دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

کارل هاینریش مارکس Karl Heinrich Marx

کارل هاینریش مارکس Karl Heinrich Marx
کارل هاینریش مارکس Karl Heinrich Marx

كلمات كليدي : كارل ماركس، اقتصاد، ازخودبيگانگي، طبقه، تضاد، ايدئولوژي، زيربنا و روبنا

نویسنده : فاطمه امين پور

کارل مارکس در یک خانواده بزرگ یهودی در پروس چشم به جهان گشود. در سال 1836 برای تحصیل حقوق به دانشگاه بن رفت. وی مدتی در برلین زیر نفوذ گروهی رادیکال قرار داشت. پس از مهاجرت از برلین در سال 1841 شغل روزنامه‌نگاری رادیکال را در پیش گرفت. سپس در سال 1843 به پاریس رفت و در آنجا به فیلسوف ایده‌آلیست آلمانی ویلهلم هگل (Wilhelm Hegel) پیوست و مطالعاتش را در خصوص اقتصاددان انگلیسی آدام اسمیت (Adam Smith) و دیوید ریکاردو (David Ricardo) و برخورد با سوسیالیسم فرانسه آغاز کرد. در سال ۱۸۴۵ به‌وسیله حکومت فرانسه اخراج شد و به بروکسل رفت و در آنجا همکاری مادام‌العمر خود را با فردریش انگلس (Friedrich Engels) آغاز کرد. بعد از چند سال به‌دلیل نقض قول خود مبنی‌بر عدم دخالت در روزنامه‌نگاری سیاسی از بروکسل نیز اخراج شد و توسط رهبران شورشی مردمی به پاریس دعوت شد. سپس به آلمان مراجعت کرد و با پیروزی پادشاه پروس، مارکس به تبعیدی دائمی در لندن کشیده شد. پس از آن مارکس درگیری در سازمان سیاسی، نوشتن، مباحثه و کار علمی را ادامه داد. مارکس در طی ده سال زندگی‌اش ناخوش بود. پس از مرگ همسرش در سال 1881 دیگر سلامت خود را بازنیافت و دو سال بعد یعنی در سال ۱۸۸۳ درگذشت.[1]

زمینه فکری

مارکس از سه سنت فکری تأثیر پذیرفته بود: ایده‌آلیسم آلمانی به‌ویژه هگل، سنت سوسیالیستی فرانسه و اقتصاد سیاسی بریتانیایی. همچنین جنبش روشن‌اندیشی آلمان و فرانسه نیز بر وی بی‌تأثیر نبوده است.[2] رهیافت کل‌گرای مارکس از هگل و منتسکیو وام گرفته شده است. بر اساس این رهیافت وی جامعه را از نظر ساختاری یک کل متقابلاً وابسته، ساختارمند و در عین‌حال تحول‌یابنده می‌نگرد. هر جنبه‌ای از این کل در ارتباط با جنبه‌های دیگر درک می‌شود.[3]

لودویگ فوئرباخ (Ludwig Feuerbach) نیز یکی از هگلیان جوان بود که درصدد تجدیدنظر در افکار هگل بود و تأثیر قابل توجهی بر مارکس نهاد. مارکس به شیوه‌ای نو و هوشمندانه می‌خواست فلسفه هگل و تجدیدنظرهای فوئرباخ را ترکیب و بسط دهد.[4]

مادی‌اندیشی مارکس و تأکید وی بر اقتصاد او را به‌طور طبیعی تحت تأثیر برخی اقتصاددانان سیاسی از جمله آدام اسمیت و دیوید ریکاردو قرار داده بود.[5]

آثار[6]

شارحان مختلف دو دوره اصلی در زندگانی مارکس تشخیص داده‌اند:

دوره نخست؛ دوره جوانی وی است که شامل سال‌های 1848-1841 می‌باشد. نوشته‌های مارکس در این دوره برخی مقالات و تحقیقات کوتاه است که در حیات وی منتشر شده‌اند مانند "مقدمه بر نقد فلسفه هگل"، "رساله درباره مسئله یهود"، "دستنویس اقتصادی، فلسفی" و "ایدئولوژی آلمانی" (1845). برخی نیز پس از مرگ او منتشر شده‌اند که مجموعه کامل آثار او از سال 1931 است. "فلاکت فلسفه"، "خانواده مقدس" و "بیانیه کمونیستی" از آثار مارکس پس از مرگش است.

