كلمات كليدي : ساختار، زبان شناسي، نوميناليسم، رابطه قراردادي، معنا، دال، مدلول، لانگ، پارول، نشانه، متن، محتوا، مولف، ساختگرايي ذره اي، ساختگرايي كلي ن�
نویسنده : عبدالرضا آتشين صدف
ساختارگرایی مفهومی چند وجهی است. خود این کلمه را که از زبانشناسی برخاسته است، انسانشناسان، منتقدان ادبی، فیلسوفان و ریاضیدانان اقتباس کرده و هر یک به آن جهتی متفاوت و معنایی نسبتا متفاوت دادهاند. اصطلاح ساختارگرایی در زبانشناسی، نخست به وسیله رومن یاکوبسن مورد استفاده قرارگرفت که او نیز این اصطلاح را از آثار فردینان دو سوسور بیرون کشیده بود[1]. بر این اساس میتوان گفت ساختارگرایی با نظریات سوسور در زبانشناسی آغاز گردیده و از آنجا به علوم دیگر راه یافته است.
سوسور در روزگار حیاتش چند کتاب منتشر کرد که هیچیک مبنای جریان مورد بحث ما نیستند اما پس از مرگش از روی دست نوشتههای دانشجویانش کتاب «درسهای زبانشناسی عمومی» در سال 1916م منتشر گردید که البته تا اواسط سده بیستم مهجور ماند. سپس گروهی از فرمالیستها به ویژه رومن یاکوبسن آنرا ارزشمند یافتند و به اشاعه و گسترش آن پرداختند[2].
تا پیش از سوسور، مطالعات زبانشناختی محدود به مطالعات نحوی و بررسیهای تاریخی یا ایتمولوژیک واژهها بود. در واقع این نگرش از رویکرد فلسفی آن دوران به ویژه مکتب اصالت تسمیه (نومینالیسم) ناشی میشد. بر اساس مکتب نومینالیسم، زبان نام جهان است و هر واژه به مثابه برچسبی است که بر اجزاء و عناصر عالم واقع چسبانده شده است. ترکیبات مفهومی، صفات و عبارات همه نامهایی هستند که موقعیتهای مختلف و پدیدارها را مورد اشاره قرار می دهند. در این نگرش هر واژه با شی یا قسمتی از جهان ارتباطی بلاواسطه دارد و به سرعت آن را احضار میکند[3].
سوسور نگرش کاملا جدیدی به رویکردهای زبان شناختی تزریق نمود که بعدها جنبه فلسفی و معرفت شناختی نیز پیدا کرد[4].
او در کتاب درسهای زبانشناسی عمومی چگونگی ساخت زبان را در پیوند با واقعیت تشریح نمود. اساس اندیشه او متمرکز بر ارتباط دال و مدلول بود[5]. به عبارت دیگر سوسور نپذیرفت که هر واژه ارتباطی ذاتی با اشیا دارد بلکه او مدعی شد که واژهها، نشانههایی قراردادیاند که هیچ ارتباطی به ماهیت اشیا ندارند و تنها چیزی که آنها را به یکدیگر پیوند میزند گونهای قرارداد و پذیرش انتخابی است. او میگوید: «ارتباط بین نشانههای زبانی د-ر-خ-ت و تصویری که از آن در ذهن داریم قراردادی است و به عبارت دیگر بی دلیل است» ، «واژه درخت هیچ صفتی از درخت را در خود ندارد. ارتباط آنها حاصل قرارداد است.[6]» همچنین می گوید: « نشانه زبانی نه یک چیز را به یک واژه بلکه یک مفهوم را به تصویری آوایی پیوند میدهد[7]».
