دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

الیت elite

No image
الیت elite

اليت، نخبه گرايي، نخبه گرايي هنجاري، ميلز، پاره تو، موسكا، دموكراسي، علوم سياسي

نویسنده : یونس خداپرست

الیت یا نخبه (Elite) در لغت به معنای والاترین، عالی‌ترین و سرآمدان است و از واژه‌ی الیگره "Eligere" به معنی انتخاب یا انتخاب‌کردن، گرفته شده است. در اصطلاح به اقلیتی اشاره می‌کند که به صورت طبیعی یا عملی قدرت، ثروت و رسانه‌ای همگانی یا امتیازات دیگر را در یک جامعه یا گروه به‌طور عادلانه یا طرق دیگر در اختیار دارند و از توانایی‌ها و امکانات ممتازی برخوردارند.

اگرچه پیشینه‌ی اندیشه‌ای و مطالعاتی در باب نخبگان بخصوص نخبگان سیاسی به دوران باستان در زمان افلاطون و ارسطو باز می‌گردد اما واژه‌ی الیت در قرن 17م برای توصیف کالاهایی با مرغوبیت خاص به کار می‌رفت، بعدها کاربرد آن برای اشاره به گروهای اجتماعی برتر (قدیمی‌ترین کاربرد آن در زبان انگلیسی در سال 1823م است)، مانند واحدهای ضربت نظامی یا مراتب عالی‌تر اشرافیت تعمیم یافت.[1]

اهمیت نخبه‌گرایی (Elitism) که اعتقاد به حاکمیت یک یا اقلیتی از نخبگان دارد در نظریات ذیل ظاهر می‌شود:

1) نخبه‌گرایی هنجاری: «تئوری سیاسی‌ای که به مطلوب بودن حکومت نخبه معتقد است، مشروط بر این‌که قدرت در اختیار اقلیتی باهوش یا روشنفکر قرار داشته باشد‌»[2] مانند دیدگاه‌های «افلاطون بر فیلسوف شاه و فرمانروایی کسانی که از خرد برخوردارند تاکید می‌کند» و ارسطو «حکومت‌ها را به اعتبار فرمانروایان طبقه‌بندی کرده است».[3] این نوع نخبه‌گرایی بر نابرابری تاکید، و دموکراسی برای آنها امری نامطلوب است. اگرچه امروزه با پیشرفت دموکراسی و ارزش‌های آن تا حدودی نخبه‌گرایی هنجاری کنار گذاشته شده است ولی دموکراسی‌های نمایندگی (بر خلاف دموکراسی مستقیم) می‌تواند در تائید پیش‌فرض‌های نخبه‌گرایی هنجاری باشد که قانون‌گذاری و تصمیمات دولتی نه مستقیما به‌وسیله‌ی دولت، بلکه توسط نمایندگان مردم و بهترین‌های مردم که منتخب مردم هستند گرفته می‌شود.

2) نخبه‌گرایی کلاسیک: مرهون نظریه‌پردازانی است که بر حاکمیت اجتناب‌ناپذیر اقلیت نخبه تاکید، و اصل برابری در ایدئولوژی‌هایی همچون دموکراسی و سوسیالیسم را عملی نمی‌دانند؛ نظرات و نظریه‌پردازان نخبه‌گرایی کلاسیک بدین شرح می‌باشد:

الف) ویلفردو پاره‌تو:

وی متولد 1848م در پاریس، اما تبار پدری او ایتالیایی است. برخلاف پدر که باورهای جمهوری‌خواهانه داشت، نسبت به مکاتب انسان‌دوستی، سوسیالیسم و جمهوری‌خواهی تا آخر عمر بدبین شد.

