كلمات كليدي : تاريخ، اموي، عبيدالله، زياد، معاويه، امام حسين(ع)، مسلم بن عقيل
نویسنده : هادي اكبري
عبیدالله با کنیۀ أباحفص[1]، به سال 39(ه.ق)[2] در بصره متولد شد.[3] زیاد پدر وی بود و مادرش مرجانه نام داشت.[4] نام پدر زیاد، عبید بود؛ ولی معروف بود که فرزند ابوسفیان است.[5] از همین روی، معاویه زیاد را برادر خود خواند.[6] گفته شده که زیاد قبل از آنکه ابوسفیان او را به خود ملحق کند، زیاد بن عبید ثقفی نام داشت.[7] یک بار نیز که معاویه از او خشمگین و عصبانی بود، گفت: به خدا سوگند زیاد را به مادرش سمیه و پدرش عبید بر میگردانم.[8] از آنجا که مادر عبیدالله زنی بدکار بود،[9] دشمنان عبیدالله در طعن وی، او را به مادرش ملحق کرده و وی را ابن مرجانه مینامند.[10]
مادر عبیدالله بعد از مرگ شوهرش، با شیرویۀ ایرانی ازدواج کرد و عبیدالله به خاطر آنکه در خانۀ او بزرگ شد، دچار لکنت زبان گردید. اشتباه او در تلفظ کلمات به گونهای بود که وقتی در یکی از جنگهایش خواست به سربازانش بگوید، شمشیرهایتان را بکشید، گفت: شمشیرهایتان را باز کنید.[11] از همین روی ابنمفرغِ شاعر، در وصف این واقعه میگوید:
و یوم فتحت سیفک من بعید أضعت و کلّ أمرک للضیاع[12]
به خاطر داشته باش روزی که شمشیرت را از راه دور کشیدی و آن افتضاح را به بوجود آوردی، هر چند تمامی کارهای تو ضایع بود.
حکومت بر خراسان
پس از مرگ زیاد بن أبیه در سال 53 (ه.ق)[13]، فرزندش عبیدالله بن زیاد به حکومت خراسان منصوب شد. ماجرای به حکومت رسیدن عبیدالله از این قرار بود که عبیدالله پس از مرگ پدرش، به دیدار معاویه بن ابیسفیان رفت. در این دیدار معاویه از عبیدالله در مورد حاکم کوفه و بصره پرسش نمود و به عبیدالله بن زیاد گفت: اگر پدرت تو را در امور حکومتی به خدمت گرفته و حاکم نموده بود، من نیز در امور حکومتی از تو استفاده میکردم. عبیدالله به معاویه گفت: تو را به خدا سوگند میدهم کاری نکنی که پس از تو، به من بگویند اگر پدر و عمویت تو را به حکومت منصوب میکردند، ما نیز تو را به حکومت میگماشتیم![14]
با این سخن از جانب عبیدالله، معاویه او را به حکومت خراسان منصوب کرد و به او گفت: وصیت من به تو همان وصیتم به دیگر کارگزارانم است. اما تو را به خاطر قرابت و خویشاوندی وصیت ویژه میکنم و آن اینکه؛ بسیار را به اندک مفروش و خود مراقب خویش باش. از کسی که با تو موافق نیست به همان مقداری که کارش را انجام میدهد راضی باش تا هم خود آسوده باشی و هم برای ما ایجاد مشکل نکنی. درب خانهات را به روی مردم باز بگذار تا بتوانید یکدیگر را بشناسید. هنگامی که تصمیم به انجام کاری گرفتی، آن را برای مردم بیان کن تا هیچ کس در حکم تو طمع نکند و تقاضای تغییر در آن را نداشته باشد. هنگامی که با دشمن روبرو شدی و دشمن بر تو غلبه کرد و روی زمین بر تو تنگ شد، در زیر زمین نمیتوانند بر تو غلبه کنند (کنایه از آنکه همیشه راه چارهای وجود دارد). اگر یارانت نیاز به کمک تو داشتند از کمک کردن به آنان دریغ مکن.[15]
