كلمات كليدي : تاريخ، سريه، پيامبر(ص)، مرثد بن ابي مرثد، بني لحيان، عضل و قاره، خبيب بن عدي
نویسنده : هادي اكبري
سریه مرثد بن ابی مرثد[1]
«سریه» به سپاهی گفته میشود که به دستور رسول خدا(ص) به سوی مکانی و برای انجام ماموریتی اعزام میشد، بدون آنکه پیامبر(ص) همراه آنان باشد.
موقعیت جغرافیایی
تنعیم: تنعیم مکانی در راه مکه و مدینه و در فاصله سه یا چهار میلی مکه واقع شده است. امروزه تنعیم متصل به مکه و در کنار راه اصلی مکه به مدینه واقع شده است و یکی از مکانهای احرام بستن برای عمره است.[2]
رجیع: رجیع آبى است که امروزه به نام «وطیه» مشهور است و در هفتاد کیلومترى شمال مدینه و در سمت شرق عسفان، واقع شده است.[3]
چگونگی وقوع سریه
در ماه صفر سال سوم هجرت هنگامی که "سفیان بن خالد بن نبیح هذلى" کشته شد، قبیله "بنى لحیان" به سراغ قبیلههاى «عضل» و «قاره» رفتند و براى آنها جوایزى تعیین کردند که پیش رسول خدا بروند و با آن حضرت گفتگو کنند تا بعضى از اصحاب را براى دعوت آنها به اسلام نزد ایشان بفرستد و قرار گذاشته بودند که گروهى از اصحاب را که در قتل سفیان دست داشتهاند، بکشند و دیگران را هم به مکه ببرند و تسلیم قریش کنند و مىگفتند که از قریش جایزه قابل توجهى خواهیم گرفت؛ زیرا، هیچ چیز براى آنها ارزندهتر از این نیست که یکى از یاران محمد را به دست آورند و او را در قبال کشته شدگان بدر بکشند و مُثله(اعضای بدن را قطع کردن) کنند. هفت نفر از قبیله عضل و قاره، که از شاخههاى قبیله بزرگ خزیمهاند، در حالى که ظاهراً اقرار به اسلام داشتند به حضور پیامبر(ص) آمدند و گفتند: اسلام میان ما آشکار شده است، گروهى از اصحاب خود را پیش ما بفرست تا قرآن و احکام اسلامى را به ما بیاموزند.[4]
پیامبر (ص) هفت نفر را با ایشان روانه فرمود که عبارتند از: "مرثد بن ابى مرثد غنوى"، "خالد بن ابى بکیر"، "عبد الله بن طارق بلوى" و "معتّب بن عبید"، "خبیب بن عدىّ بن بلحارث بن خزرج"، "زید بن دثنّه" و "عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح".[5]
این افراد از مدینه بیرون آمدند و چون به آبى از قبیله "هذیل"، که نزدیک "هده" بود و "رجیع" نامیده مىشد، رسیدند، ناگاه گروهى بر ایشان خروج کردند و کسانى را هم که لحیانىها آماده کرده بودند به کمک خواستند، اصحاب پیامبر(ص) هیچ گونه کمک و نیروى امدادى نداشتند در حالى که دشمنان صد نفر و همه مسلح به تیر و کمان و شمشیر بودند.