پاره‌تو در مهم‌ترین اثر خود "جامعه‌شناسی عمومی" رفتار انسانی را به دو دسته‌ی عقلانی و غیرعقلانی تقسیم می‌کند، که رفتار عقلانی به حوزه‌ی اقتصاد و علم محدود است و سایر حوزها غیرعقلانی است. از نظر ایشان رفتار انسان عمدتا به‌وسیله‌ی نیروهای غیرعقلانی یعنی ذخایر ثابت و احساساتش به حرکت درمی‌آید. این ذخایر ثابت و غرایز عبارت است از:

1) غریزه‌ی ثابت "ترکیبات"؛ 2) تداوم مجموعه‌ها؛ 3) نیاز به ابراز احساسات عاطفی؛ 4) غریزه‌ی اجتماعی بودن؛ 5) غریزه‌ی همبستگی فردی و احساس داشتن تعلقات؛ 6) غریزه‌ی جنسی.[4]

از دیدگاه وی غریزه‌ی اول در الیت سیاسی و غریزه‌ی دوم در توده‌ها متمرکز است. از عواملی که در پاگیری اندیشه‌ی پاره‌تو کارساز و نمود یافته، اندیشه‌ی ماکیاولی در کتاب "شهریار" است که بر دو ویژگی "زور" و "مکر" و مانند نمودن فرمانروایان به "شیر" و "روباه" تاکید دارد.[5] وی در کتاب "ظهور و سقوط نخبگان" از یک طرف متاثر از ماکیاولی "گروه حاکمه‌ی باثبات را گروهی می‌داند که در آن ترکیب درستی از خصال روبه‌صفتی و شیرصفتی که کنایه از غریزه‌ی اول و دوم است ظاهر می‌شود و با زوال و فساد جامعه‌ی سیاسی شمار روبه‌صفتان در الیت حاکم زیاد و در مقابل شمار شیرصفتان در بخشی از تود‌ه‌ها افزایش می‌یابد؛"[6] از نظر پاره‌تو حرکت دایمی در جامعه‌ی سیاسی از پایین به بالا صورت می‌گیرد و لازمه‌ی به‌دست ‌آوردن قدرت و حفظ آن در نیروی بی‌رحمانه است. از طرف دیگر نخبگان را به دو دسته‌ی حاکم و غیرحاکم تقسیم، و یکی از مهمترین مفاهیم به نام "گردش‌ نخبگان" را در تشر یح آنها بیان می‌کند و معتقدند "تاریخ جوامع، تاریخ پیاپی آمدن اقلیت‌های ممتازی است که قوام می‌گیرند، نبرد می‌کنند، به قدرت می‌رسند، از قدرت بهره می‌گیرند و دچار انحطاط می‌شوند تا سرانجام جای خود را به اقلیت‌های دیگر سپارند."[7]

به‌طور خلاصه دو ویژگی مهم دراندیشه‌ی پاره‌تو به چشم می‌خورد: «یکی نظام اجتماعی را انداموار تصور می‌کند و هربخش نقش کارکردی خود را دارد، نخبگان جهت فرمانروایی و توده‌ها جهت فرمانبری. دوم وی تحولات اجتماعی را چرخه‌ای می‌داند نه خطی.» [8]

پاره‌تو از بعد اقتصادی همانند مارکس نابرابری‌ها را در توزیع منابع می‌داند و از تعارض طبقاتی آنها متاثر شده است" اما تقسیم جوامع به طبقات دشمن را غیرعلمی می‌داند و تضاد اصلی را بین توده‌ی مردم و نخبگان ترسیم می‌کند."[9] ولی پاره‌تو به تضاد طبقه‌ها که در دل‌ توده‌ی مردم (عوام) و گروه ‌حاکم (خواص)، محرومان و دارندگان امتیاز است توجه نمی‌کند. اما مارکسیست‌ها پایه‌ی اختلاف طبقاتی را در داشتن و نداشتن وسایل تولید می‌دانند.[10] بی‌شک جمله‌ی معروف پاره‌تو "تاریخ گورستان اشراف و نخبگان است" آنتی‌تزی در برابر جمله‌ی کارل مارکس در مانیفست کمونیست است که گفته بود: "تاریخ جوامع تا به امروز تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی باقی می‌ماند."[11]

