كلمات كليدي : طبيعت عيسي، آريانيسم، آپوليناريوس، آپوليناريانيسم، شوراي قسطنطنيه، نسطوري گري
نویسنده : محسن گلپايگاني
پس از شورای نیقیه، هنوز مناقشات کلیسا بر مسیح متمرکز بود. اما در این دوره ارتباط پسر با پدر اذهان دانشمندان الاهیات را به خود مشغول نمیکرد؛ بلکه ارتباط مسیح با انسان، یعنی ارتباط انسانیت با الوهیت در مسیح، مشغله ذهنی آنان بود.
کلیساهای بخش شرقی امپراتوری برای حل این مساله تلاش میکردند. عموماً تاکید «آتاناسیوس» مبنی بر این که وحی مسیحی بر این مبتنی است که مسیح کاملا الهی و کاملا انسانی باشد، پذیرفته شده بود.[1] اما سؤالی که اکنون در مرکز مناقشه قرار داشت این بود که این چگونه ممکن است که یک شخص در عین خدا بودن، انسان باشد؟ به چه روشی چیزی که خداست و چیزی که انسان است در عیسی مسیح متحد شدهاند؟ پاسخ به این سؤال مشکلات خاصی را در پی داشت و از آنجا که تبیین آن با صعوبت همراه بود، باعث ایجاد مناقشات بسیار متعدد در این رابطه و سر برآوردن فرقههای مختلفی گردید که برخی با نظرات خود الوهیت عیسی را نفی نمودند و برخی انسان بودن او را و برخی هم کمال الوهیت و یا انسانیت وی را.[2]
در میان متفکران آن زمان برخی معتقد بودند که انسان به بدن و نفس تقسیم میشود و برخی، با تبعیت از پولس و او هم با توجه به آموزههای افلاطون، معتقد بودند که انسان از سه بخش بدن، نفس و روح، تشکیل شده است. نفس اصل حیات است که انسان در آن با تمامی موجودات زنده سهیم است و روح بالاترین چیزی است که در او وجود دارد.
آریوسیها، کلمه الهی موجود در مسیح را اصل اساسی میدانستند که به وجودهای انسانی حیات میبخشد. این اصل در معرض تغییر و در نتیجه پایینتر از خدای تغییرناپذیر بود. این بیان با مفهوم کلیسای غالب در مورد مسیح به عنوان شخص دوم تثلیث در تقابل بود و بسیاری احساس کردند که باید به هر قیمتی که باشد آن را رد کرد. یکی از آنان «آپولیناریوس» اسقف «لودیسیه» در سوریه بود که هدفش حفظ الوهیت و یگانگی مسیح بود.[3]
آپولیناریوس کیست؟
«آپولیناریوس» در سال 300م در شهر «لودیسیه» در سوریه متولد شده و در سال 390م درگذشت. پدرش زباندان و کشیش بزرگ شهر لودیسیه بود و به همین دلیل به پدر، "آپولیناریوس بزرگتر" و به پسر، "آپولیناریوس کوچکتر" لقب دادهاند. او تعالیم دینی و آموزشهای معانی و بیانی را به بهترین شکل نزد پدر آموخت. وی در کلیسای لودیسیه که تحت سرپرستی اسقف تئودیسیوس (333م) بود به عنوان قاری و بعدها خطیب مشغول به خدمت شد. آپولیناریوس در سال 374م در انطاکیه حاضر شد جایی که قدیس «جروم» هم در آن جا حضور داشت.[4] آپولیناریوس استاد معانی و بیان، دوست صمیمی آتاناسیوس اسکندرانی و یکی از قهرمانان کلیسای راستکیش آن زمان بود. «آپولیناریوس» حامی سرسخت آموزه نیقیهای بود[5] و خود را ملزم به مقابله با مشکلات عقلانی مطروحه میدانست. او نظریه خود در باب طبیعت عیسی را در سن 60 سالگی مطرح نمود.[6]
نظریه آپولیناریوس درباره طبیعت عیسی
آپولیناریوس میدانست که کلمه (لوگوس) که همذات با خداست میبایست در مسیح به طریقی با سرشت انسانی او که در هنگام تجسد به خود گرفته بود، متحد و یگانه شود. برای او نشاندادن این امر مهم بود که مسیح چگونه واقعا خداست و در عین حال عیسی که سرشت بشری را داشت دو شخص نبود بلکه یکی بود. به نظر «آپولیناریوس» سرشت انسانی که در بدن جسمانی بود او را در معرض امکان گناه قرار میداد. چگونه میتوان نشان داد که مسیح مانند خدا آزاد از این امکان و کامل بوده و باز هم انسانیت به خود گرفته است؟[7] از طرف دیگر اگر او حقیقتا خداست باید عقل نامحدود و اراده بر انجام هر امری داشته باشد و اگر انسان است باید عقلش محدود و ارادهاش بشری باشد. چگونه ممکن است که دو طبیعت کامل به این گونه در شخص واحدی جمع شوند؟
پاسخ وی این بود که در مسیح، «لوگوس» جای روح در انسانهای دیگر را گرفته است. به این بیان که مسیح از سه جوهر تشکیل شده بود: نفس، جسم و لوگوس (لاهوت الهی) یعنی عیسی مانند سایر انسانها نیست که روح ناطقه داشته باشد بلکه بجای آن لوگوس نشسته است.[8] کلمه (لوگوس)، به عنوان عنصر الهی، به طور فعال بر دو عنصر انسانی منفعل یعنی بدن و نفس در شخص مسیح مسلط شده[9] و سرشت انسانی او محکوم هدایت الهی بود و این بدان معناست که او برای همیشه معصوم است. او گمان میکرد که با همین برهان مساله یگانگی و الوهیت و انسانیت عیسی مسیح را حل کرده است اما او فورا مورد حمله قرار گرفت.
