2 اسفند 1393, 16:33
موضوع خطبه 165 نهج البلاغه بخش 4
متن خطبه 165 نهج البلاغه بخش 4
ترجمه مرحوم فیض
ترجمه مرحوم شهیدی
ترجمه مرحوم خویی
شرح ابن میثم
ترجمه شرح ابن میثم
شرح مرحوم مغنیه
شرح منهاج البراعة خویی
شرح لاهیجی
شرح ابن ابی الحدید
شرح نهج البلاغه منظوم
4 شگفتى رنگ آميزى پرهاى طاووس
وَ لَهُ فِي مَوْضِعِ الْعُرْفِ قُنْزُعَةٌ خَضْرَاءُ مُوَشَّاةٌ وَ مَخْرَجُ عَنُقِهِ كَالْإِبْرِيقِ وَ مَغْرِزُهَا إِلَى حَيْثُ بَطْنُهُ كَصِبْغِ الْوَسِمَةِ الْيَمَانِيَّةِ أَوْ كَحَرِيرَةٍ مُلْبَسَةٍ مِرْآةً ذَاتَ صِقَالٍ وَ كَأَنَّهُ مُتَلَفِّعٌ بِمِعْجَرٍ أَسْحَمَ إِلَّا أَنَّهُ يُخَيَّلُ لِكَثْرَةِ مَائِهِ وَ شِدَّةِ بَرِيقِهِ أَنَّ الْخُضْرَةَ النَّاضِرَةَ مُمْتَزِجَةٌ بِهِ وَ مَعَ فَتْقِ سَمْعِهِ خَطٌّ كَمُسْتَدَقِّ الْقَلَمِ فِي لَوْنِ الْأُقْحُوَانِ أَبْيَضُ يَقَقٌ فَهُوَ بِبَيَاضِهِ فِي سَوَادِ مَا هُنَالِكَ يَأْتَلِقُ وَ قَلَّ صِبْغٌ إِلَّا وَ قَدْ أَخَذَ مِنْهُ بِقِسْطٍ وَ عَلَاهُ بِكَثْرَةِ صِقَالِهِ وَ بَرِيقِهِ وَ بَصِيصِ دِيبَاجِهِ وَ رَوْنَقِهِ فَهُوَ كَالْأَزَاهِيرِ الْمَبْثُوثَةِ لَمْ تُرَبِّهَا أَمْطَارُ رَبِيعٍ وَ لَا شُمُوسُ قَيْظٍ وَ قَدْ يَنْحَسِرُ مِنْ رِيشِهِ وَ يَعْرَى مِنْ لِبَاسِهِ فَيَسْقُطُ تَتْرَى وَ يَنْبُتُ تِبَاعاً فَيَنْحَتُّ مِنْ قَصَبِهِ انْحِتَاتَ أَوْرَاقِ الْأَغْصَانِ ثُمَّ يَتَلَاحَقُ نَامِياً حَتَّى يَعُودَ كَهَيْئَتِهِ قَبْلَ سُقُوطِهِ لَا يُخَالِفُ سَالِفَ أَلْوَانِهِ وَ لَا يَقَعُ لَوْنٌ فِي غَيْرِ مَكَانِهِ وَ إِذَا تَصَفَّحْتَ شَعْرَةً مِنْ شَعَرَاتِ قَصَبِهِ أَرَتْكَ حُمْرَةً وَرْدِيَّةً وَ تَارَةً خُضْرَةً زَبَرْجَدِيَّةً وَ أَحْيَاناً صُفْرَةً عَسْجَدِيَّةً
و در پشت گردن جاى يالش كاكل سبزى است نقّاشى شده، و جاى برآمدگى گردنش مانند گردن ابريق (كشيده و بلند) است، و جاى فرو رفتن آن تا زير شكمش مانند رنگ و سمه يمنّى است (كه بسيار سبز مى باشد، و وسمه برگ گياهى است كه بآن خضاب ميكنند) يا مانند حرير و ديبايى است پوشيده شده چون به آينه صيقلى گشته، و مانند آنست كه طاووس خود را به چادر سياهى پيچيده ولى از بسيارى شادابى و برّاقى گمان ميشود كه رنگ بسيار سبز نيكوئى بآن آميخته شده است (از بسيارى شفّاف و روشن بودن سياهى آن به سبزى نمايان است، و در نظر هر دم به رنگى جلوه گر است، چنانكه مى فرمايد:) و بشكاف گوش آن خطّى است (باريك) مانند باريكى سر قلم، و در رنگ (مانند رنگ) گل بابونه است كه بسيار سفيد مى باشد، و آن چون خطّ سفيدى است كه در ميان سياهى مى درخشد، و كمتر رنگى است كه طاووس از آن بهره اى نبرده باشد، و بجهت بسيارى صيقلى و برّاقى و درخشيدن و نيكوئيش آن رنگ را بهتر جلوه داده است، پس (در رنگ آميزى) مانند شكوفه هايى است پراكنده كه بارانهاى بهار و آفتابهاى بسيار گرم آنرا تربيت نكرده (بلكه خداوند سبحان از روى حكمت سر تا پاى آنرا از ابتداء خلقت به رنگهاى گوناگون شگفت آور آفريده) و گاهى از پر خود بيرون آمده جامه از تن كنده برهنه مى گردد، پس پى در پى پرش ريخته و باز از پى هم مى رويد، و مى ريزد پرهايش مانند ريختن برگها از شاخه ها، پس پشت سر هم مى رويد تا بصورت پيش از ريختن باز مى گردد (بطوريكه) رنگى از آن بر خلاف رنگهاى پيش نمى باشد، و رنگى در غير جاى خود واقع نمى گردد (هر پرى كه مى افتد بجاى آن پرى بهمان شكل و رنگ مى رويد) و هرگاه بدقّت و تأمّل در مويى از موهاى پرهاى آن بنگرى (از رنگ آميزيها) بتو مى نماياند (يك بار) سرخ گل رنگ، و بار ديگر سبز زبرجد رنگ، و گاهى زرد و طلايى رنگ