ب) گائتانو موسکا:

سیاست‌شناس ایتالیایی و دشمن دموکراسی، سیاست را مجمع اشراف می‌داند. مهم‌ترین کتاب او "عناصر علم سیاست" در 1895م به رشته‌ی تحریر درآمد. ایشان معتقد به طبقه‌بندی همه‌ی جوامع به دو طبقه‌ی کوچک (طبقه‌سیاسی و حکومت‌کننده همانند اصطلاح نخبگان حاکم در دیدگاه پاره‌تو است) و بزرگ (طبقه‌ی غیر‌سیاسی و حکومت‌شونده) بود و معتقد بود "هر اندازه اجتماع سیاسی پر جمعیت‌تر و بزرگتر باشد به همان نسبت گروه حکومت‌کننده کوچک‌تر و محدودتراند."[12] ایشان اذعان دارند که در جوامع بدوی "قدرت نظامی"، در جوامع پیشرفته‌تر "نمادهای مذهبی"، در مرحله‌ی بعد از پیشرفت اجتماعی "ثروت" و بالاخره در جوامع بسیار پیشرفته "دانش" از اهمیت اساسی برخوردارند.[13]

ج) روبرت میشل (میخلز):

وی شخصی رادیکال، سوسیالیست و آلمانی اصل بود که به دلیل عقایدش از تدریس در دانشگاه‌های آلمانی محروم شد. اما در واقع این حزب سوسیال دموکرات آلمان بود که به علت تمایلش به الیگارشی باعث سرخوردگی میخلز گردید.[14] یکی از اصول دیدگاهیش، نقد مارکسیسم و کثرت‌گرایی در قالب غیرقابل اجتناب‌ بودن بوروکراسی و الیگارشی یا حکومت نخبگان است که در نقد کثرت‌گرایی استدلال می‌کند "حکومت مستقیم مردم، امری محال است چون نظام نمایندگی واقعی امکان‌پذیر نیست پس دموکراسی نمی‌تواند از به‌وجود آمدن ساختار سیاسی الیگارشی جلوگیری کند." همین استدلال را در مورد احزاب سیاسی به‌کار می‌برد که "کارویژه‌هایفنی و اجرایی (اداری) احزاب سیاسی، موجب می‌شودتا وجود بوروکراسی و الیگارشی اجتناب‌ناپذیر شوند."[15]

میخلز برروی مفهوم سازمان (همین مفهوم "سازمان" اساسی برای الیگارشی ماکس وبر قرار می‌گیرد) تاکید می‌کرد اما آن‌را در معنای الیگارشی طرح، و در قالب مدل "قانون ‌آهنین‌ الیگارشی" تشریح می‌نمود. بقاء و تداوم سازمان بوروکراسی خود را در گروه رهبری می‌دانست که از یک طرف مدل مذکور سلطه‌ی رهبری بر دیگران را تضمین می‌کند، از طرف دیگر ناکارآمدی توده‌ها پایه‌ی تشکیل‌دهنده‌ی سلطه‌ی نخبگان و یا رهبران است. بنابراین میخلز نتیجه می‌گیرد چون کارآمدی فرآیند سیاسی (در انتخابات یا حزب) به سازماندهی است و توده‌های اکثریت ناکارآمد به سازماندهی خود هستند لذا آنها نیاز به لیدر و ارشاد دارند و در همین سازماندهی است که سلطه‌ی نخبگان و رهبران اجتناب‌ناپذیر می‌گردد و تبعیت توده‌ها از خواسته‌های آنها را تضمین می‌نماید.