پس از نصب عبیدالله بن زیاد به حکومت خراسان، او که در این زمان مردی 25 ساله بود، در اواخر سال 53 هجری به همراه سپاهش به سوی خراسان حرکت کرد. عبیدالله به همراه سپاه خود که 25 هزار تن بودند به سوی بخارا حرکت کرد و برای اولین بار از رود جیحون گذشت و مناطقی چون رامثین، رامدین، نسف و بیکند را به تصرف خود درآورد. وی در بخارا با نیروهای ترک درگیر شد و ترکان در این جنگ از عبیدالله و سپاه وی شکست خوردند.[16] عبیدالله به مدت دو سال در خراسان حکومت کرد.[17]
حکومت بصره
عبیدالله بن زیاد پس از حکومت بر خراسان، در سال 55 هجری، از طرف معاویه به حکومت بصره منصوب شد.[18] علت انتخاب عبیدالله بن زیاد برای حکومت بر بصره آن بود که روزی عبدالله بن عمرو بن غیلان، حاکم بصره، بر روی منبر در حال سخنرانی بود که ناگاه شخصی از قبیلۀ بنی ضبه سنگی را به سوی او پرتاب کرد. عبدالله بن عمرو از این عمل خشمگین شد و دستور داد دست آن شخص را قطع کنند.[19]
پس از گذشت مدتی از زمان وقوع این حادثه، عبدالله بن عمرو به دیدار معاویه رفت و برخی از افراد بنیضبه نیز برای دادخواهی به ملاقات معاویه رفتند و ماجرای قطع دست هم قبیلهای خود را به اطلاع معاویه رساندند و دادخواهی نمودند. معاویه در پاسخ آنها گفت که عاملان خود را در هیچ صورتی قصاص نمیکند؛ اما در عوض، آنها میتوانند دیۀ دست قطع شده دوست خود را دریافت نمایند. بنیضبه با دریافت دیه موافقت کردند و با پرداخت دیه، عبدالله بن عمرو نیز از حکومت بصره عزل شد. با عزل عبدالله بن عمرو از حکومت بصره، عبیدالله بن زیاد از طرف معاویه به حکومت بصره منصوب شد.[20]
عزل و نصب عبیدالله از حکومت بصره
پس از گذشت مدّتی از حکومت عبیدالله بن زیاد بر بصره، وی به همراه افرادی از قبایل مختلف بصره که أحنف بن قیس نیز در میان آنان بود، نزد معاویه آمد. پس از ورود بصریان به نزد معاویه، همگی شروع به تعریف و تمجید از معاویه نمودند؛ ولی أحنف بن قیس که رابطهاش با عبیدالله چندان خوب نبود، ساکت بود و سخن نمیگفت. معاویه رو به أحنف کرد و از او پرسید که چرا ساکت است و سخن نمیگوید؟ أحنف گفت: اگر سخن بگویم با افراد قوم خود مخالفت کردهام! با این سخن، معاویه گفت: برخیزید و بروید که عبیدالله را از حکومت بر شما عزل کردم. به دنبال حاکمی باشید که مورد رضایت شما باشد.
