كلمات كليدي : تاريخ، خوارج، عمر بن عبدالعزيز، شوذب
نویسنده : علي محمد تاج الدين
پس از شکست «قطری» رهبر آخرین قیام خوارج در دوران عبدالملک در سال 77 هجری، شاهد یک فترت و توقف در خصوص این قیامها هستیم. این جنبش در سال 100 هجری هم زمان با خلافت عمر بن عبدالعزیز، از سر گرفته شد، گرچه خوارج به دلیل اتخاذ سیاست تساهل و تسامح از سوی عمر بن عبدالعزیز، در این دوره هیچ حرکت خشونت آمیزی از خود نشان ندادند.
آمدن خوارج نزد عمر بن عبدالعزیز
قیام خوارج تا زمانی که عمر بن عبدالعزیز در قید حیات بود، به دلیل شیوهی مسالمتآمیز وی با همهی گروهها و احزاب، به تأخیر افتاد.
در دوران خلافت وی، تنها «شوذب» بود که تصمیم به قیام گرفت؛ ولی بنا به دلیلی، منصرف شد.
نام او «بسطام بن مری» و از قبیلهی بنى یشکر بود. وی در ایام عمر بن عبدالعزیز در آغاز سال 100 هجری، با دویست نفر در «جوخی» خروج کرد. عامل کوفه در آن ایام، عبدالحمید بن عبدالرحمان بن زید بن الخطاب بود. عمر بن عبدالعزیز به او نوشت که متعرض آنان نشود؛ مگر آن که مرتکب قتلى و یا فسادی شوند. عبدالحمید، محمد بن جریر بن عبدالله بجلى را با دو هزار تن به سوی آنان فرستاد. او هم چنان در آنجا ایستاده بود و مترصد دستور بود. در همین حین، عمر بن عبدالعزیز به شوذب نوشت: به من خبر رسیده که به خاطر خدا و پیامبرش خشمگین شده و خروج کردهاى و مىپندارى که تو به خلافت اولىتر هستى. بیا با هم مناظره کنیم. اگر حق با ما بود، تو در جماعت ما داخل شو و اگر حق با تو بود، دربارهی کار تو فکر می کنیم.
بدین ترتیب شوذب، دو تن را نزد او فرستاد، یکى عاصم که مردى حبشى و از موالى بنىشیبان و دیگری مردى از بنىیشکر بود.
این دو در «خناصره» نزد عمر بن عبدالعزیز آمدند و مشغول بحث شدند که سرانجام عمر توانست آنها را متقاعد ساخته و جلوی قیام خوارج را تا زمانی که زنده بود، بگیرد. میان آنها سؤال و جوابهایی رد و بدل گشت و ما در این جا به برخی از آنها اشاره میکنیم.
ابتدا عمر پرسید: چه چیز سبب خروج شما شده است و با چه چیز دشمنى مىورزید؟ آنها در پاسخ گفتند: ما بر ضد سیرت تو برخاستهایم، زیرا تو مدعى عدل و احسان هستى. حال که این چنین میپنداری، بگو که آیا این خلافت را با شوراى مردم به دست آوردهاى یا از طریق غلبه؟ عمر گفت: من خواستار آن نبودهام و با غلبه آن را به دست نیاوردهام. مردى که پیش از من بر این مقام بود، مرا به جانشینى خود برگزید. من نیز بدین امر قیام کردم و هیچ کس هم مخالفتى نکرد. مذهب شما این است که مىگوید: «به حکومت کسى که عدالت میورزد، راضی شوید». پس اگر دیدید که کارهاى من خلاف حق است، از من فرمان نبرید. آن دو گفتند: آرى، تو روشى در پیش گرفتهاى که بر خلاف روش خاندانت میباشد و آنان را ستمگر خواندهاى. اکنون از آنان تبرى بجوى و لعنتشان کن. عمر گفت: شما در طلب آخرت هستید؛ ولى راه آن را گم کردهاید.
خداوند لعنت را فریضه نساخته است. آنان کارهایى ستمگرانه کردهاند و این خود نکوهش آنان است. اگر لعن گناه کاران فریضه باشد، بر شما واجب است که فرعون را لعنت کنید و حال آن که شما به یاد ندارید او را که ناپاکترین خلق خدا بوده، چه وقت لعنت کردهاید. چگونه من خاندانم را که نماز مىخواندند و روزه مىگرفتند، لعنت کنم؟ آن دو گفتند: آیا ستمگرى آنان باعث کفرشان نمىشود؟ گفت: نه! زیرا پیامبر(ص) مردم را به ایمان و شریعت خواند. هر که بدان عمل کند، از وى پذیرفته شود و هر کس مرتکب گناهى شود، باید او را حد زد. آن دو گفتند: پیامبر(ص) مردم را به توحید و اقرار بر آن چه به او نازل شده است، فرا خواند. عمر گفت: کسى از آنان منکر آن چه بر پیامبر نازل شده، نیست و کسی نمىگوید که من به سنت او عمل نمىکنم. ولی آنان در اعمالشان دچار اسراف شدهاند. عاصم گفت: پس، از آنان برائت جوى و احکامشان را مردود شمار. عمر گفت: آیا به یاد ندارید که ابوبکر، اهل رده را کشت و زن و فرزندشان را اسیر کرد و اموالشان را گرفت، و عمر آنان را با گرفتن فدیه، باز پس فرستاد و از ابوبکر هم اظهار بیزارى ننمود. و شما نیز از هیچ یک از آن دو بیزارى نمىنمایید.
یشکرى گفت: چه مىگویى در باب مردى که مردم او را امین خود شمردهاند و مال خود را به او سپردهاند و او عدالت مىورزد؛ ولى این مال را به دست کسى میسپارد که مردم او را امین نمىدانند. آیا به نظر تو، او حقى را که خداى عز و جل بر گردنش نهاده، ادا کرده است؟ عمر گفت: نه.
یشکرى گفت: پس چگونه خلافت را بعد از خود به یزید مىسپارى، با آن که مىدانى که او از عدالت بهرهاى نبرده است؟ عمر گفت: این ولایت را، شخص دیگرى به او داده است و مسلمانان بعد از من اولى هستند که دربارهی او تصمیم بگیرند. یشکری گفت: آیا آن که، چنین کسى را به ولایت عهد برگزیده، بر حق بوده است؟ عمر گفت: مرا سه روز مهلت دهید. پس از سه روز، عاصم نزد عمر آمد در حالی که از کیش خوارج بازگشته بود. ولى یشکرى گفت: سخنان تو را باید به آنان برسانم و دلیلهایشان را بشنوم. عاصم نزد عمر ماند و عمر نیز دستور داد تا نامش را در زمرهی گیرندگان عطا بنویسند.
ولی بعد از چند روز از دنیا رفت. در طول این چند روز، محمد بن جریر هم چنان در انتظار گرفتن دستور از سوی عبدالحمید بود.
چون عمر بن عبدالعزیز از دنیا رفت، عبدالحمید به محمد بن جریر نوشت که پیش از آن که خبر مرگ عمر به شوذب برسد، باید نبرد را آغاز کنیم. خوارج با خود گفتند: اینان پیش از موعد قصد نبرد نکردهاند؛ مگر این که عمر بن عبدالعزیز مرده باشد و خود نیز آماده نبرد شدهاند.[1] آغاز این نبرد در آغاز خلافت یزید بن عبدالملک رخ داد.