«اول یه دختر میارم ناز و خوش ادا، نابغه و
شاگرد اول که از سن خودش بیشتر حالیش باشه، اصلا هم بزرگ نشه حتی بعد رفتن شاه و
اومدن امام و انقلاب و جنگ و بمبارون. رویا پرداز و عاشق پیشه با موهای بلند که هیچکی
شکلش نباشه حتی خواهر برادراش. یعنی یه داداش خنگ دماغو بهش میدم یه داداش که همه
هنرش خیس کردن جاش باشه و یه آبجی که فقط موقع چوقولی کردن زبونش واشه. مامانش و که
قبلا ازش گرفتم، نفس باباشم هر وقت لازم بود میگیرم. بعد هر بلایی دلم خواست سرش میارم.همچی
ندارش میکنم که زورش نرسه یه جفت کفش
لاستیکی بخره .براش یه ننه آقای گوشت تلخ میزارم مال خود خود قم، تازه میدم با ترکه سیاهش کنن.
ماشین باباشو، کتابشو، رویاهاشو، عشقشو، سلامتیشو ازش بگیرن. میگم کهیر بزنه تا بندازمش
تو جکوزی آب آهک آخه جکوزی مدِ، اصلا یه کار میکنم دیگه نخواد دختر باشه بخواد پسر
باشه، آخرشم یه بمب میکوبم تو کله اش تا همه از دستش راهت شن.»
انها
به کودکان شلیک میکنند
اوایل فیلم اینگونه
می نماید که نباید در آن به دنبال داستانی
گره دار بود. ضرورتی هم ندارد. بالاخره زندگی آدمهای دیروز برای آدمهای امروز و
بازماندگان آن روزها قطعا جالب، سرگرم کننده و نوستالژیک است و شرف دارد به زندگی
آپارتمانی آدمها که بسیاری از فیلمسازان پا از آنها بیرون نمیگذارند. کم کم
اما به کمک تاکیدات فراوان فیلمساز درمی یابی که کار آنچنان بی داستان هم
نیست و از قضا داستان دختر مدرسه ای بسیار پرمخاطبی دارد که اگر چاپ شود (که گویا چاپ هم شده) خیلی هم خواهد فروخت.
نقشه پنهانی خلق این داستان البته کودکانه ترسیم شده چون
قرار است فیلم درباره یک کودک باشد. جدا از این ظاهر فریبنده اگر بپذیریم نویسندگان
خود خالق جهان داستان خویشتن اند، گاهی ایشان برآشفته از جهان واقعی و البته
ناخودآگاه با شخصیت های مخلوق خود در داستان آنچنان رفتاری دارند که زبان خواننده
(اینجا بیننده) بند میآید. در این فیلم وصف بلایا به سبک ویکتور هوگو و طنازی به
شیوه دیکنز یک طرف ماجراست. سیطره نوعی نگاه کافکایی به گذشته اما از سوی دیگر،
مجازات، خشونت و سرکوب را در سراسر داستان آنگونه بسط میدهد که سرانجام خدای ناخرسند
داستان بهانه ای برای نابودی جهان معهود خویش جستجو کند. به بیان دیگر در پایان
کودکی مسخ شدهرا (دختری که میخواهد پسر
باشد) پس از محاکمه ای طولانی و شکنجه های پی در پی، در ملا عام اعدام میکنند.(
برای مطالعه بیشتر این مطلب را بخوانید کافکا و
خشونت مدرنیته)
اوایل فیلم اینگونه می نماید که نباید در آن به دنبال داستانی گره دار بود. ضرورتی هم ندارد. بالاخره زندگی آدمهای دیروز برای آدمهای امروز و بازماندگان آن روزها قطعا جالب، سرگرم کننده و نوستالژیک است و شرف دارد به زندگی آپارتمانی آدمها که بسیاری از فیلمسازان پا از آنها بیرون نمی گذارند.
طناب بیش از حد ضخیم یک تاب کودکانه؛ با گره
های استوارش یادآور کاربردهای دیگر طناب است.