پس از سخنان معاویه و پایان جلسه، هر یک از افرادی که در جلسه حضور داشتند به دنبال شخصی از بنیامیه یا بزرگان شام بودند تا برای خودشان حاکمی انتخاب نمایند؛ اما أحنف بن قیس به نزد هیچکس نرفت و در منزل خود باقی ماند. با گذشت چند روز از ماجرا، همگی بصریان به نزد معاویه رفتند و هر گروهی از آنان نام شخصی را به عنوان حاکم جدید میبرد و در این میان باز هم أحنف ساکت بود. معاویه از او پرسید که چرا ساکت است و سخن نمیگوید؟ أحنف به معاویه گفت: اگر میخواهی یکی از افراد خاندان خودت را بر ما حاکم کنی، ما هیچکس را با عبیدالله برابر نمیدانیم؛ اما اگر کسی غیر از خاندان خود را میخواهی حاکم بر ما نمایی، خود انتخاب کن! معاویه گفت: عبیدالله را به حاکمیت بصره بازمیگردانم.[21]
کشتار خوارج و سران آنها
عبیدالله بن زیاد در سال 58هق بسیاری از خوارج را دستگیر نمود[22] و سیزده هزار نفر، از جمله برخی بزرگان آنان را به قتل رسانید و چهار هزار تن از آنان را زندانی نمود.[23] از جمله کسانی که در جریان کشتار خوارج به قتل رسیدند عروه بن ادیه و برادرش مرداس بن ادیه بودند. ماجرای قتل عروه از این قرار بود که روزی عبیدالله بن زیاد برای شرکت در مسابقه اسب دوانی خارج شد و زمانی که منتظر رسیدن اسبها بود، عدهای به نزد او آمدند که عروة بن أدیّة نیز در میان آنها بود. عروه، عبیدالله بن زیاد را موعظه کرد و به او گفت: آیا شما بر هر مکان مرتفعى نشانهاى از روى هوا و هوس مىسازید؟! و قصرها و قلعههاى زیبا و محکم بنا مىکنید شاید در دنیا جاودانه بمانید؟! و هنگامى که کسى را مجازات مىکنید همچون جبّاران کیفر مىدهید![24]
عبیدالله فهمید که عروة بن أدیّة به خاطر حضور یارانش چنین سخنانی را بیان نموده و در غیر این صورت جرأت بیان این سخنان را نداشت. به همین منظور برخاست و مسابقه را ترک کرد. پس از آن عبیدالله به جستجوی عروة پرداخت و عروة بن أدیّة نیز از ترس مجازاتِ عبیدالله بن زیاد فرار کرد؛ اما توسط مأمورین عبیدالله در کوفه دستگیر شد و به فرمان او به قتل رسید.[25]
مرداس بن أدیّة نیز از جمله افراد دیگری بود که در سال 58(ه.ق) و در جریان کشتار خوارج به قتل رسید. مرداس فردی عابد و از بزرگانِ خوارج و از کسانی بود که در جنگ نهروان حضور داشت.[26] مرداس در زندان عبیدالله به سر میبرد؛ ولی پس از تصمیم عبیدالله به کشتار خوارج، با وساطت یکی از نزدیکان عبیدالله از زندان آزاد گردید. مرداس بن أدیّة پس از آزادی از زندان به همراه 40 تن از یارانش به سوی اهواز رفت ولی آنان همگی پس از مقابلۀ با سپاه ابن زیاد کشته شدند.[27]
به شهادت رساندن مسلم و هانی
پس از مرگ معاویه در سال 60هجری،[28] یزید بن معاویه نامهای برای حاکم مدینه، ولید بن عتبه نوشت تا افرادی را به بیعت با او فراخواند. از جملۀ این افراد امام حسین بن علی(ع) بودند. ولید بن عتبه پس از دریافت نامۀ یزید، امام حسین(ع) را برای بیعت با یزید فراخواند؛ اما امام از او برای بیعت مهلت خواستند و پس از خروج از نزد حاکم مدینه به سوی مکه حرکت کردند.