیفیت ربطمندانه معناست. از این رو مطالعه روش کارکرد زبان، در ادراک اینکه چگونه تولیدات فرهنگی میتوانند آفریننده معنا باشند بسیار یاریرسان بودهاست[25].