بی شک کافکا و کامو از نویسندگان بسیار تاثیر گذار در سنت داستانویسی
ایرانی به شمار میآیند . علی الخصوص که اولی را صادق هدایت به جامعه ادبیات ایران
معرفی کرد و از این رو در تفسیر کافکایی آثار وی اغراق نیز میشود و برخی آثار
بهرام صادقی را بیشتر از کارهای هدایت وامدار کافکا دانسته اند. (برای مطالعه
بیشتر این مطلب را بخوانید تاثیر
کافکا در ادبیات ایران)
همین امر منجر بدان شد که تاثیر کافکا بر ادبیات غرب تا
اندازهی متفاوت از تاثیر آن بر ادبیات ایران باشد. از سوی دیگر با ترجمه کارهای
کامو مخصوصا بیگانه در دهه های بعد اَبسردیزم (پوچ گرایی) وی نیز به برخی
نویسندگان ایرانی سرایت نمود و دامنه تفکر اگزیستانسیالیسم، بویژه این گزاره که
زندگی علیرغم پوچی به خودی خود دارای معناست و جستجوی این معناست که بدان ارزش می
دهد، را در جامعه روشنفکری ایران بسط داد. نفوذ خودآگاه یا ناخودآگاه این نحله های
فکری در فیلم نفس مشهود است. ابتدا و انتهای داستان با بیگانه آلبرکامو قرابتی
عجیب دارد. صرفا جهت یادآوری، در ابتدای رمانچه بیگانه راوی میگوید. امروز
مادر مرد. این اولین جمله راوی در
داستان است. در فیلم نیز ما از زبان دختر میشنویم که مادرش مرده است. در روایت
اول، مرگ مادر بسیار کوبنده و سریع است و در روایت دوم مرگ مادر مسئله ای مربوط به
گذشته است و این از قدرت آن می کاهد. اما حذف مادر از زندگی قهرمان داستان در همان
آغاز برای خوانندگان و بینندگان مشترک است. این ملایمت در پایان کاملا جبران شده
است. در پایان بیگانه، قهرمان عامدانه خود را به مرگ میسپارد، بی آنکه چوبه داری توصیف شود اما در پایان نفس،
طناب بسیار قطوری که هنگام بازی بهار با پیچش آنرا قطورتر نیز می کند در اسلوموشنِیٍ
تاکیدی مترادف چوبه دار است و قهرمان داستان با نشنیدن صدای آژِیر قرمزی که همه آنرا
میشنود به خواست خود راهی عدم میشود.
روزگار
شکوفایی صنعت بسته بندی و مستشرق ایرانی!
این روزها کافی است دست در دست کودک خود سری به سوپرمارکت
سر کوچه بزنید، هر روز با انبوهی از ِمحصولات جدید از خوراکی تا فرهنگی مواجه میشوید.
من جمله دی وی دی فیلمهایی که با بسته بندی خوش رنگ و لعابشان شما را میفریبند
ولی آنچه خواهید دید در بیشتر موارد با تصاویر بسته بندی جور در نمی آید. در مقام
مقایسه فیلمسازان ما متاثر از روند فیلمسازی تجاری دنیا حاضرند در جهت جذب مخاطب
اشباع شده طرفندهای عجیب، غریب و گاهی بدیع در بیان داستان بکار برند اما همین
تلاش را در جهت خلق خود داستان بکار نمیبرند. شاید به این دلیل که زحمت، نبوغ و
زمان بیشتری میطلبد که با سرعت تولید جور در نمیآید.
ابتدا و انتهای داستان با بیگانه آلبرکامو قرابتی عجیب دارد. صرفا جهت یادآوری، در ابتدای رمانچه بیگانه راوی می گوید. امروز مادر مرد.
نفس از لحاظ گرافیکی بسیار چشم گیر است آنچنان که
فیلمبرداریش از سویی به تیزرهای تبلیغاتی آن سوی آب و از سوی دیگر به مستندهای
کانال نشنال جئوگرافی میخورد با بازی پرطمطراق رنگ و نور و موسیقی و تدوین، هلی
شاتهای خارجی و استفاده زیاد نماهای بالا و بازی با سرعت فریمها در فضاهای بیرونی.
به این بیافزایید استفاده درخشان از انیمیشن که البته بسیار بجا استفاده شدهاست.اینجا
نرگس آبیار از منظر تجربه کارگردانی راهی را رفته که بزرگان کمتر جرات انجامش را
دارند و آن تجربهای تازه نسبت به فیلم اولش است.اما پارادوکس ماجرا از آنجا آغاز
میشود که بخواهی فقر روستاییان مهاجر حاشیه نشین تهران در دهه ۵۰ را با نماهای
هوایی زیبا از باغهای کرج نشان بدهی یا فقط به این دلیل که یزد و روستاهایش زیبا و
بکر است و به دوربین اجازه طنازی میدهد آن را در فیلم بگنجانی. با تماشای بخشهای
یزد گویی مستندی را میبینی که چند سال پیش تهیه شده در حالیکه داستان قرار است
چیزی نزدیک به سی و اندی سال پیش را روایت کند. پسبیآبی، ویرانی، فقر و مهاجرت مربوط به روستاهای ایران در آن سالها چه
شد. از این رو واقعیت نه یک واقعیت عینی و رویکرد نه یک رویکرد شرقی که پزی
مستشرقانه است.