[29] پس از ورود امام حسین(ع) به مکه، کوفیان که خبر عدم بیعت امام حسین(ع) با یزید را شنیده بودند، به نزد ایشان آمدند و آمادگی خود را برای بیعت با حضرت اعلام داشتند.[30] با اعلام آمادگی گستردۀ کوفیان و ارسال نامههای فراوان، امام حسین(ع) پسر عمویشان، مسلم بن عقیل را فراخواندند و از او خواستند به کوفه برود و از صحت و سقم آمادگی کوفیان ایشان را آگاه گرداند.[31] هنگامی که مسلم بن عقیل به کوفه رسید و مردم از ورود او آگاهی یافتند به سوی او شتافتند و 12 هزار نفر با او بیعت کردند.[32] با این بیعت و استقبال گسترده، مسلم به امام حسین(ع) نامه نوشت و امام را از دعوت کوفیان آگاه ساخت و از ایشان خواست تا به کوفه بیاید.[33]
با ورود مسلم به کوفه و بیعت گستردۀ مردم با او، یزید بن معاویه، عبیدالله بن زیاد را علاوه بر حکومت بصره به حکومت کوفه نیز منصوب کرد و از او خواست تا مسلم بن عقیل را دستگیر کند و به قتل برساند.[34] پس از ورود عبیدالله به کوفه، وی به جستجوی مسلم بن عقیل پرداخت و هانی بن عروه را به خاطر میهمانی از مسلم دستگیر و زندانی نمود.[35] با دستگیری هانی، قبیلۀ وی (مذحج) برای دفاع از هانی به سوی قصر عبیدالله رفتند؛ اما عبیدالله توسط یکی از افراد دورن قصر به آنان اطمینان داد که هانی تنها برای پرس و جو به قصر فراخوانده شده است. قبیلۀ مذحج با شنیدن این سخن متفرق شدند.[36]
اما مسلم بن عقیل با شنیدن خبر دستگیری هانی بن عروه، به همراه چهار هزار نفر به سوی قصر عبیدالله حرکت کرد. هنگامی که مسلم و یارانش به قصر عبیدالله رسیدند، سران قبایل از بالای قصر به صحبت با هم قبیلهای های خود پرداختند و آنان را از ادامۀ اعتراض منصرف کردند. به این ترتیب با فرا رسیدن شب تنها سیصد نفر به همراه مسلم باقی ماندند که آنها نیز در طول شب از او جدا شدند.[37] مسلم که اینک تنها و بی یاور در کوفه مانده بود، شب را در خانۀ زنی تنها سپری کرد؛ اما بواسطۀ فرزند آن زن، مخفیگاه مسلم به اطلاع عبیدالله رسید و سپاهیان عبیدالله خانه را محاصره کردند و پس از مقداری زد و خورد و دادن امان به مسلم، او را دستگیر کردند و به قصر بردند و به دستور عبیدالله بن زیاد، پس از کشتن مسلم او را از بالای قصر به پایین پرتاب کردند.[38] پس از به شهادت رسیدن مسلم بن عقیل، هانی بن عروه را نیز در بازار کوفه به دار آویختند و او را نیز پس از مسلم به شهادت رساندند.[39]
فاجعۀ کربلا
یکی از بزرگترین جنایات عبیدالله بن زیاد، به شهادت رساندن امام حسین(ع) و یاران ایشان و به اسارت گرفتن حرم رسول خداست.
همانطور که اشاره شد، پس از مرگ معاویه و به حکومت رسیدن فرزندش یزید، مردم کوفه از امام حسین(ع) دعوت کردند تا در میان آنان حضور یابد و رهبری قیام بر علیه امویان را به دست گیرد. امام حسین(ع) به منظور اگاهی و اطمینان از دعوت کوفیان مسلم بن عقیل را به کوفه فرستادند. مسلم پس از ورود به کوفه اوضاع را مساعد دید و به امام نامه نوشت و از ایشان خواست تا به کوفه بیایند. با ورود عبیدالله بن زیاد به کوفه ماجرا تغییر کرد و مسلم به شهادت رسید و این در حالی بود که امام حسین(ع) به کوفه نزدیک میشدند.