دوره دوم؛ زندگی مارکس از سال 1848 به بعد تا پایان زندگی‌اش را شامل می‌شود. در این دوره مارکس دیگر یک فیلسوف نیست، بلکه جامعه‌شناس و اقتصاددان است. مهمترین اثر مارکس در این دوره دو اثر است: یکی متنی به نام "اقتصاد سیاسی" (1859) و دیگری "سرمایه".

اندیشه‌ها

  1. قشربندی اجتماعی؛ هرچند که مارکس پدیده‌های تاریخی را نتیجه تأثیر و تأثر عوامل گوناگون می‌داند، اما در تحلیل نهایی یک متغیر مستقل به‌نام اقتصاد را بازمی‌شناسد که سایر عوامل در برابر آن متغیری وابسته‌اند. روابط تولیدی بنیادهای واقعی‌اند که روساختار فرهنگی کل جامعه بر روی آن ساخته می‌شود. بر اساس این دیدگاه انسان‌ها در جامعه زاده می‌شوند و جامعه روابط مالکیت را پیش از زاده‌شدن آنها تعیین می‌کند. این روابط مالکیت به‌ نوبه خود به پیدایش طبقات گوناگون اجتماعی می‌انجامد. جایگاه گوناگون انسان‌ها در طبقات اجتماعی به منافع طبقاتی گوناگونی می‌انجامد که این منافع از جایگاه عینی افراد در فراگرد تولید مایه می‌گیرند. هرگونه کوششی در جهت از میان برداشتن الزام‌های اجتماعی محکوم به شکست است.[7]

به عقیده مارکس نظام اقتصادی را جدای از ساخت اجتماعی آن نمی‌توان درک کرد. از این رو مارکس به اقتصاددانان کلاسیک ایراد می‌گیرد که چرا قوانین اقتصاد سرمایه‌داری را قوانین عام می‌دانند. هر نظام اقتصادی، قوانین اقتصادی خاص خود را دارد. قوانین اقتصادی در حکم بیان انتزاعی مناسبات اجتماعی هستند که مشخص‌کننده یک شیوه تولید معین می‌باشند.[8] از منظر مارکس آدمیان در روابطی معین، ضروری و مستقل از اراده خود داخل می‌شوند. صرف‌نظر از خواست افراد روابطی وجود دارد که بر آنان تحمیل می‌شود و شرط درک سیر تاریخی، درک روابط اجتماعی مافوق افراد است. «روابط اجتماعی تولید، با تغییر و تکامل وسایل مادی تولید و با تغییر نیروهای تولید دگرگون می‌گردد. روابط تولید در مجموع‌شان آنچه را روابط اجتماعی خوانده می‌شود تشکیل می‌دهند.»[9] در هر جامعه‌ای دو چیز را می‌توان تشخیص داد: بنیان اقتصادی یا زیربنا که اساساً از نیروها و روابط تولیدی تشکیل شده و روبنا شامل نهادهای حقوقی و سیاسی، طرزفکرها و ایدئولوژی‌ها و فلسفه‌ها.[10]

نظریه طبقاتی مارکس مبتنی‌بر این نظر است که تاریخ جوامعی که تاکنون موجود بوده‌اند تاریخ نبردهای طبقاتی است. مبتنی‌بر این نظریه جامعه بشری همین‌که از حالت ابتدایی بیرون آمد، پیوسته منقسم به طبقاتی بوده که در تعقیب منافع طبقاتی‌شان با یکدیگر برخورد داشته‌اند. به‌نظر مارکس منافع طبقاتی و برخورد قدرتی که منافع را به‌دنبال می‌آورند، تعیین‌کننده اصلی فراگرد اجتماعی و تاریخی‌اند. البته وی معتقد است که دسترسی نابرابر به منابع و قدرت همیشه به نبرد طبقاتی نمی‌انجامد. مردمی که پایگاه‌های اجتماعی ویژه‌ای دارند، وقتی در معرض مقتضیات اجتماعی ویژه‌ای قرار می‌گیرند، منافع طبقاتی خاصی پیدا می‌کنند.[11]

