كلمات كليدي : تاريخ، كليسا، تجدد، تبشير، ارتدكس
نویسنده : محمد صادق احمدي
جنبش اصلاح دینی، سبب بوجود آمدن سه نگرش عمدهی ایمانی در کلیسای غرب شد که عبارتند از:
1. کاتولیسیسم که در شورای ترنت اصول آن بیان شد
2. لوتریسم که در "اعترافنامه آگسبورگ" و "اعتقادنامه وفاق" اصول آن دیده میشود.
3. کالونیسم که اصول آن در "رساله اصول دین هیدلبرگ" و "اعترافنامه وستمینستر" بیان شده است.
طی سال های 1500 تا 1800 مباحثالهیاتیعمدتابیناین سهگرایش اصلی جریان داشت.
در این دوران و تا سال 1700 حقیقت مسیحیت مورد پذیرش همگان بود، اما با شروع قرن هجدهم جنبشی پدیدار شد که خداباوری عقلانی نام داشت. این عقلگرایی به تدریج به سوی علمگرایی رفت و به نفی خدا انجامید. پاننبرگ در این باره مینویسد:
«... اشخاص با استفاده از نام عقل، مسیحیت را مورد حمله قرار دادند. این حمله در جنبش خداباوری عقلانی به شکل مطرحشدن مفهومی جدید از خدا و مذهبو به عنوان رقیبی برای مسیحیتآشکار شد و سپس به شکل حمله مستقیمبه خدا و مذهب در آمد.در این دوره برای نخستینبار در غرب مسیحی، خداناباوری و لاادریگری به پدیدهای شایع تبدیل گشت. در جهان مدرن اطمینان به نیروی عقل به تدریج، رنگ باختو ضعیف شد اما حمله به مکاشفه الهی مانند سابق ادامه یافت. این امر زمانی به وقوع پیوست که تمام مراجع قدرت سنتی همراه با مسیحیت زیر سوال رفتند.»[1]
اما در قرن نوزدهم یکی از بزرگترین چالشهایی که از سوی دئیستها و سایر تجددگرایان به پیکره مسیحیت وارد شد، نقادی آموزههای مختلف مسیحیت و کتاب مقدس بود که در زمینههای مختلفی چون نسخهشناسی و ترجمه و متن و محتوا کتاب مقدس را زیر سوال برد، زیرا آن را با هیچ یک از معیارهای علمی و تجربی نمیپذیرفت. بنابراین بحران بیدینی و تجدد، گروههای پروتستان مسیحی را به واکنش واداشت و تقریبا چهار گرایش عمده را بوجود آورد. این چهار گرایش عبارتند از زهدگرایی انجیلی و نهضت آکسفورد در میان محافظهکاران و مسیحیت اجتماعی و نهضت کتاب مقدس در میان لیبرالها:
*زهدگرایی انجیلی
زهدگرایی از قرن هفدهم به عنوان یک نهضت اصلاحی درون کلیسای لوتری بوجود آمد، اما با شک و تردیدی که در نتیجه مستدلسازی عقاید مسیحیت به پیکره مسیحیت وارد شد به مرور زمان در تمام شاخههای مسیحی ظهور کرد.
در برابر خردگرایانی که میخواستند آموزههای مسیحی را با براهین ریاضی اثبات کنند، زهدگرایان جملگی متفق بودند که دین، احساس وابستگی مطلق به خداست،نه برهانهایی که نهضت روشنگری میخواست عقاید دینی را تحت نظام آن دربیاورد. بنابر این، زهدگرایی انجیلی در قرن نوزدهم موجب پدیدار شدن موج دوم بیداری روحانی گشت و مسیحیان را به سمت دینی مبتنی بر تجربه و احساس، سوق داد.[2]
*نهضت آکسفورد
این نهضت در نیمه نخست قرن نوزدهم در برابر افول عمومی علایق دینی سنتی و راستکیش در انگلستان پدیدار شد و بر اهمیت کلیسا و آیینها در حیات مذهبی انسان تاکید کرد.[3]با توجه به اینکه سنت در کلیسای کاتولیک خلاصه میشد، بسیاری از رهبران این جنبش در نهایت به کلیسای کاتولیک پیوستند که از شهیرترین ایشان میتوان به "جان هنری نیومان"، "ویلیام جرج وارد" و "ادوارد پوسی"اشاره کرد.
ایشان در ابتدا استدلال میکردند که آیین انگلیکن راه میانهای بین پروتستان و کاتولیک است و بهترین راه است. در واقع ایشان اصالتا تمایلی به کلیسای کاتولیک نداشتند، اما توسلشان به سنت آنان را به پذیرش و استدلال به نفع مواضع کاتولیک و مواضعی که نسبتا انگلیکن بودند کشاند.