و بر جايگاه يال او دسته اى موى سبز نگار بر زده، و برآمدنگاه گردنش چون ابريقى است راست كشيده، و فرو رفتنگاه آن، تا به شكم رسد، سياه است، چون وسمه يمانى سبز و به سياهى سيده، يا پرنيانى است بر آينه صيقل زده افكنده، يا با چادرى سياه سر و گردن خويش را پوشيده. جز آنكه رنگ او چون بسيار آبدار است و رخشان، پندارى رنگ سبز تندى آميخته است بدان، و آنجا كه شكاف گوش اوست، خطّى باريك چون نوك خامه به رنگ بابونه نيك سپيد، نمايان است و آن سپيدى در رنگ سياهى كه بدانجاست درخشان است. و كمتر رنگى است كه طاوس را نصيبى از آن نه در پيكر است، و رنگ او در رخشندگى و درخشندگى و آبدارى از آن رنگها برتر است. پس او با آن- نقشهاى آگنده- چون گلزارى است با گلهاى پراكنده، نه باران بهارى اش پروريده، و نه آفتاب گرم تابستان را به خود ديده، و گاه پر خويش را بريزاند، و خود را برهنه گرداند. پرهايش پياپى بيفتد و پشت هم برويد. پرها چنان ريزد از ناى استخوان كه برگها از شاخه هاى درختان. پس پرها به هم پيوندد رويان، و بازگردد به هيئتى كه بود پيش از آن. نه رنگى با رنگ پيشين مخالف بود، و نه در غير جاى خود جايگزين شود. و اگر پرى از پرهاى ناى استخوان او را نيك بنگرى، تو را رنگى سرخ گلگون نمايد، و گاه به رنگ سبز زبرجدى، و گاه به رنگ زرناب در آيد.
و مر او راست در موضع پس گردن كاكلى سبز مزيّن با نقش و نگار و موضع بيرون آمدن گردن او مانند ابريق است و جاى فرو رفتن گردن آن تا كه منتهى شود بشكم او مثل رنگ وسمه يماني است يا همچو حرير پوشيده شده بر آينه صاحب صيقل و جلا و گويا كه طاوس پيچيده است بمقنعه سياه لكن خيال كرده مى شود از جهة كثرت تر و تازگى او و شدت برّاقى او اين كه سبزى با طراوت آميخته است بان.
و با شكاف گوش او است خطّى مثل باريكى سر قلم در رنگ گل بابونج كه سفيد است در غايت روشنى، پس آن خط بسفيدى خود در ميان سياهى آنچه كه آن جاست مى درخشد، و كم رنگى است از رنگها مگر اين كه اخذ نموده است از آن بنصيب كامل، و بلند برآمده و تفوّق پيدا كرده آن رنگ بر او به بسيارى روشنى و درخشيدن آن و برّاقي زيباى آن و خوبى آن.
پس طاوس مانند شكوفهائيست گسترانيده كه تربيت نداده آنرا بارانهاى بهارى و نه آفتابهاى تابستاني، و گاهى هست كه عارى مى شود از پر خود و برهنه مى شود از لباس خود پس مى افتد آن پرها پياپى، و مى رويد روئيدني، پس مى ريزد آن پرها از قلم پر او همچو ريختن برگهاى شاخهاى درخت، بعد از آن متلاحق مى شود در عقب يكديگر در حالتى كه نمو كننده است تا آنكه بر مى گردد بهيئت و صورتى كه پيش از ريختن داشت، مخالف نمى باشد رنگهاى لاحق برنگهاى سابق، و واقع نمى شود هيچ رنگى در غير جاى خود و چون نظر كنى بتأمّل در هر موئى از موهاى قلم أو مى نماياند آن موى تو را سرخى كه بلون گل سرخست و بار ديگر سبزى كه برنگ زبرجد است و گاهى زردى برنگ طلاى خالص.
اللغة
الوشاح: سير ينسج من أديم و يرصّع بالجواهر فتجعله المرأة على عاتقها إلى كشحيها. و القنزعة: الشعر المجتمع في موضع من الرأس. و الوسمة بكسر السين و سكونها: شجر العظلم يخضب به.و الأسحم: الأسود.التلفّع: التلحّف. و اليقق: خالص البياض. و يأتلق: يلمع. و البصيص: البريق. و تترى: تسقط منها شي ء عقيب شي ء.