انتخاب
از ویترین تاریخ
این روزها علاقه به بازخوانی گذشته بدل به نوعی نیاز در جامعه جوان ایرانی شده است. سینما، تلویزیون و دنیای مجازی متاثر از این موضوع به سبک و سیاق خود در صدد پاسخگویی به این نیاز برآمدهاند، حال بماند که توفیق در این بین کیمیاست. در کنار اینها کاری هم باب شده که میتوان آن را ناخونک زدن به تاریخ معاصر نامید. معلوم نیست چرا باید جایی که توان بسط و پرداخت نیست باید تاریخ معاصر را بازخوانی کرد. مگر یک فیلم ۱۲۰ دقیقه ای چقدر توان دارد که ما برخی از پرحادثه ترین سالهای تاریخ معاصر را در آن بگنجانیم تا جایی که عملا در فضای تنگ زمان، تنها به معرفی دم دستی و سریع حوادث اکتفا کنیم. آنگونه که فیلم بدل به ویترینی شده است از نمایههای ملی، مذهبی و تاریخی. هر سکانس بصورت تصنعی موضوعی را مطرح میکند که با روح آن جور در نمی آید. بطور مثال در سکانسی که قرار است پسر عمو از تجربههای زندان ساواک بگوید،آنچه در پایان بیادگار خواهد ماند مانیفست زن عمو در رسای عمو و تمام مردهاست.در جای دیگر «ننه آقا» دختربچه را وسط جمعیت گم می کند ولی از دیدن امام
آن قدر خوشحال است که بچه را فراموش می کند. مشخص نیست این صحنه چه تعابیر پیدا و پنهانی که نمی تواند داشته باشد!فیلمساز ما به تاریخ که می رسد حتی زحمت دیدن فیلمهای آن زمان را هم به خود نمیدهد. و این به معنای آن است که فیلم فقط در دیالوگ پرگو نیست بلکه در طرح مسائل هم زیاده طلب و ناتوان از بسط آنچه مطرح میکند.
کودک امیدوار یا بزرگسال ناامید
علیرغم تفاوت امید و نگاه سرخوشانه و کودکانه فیلمساز ابایی
ندارد که این دو را به جای یکدیگر بگذارد. برخی منتقدین هم از همین منظر به فیلم
نگریسته اند( نگاه کنید به نقد دیگر نفس در همین سایت). از آنجا که فیلم شخصیت محور است قاعدتا بهار
نگاهی ساده و کودکانه و امیدوار به دنیا و حتی جهان بعد از مرگ دارد و توقع آن است
که فیلم هم همین راه را برود اما فیلم جهان بینی سیاه، ناامید و فمنیستی را به تماشاگر تحمیل می کند.
با شاگرد اولی بهار و شاگرد دومی پسرک همکلاسی مشخص میشود که اینجا قدرت در اختیار زنان است و مردان فیلم حرفی برای گفتن ندارند. مردان مطرح فیلم را بیاد آورید. پدرعلیلِ کتک خور، پدربزرگ پیر، عموی ذلیل به جرم دو زنه بودن، عاشق مظلوم در تعزیه دوطفلان مسلم و ببری خان (این اسم شما را بیاد
چه می اندازد؟). بهار ابتدا داستان خون فروش را میخواند که قصه استثمار مردم فقیر جدا از جنسیتشان است. بعد به آدم فروشان قرن بیستم میرسد که در آن زنان مورد سو، استفاده مردان قرار میگیرند. زن اما در داستان راستان به درجه زن شهید ارتقا پیدا میکند و اینجاست که بهار آرزو می کند اگر خواستگاری دوباره برای زن پیدا شد خدا کند وی بگوید نه!ظاهرا قضیه گیر افتادن زنان در دنیای سیاه مردان کافی نبوده که حالا باید شاهد هدایت کودکی بسوی این تاریکیباشیم.
بدیهی است وقتی بر پرده سینما خاطراتی بصورت فشرده و صحنه های پیاپی تنبیه بدنی از راه می¬رسند وحتی جای ترکه روی صورت از نزدیک نشان داده می¬شود، همان خشونتی ترویج گردیده که شاید قصد انتقاد از آن راداشته¬است.
خشونت جاری در فیلم به مدرسه هم سرایت کرده است. از بین سه
معلم زن، خشن ترین آنها معلم قرآن یکی از ناموجه ترین صحنه های فیلم را رقم میِزند.