از مهم‌ترین آثار او می‌توان به "جامعه‌شناسی احزاب در دموکراسی‌های مدرن" در سال 1911م و "فاشیسم و سوسیالیسم یک جریان‌ سیاسی در ایتالیا" در دو جلد در سال‌های 1926-1925م اشاره کرد. وی همانند موسکا و پاره‌تو به دموکراسی بدبین، اما شر دموکراسی را کمتر از شر دیگر انواع حکومت‌ها می‌داند.[16]

3) نخبه‌گرایی دموکراتیک: نخبه‌گرایی دموکراتیک که همان نظریات وبر و شومپیتر است، نشات گرفته از نخبه‌گرایی مدرن و ضعف بینش دموکراسی است و معتقدند که همه‌ی ایده‌های مربوط به نابودی سلطه‌ی انسانی بر انسان‌های دیگر خیالیست، و شرایط دموکراسی، نوعی مشروعیت برای رقابت نخبگان است. متفکران و نظریات آنها در مورد نخبه‌گرایی دموکراتیک بدین شرح است:

الف) ماکس‌ وبر: دانشمند علوم‌ اجتماعی آلمانی، که او ‌را بنیانگذار بوروکراتیسم جدید می‌دانند، نظریه‌اش را اوایل قرن بیستم در کتاب‌های "اخلاق پروتستان و روح سرمایه‌داری" و "اقتصاد و جامعه " منتشر، و اظهار نمود مساله‌ی اصلی جامعه‌ی امروز بورو (اداره) کراسی (حکومت) و رابطه‌ی آن با دموکراسی است چرا که "بوروکراسی بدون مهار دموکراسی از حالت معقول و اعتدالی خارج و به سمت بوروکراسی افراطی و محض (شکل‌منفی) خواهد رفت و عوارضی مانند جداسازی فرد از خانواده و قدرتمند شدن مدیران را در پی دارد."[17] از طرف دیگر وبر معتقد است که تنها پیشوای با فره با پیوند پدرانه و معنوی میان خود و انبوه مردم می‌تواند از به تحلیل رفتن فرد در انبوه مردم در اثر توسعه‌ی بوروکراسی پیش‌گیری و آنها را به تعادل برساند.[18] وی وجود رهبران (نخبگان) در جوامع امروزی را ضروری، و آنها را در سه دسته‌ی سنتی (روسای‌مذهبی و قومی)، سازمانی (قانونی) و کاریزماتیک تقسیم می‌کند؛ که از آنها چرخش نخبگان ظهور می‌کند.

ب) جوزف شومپیتر: روش ایشان ترکیبی از روش‌های وبری و مارکسی است. اما از سویی یک لیبرالی رادیکال با گرایش‌های سوسیالیستی است و بر نابودی دولت همانند مارکس اعتقاد دارد؛ اما تحلیل طبقاتی مارکس را رد می‌کند. از سوی دیگر با وبر هم عقیده است که همیشه مشارکت در سیاست از آن نیروهای قدرتمند اجتماعی است ولی بر خلاف وبر می‌گوید: «هیچ‌گونه تنافری میان سوسیالیسم و دموکراسی وجود ندارد [چرا که] مهم‌ترین وظیفه‌ی سوسیالیست‌ها توسعه‌ی مناسب‌ترین الگوی دموکراسی بود که به اقتدار مرکزی اجازه می‌دهد بر نظام تولید کنترل داشته باشد. بنابرین شومپیتر نیاز به یک مدل رهبری در دموکراسی را مطرح می‌کند. در مدل وی سوسیالیسم و دموکراسی را زمانی برهم منطبق می‌داند که به شکل نخبه‌گرایی رقابتی باشد.»[19] به‌طورکلی شومپیتر دموکراسی را نوعی منبع مشروعیت‌بخشی به نخبگان می‌داند.

