جرج هاليفاكس، كتاب خصلت يك اصلاح¬گر، كتاب در تشريح يك معادله، كتاب نوعي تازه از تندباد دريا، قانون، حكومت، ملت، حكومت پادشاهي
نویسنده : محمد علی زندی
سر جرج سویل بارت هالیفاکس (1695- 1633م) یکی از پژوهشگران و رجال نامدار انگلیس بود. او طبعی میانهرو و محافظهکار و ذهنی متوازن و متعادل داشت. سمتهای مختلفی داشت که از مهمترین آنها ریاست شورای سلطنتی بود ولی خود او معتقد بود که یک خدمتگذار است. او به نیازها و جریانهای سیاسی زمان خود حساس بود از خشونت و ستم و کینجویی نفرت داشت او با قانون محرومیت پروتستانها از خدمات دولتی و نمایندگی مجلسین مخالفت کرد.[1] او میهندوست بزرگی بود و نوشت که در هیچ موردی بُت ندارد مگر در دوست داشتن میهن. کشور اولویت او بود او فکر میکرد تقدسی در خاک انگلیس وجود دارد و گفت مرگ را به دیدن لگدمال شدن علفهای انگلستان به زیر سم اسبان اشغالگران ترجیح میدهد.[2]
هالیفاکس در سال 1684م کتاب "خصلت یک اصلاحگر"[3] را نوشت که در سال 1688م چاپ شد و کتاب دیگرش به نام "در تشریح یک معادله"[4] در سال 1688م منتشر و کتاب "نوعی تازه از تندباد دریا"[5] را در سال 1689م منتشر کرد.[6] کتاب خصلت یک اصلاحگر خطوط اصلی نظریات سیاسی او را در خود داشت. این کتاب آبستن اندیشهها بود، اثری فصیح پر از فکر و مشاهدات. هالیفاکس ناظری دقیق بود؛ او طی انقلابهای گوناگون و احساسات شدید مردم، نظریاتی دربارهی مسائل مهم و بزرگ زمان خود یافت که تاریخ سرانجام آنرا پذیرفت. او متفکری سالم بود، اما فلسفهی منسجم سیاسی نداشت او به قوانین طبیعی یا نظریهی قرارداد اجتماعی[7] توجه نکرد با اینحال یکی از پرانگیزهترین متفکران سیاسی سدهی هفدهم و دوران انقلاب شکوهمند 1688م انگلستان بود. معاصران او در بحثها و بررسیهای خود به اصول اساسی، حقوق طبیعی، کتابهای مقدس مسیحی و به سنت و سابقه رو آوردند، اما هالیفاکس به شیوهای کاملا تجربی به سیاست رو آورد. او سیاستمدار صندلینشین نبود.[8]
قانون
هالیفاکس قوانین و حقوق را متغیر میداند و معتقد است که قوانین باید همراه تغیییر اوضاع زمان و با تغییر حکومتها تغییر نمایند وی به مجریان قانون اهمیت داده و به مجریان قانون بیش از خود قانون اهمیت گذاشته و میگوید باید دید قانون بهدست کدام شخص یا اشخاص و چگونه بهموقع اجرا گذاشته میشود و باید معلوم کرد قصد و نیت مجریان و مدیران قانون چیست. حکومت و هم اجرای هر قانون بستگی به حسننیت یا سوءنیت و هم بستگی به میزان ذکاوت و درایت مجریان قانون دارد و تنها تحریر و تدوین و وضع قانون حائز اهمیت نیست چه بسا کاملترین و جامعترین قوانین کل در دست مجریان غیرصالح آلت ظلم و سوءاستفاده و تخریب اوضاع قرار میگیرد.[9]
هالیفاکس گفت قوانین زنجیرههاییاند که از احساسات تند و لجام گسیخته جلوگیری میکنند اگر قانون وجود نداشته باشد سراسر تمدن نابود میشود و جهان و زندگی به جهانی وحشی و زندگانی وحشیانه تبدیل میگردد. قوانین بسیار ارزشمند هستند، اما قوانین انگلستان از همهی قانونها برترند زیرا کمترین نقص را دارند.[10]