ثمّ أخذ في وصف صيصيته و قنزعته و هي رويشات يسيرة طوال في مؤخّر رأسه نحو الثلث بارزة عن ريش رأسه خضر موشّاة. ثمّ أخذ في وصف عنقه، و شبّه مخرجه بالإبريق و وجه الشبه الهيئة المعلومة بالمشابهة و كذلك مغرزه من رأسه إلى حيث بطنه يشبه في لونه صبغ الوسمة في السواد المشرق أو الحريرة السوداء الملبسة مرآة ذات صقال في سرابها و مخالطة بصيص المرآة لها أو المعجر الأسود إلّا أنّ ذلك السواد لكثرة مائه و شدّة بريقه يخيّل للناظر أنّه ممتزج بخضرة ناضرة. ثمّ وصف الخلط الأبيض عند محلّ سمعه، و شبّهه في دقّته و استوائه بخطّ القلم الدقيق، و في بياضه بلون الاقحوان. ثمّ أجمل في تعديد الألوان فقال: و قلّ صبغ إلّا و قد أخذ منه بقسط و علاه: أى و زاد على الصبغ بكثرة صقاله و بريقه و بصيص ديباجه، و لفظ الديباج مستعار لريشه. ثمّ رجع إلى تشبيهه بالأزاهير المبثوثة، و نبّه على كمال قدرة صانعها بأنّها مع ذلك لم تربّها أمطار الربيع: أى لم تعدّها لتلك الألوان أمطار ربيع و لا شموس قيظ لأنّه لمّا خيّل أنّها أزاهير و كان من شأن الأزاهير المختلفة أنّها لا تتكوّن إلّا في زمن الربيع بإمطاره و حرارة الشمس المعدّة لتنويره أراد أن يبيّن عظمة صانعها بأنّها مع كونها أزاهير خلقها بغير مطر و لا شمس. ثمّ أخبر عن حالة له اخرى هي محلّ الاعتبار في حكمة الصانع و قدرته، و هو أنّه يتحسّر و يعرى من ذلك الريش الحسن شيئا بعد شي ء، ثمّ ينبت جميعا كلّ ريشه موضع ريشة بلونها الأوّل من غير زيادة أو نقصان حتّى كأنّها هي، و شبّهه في سقوطه و نباته بتحاتّ أوراق الشجر من الأغصان و نباتها. ثمّ نبّه على وجود حكمة الصانع في الشعرة الواحدة من شعرات ريشه بأنّك إذا تأمّلتها أرتك من شفافيّتها و شدّة بصيصها تارة حمرة كحمرة الورد، و تارة خضرة كخضرة الزبرجد. و تارة صفرة كصفرة الذهب.
لغات
قنزعة: كاكل سر تلّفع: لباس پوشيدن يأتلق: مى درخشد تترى: پياپى، وسمة: با كسر سين يا سكون آن نام درختى كه آن را عظلم گويند و از آن براى رنگ استفاده مى شود. بصيص: تابش، أسحم: سياه ، يقق: سپيدى خالص
ترجمه
در محلّ يال آن كاكلى سبز رنگ و پر نقش و نگار قرار گرفته، و برآمدگى گردنش همچون ابريق، و از گلوگاه تا روى شكمش به رنگ وسمه يمانى و يا همچون لباس ديبايى است كه مانند آينه صيقلى شده باشد، و گويى چادر سياهى به خود پيچيده كه از بسيارى شادابى و برّاقى، رنگ سبز پر طراوتى به آن آميخته شده است، و در كنار شكاف گوش آن خطّى است به رنگ گل بابونه بسيار سفيد و به باريكى سر قلم كه سفيدى اين خطّ در ميان آن سياهى مى درخشد، و كمتر رنگى است كه طاوس را از آن بهره اى نباشد، و رنگهاى آن به سبب جلا و برّاقى و درخشش حرير گونه و شادابى بر ديگر رنگها برترى دارد، او مانند گلهاى پراكنده اى است كه بارانهاى بهارى و گرماى تابستان آنها را پرورش نداده است.
طاوس گاهى از پرهاى خود جدا مى شود، و از جامه خود بيرون مى آيد، پرهاى آن پياپى ريخته مى شود ولى پس از آن پى در پى مى رويند، و همچون برگ درختانند كه از بيخ فرو مى ريزند و دوباره پشت سر هم مى رويند، تا اين كه طاوس به شكل نخستين خود باز مى گردد، رنگ پرهاى نو با كهنه آن هيچ تفاوتى پيدا نمى كند، و رنگى در جاى رنگ ديگر قرار نمى گيرد، و اگر يك مو از پرهاى آن را بررسى كنى، گاهى به رنگ گلى و بار ديگر به رنگ سبز زبرجدى و ديگر بار زرد طلايى رنگ نشان داده مى شود.