4) نخبه‌گرایی مدرن:

با پایان جنگ جهانی دوم و شکست نظام‌های فاشیستی در آلمان و ایتالیا، انسان‌های متاثر از نظام حاکمیت فاشیستی و کمونیستی این نیاز را احساس کردند تا مساله‌ی توافق و هم‌کاری "دموکراسی و نخبگان" را مورد بررسی قرار دهند به همین جهت با کمک از تئوری‌های هنجاری و کلاسیک نخبگان "تئوری‌های کثرت‌گرایی" را مطرح نمودند. "ریمون آرون" و "آتو اشتامر" هر دوی این نویسندگان، جوامع دموکراسی یا کثرت‌گرا را به‌عنوان بلوای تفکیک و جدایی عمومی بین مالکین ابزار تولید، رهبران اصناف و سیاستمداران در نظر گرفتند.و اشتامر دموکراسی را نه حکومت توده بر مردم، بلکه حاکمیت نخبگان به نمایندگی و تایید توده دانست.»[20]

اما در مجموع این دیدگاها در دهه‌ی60 پاسخ‌گوی مردم نبود لذا تئوری‌های دیگری طرح، و مورد توجه قرار گرفت که در ذیل به تشریح آنها می‌پردازم:

الف) سی.رایت.میلز:

نظریه‌ی شبکه‌ی قدرت نخبگان ملی توسط میلز امریکایی بعد از جنگ جهانی دوم مطرح، و در سال 1956م کتاب "نخبگان قدرت" را نوشته و به آیزنهاور رای داد. وی سال 1958م در بحبوحه‌ی جنگ سرد زمانی که آیزنهاور ریس‌جمهور وقت امریکا از وجود یک سیستم "نظامی و صنعتی"صحبت کرد توجه مردم را به تشکیل یک گروه جدید نخبگان قدرت در بخش‌های "نظامی، تسلیحاتی و صنعتی"معطوف کرد.[21] یکی از اهداف اساسی میلز از نوشتن این کتاب درباره‌ی چگونگی تحول ساختار قدرت در امریکا بود. وی بر این باور بود که "قدرت به شکل سلسله مراتبی میان حقوقدان‌ها، بانکداران سرمایه‌دار، افسران ‌ارتش، روسای‌ستاد مشترک و سیاستمداران طراز بالا نظیر ریس‌جمهور و مشاوران نزدیک وی و نیز اعضای شورای‌امنیت ملی توزیع شده است (لایه‌ی بالایی) و تصمیمات اساسی را اتخاذ می‌کنند. در سطوح میانی اعضای کنگره، قضات، رهبران گروه‌های ذی‌نفوذ و فعالان حزبی است که نقش مذاکره‌کنننده و مصالحه‌کننده‌ی قدرت را بر عهده دارند و در لایه‌ی پایین توده‌های فاقد قدرتند.[22] وی در امریکا به این نتیجه رسید که نخبگان قدرت یا مشاغل رهبری از سه جناح سیاسی، اقتصادی و نظامی تشکیل شده است که "در قبل از جنگ جهانی دوم سیاستمداران حرفه‌ای در مجلس برای ارتش تصمیم می‌گرفتند اما در خلال جنگ جهانی دوم و بعد از آن بخاطر کوتاهی سیاسیون، نقش ارتش توسعه یافت."[23] میلز با ارائه‌ی این دیدگاه نشان داد که دولت در جامعه‌ی آمریکا تأمین‌کننده‌ی منافع مردم نیست؛ بلکه تحت تأثیر شبکه‌ی قدرت نخبگان ملی مرکب از سیاستمداران (از نظر قدرت بیشتر به حاشیه‌رانده شدند)، صاحبان و مدیران اقتصادی (از دهه‌ی 1930م به مدیریت سیاسی راه یافتند)، نظامیان (از زمان ورود امریکا به جنگ دوم جهانی به عرصه‌ی قدرت وارد شدند) قرار دارد. استیلای افکار نظامیان در سیاست‌های کلان بتدریج مطلوب‌تر شد و از "زمان واقعه‌ی پرل هاربر" pearl harbor" (نیروهای غیرنظامی درصدد بودند نظامیان را کنترل بکنند که موفق نشدند) کسانی که بر توانایی‌های ارتش امریکا مسلط شدند اعتبار و نفوذ زیادی در بین هم‌کاران سیاسی و اقتصادی بدست آوردند."[24] به‌طور خلاصه از نظر میلز نظامیان نسبت به گروه‌های سیاسی بعد از جنگ جهانی دوم در آمریکا، نفوذشان مطلوبتر، و حتی دستگاه قانون‌گذاری به ابزارشان تبدیل گردید.