حکومت و ملت
هالیفاکس میگوید مسائل اساسی که موجد و حافظ حکومت میباشد عبارت است از دو اصل مصلحت و سازش. همهی کشمکشها و اختلافات نتیجهی عدم سازش بین دو عنصر میباشد یکی قدرت و دیگری آزادی، و معتقد است که ایجاد تعادل بین قدرت دولت و آزادی مردم همهی مشکلات را حل میکند.[11]
او معتقد است که حکومت، کار طبقهی مخصوص، موسوم به طبقهی حاکم است و این طبقه باید از افراد هوشمند و افرادی که با روح عامه، آشنایی دارند تشکیل شود. حکومت باید مظهر سازش بین دو عنصر قدرت و آزادی باشد و خود را با اوضاع متغیر وفق دهد حکومت باید به قدر کفایت بهمنظور حفظ صلح و آرامش، مقتدر و قوی و برای حفظ آزادی بقدر کافی آزادیخواه و لیبرال باشد. پشت سر حکومت ملت است حکومت به ملت تکیه دارد زیرا ملتها حکومتها را بهوجود میآورند نه حکومت ملتها را.[12]
هالیفاکس میگوید چنانچه مردم شاه خود را از کف بدهند حالت مردمی از آنها سلب نشده و باز مردم هستند ولی شاهی که مردم را از کف داد حالت شاهی را هم از کف داده و دیگر شاه شمرده نمیشود. در هر ملت یک نیروی نهانی موسوم به قدرت اعظم وجود دارد که هر زمان مصلحت مردم اقتضا کند قانون اساسی را بهوجود میآورد و در هر زمان لازم باشد آنرا تغییر میدهد.[13]
هالیفاکس مینویسد، در عالم یک سبب طبیعی برای وجود دولت وجود دارد که قابل تعریف نبوده، قابل درک است، و این حالت عقل طبیعی بر اساس خیر مشترک و مصالح عامهی نوع بشر قرار گرفته و فناناپذیر است و این عقل طبیعی در تمامی تحولات و انقلابات باز حق اصلی و ذاتی خود را برای نجات ملل نگاه میدارد. حتی در هنگامی که شاید حکم قانون در صدد تخریب ملل میباشد باز این سبب در کار بوده، وظیفه خود را انجام میدهد. به عقیدهی هالیفاکس قدرت حقیقی حکومت منوط به رعایت نظر مردم است و بدون آن نه قانون اساسی و نه زور دوام نخواهد کرد. حکومت بر پایهی رضایت مردم قرار گرفته است. او حکومت نمایندگی را بهترین شکل حکومت برای رعایت نظر مردم میداند ولی معتقد است که در مواقع بحران برای جلوگیری از خطر اضمحلال و سقوط یک ملت باید قدرت و قیادتی غیر محدود وجود داشته باشد و آنرا اصل مصلحت مینامد و تحلیل خود را در باب بحرانهای انگلستان بر اساس همین مصلحت و تاریخ ملی انگلیس قرار میدهد.[14]
اشکال حکومت