شرح
و در ادامه اين سخنان به ناخن پشت پا و كاكل آن اشاره مى كند، كاكل طاوس عبارت از پرهاى اندك و درازى است كه در ميان پرهاى سر طاوس به رنگ سبز و پر نقش و نگار تقريبا در قسمت ثلث عقب سر آن ظاهر مى گردد، و در باره گردنش محلّ برآمدگى آن را به ابريق تشبيه مى كند كه وجه شباهت آن روشن است، همچنين از فرق سر تا شكمش در سياهى و برّاقى رنگ وسمه و يا ديباى سياهرنگى را دارد كه آن را پوشيده و مانند آيينه صيقلى شده، و با درخشندگى به تابش و نمايش در آمده، و يا همچون چادر سياهى است كه بر خود پيچيده باشد، جز اين كه بيننده به سبب بسيارى شادابى و درخشندگى، آن را آميخته به رنگ سبز تر و تازه اى مشاهده مى كند. سپس امام (ع) آميزه سپيدى را كه در كنار گوش طاوس نقش بسته، و در باريكى و استقامت به خطّ نازكى مى ماند كه قلم آن را ترسيم كرده باشد، و در سپيدى به رنگ گل بابونه مى ماند بيان مى كند، و در باره رنگهاى گوناگون و فراوان آن به اجمال مى فرمايد: كمتر رنگى است كه طاوس از آن بهره مند نبوده، و بر آن برترى نداشته باشد، منظور از اين برترى بسيارى جلا و برّاقى و درخشندگى ديبا گونه آن است، و واژه ديبا براى پرهاى آن استعاره شده است، پس از اين امام (ع) پرهاى رنگارنگ طاوس را به انواع گلهايى پراكنده تشبيه مى كند، و با ذكر اين كه اين گلها را بارانهاى بهارى به بار نياورده و پرورش نداده است به كمال قدرت آفريننده آنها اشاره مى كند و منظور از اين سخن اين است كه چون پرهاى رنگين طاوس را به انواع گلها تشبيه كرده، و گلها بر حسب معمول و آنچه در ذهن آدمى است بر اثر بارانهاى بهارى و تابش نور خورشيد پديد مى آيد، تذكّر مى دهد كه اينها را بارانهاى بهار و آفتاب تابستان به وجود نياورده، و با اين گفتار عظمت صانع متعال را بيان مى كند كه بدون ريزش باران و تابش خورشيد اين همه رنگهاى گوناگون را در اين حيوان آفريده است.
پس از اين حالت ديگر طاوس را كه اين نيز موجب عبرت و توجّه به حكمت و قدرت صانع متعال است تذكّر مى دهد و آن فرو ريختن و برهنه شدن طاوس اندك اندك از اين پرهاى زيباى خويش است، و اين كه پرهاى آن همگى بى كم و كاست دوباره با همان رنگهاى نخستين در جاى خود مى رويد تا آن جا كه تصوّر مى شود اين همان است كه بوده است، و اين ريختن و روييدن پرهاى طاوس را به فرو ريختن برگهاى شاخه هاى درختان و روييدن دوباره آنها تشبيه فرموده است.
سپس به مراتب حكمت و عظمت قدرت حقّ تعالى در پديد آوردن هر مويى از موهاى طاوس اشاره مى كند كه اگر نيكو مورد دقّت و بررسى قرار گيرد، از نظر تابندگى و درخشندگى كه دارد گاهى همچون گل، سرخ، و زمانى مانند زبرجد سبز و موقعى همانند طلا زرد به نظر مى آيد.
و له في موضع العرف قنزعة خضراء موشّاة. و مخرج عنقه كالإبريق. و مغرزها إلى حيث بطنه كصبغ الوسمة اليمانيّة، أو كحريرة ملبسة مرآة ذات صقال و كأنّه متلفّع بمعجر أسحم. إلّا أنّه يخيّل لكثرة مائه و شدّة بريقه أنّ الخضرة النّاضرة ممتزجة به. و مع فتق سمعه خط كمستدقّ القلم في لون الأقحوان أبيض يقق. فهو ببياضه في سواد ما هنالك يأتلق. و قلّ صبغ إلّا و قد أخذ منه بقسط، و علاه بكثرة صقاله و بريقه و بصيص ديباجه و رونقه. فهو كالأزاهير المبثوثة لم تربّها أمطار ربيع و لا شموس قيظ. و قد يتحسّر من ريشه، و يعرى من لباسه، فيسقط تترى، و ينبت تباعا، فينحتّ من قصبه انحتات أوراق الأغصان، ثمّ يتلاحق ناميا حتّى يعود كهيئته قبل سقوطه. لا يخالف سالف ألوانه، و لا يقع لون في غير مكانه. و إذا تصفّحت شعرة من شعرات قصبه أرتك حمرة ورديّة، و تارة خضرة زبرجديّة، و أحيانا صفرة عسجديّة.
القنزعة: خصلة من الشعر تترك في وسط الرأس. و المغرز مكان الغرز. و الوسمة: نبات يخضب به. و متلفع: متلحف. و المعجر: ضرب من الثياب. و الأسحم: الأسود. و المراد بمائه هنا رونقه و نضارته. يقق: شديد البياض. يأتلق: يلمع. و البصيص: اللمعان. و ينحسر: يتكشف. و تترى: على مهل. و ينحت: يسقط. و عسجدية: ذهبية.