از نظر سوسور واژه یا نشانه زبانی از یک آوا و یک تصویر مفهومی تشکیل یافته است و همچون دو روی یک سکه به هم مرتبطاند و حضور هر یک حضور دیگری را با خود به همراه دارد. این دو به ترتیب با نامهای دال و مدلول متمایز میگردند و هر دو در کنار هم مجموعه نشانه را تشکیل میدهند. ارتباط این نشانه با عالم واقع از طریق دلالت صورت میگیرد. این رابطه یک رابطه کاملا قراردادی است و در این میان، دال، واسط بین شی و مفهوم واقع میشود. فرآیند دلالت، مدلول یا مفهوم تصویری را به شی یا پدیدار ارتباط میدهد و این ارتباط ایجاد نمیشود مگر به واسطه دال.
پیامد مهم رویکرد سوسور این بود که در نظریه وی زبان مجموعهای مستقل و مجزا از واقعیت تلقی میشد که میتوانست به طور مستقل از طریق رابطه بین دالها و مدلولها به حیات خود ادامه دهد. از نظر وی نظام زبانی به گونهای شکل یافته است که کاردکرد زبانی خود را در تمامیت وجودش یعنی کلیت زبان به اجرا میگذارد بدین معنا که مفهوم (مدلول) متصل به آوا (دال) به کمک تمایزی که بین دالها برقرار میشود تعین پیدا میکند و درک میشود. در واقع معنا زائیده روابط بین همه دالهاست. یک آوا خارج از نظام زبانی نمیتواند نقش نشانه را ایفا کند مگر آنکه رابطهای طبیعی بین آوا و مفهوم وجود داشته باشد مثل شرشر که به طور طبیعی دلالت بر ریزش آب دارد. در واقع نکته اصلی این است که نشانههای زبانی به واسطه اختیاریبودنشان تنها در یک نظام، در کنار نشانههای دیگر بر اساس تشابهات و تمایزات، کارکرد نشانهای پیدا میکنند. سوسور میگوید: «در زبان تنها تفاوت وجود دارد [...] چه دال را در نظر بگیریم و چه مدلول را، معانی یا اصواتی یافت نمیشوند که قبل از نظام زبانی وجود داشته باشند بلکه فقط تفاوتهای مفهومی یا آوایی مییابیم که زائیده نظام زبانی هستند. معنا یا جوهره آواییای که نشانه در خود دارد کم اهمیتتر از نشانههای دیگری است که آن را احاطه کردهاند. گواه این مدعا آن است که میتوان یک اصطلاح را بدون تغییر معنا یا آوای آن و فقط با تعویض اصطلاحات مجاورش تغییر داد.»
باید توجه داشت که مبنای این گفتار سوسور آن است که او بین زبان به منزله یک نظام (Langue) و زبان به عنوان مجموعهای از سخن ها (Parole) تفاوت قائل است[8]. لانگ، قواعد و روالها را میسازد و پارول رفتار را (که همیشه از قواعد پیروی نمیکنند ؛ مثل لهجه یا گفتارهای محاورهای) و توجه سوسور اساسا روی لانگ متمرکز است. از نظر وی شطرنج مثال خوبی برای قیاس با ماهیت خودکفا و نظاممند لانگ است: «در شطرنج آنچه را که بیرونی است میتوان به نحوی نسبتا ساده از آنچه درونی است جدا کرد. این حقیقت که بازی شطرنج از ایران به اروپا رسیده است، بیرونی است؛ در برابر آن، هر چیزی که به نظام شطرنج و قواعد آن مربوط میشود درونی است. اگر من به جای مهرههای چوبی از مهرههای ساختهشده از عاج استفاده کنم این تغییر هیچ تاثیری در نظام آن نخواهد داشت اما اگر تعداد مهرهها را کاهش یا افزایش دهم این تغییر تاثیر مهمی بر گرامر بازی خواهد گذاشت... هر چیزی که نظام را تغییر دهد در هر حال درونی است.»[9]
از نظر سوسور در همین مثال شطرنج واژههای پیاده، رخ، وزیر و ... در نظام درونی بازی و در ارتباط با مهرههای دیگر (یا واژههای دیگر) معنا و مفهوم پیدا میکنند و این موقعیت و وضعیت آنها نسبت به یکدیگر یا به عبارت دیگر تمایزات و تفاوتهای حرکتیشان است که آنها را از هم تفکیک میکند. بدین اعتبار خود مهرهها هیچ ارزشی نسبت به یکدیگر ندارند و تنها در نظم بازی است که تمایزاتشان عامل تولید معنا میشود. در واقع به همین دلیل است که میتوان به سادگی با قرار دادن یک شی خارجی به جای مهره همچنان بازی را ادامه داد[10].