تنها دلخوشی بهار در مدرسه یعنی معلم سپاهی دانش نیکوکار، نیامده میرود و معلم
چریک هم آنچنان عصا قورت داده به بچهها نگاه می کند و دیکته میگوید تو گوییکپسول
سیانوری زیر دندان دارد آماده جویدن. تنها معلم مرد با یکبار تنبیه و یکبار تشویق
تا حدودی متعادل تر است، بگذریم که تنبیهاش خیلی پررنگ تر از آب درآمده و صد البتهنمیتوان
مهارت ناظم را در استفاده از شلنگ فراموش کرد. ترکه بعنوان نماد خشونت حضوری پر
رنگ دارد. آنکه ترکه ندارد هم حتما دست درازی دارد. بدیهی است وقتی بر پرده سینما خاطراتی
بصورت فشرده و صحنه های پیاپی تنبیه بدنی از راه میرسند وحتی جای ترکه روی صورت
از نزدیک نشان داده میشود، همان خشونتی ترویج گردیده که شاید قصد انتقاد از آن را داشته ایم.
ضمنا نگارنده که از قضا هم سن کارگردان و دختر بچه در فیلم نفس است، علی رغم خوردن
کتکهای فراوان در خانه و مدرسه، چنین تصویر گل درشتی را از آن روزها در ذهن ندارد.
راویِ در خدمت داستان
پرگویی راوی در فیلم بجا و دلنشین است بویژه که بیشتر آن با
انیمیشن همراه است و اینجا بهتر میتوان کودک شد و خیالپردازی کرد. اما وقتی نوبت دیدن همان داستان میشود کم نیستند جاهایی
که تصاویر توان برابری با کلمات راندارند.کارگردان برای پربار کردن فضای قصه به
لهجه نیز نظر دارد و از همین رو آدمها باید زیاد حرف بزنند مثل ننه آقای گوشت تلخ
که آنچه خوبان همه دارند وی یکجا دارد و به تنهایی دایره المعارفی است از بد و
بیراه و نفرینهای لهجه قمی و این بازی با تیغی دو لبه است که گاهی به نفع و گاهی
(آنجا که در این امر افراط میشود) به ضرر فیلم تمام شده است. لهجه های دیگری هم
در فیلم حضور دارند که بهترینشان مربوط به زن عموست؛وی با گریمی عالی و با لهجه اصفهانی کاری میکند کارستان.
علاوه بر لهجه شاهد رویکرد مستند سازانه فیلمساز در بخشهایی
دیگری از کار نیز هستیم. ظاهرا وی در این راه میخواسته تابلویی از اقوام مختلف
ایرانی و غیر ایرانی(غربتیها) ارائه کند. نوعی مرکز زدایی که نقطه مثبتی برایش محسوب میشود و آن را متفاوت از رقبایش می کند
که یقه تهران را گرفته اند و رها نمیکنند و اگر فیلم سراغ تاریخی که تهران مرکز
آن بود نمیرفت، بی شک موفق تر نیز بود. البته در
پرداخت جانبدارانه این تابلو قشنگیهابه یزدیها رسیده. در کمال تعجب در یزد،
وقتی معلم قرآنش بد است فراموش می کند مثل یزدیهاصحبت کند.صحنه های عاشورا در روستاهای
یزد به زیبایی و آنگونه تصویربرداری شده که مخاطب آن ور مرزها هم حالی ببرد.
عاشورا در نفس بیشتر از آنکه مراسمی آیینی باشد به کارناوالی هزار رنگ میماندکه
میتوان آن را جدا از فیلم هم تماشا کرد. این نگاه در سکانس عزاداری غربتی ها هم
صادق است گرچه این بخش به لحاظ نوع پردازش
بهتر در جان فیلم نشسته است.
در پایان باید گفت گمان نمی رود چنین محصولات فرهنگی که
تصویری اعوجاج یافته از ما به خودمان ارائه می دهند، بتوانند در راه ترقی فرهنگ
عمومی گامی بردارند. سیاه نمایی آنهم با جهانبینی عاریه ای که محصول دو جنگ جهانی
بوده است و خوراندن آن به مخاطب، گیریم ناخودآگاه، و چیپ ارائه دادن تاریخی که
ملتی در راه آن در زندانها، کف خیابان و پشت خاکریزها جانها داده کمکی به غنای
فرهنگی مخاطبان نخواهد کرد که هیچ، بسیاری را مغموم، سرافکنده و سرگردان راهی درب
خروجی سالن سینما خواهدکرد.
منبع :فیلمنوشت