الإعراب:
مرآة مفعول ملبسة، و أبيض صفة للخط
المعنى:
(و له في موضع العرف- الى- يأتلق). كل أشياء الطاوس جميلة و رائعة إلا الساق و الصيصة، فالتاج على رأسه يضاهي كل تيجان الملوك، فهو- الى جانب جماله- منحة منه تعالى تماما كالسمع و البصر، و في الطاوس شي ء من مكان العنق الى البطن- يشبه حريرة تلمع كالمرآة المصقولة، و ملحفة سوداء، و لكن الرائي لكثرة رونق الملحفة و نضارتها يظنها خضراء مزجت بالسواد، و في الطاوس أيضا خط عند أذنه دقيق و ناصع البياض، و الى جنبه سواد زاده جمالا و تألقا. (و قل صبغ- الى- قيظ). ما من لون في الدنيا إلا و للطاوس منه نصيب، و فاقة جمالا و رونقا، فهو كالأزاهير المتفرقة المتنوعة إلا ان الأزاهير تحيا بالماء و الشمس، و ريش الطاوس في غنى عن ذلك (و قد ينحسر من ريشه- الى- عسجدية). قد يقف نمو الريش و يموت لانسداد الشرايين أو لأي سبب من الأسباب، فيتهلهل و يسقط، ثم ينبت له ريش جديد مكان الأول، كما يلقي أحدنا ثوبه البالي، و يلبس جديدا، و الفرق ان جديد الطائر يأتي كقديمه تماما كما و كيفا بلا تقليم و تطعيم. و في كتاب «كل شي ء عن الطيور: «قد يبلغ عدد ريش الطائر ثلاثة أو أربعة آلاف.. و قد تكون الريشة الجديدة على درجة بسيطة من الاختلاف عن السابقة لها في المكان عينه، بسبب نمو الطائر، أو تغيير الريش في الربيع تارة، و في الخريف أخرى».
و له في موضع العرف فنزعة خضراء موشاة (موشّاة)، و مخرج عنقه كالإبريق، و مغرزها إلى حيث بطنه كصبغ الوسمة اليمانيّة، أو كحريرة ملبّسة مراتا ذات صقال، و كأنّه متلفّع بمعجر أسحم إلّا أنّه يخيّل لكثرة ماءه و شدّة بريقه أنّ الخضرة النّاضرة ممتزجه به، و مع فتق سمعه خطّ كمستدقّ القلم في لون الاقحوان أبيض يقق فهو ببياضه في سواد ما هنالك يأتلق. و قلّ صبغ إلّا و قد أخذ منه بقسط، و علاه بكثرة صقاله و بريقه، و بصيص ديباجه و رونقه، فهو كالأزاهير المبثوثة لم تربّها أمطار ربيع و لا شموس قيظ، و قد يتحسّر من ريشه و يعرى من لباسه فيسقط تترى و ينبت تباعا فينحتّ من قصبه انحتات أوراق الأغصان، ثمّ يتلاحق ناميا حتّى يعود كهيئته قبل سقوطه، لا يخالف سالف ألوانه، و لا يقع لون في غير مكانه، و إذا تصفّحت شعرة من شعرات قصبه أرتك حمرة وردّية، و تارة خضرة زبرجديّة، و أحيانا صفرة عسجديّة.
(الوسمة) بكسر السين كما في بعض النسخ و هي لغة الحجاز و أفصح من السكون، و أنكر الأزهرى السكون، و بالسكون كما في بعضها و (اللفاع) ككتاب الملحفة أو الكساء أو كلما تتلفّع به المرأة، و تلفع الرّجل بالثوب إذا اشتمل به و تغطى، و في بعض النسخ متقنّع من القناع و (أبيض يقق) بالتحريك و بالكسر أيضا وزان كتف شديد البياض. و (يتحسّر) في بعض النسخ مضارع تفعل يقال: تحسّر البعير أى سقط من الاعياء، و في بعض النّسخ تنحسر على صيغة الانفعال تقول: حسره كضربه فانحسر أى كشفه فانكشف و (سالف ألوانه) في بعض النسخ بدلها ساير ألوانه و الأوّل أظهر و (العسجد) كجعفر الذّهب
الاعراب
مغرزها، مبتدأ خبره كصبغ الوسمة، و بطنه بالرّفع مبتدأ محذوف الخبر أى مغرزها إلى حيث بطنه موجودا و ممتدّا و منتهى إليه كصبغ. و حيث تضاف إلى الجملة غالبا و إضافتها إلى المفرد تشذّ في الشّعر، و هو في المعنى مضافة إلى المصدر الّذي تضمّنته الجملة قالوا: حيث و إن كانت مضافة الى الجملة في الظّاهر، لكن لمّا كانت في المعنى مضافة إلى المصدر فاضافتها إليها كلا إضافة، و لذا بنيت على الضمّ كالغايات على الأعرف قال نجم الأئمة: قد حذف خبر المبتدأ الّذي بعد حيث غير قليل، و التّنوين في قوله: بقسط، للتّفخيم، و جملة: علاه عطف على جملة أخذ.
المعنى
ثمّ أخذ في وصف قنزعته بقوله: (و له في موضع العرف) مستعار عن عرف الدّابة و هو شعر عنقه (قنزعة) و هى رويشات يسيرة طوال في مؤخّر رأسه بارزة عن ريش رأسه استعارة عن قنزعة الصّبي و هي الخصلة من الشّعر يترك على رأسه (خضراء موشاة).
