كلمات كليدي : تاريخ، شعب ابي طالب، پيامبر، پيمان نامه، محاصره اقتصادي، حكيم بن حزام
نویسنده : سيد جواد موسوي
امضای پیماننامه قریش
چند سال از بعثت رسول خدا(ص) گذشته بود که کمکم قریش متوجه شدند، گروه زیادی مانند "حمزة بن عبدالمطلب"، "عمر بن خطاب" و … به دین اسلام در آمده و گروهی نیز به حبشه رفتهاند و در پناه پادشاه حبشه در کمال آسایش و امنیت به سر میبرند و اسلام در میان قبایل عرب نیز کم و بیش، پیروانی پیدا کرده است.[1]
قریش که با حمایت جدی از پیامبر(ص) رو به رو شدند بار دیگر، قتل وی را به فرصتی دیگر موکول کردند[2] و چون اشعار ابوطالب به گوش آنها رسیده بود، میدانستند "ابوطالب" او را تسلیم نمیکند و نمیتوانند پیغمبر(ص) را بکشند؛ از این رو نامهای نوشتند مبنی بر اینکه با بنیهاشم خرید و فروش نکنند و به آنان زن ندهند و از ایشان زن نگیرند و با آنان داد و ستد نکنند؛ مگر آنکه محمد را به آنها تسلیم کنند تا او را بکشند . سپس همپیمان شدند و هشتاد مهر بر آن صحیفه زدند.[3]
نویسنده تعهدنامه، مردی به نام "منصور بن عکرمه" بود. برخی نامش را "نضر بن حارث" ضبط کردهاند. پیغمبر(ص) او را نفرین کرد و قسمتی از انگشتانش از کار افتاد.[4]
محاصره در شعب
پس از امضای پیماننامه قریش در شب اول سال هفتم بعثت،[5] پیامبر(ص) همراه بنیهاشم و بنیمطلب، از مکه به «شعب ابیطالب» منتقل شدند و در آنجا استقرار یافتند. براساس منابع، ابوطالب بود که بنیهاشم و از جمله حضرت رسول اکرم(ص) را به شعب انتقال داد؛ چون احتمال خطر برای پیامبر(ص) وجود داشت.[6]
طبق گزارشها، محاصره، شدیدترین اقدامی بود که دشمنان میتوانستند انجام دهند و اخبار مربوط به مساعدتهای برخی از مکیان به بنیهاشم، تنها به ناهماهنگی قریش اشاره دارد؛ چرا که اولاً: آن مساعدتها، محدود و غیر مستمر بود؛ ثانیاً: گزارشهای صریحی از گرسنگی و فشار شدید بر بنیهاشم در شعب وجود دارد؛ مثلاً آوردهاند شدت فشار به حدی بود که گاه آنان، چارهای جز خوردن پوست درخت نداشتند.[7]
سه سال به آن منوال گذشت.[8] قریش در این مدت، دیدهبانانی گماشته بودند تا کسی نزد ایشان نرود و آذوقه و خوراکی به ایشان نرساند؛ از اینرو کسانی که به ایشان محبتی داشتند، به طور پنهان، آذوقه و خوراک به آنها میرساندند.
روزی "ابوجهل"، به "حکیم بن حزام" برادرزاده خدیجه برخورد و دید که او همراه غلامش، مقداری گندم برداشته است و برای عمهاش خدیجه میبرد که در شعب بود. ابوجهل گفت: «آیا برای بنیهاشم آذوقه میبری؟ به خدا نمیگذارم از اینجا بروی تا تو را در مکه رسوا کنم.» "ابوالبختری"(برادر ابوجهل) رسید و به ابوجهل گفت: «چه شده است؟» گفت: «او برای بنیهاشم آذوقه میبرد.» ابوالبختری گفت: «این آذوقه از اموالِ عمهاش خدیجه است که نزد او بوده است و اکنون به صاحبش برمیگرداند. آیا ممانعت میکنی از اینکه مال خدیجه را نزدش ببرند؟ او را رها کن.» ابوجهل دست بر نداشت و همچنان مانع میشد. سرانجام میان ابوجهل و برادرش دعوا شد و ابوالبختری، استخوان فک شتری را که در آنجا افتاده بود، چنان بر سر ابوجهل کوفت که سرش شکست.