دیدگاه مخالفان آپولیناریوس
مخالفان آپولیناریوس دلیل میآوردند که اگر لوگوس جای بالاترین عنصر را در طبیعت انسانی گرفته است، پس مسیح کاملا انسان نیست زیرا که بالاترین عنصر انسانی در او وجود ندارد. این به آن معنا بود که، بر طبق این آموزه مسیح تنها چیزی که بر خود لازم کرده بود التیام و نجات بود. نمیتوان گفت که او تمام انسان را نجات داده بود. اگر مسیح واقعا انسان نبود پس او چیز دیگری، نه خدا و نه انسان بود و تجسد بیمعنا مینمود. آپولیناریوس پیروان زیادی داشت که دیدگاههای او را تایید میکردند، اما اغلب شکل تحریف شده آموزههای او را تعلیم میدادند.[10]
از ردیه نویسی بر علیه آپولیناریوس تا محکومیت وی
به زودی ردیههای زیادی بر علیه تعلیمات او به وجود آمد و پاپ «داماسیوس» خطاهای او را محکوم کرده و او را از مقام اسقفی عزل نمود.در این زمان آپولیناریوسیگری یک بدعت بود و بر ضد آن در روم، اسکندریه، انطاکیه و شورای جهانی قسطنطنیه احکامی صادر شد.[11] وی یک بار در سال 377م در رم محکوم شد اما اساس آموزههای وی در شورای قسطنطنیه اول برچیده شد.
در سال 379م «تئودوسیوس اول» که از اهالی روم غربی بود، در روم شرقی امپراتور شد. وی از طرفداران سرسخت اعتقادنامه نیقیه بود و تصمیم گرفت یک بار برای همیشه مسئله آریانیسم را حل کند. به همین منظور، وی دستور تشکیل شورایی را داد که از مه تا جولای 381م در قسطنطنیه تشکیل شد. به این شورا میتوان نام "شورای پدران کاپادوکیایی" هم داد. گریگور نازیانزوسی و گریگور نوسایی هر دو در شورا حضور داشتند. گریگور نازیانزوسی نقشی رهبری کننده و هدایتگر در شورا ایفا کرد در قسطنطنیه سه بدعت آریانیسم، ماکدونیانیسم و آپولنیاریانیسم محکوم شد. این شورا تأیید کرد که عیسای مسیح خدای کامل (در تقابل با دیدگاه آریوس) و نیز انسان کامل (در تقابل با دیدگاه آپولیناریوس) است. آنچه امروزه به عنوان "اعتقادنامه نیقیه" شناخته میشود؛ در واقع محصول این شوراست.[12]
در واقع آپولیناریوسیگری هرگز تهدیدی جدی برای کلیسای غالب نبود بلکه اهمیت آن بخاطر آموزههایی است که به منظور خنثیسازی آن بیان شد، که آنها به نوبه خود بدعتهایی در تقابل با کلیسای غالب به وجود آوردند.[13]
مهمترین بدعتی که در تقابل با دیدگاه آپولیناریانیسم ایجاد شد
یکی از مهمترین بدعتهایی که پس از آپولیناریانیسم و در تقابل با آن بوجود آمد همانا آموزههای نسطوریوس، اساتید وی و پیروانش بود که دیدگاههای ایشان باعث شقاق و تحول زیادی در کلیسای مسیحی گشت. ماجرا از اینجا آغاز شد که «دیودوریوس»، اسقف ترسوس، که یک نماینده مسیحشناسی انطاکیهای بود، به «آپولیناریوس» به خاطر دستکم گرفتن انسانیت کامل مسیح، حمله کرد. او نخستین تمایز صریح را در عیسی بین پسر خدا و پسر مریم گذاشت، شاگرد او «تئودور»، اسقف «موپسوئستا»، بود. او هم به نوبه خود شاگردی داشت که همان «نسطوریوس » معروف بود. نسطوریوس، که اهل انطاکیه بود، ملاحظه کرد که اگر مسیح یک شخص و الهی باشد، انسانیت او کمرنگ میشود. تعالیم نسطوریوس این گونه نشان میداد که یک شخص انسانی وجود داشت- عیسای ناصری- و یک شخص الهی، یعنی کلمه که در مسیح بود؛ و این اشخاص متمایز به وسیله اتحاد اراده، یعنی یگانگی معنوی بین دو موجود، متحد شده بودند. بنابراین پسر خدا یک انسان نگردید، بلکه به یک انسان مخلوق که از باکره متولد شده بود، پیوست.
سیریل، اسقف و الهیدان اسقفنشین قدرتمند اسکندریه، در نوشتهای نسطوریوس را نصیحت کرد و او هم شدیدا از خود دفاع کرد. هر دو به پاپ «سلستین» در روم مراجعه کردند. مسیحشناسی سیریل، خدامحورانه بود و الوهیت مسیح جایگاه اصلی را در تمام تعلیمات او داشت. اما او معتقد بود که در مسیح، اتحاد جدایی ناپذیر بین خدا و انسان وجود دارد. «لوگوس»، که در مسیح تجسد یافته، ویژگیهای انسان را پذیرفته است. در سال 431م شورایی در افسس تشکیل شده و نسطوریوس به عنوان بدعت گذار محکوم و از مقام خود بر کنار و تبعید شد.[14]