یاران رسول خدا(ص) شمشیرهاى خود را بیرون کشیدند و براى جنگ به پا خاستند. دشمنان گفتند: «ما با شما جنگ نداریم و با شما عهد و پیمان مىبندیم و خدا را گواه مىگیریم که شما را نمی کشیم، بلکه، مىخواهیم شما را به اهل مکه تسلیم کنیم و جایزهاى بگیریم». خبیب بن عدى، زید بن دثنه و عبد الله بن طارق تن به اسارت دادند، خبیب مىگفت: من پیش اهالى مکه حق نعمت دارم. امّا عاصم بن ثابت، مرثد، خالد بن ابى بکیر و معتب بن عبید، امان و پناه دشمن را نپذیرفتند. عاصم بن ثابت گفت: من نذر کردهام که هرگز پناه و امان مشرکى را نپذیرم و شروع به جنگیدن با آنان کرد. عاصم شروع به تیراندازى کرد تا تیرهاى او تمام شد، آنگاه، با نیزه شروع کرد تا وقتى که نیزهاش شکست و فقط شمشیرش باقى ماند، پس، عرضه داشت: «پروردگارا، من در آغاز روز از دین تو حمایت کردم، تو در پایان روز گوشت مرا حمایت فرماى». این بدان جهت بود که دشمن هر کس را که مىکشت، برهنه مىکرد. در هنگام جنگ دسته شمشیرش هم شکست ولى همچنان جنگید تا کشته شد. او دو نفر از دشمن را زخمى کرده و یک نفر را کشته بود. دشمنان آن قدر نیزه به او زدند، تا کشته شد.[6]
"سلافه" دختر "سعد بن شهید"، که همسر و چهار پسرش کشته شده بودند و دو پسرش را در جنگ احد عاصم کشته بود، نذر کرده بود که اگر بر عاصم چیره شود، در کاسه سر او شراب بیاشامد. به همین منظور، براى کسى که سر عاصم را بیاورد صد ماده شتر جایزه قرار داده بود و این موضوع را اکثر اعراب و بنى لحیان مىدانستند. این بود که تصمیم گرفتند سر عاصم را جدا کنند و آن را براى سلافه دختر سعد ببرند و صد شتر را بگیرند، ولى خداوند متعال زنبوران را برانگیخت که از سر او و پیکرش حفاظت کنند، هر کس نزدیک مىشد، زنبورها او را میگزیدند و زنبورها آن قدر زیاد بودند که کسى توان نزدیک شدن به او را نداشت. آنها گفتند: «تا شب رهایش کنید، چون شب فرا رسد، زنبوران خواهند رفت.» ولى چون شب رسید، خداوند سیلى فرستاد که پیکر او را با خود برد و آنان به او دسترسى نیافتند. [7]
"معتب بن عبید" هم جنگ کرد و برخى از ایشان را زخمى کرد، ولى آنها به او هجوم بردند و او را کشتند. آنها خبیب و عبدالله بن طارق و زید بن دثنه را با زه کمان محکم بستند و با خود به طرف مکه بردند. چون به ناحیه "مرالظهران" رسیدند، عبدالله بن طارق گفت: «این آغاز مکر شماست! سوگند به خدا، همراه شما نمىآیم و رفتار آنها را که کشته شدند، سرمشق خود قرار مىدهم.» آنها با او مدارا کردند ولى او نپذیرفت و دست خود را از بند رها کرد و شمشیر خود را برداشت. آنها از او فاصله گرفتند، او بشدت حمله کرد ولى ایشان او را سنگسار کرده و کشتند. [8]
اسیران در مکه
آنان خبیب و زید را همچنان با خود بردند، تا به مکه رسیدند. خبیب را "حجیر بن ابى اهاب" به هشتاد مثقال طلا و یا پنجاه شتر خرید و در نقلی گفته شده که او را دختر "حارث بن عامر بن نوفل" به صد شتر خرید. ولى صحیحتر همان است که حجیر او را خرید تا برادرزادهاش، "عقبة بن حارث"، او را به جاى پدرش که در بدر کشته شده بود، بکشد. زید بن دثنه را "صفوان بن امیه" به پنجاه شتر خرید تا او را به جاى پدرش بکشد و گروهى از قریش در خریدن او شریک شدند. چون آن دو را در ماه ذى القعده، که از ماههاى حرام است، گرفته بودند، هر دو را زندانى کردند. حجیر، خبیب بن عدى را در خانه زنى به نام "ماویه"، که کنیز "بنى عبد مناف" بود، حبس کرد و صفوان، زید را پیش گروهى از بنى جمح زندانى کرد. از ماویه نقل شده است: «به خدا هیچ کس را بهتر از خبیب ندیدهام، من از شکاف در مواظب او بودم، او را به زنجیر کشیده بودند و من مىدیدم که او خوشههاى انگورى به بزرگى سر انسان در دست داشت و مىخورد در صورتى که در آن هنگام موسم انگور نبود و حتى یک حبه انگور هم پیدا نمىشد و بدون تردید این روزى خاصى بود که خداوند به او ارزانى فرمود. خبیب شبها قرآن مىخواند، زنها که صداى قرآن خواندن او را مىشنیدند، مىگریستند و بر او دل مىسوزاندند.»[9]