ثمّ أخذ في وصف عنقه بقوله: (و مخرج عنقه كالابريق) أى محلّ خروج عنقه كمحلّ خروج عنق الابريق فيشعر بأنّ عنقه كالابريق أو أنّ خروجه كخروج عنق الابريق على أنه مصدر فيكون الاشعار أقوى (و مغرزها) أى مثبت عنقه، و تأنيث الضمير على لغة أهل الحجاز (إلى حيث بطنه كصبغ الوسمة اليمانيّة) في الخضرة الشديدة الضاربة إلى السواد (أو كحريرة سوداء ملبسة مرآتا ذات صقال) في لونها المخصوص و مخالفة بصيص المرآة لها (و كأنه متلفّع) أى مكتس (بمعجر أسحم) أى بثوب كالعصابة ذي سحم و سواد (إلّا أنّه يخيّل لكثرة مائه و شدّة بريقه أنّ الخضرة النّاضرة ممتزجة به).
ثمّ وصف الخطّ الأبيض عند محلّ سمعه فقال: (و مع فتق سمعه خطّ) دقيق (كمستدقّ القلم في) لون مثل (لون الاقحوان) أى البابونج (أبيض يقق فهو) أى ذلك الخطّ (ببياضه في سواد ما هنالك يأتلق) و يلمع.
ثمّ أجمل في تعديد ألوانه فقال: (و قلّ صبغ إلّا و قد أخذ منه بقسط) وافر (و علاه) أى زاد على الصبغ و غلب عليه (بكثرة صقاله و بريقه) أى جلائه و لمعانه (و بصيص ديباجه و رونقه) أى حسنه و بهائه (فهو كالأزاهير المبثوثة) المتفرّقة (لم تربّها أمطار ربيع و لا شموس قيظ) لما كان من شأن الأزاهير أنّ تربيتها و كمالها بالشّمس و المطر، و شبّه عليه السّلام ألوان هذا الطائر بالأزاهير المبثوثة أتى بهذه الجملة تنبيها على أن تربيتها ليست بالشّموس و الأمطار و إنّما هي بتدبير الفاعل المختار ففيه من الدّلالة على عظمة الصانع تعالى و قدرته ما لا يخفى.
و الظاهر أنّ الجمع في الأمطار باعتبار الدّفعات، و في الشّموس بتعدّد الاشراق في الأيام، أو باعتبار أنّ الشّمس الطالع في كلّ يوم فرد على حدة لاختلاف التّأثير في تربية الأزهار و النباتات باختلاف الحرّ و البرد و غير ذلك.
ثمّ بيّن له حالة اخرى هى محل الاعتبار في حكمة الصّانع و قدرته فقال: (و قد يتحسّر) و يتعرّى (من ريشه و يعرى من لباسه) و ذلك في الخريف عند سقوط أوراق الأشجار (فيسقط تترى) أى شيئا بعد شي ء (و ينبت تباعا) بدون فترة بينهما (فينحت) أى يسقط (من قصبه انحتات أوراق الأغصان ثمّ يتلاحق ناميا) و ذلك في الرّبيع إذا بدء طلوع الأوراق (حتّى يعود كهيئته قبل سقوطه لا يخالف) لون ريشه الثّاني (سالف ألوانه و لا يقع لون في غير مكانه).
ثمّ أشار إلى ما هو ألطف و أدقّ مما مضى و أعظم في الدّلالة على قدرة الصّانع المتعال فقال: (و إذا تصفّحت شعرة واحدة من شعرات قصبه أرتك) تلك الشعرة من شدّة بصيصها ألوانا مختلفة فتارة (حمرة ورديّة و تارة) أخرى (خضرة زبرجديّة و احيانا صفرة عسجديّة).
و له من موضع العرف قنزعة خضراء موشّاة و مخرج عنقه كالابريق و مغزرها الى حيث بطنه كصبغ الوسمة اليمانيّة او كحرير ملبسة مرآة ذات صقال و كانّه متلفّع بمعجر اسحم الّا انّه يخيّل لكثرة مائه و شدّة بريقه انّ الخضرة النّاضرة ممتزجة به يعنى و از براى اوست در مكان يال او يك دسته كاكل سبز منقّش و جاى بيرون امدن گردنش مثل لؤلؤين است و جاى فرو رفتن گردن او تا بجاى شكم او رنگى است مثل رنگ وسمه يمنى يا مثل جامه حرير پوشيده شده در حالتى كه آئينه ايست صيقلى شده و گويا بر خود پيچيده است چادر سياه را مگر اين كه گمان كرده مى شود از جهة بسيارى اب رنگش و شدّت برق زدن و درخشندگيش كه سبزه درخشنده مخلوطست باو و مع فتق سمعه خطّ كمستدقّ القلم فى لونها الاقحوان ابيض يقق فهو ببياضه فى سواد ما هنا لك يأتلق يعنى و با شكاف گوش او خطّى است سفيد خالص مثل باريكى سر قلم ثابت در رنگ گياه با بونج پس انخطّ با سفيد بودنش در ميان سپاهى آن چنانى كه در آنجا است مى درخشد و قلّ صبغ الّا