مارکس بر این باور بود که انسان‌ها خود تاریخ‌شان را می‌سازند. آنان در ارتباط با محیط پیرامون خویش خصلتی فعال دارند و برای دگرگون ساختن سکونت‌گاه طبیعی‌شان ابزارهایی را ابداع می‌کنند. انسان‌ها طی نبرد خویش با طبیعت و تأمین معیشت از طریق کارهای دسته‌جمعی سازمان‌های اجتماعی ویژه‌ای پدید می‌آورند که با شیوه‌های تولید خاص‌شان هماهنگ باشند. همه این شیوه‌های سازمان اجتماعی با نابرابری مشخص می‌شوند. تقسیم کار در جوامع به پیدایش قشربندی اجتماعی می‌انجامد. یعنی پیدایش طبقاتی از مردم که بر اثر دسترسی متفاوت خود به وسایل تولید و قدرت از هم متمایز می‌شوند.[12]

مارکس بی‌تردید جامعه‌شناس بود، اما جامعه‌شناسی از نوع معین؛ وی جامعه‌شناس اقتصاددانی بود که اعتقاد داشت نه می‌توان جامعه نوین را بدون استنباط به کارکرد سیستم اقتصادی درک کرد و نه تحول سیستم اقتصادی را بدون توجه به نظریه کارکرد. در اندیشه مارکس تعارض‌های طبقه کارگر و سرمایه‌دار واقعیت عمده و ذاتی جوامع نوین است. خصلت متناقض و متخاصم مذکور از ساخت بنیادی نظام سرمایه‌داری جداناپذیر نیست و در عین حال منشأ حرکت تاریخی است. کتاب‌های بیانیه کمونیستی، مقدمه نقد اقتصاد سیاسی و سرمایه مارکس سه نمونه از تبیین جامعه سرمایه‌داری است. از نظر مارکس دو صورت از تناقض مشخص‌کننده جامعه سرمایه‌داری هستند. یکی تناقض نیروهای تولیدی با روابط تولیدی است و دیگری تناقض افزایش ثروت‌ها و ازدیاد فقر کارگران است. نتیجه این دو تناقض شکل‌گیری طبقه کارگر به صورت واحدی اجتماعی است که هدفش دگرگونی روابط اجتماعی است. انقلاب طبقه کارگر پایان طبقات و پایان خصلت متخاصم جامعه سرمایه‌داری است.[13]

مارکس مانند نویسندگان قرن نوزدهم سیاست و دولت را نمودهایی فرعی نسبت به آنچه در خود جامعه می‌گذارد می‌دانست. وی معتقد است قدرت سیاسی وسیله‌ای است که طبقه مسلط به یاری آن تسلط خود را حفظ می‌کند و از این‌رو مظهر تعارضات اجتماعی است. بنابراین محو تضادهای طبقاتی به نابودی سیاست و دولت منجر خواهد شد.[14]

درنهایت مارکس بر نقش فعال جامعه‌شناسان در نابرابری اجتماعی تأکید دارد و معتقد است جامعه‌شناس باید نابرابری‌ها و استثمار را در جامعه آشکار سازد و برای تغییر جهان اجتماعی تلاش کند.[15]