گرچه عکسالعمل آکسفوردیها و کاتولیکها در برابر تجدد و زیر سوال رفتن مسیحیت یکسان بود، نتیجهای که نهضت آکسفورد داشت بیشتر بخود انگلستان مربوط میشد. زیرا در این کشور آیین کاتولیک رومی مجددا احیا شد و کلیسای انگلیکن نیز پویاتر از گذشته گشت.
*نهضت کتاب مقدس
محققان قرن نوزدهم در مورد کتاب مقدس به مسائلی علاقهمند بودند که با مسائل مربوط به خود متن کتاب نقدس تفاوت داشت. ایشان به موضوعات تاریخی و ادبی علاقه داشتند و درباره تاریخ تألیف، مؤلف، ارتباط مطالب کتاب مقدس با سایر متون قدیمی و اهداف کتاب مقدس، پرسشهایی را مطرح میکردند. در نتیجه در عصر روشنگری و در قرن نوزدهم مفاهیم دینی سنتی نظیر الهام، مشیت و معجزه که تعابیر متعارفی از ایمان مبتنی بر کتاب مقدس بودند، جملگی انکار شدند.
البته لازم به یادآوری است که این نوع پرسش و ابهام نسبت به کتاب مقدس در قرن نوزده متولد نشد، اما جنبشهای مهمی را در قرن نوزده بوجود آورد و به ناآرامیهای بزرگ دینی در جهان مسیحیت منتهی شد. زیرا در این قرن علاوه بر پروتستانها،کاتولیکهای تجددخواه نظیر آلفرد لوییس نیز به نقد کتاب مقدس پرداختند که طبیعتا کلیسا ایشان را محکوم کرد.
در همین زمان متفکران نهضت کتاب مقدس به دفاع از کتاب مقدس پرداختند و سعی در حفظ تقدس آن کردند. یکی از برجستهترین متفکران این نهضت فردریک ماریس بودکه اعتقاد داشت که خطر واقعی نقد کتاب مقدس نیست، بلکه خطر واقعی مقاومت در برابر نقد است که نشان از ضعف کتاب مقدس و نیاز آن به حفظ و حمایت مسیحیان دارد.[4]
*مسیحیت اجتماعی
از گذشته، در مسیحیت این تفکر وجود داشت که زندگی مسیحی مساوی با انکار دنیاست اما در عصر اصلاحات معلوم شد که یک ایماندار مسیحی میتواند در اجتماع باشد و در عین حال، زندگی پاکی داشته باشد.
اما یکی از بحرانها در قرن نوزدهم این بود که کلیساها نمیتوانند پاسخگوی نیازهای اجتماعی زمانهای مختلف باشند.[5] بنابراین منتقدانی چون ماریس و ویلیام بوت در پی این بودند که انجیل را با شرایط اجتماعی پیوند داده و معضلات اجتماعی را بدین نحو برطرف کنند.
با این وجود، در همه این موارد،فقط کلیسای پروتستان بود که به مبارزه با تجدد پرداخت؛ ولی کلیسای کاتولیک نه تنها به میدان نیامد، بلکه راه مبارزه را در بیاعتنایی به تجددگرایی دید. به همین منظور پاپ پیوس نهم در سال 1864 سندی را با عنوان "خطاهای برنامه درسی" منتشر کرد و در آن هشتاد خطای دوران جدید مانند طبیعتگرایی، سوسیالیسم،کمونیسم و تحقیقات مربوط به کتاب مقدس و اموری از این قبیل که ایمان به مسیحیت را با چالش مواجه میکرد را برشمرد و به مسیحیان دستور داد که پرهیز از این امور پرهیز کنند.جانشین پاپ پیوس نهم نیز گرچه دربرابر تجدد انعطاف بیشتری نشان داد، اما درمورد قبول تفکرات جدید، اساسا محافظهکار و انعطاف ناپذیر بود.
بحران مشروعیت دستگاه پاپی
تاریخ کلیسای کاتولیک و بهویژه، تاریخ سیستم پاپی این کلیسا دوران پرافت و خیزی را از سر گذرانده است. در سه قرن نخست که پاپهای این کلیسا رسمیتی نداشتند و پس از ربع اول قرن چهارم و برسمیت شناخته شدن،باز هم تا حدود زیادی آلت دست امپراتوران رومی بودند. شاهد گویای این تبعیت ایشان از سیاسیون را میتوان در جدالهایی همچون جدال آریانیزم و پلاگیانیسم و یا مواردی چون تمثالشکنی دید.
اما پس از تجزیه امپراتوری روم نیز کلیسا تا چند قرن آلت دست شاهزادگان و اشراف بود تا اینکه در قرن سیزدهم،"جلای بابلی" را در آوینیون تجربه کرد. اما در نهایت اینگونه مسائل برای پاپها درس عبرت نشد، زیرا در قرن نوزدهم بازهم با موضعگیریهای نابجای سران کلیسا، اسارت دیگری برای پاپهای کلیسا رقم خورد.نظام پاپی در قرن نوزدهم از جنایتهایی علیه پرهیزکاران و مومنان دوری نجست و با پشتبانی از پادشاه فاسد و شهوتران فرانسه و ستودن او به عنوان سلطان مسیحی نمونه، عملا اسباب سرنگونی خود را فراهم کرد.