و قد اخذ منه بقسط و علاه بكثرة صقاله و بريقه و يصيص ديباجه و رونقه يعنى و كم رنگيست مگر اين كه برداشته است پر طاوس از انرنگ بخطّى و بالا انداخته است ان رنگ را يعنى ظاهر ساخته است او را بسبب بسيارى صيقلى بودن او و برق زدن او و درخشيدن لباس ديباج بر او و خوش آيندگى او فهو كالأزاهير المبثوثة لم تربّها امطار ربيع و لا شموس قيظ و قد ينحسر من ريشه و يعرى من لباسه فيسقط تترى و ينبت تباعا فينحتّ من قصبه انحتات اوراق الاغصان ثمّ يتلاحق ناميا حتّى يعود كهيئته قبل سقوطه لا يخالف سالف الوانه و لا يقع لون فى غير مكانه يعنى پس باشد ان پر مثل شكوفهاى پراكنده ريخته در حالتى كه تربيت نكرده است انها را بارانهاى بهار و نه آفتابهاى گرماى تابستان و گاهى برهنه مى گردد از پر خود و عارى مى شود از لباس خود پس مى ريزد ان پر پى در پى و مى رويد پى در پى پس مى ريزد بيخ او مثل ريختن برگهاى شاخهاى درخت پس در عقب در ميايد در حالتى كه نموّ كننده است تا اين كه برميگردد مثل حالت او پيش از ريختن پر او در حالتى كه مخالف نيست با رنگهاى پيشتر خود و واقع نمى شود رنگى در غير مكان خود و اذا تصفّحت شعرة من شعرات قصبه ارتك حمرة و رديّة و تارة خضرة زبرجديّة و احيانا صفرة عسجديّة یعنی هر آن زمانى كه نگاه كنى بر يك موئى از مويهاى نى پر او مى نمايد تو را يك مرتبه رنگ سرخ گل سرخى و بار ديگر سبز زمرّدى و در وقت ديگر زرد طلائى
وَ لَهُ فِي مَوْضِعِ الْعُرْفِ قُنْزُعَةٌ خَضْرَاءُ مُوَشَّاةٌ وَ مَخْرَجُ عَنُقِهِ كَالْإِبْرِيقِ وَ مَغْرِزُهَا إِلَى حَيْثُ بَطْنُهُ كَصِبْغِ الْوَسْمَةِ الْيَمَانِيَّةِ أَوْ كَحَرِيرَةٍ مُلْبَسَةٍ مِرْآةً ذَاتَ صِقَالٍ وَ كَأَنَّهُ مُتَلَفِّعٌ بِمِعْجَرٍ أَسْحَمَ إِلَّا أَنَّهُ يُخَيَّلُ لِكَثْرَةِ مَائِهِ وَ شِدَّةِ بَرِيقِهِ أَنَّ الْخُضْرَةَ النَّاضِرَةَ مُمْتَزِجَةٌ بِهِ وَ مَعَ فَتْقِ سَمْعِهِ خَطٌّ كَمُسْتَدَقِّ الْقَلَمِ فِي لَوْنِ الْأُقْحُوَانِ أَبْيَضُ يَقَقٌ فَهُوَ بِبَيَاضِهِ فِي سَوَادِ مَا هُنَالِكَ يَأْتَلِقُ وَ قَلَّ صِبْغٌ إِلَّا وَ قَدْ أَخَذَ مِنْهُ بِقِسْطٍ وَ عَلَاهُ بِكَثْرَةِ صِقَالِهِ وَ بَرِيقِهِ وَ بَصِيصِ دِيبَاجِهِ وَ رَوْنَقِهِ فَهُوَ كَالْأَزَاهِيرِ الْمَبْثُوثَةِ لَمْ تُرَبِّهَا أَمْطَارُ رَبِيعٍ وَ لَا شُمُوسُ قَيْظٍ
و العرف الشعر المرتفع من عنقه على رأسه و القنزعة واحدة القنازع و هي الشعر حوالي الرأس و في الحديث غطي عنا قنازعك يا أم أيمن و موشاة ذات وشي و الوسمة بكسر السين العظلم الذي يخضب به و يجوز تسكين السين و الأسحم الأسود و المتلفع الملتحف و يروى متقنع بمعجر و هو ما تشده المرأة على رأسها كالرداء و الأقحوان البابونج الأبيض و جمعه أقاح و أبيض يقق خالص البياض و جاء يقق بالكسر و يأتلق يلمع و البصيص البريق و بص الشي ء لمع و تربها الأمطار تربيها و تجمعها يقول ع كأن هذا الطائر ملتحف بملحفة سوداء إلا أنها لكثرة رونقها يتوهم أنه قد امتزج بها خضرة ناضرة و قل أن يكون لون إلا و قد أخذ هذا الطائر منه بنصيب فهو كأزاهير الربيع إلا أن الأزهار تربيها الأمطار و الشموس و هذا مستغن عن ذلك
وَ قَدْ يَنْحَسِرُ مِنْ رِيشِهِ وَ يَعْرَى مِنْ لِبَاسِهِ فَيَسْقُطُ تَتْرَى وَ يَنْبُتُ تِبَاعاً فَيَنْحَتُّ مِنْ قَصَبِهِ انْحِتَاتَ أَوْرَاقِ الْأَغْصَانِ ثُمَّ يَتَلَاحَقُ نَامِياً حَتَّى يَعُودَ كَهَيْئَتِهِ قَبْلَ سُقُوطِهِ لَا يُخَالِفُ سَالِفَ أَلْوَانِهِ وَ لَا يَقَعُ لَوْنٌ فِي غَيْرِ مَكَانِهِ وَ إِذَا تَصَفَّحَتْ شَعْرَةً مِنْ شَعَرَاتِ قَصَبِهِ أَرَتْكَ حُمْرَةً وَرْدِيَّةً وَ تَارَةً خُضْرَةً زَبَرْجَدِيَّةً وَ أَحْيَاناً صُفْرَةً عَسْجَدِيَّةً