  1. تغییر و تضاد اجتماعی؛ مسئله اساسی در رویکرد تضاد مارکس، رسیدن به تغییر است. نظام‌های اجتماعی از منظر وی پیوسته مشحون از تضادند و میل به تغییر دارند. این رویکرد که جامعه را عامل ایجاد مخالفت، انحصار، خصومت و ستیز ساختاری می‌داند، همواره آن را در فرایند تغییر درنظر می‌گیرد. ستیز اجتماعی حالت فراگیر دارد و هیچ جامعه‌ای از آن مصون نمی‌ماند.[16] این رویکرد به‌دنبال پاسخ به این سؤال است که از نزاع بین گروه‌های در حال تضاد الگوهای فعلی نابرابری چگونه ظهور کرده‌اند؟ چگونه گروه‌های مسلط به امتیازات ویژه نایل شده و آن را حفظ کرده‌اند و در ضمن از نهادهای اجتماعی مثل رسانه‌ها، مدارس و کلیسا در جهت حفظ امتیازات خود بهره گرفته‌اند؟ جامعه چگونه می‌تواند عادلانه‌تر گردد و با وجود تضادهایش به تعادل دست یابد؟[17] به هر تقدیر هدف نظریه‌پردازی مارکس، تغییر اجتماعی بود و از همین‌رو اعلام می‌کرد برخلاف فلاسفه که صرفاً جهان را تفسیر می‌کنند، به‌دنبال تغییر آن باید بود.[18]

دیدگاه مارکس نوعی ماتریالیسم دیالکتیکی بود. ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس، ترکیبی از دو عنصر است که از هگل و فوئرباخ گرفته بود: دیالکتیک هگل و مادی‌اندیشی فوئرباخ. ماتریالیسم دیالکتیکی بر روابط دیالکتیکی در چارچوب جهان مادی تأکید می‌ورزید.[19]

از منظر مارکس جامعه از توازن متغیر نیروهای متضادی ساخته می‌شود که کشمکش و نبرد بین آن‌ها دگرگونی اجتماعی را پدید می‌آورد. بینش وی بینشی تکاملی است که نبرد را موتور پیشرفت جوامع می‌داند. به‌عقیده وی نیروی برانگیزاننده تاریخ همان شیوه ارتباط انسان‌ها در رهگذر کشمکش‌ها برای به‌دست آوردن زیست‌مایه از چنگ طبیعت است؛ یعنی تولید مادی.[20] دگرگونی نظام‌های اجتماعی به عوامل غیراجتماعی همچون جغرافیا وابسته نیست، بلکه واکنش مستقیم منافع مادی هستند که انسان‌ها را به معامله با دیگران وامی‌دارند.[21]

نیروهای مادی تولیدی هر نظام اجتماعی پیوسته دستخوش دگرگونی‌اند که با دگرگونی آن‌ها روابط اجتماعی تولید نیز دگرگون می‌شود. در این حال روابط دگرگون‌شده با روابط موجود مالکیت تضاد می‌یابند و نتیجه چنین تضادی شکل‌گیری طبقات انقلابی را موجب می‌شود.[22]

  1. دیدگاه مارکس راجع به تاریخ؛ مارکس یک تکامل‌اندیش تاریخی بود، اما تکامل یک‌خطی را باور نداشت. او به دوره‌های رکود نسبی در تاریخ بشری آگاه بود و می‌دانست که در تاریخ بشر دوره‌هایی وجود دارند که با وقفه و توازن طبقاتی مشخص می‌شوند.[23];

نتیجه دیالکتیک روابط تولیدی و نیروهای تولیدی نظریه وی در مورد انقلاب‌هاست. انقلاب‌ها از منظر مارکس از حوادث تاریخی نیستند، بلکه یک ضرورت تاریخی‌اند که نقش‌هایی ضروری ایفا می‌کنند و در صورت پیدایش شرایط موجود پدید می‌آیند. نیروهای تولیدی باید در داخل جامعه سرمایه‌داری رشد کنند.[24]

مارکس مراحل تاریخی را بر اساس نظام‌های اقتصادی تعیین می‌کند و از چهار نظام اقتصادی یا چهار شیوه تولید نام می‌برد که در واقع شیوه‌های استثمار انسان از انسان نیز هستند و عبارت‌اند از:

  1. شیوه تولید آسیایی؛ که خصلت آن تبعیت عموم زحمتکشان از دولت است.
  2. شیوه تولید باستانی؛ که خصیصه آن بردگی است.
  3. شیوه تولید فئودالی؛ که خصیصه آن بندگی است.
  4. شیوه تولید بورژوایی؛ که خصیصه آن مزدوری است. در این شیوه دیگر تبعیت کارگران یدی از کسانی که هم ابزار و هم قدرت تولید را در دست دارند وجود ندارد.[25]

هر یک از شیوه‌های تولید از رهگذر تناقض‌ها و تنازع‌های پرورده در دل نظام پیشین پدید می‌آیند. هیچ سامان اجتماعی تازه‌ای پدید نمی‌آید، مگر آنکه پیش از آن همه نیروهای تولیدی موجود در بطن جامعه پیشین تحول‌یافته باشند.[26]

  1. جامعه‌شناسی معرفت؛ مارکس با ایده‌آلیست‌ها همدلی بسیار داشت و در جوانی عضو مجمعی از فیلسوفان ایده‌آلیست بود. اما اندیشه مارکس قدری با آنان متفاوت بود. از منظر مارکس درست است که افکار می‌توانند کنش را شکل دهند؛ اما این منافع و تعلقات هستند که تعیین می‌کنند ما چه افکاری داشته باشیم.[27]

مارکس درصدد بود که میان فلسفه‌ها و افکار و ساختارهای اجتماعی عینی که زمینه پیدایش این افکارند، همبستگی برقرار سازد. وی می‌خواست نسبی‌بودن عقاید را اثبات کند. مارکس معتقد بود که افکار را باید به اوضاع زندگی و موقعیت تاریخی کسانی ارتباط داد که به آن افکار معتقدند. در ضمن مارکس پذیرفته بود که افراد خاص ممکن است همیشه بر وفق منافع طبقاتی‌شان فکر نکنند و در طرز تلقی‌شان همیشه تحت تأثیر طبقه‌ای که بدان تعلق دارند نباشند، اما طبقات مردم همیشه تحت تأثیر طبقه خود هستند.[28] از منظر مارکس «این شعور انسان‌ها نیست که هستی آنان را تعیین می‌کند، بلکه برعکس هستی اجتماعی‌شان است که شعور آنان را تعیین می‌کند.»[29]

مارکس واقعیت اجتماعی را در برابر آگاهی قرار می‌دهد که بر طبق چنین اعتقادی در دیدگاه مارکس طرز فکر آدمیان را می‌توان از روی روابط اجتماعی‌ای که در آن قرار دارند تبیین کرد.[30] افکار طبقه حاکم در جامعه افکار حاکم بر کل جامعه‌اند. طبقه‌ای که ابزارهای تولید مادی را به‌دست دارد بر ابزارهای ذهنی نیز تسلط دارد. اما طبقات محکوم برای نبرد با طبقه حاکم ایدئولوژی‌ای بر ضد ایدئولوژی‌های طبقه حاکم را پدید می‌آورند.[31]

بدین ترتیب مارکس از سنت ایده‌آلیسم فاصله گرفته و دیدگاهی ماتریالیستی را در تبیین‌های خویش به‌کار گرفت.[32]

مفاهیم

1) طبقه اجتماعی؛ طبقه از مفاهیم اساسی و محوری در نظریات مارکس است. طبقه اجتماعی از منظر مارکس گروهی است که در فرایند تولید جایگاه معینی دارد و مقصود از جایگاه در فرایند تولید جایگاه در فرایند فنی تولید و جایگاه در فرایند حقوقی آن است که خود از فرایند فنی ناشی می‌شود.[33] افرادِ جداگانه تشکیل یک طبقه نمی‌دهند، بلکه تنها در نبرد مشترک با یک طبقه دیگر است که تشکیل یک طبقه می‌دهند. منافع طبقاتی از منافع فردی برنمی‌خیزند و تنها تحت تأثیر جایگاه یک قشر در درون ساختارهای اجتماعی ویژه و روابط تولیدی سرچشمه می‌گیرند. این امکان بالقوه تنها زمانی بالفعل می‌گردد و طبقه "در خود" به طبقه "برای خود" تبدیل می‌شود که افراد دارای پایگاه‌های یکسان در یک نبرد مشترک درگیر شوند و از طریق شبکه ارتباطات مشترکی که میان آن‌ها پدید می‌آید به سرنوشت مشترک خود آگاه شوند. بنابراین طبقه از نظر مارکس مجموع اشخاصی هستند که در سازمان تولیدی کارکرد یکسانی انجام می‌دهند و طبقه خودآگاه دارای یک سرنوشت مشترک، شبکه ارتباطات، تمرکز توده‌های مردم، دشمن مشترک و نوعی سازماندهی نیاز دارد.[34]