عبیدالله برای جلوگیری از ورود امام به کوفه، تمامی راههای منتهی به کوفه را مسدود کرد[40] و حر بن یزید را به سرپرستی سپاهی برای جلوگیری از ورود امام حسین(ع) به کوفه اعزام کرد.[41] حر بن یزید سپاه امام را متوقف کرد و مدتی امام را از حرکت نگاه داشت تا اینکه سپاه دوم امویان به فرماندهی عمر بن سعد و به دستور عبیدالله بن زیاد به راه افتاد و سپاه امام حسین(ع) را در کربلا محاصره نمود.[42]
پس از گذشت چند روز از محاصرۀ سپاه حسینی در کربلا، عبیدالله بن زیاد طی نامهای از عمر بن سعد خواست مانع دسترسی سپاه امام به آب شود.[43] عبیدالله در نامهای دیگر به عمر بن سعد نوشت که اگر حسین بن علی(ع) تسلیم شد، او و یارانش را به کوفه، نزد عبیدالله ببرد. در غیر این صورت اگر او یارانش مقاومت کردند آنها را بکشد و اعضایشان را ببرد و بر سینه و پشت حسین بن علی(ع) اسب بدواند.[44] اما امام حسین (ع) تسلیم نشدند و جنگ آغاز شد و امام و همگی یاران ایشان به شهادت رسیدند. با پایان یافتن جنگ، عمر بن سعد خانوادۀ سیدالشهداء را به نزد عبیدالله برد[45] و عبیدالله بن زیاد نیز آنها را به اسارت سوی یزید بن معاویه فرستاد.[46] پس از وقوع فاجعه کربلا، مرجانه مادر عبیدالله بن زیاد به او گفت: ای خبیث! به خاطر کشتن فرزند رسول خدا(ص)، هیچگاه بهشت را نخواهی دید.[47]
[1]. بلاذرى،أحمد بن یحیى؛انساب الأشراف، تحقیق احسان عباس، بیروت، جمعیة المستشرقین الألمانیة، 1400ه.ق، ج5، ص373.
[2]. ابن کثیر، اسماعیل بن عمر؛ البدایة و النهایة، بیروت، دارالفکر، 1407ه.ق، ج8، ص283.
[3]. بلاذرى،أحمد بن یحیى؛انساب الأشراف، تحقیق محمد حمید الله ، مصر، دار المعارف1959م، ج1، ص502.
[4]. انساب الأشراف، پیشین، ج5، ص370.
[5]. ابن عساکر، ابوالقاسم على بن حسن؛ تاریخ مدینة دمشق، بیروت، دارالفکر 1415ه.ق، ج37، ص433 و البدایة و النهایة، پیشین، ج8، ص283.
[6]. ابن عبدالبر، یوسف بن عبدالله؛ الاستیعاب فى معرفة الأصحاب، تحقیق على محمد البجاوى، بیروت، دار الجیل1412ه.ق، چاپ اول، ج2، ص526.
[7]. ابن الأثیر، على بن محمد؛ أسد الغابة فى معرفة الصحابة، بیروت، دار الفکر، 1409ه.ق، ج2، ص119.
[8]. یعقوبى، احمد بن أبى یعقوب؛ تاریخ الیعقوبى، بیروت ، دار صادر، بى تا، ج2، ص220.
[9]. «[مرجانه] کانت من البغایا و قصتها مشهورة» رک، سبط بن جوزى؛ تذکرة الخواص، قم، منشورات الشریف الرضی، 1418 هق، ص230 البته طبری در کتاب خود در مورد مرجانه مینویسد: «کانت مرجانة امراه صدق، فقالت لعبید الله حین قتل الحسین(ع): ویلک! ما ذا صنعت! و ما ذا رکبت!» رک، طبری، محمد بن جریر؛ تاریخ الأمم و الملوک، تحقیق محمد أبوالفضل ابراهیم، بیروت، دار التراث 1387ه.ق چاپ دوم، ج5، ص484.
[10] . الزرکلی، خیرالدین؛ الأعلام، بیروت، دارالعلم للملایین، 1989م چاپ دوم، ج4، ص193.
[11]. کان قال مرة: «افتحوا سیوفکم»، یرید سلّوا سیوفکم
[12]. جاحظ، البیان و التبیین، بیروت، دار و مکتبه هلال، 1423ه.ق، ج2، ص145.
[13]. هاشمی البصری، محمد بن سعد؛ الطبقات الکبرى، تحقیق محمد عبدالقادر عطا، بیروت، دارالکتب العلمیة 1410ه.ق، چاپ اول، ج7، ص70 و الاستیعاب، پیشین، ج2، ص530.