ماویه گوید: «به او گفتم: اى خبیب، آیا حاجتى دارى؟ گفت: نه، فقط آب شیرین برایم بیاور و از گوشتهایى که در پاى بتها قربانى مىشوند، در خوراک من قرار مده و هر گاه هم که فهمیدى مىخواهند مرا بکشند، به من خبر بده.» ماویه گوید: «هنگامی که ماههاى حرام سپرى شد و تصمیم به کشتن او گرفتند، پیش او رفتم و آگاهش ساختم و به خدا قسم ندیدم که از این جهت بیمى به خود راه بدهد.» [10]
او گفت: «پروردگارا، من چیزى جز چهره دشمن نمىبینم، خدایا، در این جا کسى نیست که سلام مرا به رسول تو ابلاغ کند، خودت سلام مرا به او ابلاغ فرماى! "اسامة بن زید" از قول پدر خود روایت مىکند که پیامبر(ص) همراه اصحاب خود نشسته بود، حالتى همچون حالت نزول وحى به او دست داد و شنیدیم که مىفرماید: «سلام و رحمت خدا بر او باد» و سپس فرمود: جبرئیل از خبیب بر من سلام رساند.»[11]
آنگاه، فرزندان کسانى را که در بدر کشته شده بودند، فرا خواندند و مجموعاً چهل نوجوان را یافتند و به هر یک نیزهاى دادند و گفتند: «این کسى است که پدران شما را کشته است.» آنها با نیزههاى خود ضربتهاى خفیفى به او زدند و او بر روى چوبه دار گشتى زد و چهرهاش به سوى کعبه برگشت و گفت: «خدا را شکر که چهره مرا به سوى قبلهاى برگرداند که آن را براى خود و پیامبرش و مؤمنان برگزیده است.» پس از آن "ابوسروعه" چنان نیزهاى به خبیب زد که از پشتش بیرون آمد. خبیب یک ساعتى زنده ماند و در آن مدت شروع به اقرار به یگانگى خدا و شهادت به رسالت حضرت ختمى مرتبت کرد.
اسیر دیگر، "زید بن دثنه" بود که در خانواده صفوان بن امیه زندانى و به زنجیر کشیده شده بود. او شبها شب زندهدارى مىکرد و نماز مىگزارد و روزها روزه مىگرفت و از خوراکهایى که با گوشتهاى کشته شده، به غیر ذبح شرعى، بود نمىخورد خاندان صفوان نسبت به اسراى خود خوش رفتار بودند و این موضوع بر صفوان گران آمد، پس کسى پیش زید فرستاد و پرسید: «چه خوراکى مىخورى؟» گفت: «من از گوشت جانورانى که براى غیر خدا کشته شده باشند نمىخورم، و فقط شیر خواهم آشامید.» زید مرتب روزه مىگرفت و صفوان هنگام افطار کاسه بزرگى شیر براى او مىفرستاد، و زید آن را مىخورد تا فردا غروب که کاسه دیگرى برایش مىآوردند. او و خبیب را در یک روز براى اعدام آوردند. آنان چون یک دیگر را ملاقات کردند، هر کدام دیگرى را توصیه به صبر و پایدارى کردند و از هم جدا شدند. کسى که عهدهدار کشتن زید شد، "نسطاس" غلام صفوان بود که او را هم به محل تنعیم بردند و براى او هم یک تیر چوبى بر پا کردند. او گفت: «مىخواهم دو رکعت نماز بگزارم» و چون نماز گزارد او را به تیر چوبى بستند و گفتند: «از این آیین و دین تازه خود برگرد و آیین ما را پیروى کن تا آزادت کنیم»، گفت: «سوگند به خدا، هرگز از دین خود دست بر نمىدارم»، گفتند: «اگر محمد در دست ما بود و تو در خانهات بودى خوشحال نمىشدى؟» گفت: «به خدا، اگر من سلامت باشم و خارى محمد را بیازارد خوشنود نخواهم بود»، ابوسفیان مىگفت: «ما هرگز ندیدهایم که یاران کسى محبتى را که یاران محمد به او دارند، داشته باشند».[12]