آنچه در این حادثه برای ابوجهل سخت بود، این بود که میترسید، این خبر به گوش پیامبر(ص) و اصحابش برسد و باعث دلگرمی آنها شود. اتفاقاً حمزة بن عبدالمطلب آنجا بود و این حادثه را دید. رسول خدا(ص) نیز در این مدت، به دعوت مردم مشغول بود و بدون واهمه از مشرکان، آشکار و پنهان در شب و روز، مردم را به سوی خدای متعال میخواند.[9]
ماجرای موریانه و خوردن صحیفه و رهایی پیامبر(ص) از شعب
سپس جبرئیل به رسول خدا(ص) نازل شد و گفت: «خدا موریانه را بر صحیفه قریش فرستاده تا هرچه بیمهری و ستمگری در آن بود، جز نام خدا بخورد.»
رسول خدا(ص)، ابوطالب را از این ماجرا آگاه ساخت. سپس ابوطالب همراه پیامبر(ص) و خاندانش بیرون آمدند تا به کعبه رسیدند و در کنار آن نشستند و قریش هم از هر طرف روی آوردند و گفتند: «ای ابوطالب! هنگام آن رسیده است که عهد خویشاوندی را به یاد آوری و نزدیکی با قومت را آرزو کنی و سرسختی درباره برادرزادهات را رها کنی.» ابوطالب به آنها گفت: «ای قوم من! اکنون صحیفه خود را بیاورید، شاید گشایشی و راهی به صله رحم و رها کردن بیمهری پیدا کنیم.»
صحیفه را آوردند، در حالی که مهرها همچنان بر آن بود. ابوطالب گفت: «آیا این همان صحیفهای است که خود نوشتهاید و آن را میشناسید؟» گفتند: «آری.» گفت: «آیا هیچ کاری با آن کردهاید؟» گفتند: «نه به خدا قسم!» گفت: «پس محمد از طرف پروردگارش به من میگوید که خدایش موریانه را فرستاده است تا تمام آن را جز نام خدا بخورد. راستی بگویید اگر سخنش راست باشد، چه میکنید؟» گفتند: «دست بر میداریم و کاری نداریم.» گفت: «من هم اگر سخنش دروغ باشد، او را به شما میدهم تا بکشید.» گفتند: «انصاف دادی و نیکو گفتی.»
مهر صحیفه را شکستند و ناگهان دیدند که موریانه، همه چیز جز نام خدا را خورده است. سپس گفتند: «این جز جادوگری نیست و ما هرگز در تکذیب او مثل این ساعت جدی نبودهایم.» در آن روز، مردم بسیاری به اسلام روی آوردند و بنیهاشم و بنیمطلب از شعب در آمدند و دیگر به آن برنگشتند.[10]
داستان شکستن پیماننامه، بهگونه دیگری هم بیان شده است؛ به این صورت که طرفداران ضرورت نقض پیماننامه، چون روز بعد از تصمیم خویش با دیگر اشراف مکه، سخن گفتند و آنان را مخالف خویش دیدند با بهرهگیری از زمینههای مطلوب ذهنی مردم مکه ـ که در میان ایشان، خویشاوندان و طرفداران بنیهاشم و مسلمانان، اندک نبودند ـ مسلحانه به سوی شعب رفتند و بنیهاشم را به ترک آنجا فرا خواندند. جناح ابوجهل که طبعاً در مقابل این جناح از قدرت کمتری برخوردار بود، ناگزیر، تسلیم شد و به نقض صحیفه گردن نهاد. تاریخ این حادثه را نیمه رجب سال دهم بعثت نوشتهاند.[11]