[14]. أنسابالأشراف، پیشین، ج5، ص283 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص296.
[15]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص296.
[16]. بلاذرى،أحمد بن یحیى؛ فتوح البلدان، بیروت، دار و مکتبة الهلال 1988م، ص397 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص297.
[17]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص298.
[18]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص299.
[19]. أنسابالأشراف، پیشین، ج5، ص241 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص299.
[20]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص300.
[21]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص316.
[22]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص312.
[23]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص524.
[24]. أَ تَبْنُونَ بِکلِِّ رِیعٍ ءَایَةً تَعْبَثُونَ وَ تَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّکُمْ تخَْلُدُونَ وَ إِذَا بَطَشْتُم بَطَشْتُمْ جَبَّارِین، آیات 128 تا 130 سورۀ شعراء- ترجمۀ حضرت آیت الله مکارم شیرازی.
[25]. أنسابالأشراف، پیشین، ج5، ص287 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص313.
[26]. أنسابالأشراف، پیشین، ج5، ص180.
[27]. خلیفة بن خیاط؛ تاریخ خلیفة بن خیاط، تحقیق فواز، بیروت، دار الکتب العلمیة، 1415ه.ق، چاپ اول، ص159و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص314.
[28]. الطبقات الکبری، پیشین، ج7، ص285.
[29]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص347.
[30]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص347 و مسکویه، أبوعلی؛ تجارب الأمم، تحقیق ابو القاسم امامى، تهران، سروش، 1379ه.ش، چاپ دوم، ج2، ص40.
[31]. بلاذرى،أحمد بن یحیى؛انساب الأشراف، تحقیق محمد باقر المحمودی، بیروت، مؤسسة الأعلمی للمطبوعات، 1394ه.ق، چاپ اول، ج2، ص77 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص347.
[32]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص347 و مسعودی، على بن الحسین؛ مروج الذهب و معادن الجوهر، تحقیق اسعد داغر، قم، دار الهجرة، 1409ه.ق، چاپ دوم، ج3، ص54.
[33]. هاشمی البصری، محمد بن سعد؛ الطبقات الکبرى، الطبقة الخامسة1،تحقیق محمد بن صامل السلمى، الطائف ، مکتبة الصدیق، 1414ه.ق، چاپ اول، ص458 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص348.
[34]. انساب الأشراف، پیشین، ج2، ص78 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص348.
[35]. انساب الأشراف، پیشین، ج2، ص80 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص349.
[36]. دینورى، احمد بن داود؛ الأخبار الطوال، تحقیق عبد المنعم عامر، مراجعه جمال الدین شیال، قم، منشورات الرضى، 1368ه.ش، ص238 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص350.
[37]. انساب الأشراف، پیشین، ج2، ص81 و طبری تعداد این افراد را پانصد نفر ذکر کرده است رک؛ تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص350.
[38]. انساب الأشراف، پیشین، ج2، ص83 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص350.
[39]. الأخبار الطوال، پیشین، ص238 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص350.
[40]. انساب الأشراف، پیشین، ج3، ص166 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص394.
[41]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص389.
[42]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص392.
[43]. انساب الأشراف، پیشین، ج3، ص180 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص412.
[44]. انساب الأشراف، پیشین، ج3، ص183 و تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص415.
[45]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص455 و ابن اعثم؛ الفتوح، تحقیق على شیرى، بیروت، دارالأضواء، 1414ه.ق، چاپ اول، ج5، ص120.
[46]. تاریخ طبری، پیشین، ج5، ص463.
[47]. «قالت مرجانة لابنها عبید اللّه: یا خبیث، قتلت ابن رسول اللّه(ص)، لا ترى الجنة أبدا.» رک؛ الطبقات الکبرى، الطبقة الخامسة1، ص500 و تاریخ مدینة دمشق، پیشین، ج37، ص451.