2) ازخودبیگانگی؛ ازخودبیگانگی یکی از مفاهیم اساسی موجود در اندیشه مارکس است. ازخودبیگانگی به وضعی اطلاق می‌شود که در آن انسان‌ها تحت چیرگی نیروهای خود آفریده‌شان قرار می‌گیرند و این نیروها به‌عنوان قدرت‌های بیگانه در برابرشان می‌ایستد. به عقیده مارکس همه نهادهای عمده سرمایه‌داری از دین و دولت گرفته تا اقتصاد دچار از خودبیگانگی‌اند. اما به نظر مارکس از خودبیگانگی در محل کار از همه بیشتر اهمیت دارد. ازخودبیگانگی اقتصادی نه‌تنها در اذهان بلکه در فعالیت‌های روزانه و زندگی واقعی انسان نیز رخ می‌نماید. ازخودبیگانگی در قلمرو کار چهار جنبه دارد:

- ازخودبیگانگی از محصولی که تولید می‌کند؛

- ازخودبیگانگی از فراگرد تولید؛

- ازخودبیگانگی از خود؛

- ازخودبیگانگی از اجتماع همگنانش.

به‌هر روی ازخودبیگانگی تنها نه در نتیجه تولید، بلکه در فراگرد تولید و در چهارچوب خود فعالیت تولیدی نمایان می‌شود. انسانی که از محصولات و از فراگرد تولید بیگانه می‌شود، از خودش نیز بیگانه می‌شود و دیگر نمی‌تواند جنبه‌های گوناگون شخصیتش را کاملاً بپروراند. چرا که کار برای وی جنبه خارجی می‌یابد و بخشی از وجود و ماهیت وی را نمی‌سازد. سرانجام انسان ازخودبیگانه از اجتماع بشری و از انسان‌های دیگر نیز بیگانه می‌شود.[35]

3) آگاهی یا ایدئولوژی؛ مارکس به عاملی به‌نام ایدئولوژی یا آگاهی توجه می‌کند. در مدل مارکسیستی ایدئولوژی و کارکردهای اجتماعی آن فقط از دیدگاه طبقه مسلط تعریف شده است. ایدئولوژی در این دیدگاه عبارت است از به رسمیت شناختن موقعیت طبقه مسلط؛ یعنی موقعیت و منافع این طبقه برای دیگر طبقات در حکم افیون است، زیرا باعث ازخودبیگانگی و اضمحلال انرژی انقلابی در آن‌ها می‌گردد. پس با این تعریف، ایدئولوژی نوعی آگاهی کاذب است که هدف آن حفاظت و نگهداری وضعیت حاضر طبقه مسلط است.

مارکس در مقابل آگاهی کاذب، آگاهی طبقه‌ای را عنوان می‌کند که در حقیقت نوعی بیداری در زمینه منافع طبقاتی است و نوعی آگاهی است بر کنش سیاسی و انقلابی لازم برای خلع ید کردن از طبقه مسلط. مارکس به تضاد بین آگاهی کاذب و آگاهی طبقه‌ای معتقد است. به‌وسیله آگاهی طبقه‌ای تضادهای وضعیت عینی در جامعه را می‌توان کاملاً و به‌روشنی رؤیت و قضاوت نمود و با آن‌ها به مبارزه پرداخت.[36]

 

مقاله

نویسنده فاطمه امين پور

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.

پر بازدیدترین ها

Powered by TayaCMS