جایگاه نشانه در ساختارگرایی
از نظر سوسور عناصر بنیادین یک زبان و بلکه تمام محصولات تفکر انسانی و رفتارهای فرهنگی، نشانهها هستند[11]. چنانکه اشاره شد نشانهها یک صدا یا تصویر (دال) و یک مفهوم (مدلول) را بههم پیوند میدهند. بنابراین نشانهی درخت شامل یک دال که صدایی مانند (درخت) و نوشتهای به شکل (درخت) و همچنین شامل مفهوم درخت است که دال آن را تعیین میکند. آنچه مهم است اینکه برای آشکارکردن دلالت معنایی آنها باید بتوان ساختارهای حاکم بر آنها را آشکار ساخت و مورد مطالعه قرار داد. در واقع از نظر وی هر عنصر نشانهشناسانه باید درون مجموعهای که خود جزیی از آن تلقی میشود مطالعه شود تا معنای آن از جایگاهش در میان این مجموعه استخراج شود. این روش، سادهترین تعریف روش ساختارگرایی است[12]. به عبارت دیگر ساختارگرایان از این بینش آغاز میکردند که پدیدارهای اجتماعی و فرهنگی نباید همچون امور و رویدادهای فیزیکی تلقی شوند بلکه این پدیدارها امور و رویدادهایی هستند که دارای معنایند و در نتیجه دلالتهای آنها باید در مرکز پژوهش ما قرار گیرند. روش کار ما هم نمیتواند روش علّی متعارف یا روش بررسی یک به یک پدیدارها باشد بلکه باید بر ضرورت تحلیل ساختار درونی (یعنی مجموعه مناسبات بین اجزاء ساختار) در هر پدیدار استوار شود. از خردهساختارهای یک کل که خود محصول مناسبات خاص درونی میان اجزاء مختلف آن ساختار هستند، دستگاههایی معنایی پدید میآیند و ما باید آنها را بشناسیم. ساختارگرایی برای تحلیل هر پدیده فرهنگی و اجتماعی پیشنهاد میکند که نخست تفاوتهای درونی و صوری میان انواع آن پدیده را که امکان میدهد تا شکلهای متفاوت آن پدیده از نظر معناهای فرهنگی به وجود آیند، بررسی کنیم و بعد نظامهای یا ساختارهای ممکن مرتبط به کارکرد آن پدیده یا همانند با آن، در هر فرهنگ خاص، و رابطه پدیده با آنها را جستجو کنیم[13].
هدف تحلیل ساختارگرایانه عبارت است از برملاکردن ساختارهای عمقی متون. ساختارگرایی پایههای خود را بر نشانهشناسی یعنی نگرهی نشانهها بنا نهاده است. به باور نشانهشناسان همه نظامها از نشانههایی ساخته شدهاند که افراد به طریقی توافق شده یا قراردادی به آنها واکنش نشان میدهند. به عنوان یک مثال ابتدایی میتوان به کسی اشاره کرد که با به حرکت در آوردن اتومبیلش در برابر چراغ سبز واکنش نشان می دهد: «سبز یعنی برو». چراغ به عنوان نشانهای است که اجرای یک کنش را مجاز میسازد یا واکنشی را طلب میکند. نشانهشناسی، نحوه عمل نشانهها در درون نظامها و رمزگان حاکم بر معنای آنها را مطالعه میکند. نظام نشانهها از جهت میزان پیچیدگی کاملا متفاوتند؛ چراغهای راهنمایی و رانندگی در مقایسه با متنها و روایتها گرامر بسیار محدودتری دارند؛ اما الگوی واکنش به نشانهها همواره پایههای کاربردهای آنها را شکل خواهد داد[14].