ب) جیمز برنهام:

جیمز برنهام با مارکس در این مساله موافق است که قدرت در دست کسانی است که وسایل تولید را کنترل می‌کنند اما صاحبان این وسایل تولید را در کتاب «انقلاب ‌مدیریت» در سال 1940م متفاوت از مارکس، طبقه‌ی حاکمه‌ی جدیدی به نام مدیران و فن‌سالاران یا نخبگان جدید (اعضای بوروکراسی) می‌داند که بتدریج جای صاحبان سرمایه یا سرمایه‌داری را خواهند گرفت، وی «مهمترین ویژگی جامعه‌ی نوین خود را در این کتاب فرایند جدایی مالکیت و کنترل وسایل تولید بیان می‌کند....»[25]

برنهام منظور از «انقلاب ‌مدیران را تصرف مناصب قدرت هم در حکومت و هم در نظام اقتصادی توسط مردان جاه‌طلبی [طبقه‌ی مدیران] می‌داند که جای سرمایه‌داران قدیم را می‌گیرند و زمانی که سلطه‌ی آنها کامل شد، سرمایه‌داری لیبرال و دموکراسی سنتی ناپدید خواهند شد.»[26] بنابراین برنهام معتقد است اگر انقلابی در جوامع صنعتی رخ داده انقلاب در مدیریت بوده، و انقلابات آینده هم انقلاب در مدیریت است نه انقلاب کارگری و دهقانی که مارکس پیش‌بینی کرده است.

در پایان باید متذکر شد که درحالی‌که «میلز» برخلاف «برنهام» طبقه‌ی مدیران و سرمایه‌داران را از نظر سیاسی و تداخل منافع، یک طبقه‌ی ‌اجتماعی می‌داند اما هر دو قبول نخبگان را تهدید اصلی برای دمکراسی می‌دانند و مانند دیگر اشکال نخبه‌گرایی مفهوم اکونومیستی مارکسیسم (اقتصاد تعیین‌کننده‌ی نهایی پویایی اجتماعی است) انکار می‌کنند.

از نظر نخبه‌گرایی مدرن ]برخلاف دیگر نخبه‌گرایان[‍‍ ظهور نخبگان نه ضرورتی اجتناب‌ناپذیر، بلکه ناشی از ساختارهای اقتصادی و سیاسی خاصی است و دیدگاه‌های نشات گرفته از آن، تصدیق‌کننده‌ی عدم وحدت در آن است که در پاره‌ای موارد رقابت نخبگان، تضمین‌کننده‌ی اظهارنظرهای سیاسی گروهای غیرنخبه است.[27] دیدگاه‌های درون آن عبارتند از:

1) کورپوراتیسم: این مکتب معتقد است چون شهروندان قادر به درک مسایل سیاسی پیچیده نیستند پس نباید در سیاست‌های دولت و حاکمیت دخالت کنند فقط می‌توانند درباره‌ی شغل و حرفه‌ی خود نظر دهند. فلسفه‌ی کورپوراتیسم، حکومت را شایسته‌ی نخبگان و سردمداران سیاسی جامعه می‌داند که از مسائل پیچیده‌ی سیاست سر درمی‌آورند.[28] این فلسفه‌ی مورد نظر موسولینی دیکتاتوری ایتالیایی بود اما موفق نشد.

2) نوکورپوراتیسم در نقد کثرت‌گرایی است و چرخش نخبگان این دیدگاه همانند نظریه‌ی پیشوای وبر است که به آن اشاره کردم.

3) نخبه‌گرایی دموکراتیک

4)کثرت‌گرایی.

مقاله

نویسنده یونس خداپرست

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

پر بازدیدترین ها

No image

دیکتاتور مصلح

No image

الیت elite

No image

کالوینیسم Calvinism

Powered by TayaCMS