هالیفاکس بهوجود سه نوع حکومت قائل است. نخست سلطنت مطلقه مانند فرانسه معاصر وی که آنرا هم مضر به آزادی و هم مضر به حال انگلیس میشمارد. دوم حکومت جمهوری که میگوید چون در انگلیس امتحان خوبی نداده و نیکو از آزمایش بیرون نیامده و منتهی به دیکتاتوری نظامی گردید مردم انگلیس آنرا دوست ندارند. سوم سلطنت مرکب، یعنی حکومت مشروطه که در آن قدرت حکومت بین شاه و پارلمان تقسیم شده باشد. او این طریقه را بهترین وسیلهی سازش بین قدرت و دولت و آزادی ملت شمرده و حد وسط بین سلطنت مطلقه و جمهوری میداند[15] و معتقد است سلطنت مطلقه به حد افراط رفته و آزادی وجود ندارد و حکومت جمهوری طریق تفریط میپیماید که در آن صلح و آرامش نیست زیرا این شکل حکومت مستلزم معیارهای بالای خردمندی و فضیلت است که در عمل وجود ندارد.[16] بنابراین سلطنت مرکب ترکیبی است از فواید آن دو و راهی است معتدل بین دو طریق فوق.[17]
هالیفاکس در اینباره مینویسد، ما از یکی از آن دو (یعنی سلطنت) قدرت آزاد را سلب میکنیم ولی آن قدر قدرت برای وی قائل میشویم که بتواند بر ما حکومت کند و ما را حفظ نماید و از آن دیگر (یعنی پارلمان) عناصر ابهام و افراط در مساوات و خصومتها و تبعیضات را میگیریم ولی آن قدر قدرت برای وی باقی میگذاریم تا بتواند آزادی ما را حافظ باشد.[18] پارلمان ممکن است پر زحمت باشد ولی به دولت خردمند قدرت زیاد میبخشد.[19]
نکتهای را که هالیفاکس از ذکر و تشریح آن غفلت کرده همانا تشریح دستگاه یا ماشین سیاسی حکومت است و بدین نکته پی نبرده و نگفته است که مسؤلیت وزرا چیست و برای تأمین نظری وی لازم است که وزرا متکی به پارلمان و مسئول پارلمان و منتخب پارلمان باشند نه منتخب سلطنت.[20]
حکومت پادشاهی
هالیفاکس حکومت پادشاهی را یگانه نظام ممکن برای انگلستان میپنداشت، اما یک شاه دوست در مفهوم ساده نبود. او بر ارزش آزادی تأکید میکرد و معتقد بود آزادی پایهی همهی فضیلتهاست و یگانه چاشنی است که به زندگی مزه میدهد و همینطور گفت، اگر روح باید اعتلا یابد، دشوار است که آزادی را دوست نداشته باشد. هالیفاکس کوشید آزادی را با اقتدار سازش دهد. بهنظر میرسید هالیفاکس میخواست به چشم دربار خوش آید، زیرا قانون به شهریار قدرت و شکوه فرمان دادن بر انسانهای آزاده، و بر شهروندان رضایت دیدن آنرا داده است که آزادیهایشان تأمین شده است با وجود آنکه در برخی موردها، شاه محدودیتهایی دارد، اما همه چیز در حکومت به ارادهی او بستگی دارد. بدین ترتیب اگرچه هالیفاکس پادشاهی را میپرستید و وجود آن را توجیه میکرد و همه چیز را زیر ارادهی شاه میدانست، اما بنیاد حکومت پادشاه را ملت و پارلمان را نمایندهی ملت و جزء اساسی قانون اساسی انگلستان تلقی میکرد.[21]
دین و مذهب
هالیفاکس به خداشناسی متهم شد اما او با تأکید زیاد از ارزش دین برای مردم و جامعه سخن گفت. او نوشت که بدون دین انسان مخلوقی متروک، و یکی از بدترین جانوران است طبیعت فقط گرگ و خرس آفریده است، اما دین آدمها را انسان کرده است. بنابراین در همهی دورانها، دین بنیان واقعی جامعهی انسانی و حکومت بوده است. بی کمک دین قوانین نمیتوانستهاند خودسری ارادهی انسانها را مطیع کنند در عین حال باید گفت که هالیفاکس از شکل موجود کارهای دینی در انگلستان انتقاد میکرد. او با گسترش صلاحیت و حوزهی کلیسا مخالف بود. نبودن مدارای مذهبی را نادرست دانست و مدارا با مخالفان کلیسای رسمی را توصیه کرد. با این همه او از کاتولیسم نفرت داشت اما توصیه کرد حکومت در عین حال که ایستاری میگیرد که ترکیب شدت عمل و ملایمت است، با کاتولیسم هم باید مدارا کند، اما کاتولیکها هم باید از داشتن مقامات عالی سیاسی محروم شوند.[22] در کل میتوان گفت هالیفاکس در قسمت مذهب طرفدار اغماض مذهبی و تفکیک مذهب از سیاست است.[23]
احزاب سیاسی
هالیفاکس از ذکر این نکته که احزاب سیاسی اجزاء لازم و لاینفک حکومت پارلمانی هستند نیز غفلت کرده است. چون هالیفاکس معاصر انقلاب و جنگهای داخلی بوده و تجربهی احزاب در آن دوره در انگلیس خوب نبوده لذا تحت تأثیر وقایع زمان قرار گرفته مخالف وجود احزاب است در حالیکه حکومت پارلمانی بدون وجود احزاب مفهومی ندارد. وی حزب را وسیلهی توطئه بر ضد حکومت میشمارد و انضباط حزبی را منافی آزادی فکری افراد میداند. این عقیدهی وی در باب احزاب تا سال 1770م که رسالهی ادموند برک[24] موسوم به "عدم رضایتهای حاضر"،[25] در رد عقیدهی فوق منتشر شد در انگلیس شایع و مورد قبول بود و البته بیشتر نتیجه و عکسالعمل همان سوء جریانات حزببازی دورهی انقلاب و جنگهای داخلی بود.[26]
جمعبندی
باید دانست که هالیفاکس مبتکر یک فلسفهی سیاسی نبوده و عقاید وی را نمیتوان یک فلسفهی سیاسی جامع نامید. خودش گفت که فلسفهی سیاسی به مفهوم حقوق مطلق و به معنی الزامات مطلق وجود ندارد و با اوضاع قرن 17م که عقاید حد وسط وجود نداشته و مردم یا به طرف افراط و یا به سمت تفریط رفته و میروند یک فلسفهی سیاسی مشخص نمیتواند وجود داشته باشد. اما حالتی که در اواخر قرن 17م در مردم انگلیس پیدا شد یعنی تمایل ایشان به صرفنظر نمودن از تعصبات و حاضر گشتن به سازش و قضاوت در مسائل بر اساس مصلحت عموم، شالودهی فلسفهی سیاسی قرن 18م را گذاشت و زمینه را برای تکوین و نمو عقاید مشخص و فلسفهی سیاسی روشن قرن 18م مهیا ساخت.[27]
هالیفاکس معتقد به یک سلسله اصول یا مسائل اساسی گردید که از آن جمله دو مورد عبارت بود از مصلحت و سازش و این اصول هالیفاکس به ضمیمهی انتقاد و حملهی جان لاک[28] به افکار و ایدههای ذاتی و طبیعی قدیم مقدمهای شد برای ظهور فلسفهی تجربی و انتقادهای هیوم نسبت به رد حقوق طبیعت و نیز تأکید هالیفاکس در باب دو عنصر مصلحت و سازش عاملی شد در حل مسائل سیاسی و مقدمهای برای نمو فلسفهی سودمند بودن سیاسی و اخلاقی (یوتیلیتاریانیسم) که فلسفهی زنده و اجتماعی قرن 18م انگلیس را تشکیل داده، در فلسلفهی رادیکالیسم بنتهام[29] و جیمز میل[30] و جان استوارت میل[31] متشکل گردید و پخته شد و فلسفهای نافذ گردید. هالیفاکس خود نیز خویشتن را فیلسوف نخواند معهذا افکار و تحریرات وی جزء فلسفهی سیاسی گردیده و بهطوری که اشاره شد در افکار قرن 18م که قرن نمو سریع فلسفهی سیاسی است خالی از تأثیر نبود.[32]