ساختارگرایی به مثابه یک روش
اگرچه ساختارگرایی بیشترین تاثیر را در زمینه نظریه و نقد ادبی داشته است، بیشتر به عنوان یک رویکرد یا روش در نظر گرفته میشود، نه یک رشته کاملا مجزا. ایدههای ساختارگرایی از لحاظ نظری میتواند در حوزههای متفاوتی به کار رود. این ایدهها نخست با آثار انسانشناسی به نام کلود لوی استراوس به طور گستردهای مورد توجه قرار گرفت و همچنین بر آراء و اندیشه های ژاک لاکان نیز تاثیر گذاشت. از جمله دیگر ساختارگرایان می توان به میشل فوکو، لویی آلتوسر، امبرتو اکو، کلود برمون، ژولیا کریستوا و ژرار ژنت اشاره نمود.
اصطلاح ساختارگرایی اگرچه به مجموعه موضوعات نسبتا محدودی اشاره میکند، با وجود این، مجموعه قوانین واحدی که همه متفکران ساختارگرا آنها را دقیقا رعایت کرده باشند وجود ندارد[15].
ساختارگرایی کمتر به موضوع متن و بیشتر به چگونگی تاثیر گذاشتن متن میپردازد و برای اینکه به مکانیسمهای متن بهتر و واضحتر پی ببرد عمدا از اهمیت محتوای متن میکاهد. مثلا ارزشی برای نکته اخلاقی داستان یا پیام یک داستان عامیانه قائل نیست. ژاک دریدا فیلسوف فرانسوی در این مورد چنین میگوید: «برجستهکاری و طرح ساختارها زمانی بهتر دیده میشود که محتوا یعنی انرژی حیات بخش معنا، بی اثر و خنثی شود.» به عبارت دیگر ساختارگرایی بیشتر به این نکته می پردازد که متن چگونه معنا می دهد نه اینکه متن چه معنایی دارد[16].
ساختارگرایی در کلی ترین مفهوم خود درباره معنا و بازنمایی و تالیف سوالاتی مطرح می کند و روابط بین زبان و معرفت را مورد بررسی قرار میدهد. ساختارگرایان میکوشند فعالیت انسان را به شیوهای علمی از طریق کشف عناصر اساسی آن فعالیت (مثل مفاهیم، کنشها و مجموعه واژگان) و قواعد یا قوانین ترکیب آنها توضیح دهند[17]. به عنوان مثال میشل فوکو به عنوان یکی از ساختار گرایان معروف در تکوین معنا به عوامل مختلفی معتقد بود و هرگز این فرآیند را به ساخت درونی محدود نمیدانست. به نظر او عوامل بینا متنی و تاریخ از مهم ترین عواملی هستند که در معنای متون گذشته تاثیر میگذارند ونباید از دامنه بررسیها حذف شوند. او در یک متن کوتاه به نام : مولف چیست؟ ایده مرگ مولف رولان بارت و دیگر ساختارگرایان را به چالش میطلبد و مورد نقد قرار میدهد. او برخلاف نظر بارت و دیگر ساختارگرایان معتقد است نام مولف تنها یک برچسب تزیینی نیست که بتوان گفت با حذف آن هیچ اتفاقی برای متن نخواهد افتاد. برعکس، نام مولف پل رابطی است میان بسیاری از عوامل حاشیهای که در تعین معنایی آن دخیلاند و آن را تحت تاثیر قرار میدهند. به نظر فوکو بیاعتنایی نگرشهای نو به «کسی که سخن می گوید» یا مولف از یک اصل اخلاقی نشات میگیرد که ناظر به اهمیت و ارزش نوشتار است. اما این تنها یک ارزش اخلاقی است که در عمل از قوت و قطعیت برخوردار نیست و نمیتواند موید همه جنبههای معنایی متن باشد. اثر غالبا در خود محدود نمیماند و به محدودههای خارج از خود تجاوز میکند: «نوشتار بازیای است از نشانهها که نه براساس محتوای مدلول ، که بیشتر براساس سرشت دال مرتب شده است. اما این قاعدهمندی نوشتار همواره در کنار محدودههایش تجربه میشود و نوشتار همواره در حال وارونهکردن و فرارفتن از قاعدهمندی است که آن را میپذیرد و بر مبنای آن بازی میکند»[18].
اقسام ساختارگرایی
در یک نگاه کلی میتوان گفت دو نوع ساختارگرایی وجود دارد:
الف) ساختگرایی ذرهای (Atomistic Structuralism) که در آن عناصر [ساخت] جدا از نقشی که در کل مربوطه دارند کاملا مشخص میشوند. مثل عناصر یک قصه عامیانه در نظریه ولادمیر پراپ. پراپ چنین باور داشت که در هر قلمرو ادبیات روایی، امکان پژوهش به شیوه او وجود دارد. در این شیوه او با قیاس دقیق عناصر روایی که یافته بود، برای شخصیتهای روایتها کارکرد یا نقش ویژه (خویشکاری) تعیین کرد. بدینسان او هم توانست شخصیتهای گوناگون قصههای مختلف را در این الگوهای ساختاری جای دهد و هم روابط آنها با یکدیگر را در نسبتهایی ریاضی قرار دهد و از طریق دقت به روابط و بیتوجهی به محتوا، وجوه مشترک صدها افسانه مردمی را پیدا کند[19].
ب) ساختگرایی کلینگر یا تحلیلی-تاریخی (Polistic or Diachronic Structuralism) که در آن آنچه یک عنصر محتمل به شمار میرود جدا از کل نظام اجزا تعریف میشود، اما آنچه عنصر بالفعل محسوب میگردد تابعی از کل نظام تمایزهایی است که عنصر موردنظر جزئی از آن است[20].
لوی استراوس این روش را به طور موجز اینگونه توضیح داده است: «روشی که ما به کار میبریم ... شامل عملیات زیر است:
1. پدیده مورد مطالعه را به عنوان رابطهای میان دو یا چند موضوع واقعی یا مفروض تعریف کنید.
2. جدولی از کل روابط متغیر ممکن میان این موضوعات ایجاد کنید.
3. این جدول را به عنوان موضوع کلی تحلیل در نظر بگیرید، تحلیل در این مرحله تنها میتواند ارتباطات ضروری را به دست دهد؛ پدیده تجربی مشاهده شده در آغاز تنها یک رابطه یا ترکیب ممکن در میان بسیاری دیگر است؛ نظام کامل این روابط و ترکیبات میباید پیشاپیش ساخته شود.»[21]
کل این روش بستگی به معیارهای جداسازی مفاهیم یا عناصر دارد. از دیدگاه ساختارگرایانی نظیر استراوس کل موضوعات ممکن میباید جدای از هر نظام تعریف (و شناسایی) شوند. سپس نظام موضوعات خاص مورد نظر تعیین میکند که کدامیک از موضوعات ممکن در عمل از عناصر نظام محسوب میشوند، یعنی اینکه نظام، امکان تفرید و جداسازی عناصر را به دست میدهد. مثلا از دیدگاه لوی استراوس، خام، پخته و گندیده به عنوان سه عنصر ممکن شناسایی میشوند؛ سپس هر نظام یا مجموعه بالفعلی تعیین میکند که در درون آن چگونه این سه عنصر ممکن تفرید و تشخیص مییابند. مثلا آنها ممکن است به صورت تقابلهای دوتایی دستهبندی شوند مانند خام در مقابل پخته و گندیده یا خام و گندیده در مقابل پخته و یا اینکه هر یک از این سه عنصر ممکن است جداگانه در نظر گرفته شوند[22].