بنابراین انقلاب فرانسه در اواخر قرن هجدهم ضربه مهلکی بر کلیسای کاتولیک و حکمرانان آن بشمار میرفت. زیرا دیرها و صومعههای فرانسه و کشورهای تحت حاکمیتش در آلمان و ایتالیا و اسپانیا تعطیل شد. دولت جدیدی که روی کار آمده بود ایالات متعلق به کلیسا را تصرف کرد و پاپ"پیوس ششم" که پاپی سالخورده بودنیز به اسارت رفت و هجده ماه بعد در زندان جان داد.
"پیوس هفتم" که جانشین او بود نیز به همین سرنوشت دچار شد و در سال 1808 به اسارت برده شد و در سال 1815 به پایتخت خود بازگشت تا بتواند دوباره نظام پاپی را احیا کرده و آبروی از دست رفتهاش را بازستاند. اما تقریبا تا دهه نود این امر میسر نشد و سیستم پاپی درگیر اثبات خود به عنوان نماینده مسیح بود، گرچه در این مورد هم نسبتا ناتوان بود[6].برای مثال، اتریش تا اوایل قرن نوزدهمبه عنوان دشمن سرسخت نظام پاپی باقی ماند.
تبشیر
در قرن نوزدهمو با سیر نزولی روند تبشیر در میان مبشران پرتغالی و اسپانیایی، کلیسای کاتولیک در قالب گروههای ژزوئیت به فعالیتهای تبشیری خود ادامه داد. این مبشرین که از قرن پیش، مسیحی کردن آسیا و آفریقا را در دستور کار داشتند، در این قرن تا جنوب افریقا پیشروی کردند و با در اختیار گرفتن امکانات و تکنولوژی مدرن از طریق سیستم آموزش و پرورش کشورهای جنوب آفریقا مسیحیت را در بسیاری از این کشورها نهادینه کردند.[7]
اما مسیحیان پروتستان نیز در این قرن از همتایان کاتولیک خود عقب نماندند. ایشان در قرن نوزدهم آنچنان به فعالیتهای تبشیری روی آوردند که قرن نوزدهم را قرن بزرگ فعالیتهای میسیونری پروتستان نامیدهاند. پروتستانها در این زمان وارد هند و چین شدند و به اقدامات گسترده تبشیری دست زدند و مسیحیت را در شرق دور نهادینه کردند.[8]
شدت تبشیر ایشان در هند به حدی بود سبب "شورش هند" در سال 1857 شد[9] و حتی گاندی بزرگ نیز در برابر این مبشران مسیحی جبهه گرفت.
کلیسای ارتدکس
کلیسای ارتدکس در قرن نوزدهم مانند تمام چیزهای دیگری بود که در روسیه، فرایند روسیشدن را طی میکردند. در اوایل قرن نوزدهم، جامعه روحانیان ارتدکس روسی سه آموزشگاه عالی الهیات با نام فرهنگستان، تأسیس کرد که با حوزههای علمیه تربیت روحانی در سنپترزبورگ، سرگییف پسادو کیف مرتبط بود. چهارمین فرهنگستان نیز در قازان در سال 1842 ایجاد شد. این چهار فرهنگستان الهیاتی، با آن که منحصرا به دست جامعه روحانیان مسیحی اداره میشدند، نقشی مهم در توسعه فلسفه و الهیات در روسیه ایفا کردند.این فرهنگستانها، بومیکردن الهیات را در روسیه ارتقا بخشیدند و در همه آنها زبان آموزشی روسی بود.[10]
اما مساله دیگری که در این قرن در کلیسای ارتدکس روسیه رخ داد کشتن یهودیان بود. بسیاری از کشیشان مسیحی ارتدکس در این قرن و بویژه در نیمه دوم این قرن با آزار و قتل عام یهودیان موافق بودند. درست در همین قرن بود کهتعداد زیادی از یهودیان را نیز از روسیه اخراج کردند.
از سوی دیگر خود کلیساییان نیز با به حکومت رسیدن تزار "الکساندر اول" حیات جدیدی را تجربه کردند. زیرا او محدودیتهای وارده بر ایالات رهبانی و اسقفنشین را تخفیف داد و اهتمام خود را بر این نهاد که جایگاه کلیسا را به عنوان یک سد محکم در برابر افکار غربی تحکیم کند.[11]
دفاع سیاستمداران روسی از کلیسای ارتدکس سبب رشد ناگهانی این کلیسا در عرفان و علوم جدید شد.
در ادامه به دیگر مسائل مهم کلیسای مسیحی در این قرن میپردازیم.