ينحسر من ريشه ينكشف فيسقط و يروى يتحسر تترى أي شيئا بعد شي ء و بينهما فترة قال الله تعالى ثُمَّ أَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا لأنه لم يرسلهم على تراسل بل بعد فترات و هذا مما يغلط فيه قوم فيعتقدون أن تترى للمواصلة و الالتصاق و أصلها الواو من الوتر و هو الفرد و فيها لغتان تنون و لا تنون فمن ترك صرفها للمعرفة جعل ألفها ألف تأنيث و من نونها جعل ألفها للإلحاق قال ع و ينبت تباعا أي لا فترات بينهما و كذلك حال الريش الساقط يسقط شيئا بعد شي ء و ينبت جميعا و ينحت يتساقط و انحتات الورق تناثرها و ناميا زائدا يقول ع إذا عاد ريشه عاد مكان كل ريشة ريشة ملونة بلون الريشة الأولى فلا يتخالف الأوائل و الأواخر و الخضرة الزبرجدية منسوبة إلى الزمرد و لفظة الزبرجد تارة تستعمل له و تارة لهذا الحجر الأحمر المسمى بلخش و العسجد الذهب
و له فى موضع العرف قنزعة خضراء موشاة، و مخرج عنقه كالإبريق، و مغرزها إلى حيث بطنه كصبغ الوسمة اليمانيّة، أو كحريرة ملبسة مّراة ذات صقال، و كأنّه متلفع بمعجر أسحم إلّا أنّه يخيّل لكثرة مائه و شدّة بريقه أنّ الخضرة النّاضرة ممتزجة به و مع فتق سمعه خطّ كمستدقّ القلم فى لون الأقحوان أبيض يقق، فهو ببياضه فى سواد ما هنالك يأتلق، و قل صبغ إلّا و قد أخذ منه بقسط، و علاه بكثرة صقاله و بريقه و بصيص ديباجه و رونقه، فهو كالأزاهير المبثوثة لم تربّها أمطار ربيع و لا شموس قيظ، و قد يتحسّر من ريشه، و يعرى من لّباسه، فيسقط تترى، و ينبت تباعا، فينحتّ من قصبه انحتات أوراق الأغصان، ثمّ يتلاحق ناميا حتّى يعود كهيئته قبل سقوطه: لا يخالف سالف ألوانه، و لا يقع لون فى غير مكانه، و إذا تصفّحت شعرة من شعرات قصبة أرتك حمرة ورديّة، وّ تارة خضرة زبرجديّة، وّ أحيانا صفرة عسجديّة
و از جايگاه يالش كاكلى است سبز و منقّش بنقوش زيبا، و نيز از جاى برآمدگى گردنش مانند گردن تنگ و صراحى (كشيده و بلند) است، و جاى فرو رفتن آن برآمدگى تا زير شكمش (از حيث خوشرنگى و قشنگى و سبزى) همچون دهمه يمنى يا لباس حرير و ديباى زيبائى است كه به آئينه صيقل داده شده پوشانده شده باشد، تو گوئى اين طاوس خود را در سيه چادرى پيچيده ولى از بس خوشرنگ و شكيل و درخشان است گمان مى شود با رنگ بسيار سبزى در آميخته است و بشكاف گوشش خطى است بباريكى سر قلم، و بسفيدى گل بابونه بسيار سفيد كه آن سپيدى در ميان آن سياهى درخشان است، خلاصه كمتر رنگى است كه اين مرغ (خوش خط و خال و زيبا) از او بهره مند نگرديده باشد، و از بس پيكرش برّاق و پربها و طراوت است مثل اين است كه رنگها را جلوه خاصّى بخشيده باشد، پس اين طاوس شكوفه هاى گوناگونى را ماند كه بارانهاى بهارى و آفتابهاى تند تابستانى آنها را نپرورانده است (بلكه دست قدرت پروردگار پيكرش را بكلهاى رنگارنگ طبيعى آراسته است) و گاهى (مانند لعبتان طنّاز و سرمست چادر سندس و حرير) بال را از تن بر كشيده و جامه را از بدن ميكند، و پرهايش بسان برگها (از شاخه ها) مى ريزند، و پس از ريختن پياپى مى رويد، تا اين كه بهيئت پيش از ريختن در آمده و رنگش بر خلاف رنگهاى پيش نبوده، و در غير جايش واقع نمى گردد (همه بالهايش بهمان طرز اوّليّه در جاى خودش مى رويد) و هر گاه با دقّت در مولى از موهاى بالش بنگرى در هر بار رنگى دلكش بتو نشان مى دهد، گاهى سرخ گلى، گاهى سبز زبر جدى، زمانى زرد طلائى
نظم
منبع:پژوهه تبلیغ
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان