20 فروردین 1392, 0:0
[كد مطلب: 1775]
گفتن یا نوشتن از فیلمی که دوستش نداری، کار سختی است. هر قدر هم که تلاش کنی تا حس خوبی نسبت به آن پیدا کنی ممکن نیست. البته این حق هر کسی است که اثری هنری را دوست بدارد و یا نه. این حس من است نسبت به فیلم «پذیرایی ساده» اثر مانی حقیقی. فیلم تماماً از آن خود حقیقی است. او یکی از نویسندگان فیلمنامه است. کارگردانی و همین طور تهیه فیلم با اوست و همچنین نقش اولش را بر عهده دارد.
فیلم مجموعهای از خرده داستانهایی است که وجه اشتراک همگیشان پول است و البته بدبختی آدمها و فروختن خودشان به پشیزی پول. زن و مردی که قیافهشان (به ویژه قیافه زن) چندان هم به آدمهای عادی و اهل این سرزمین نمیماند با ماشینی شیک و گرانقیمت پر از کیسههای پول که به طرز عجیبی مصنوعی هم به نظر میرسند- اسکناسهای هزار تومانی تانخورده و مثلاًً نو- جایی میان کوهها نزدیک مرز (شاید غرب کشور) در جادهها و کورهراهها میچرخند و دنبال آدمها میگردند تا به هر کدام کیسهای از این پولها هدیه یا نمیدانم صدقه و یا چیزی مثل این بدهند و همین برخورد با آدمهای مختلف خرده داستانها را شکل میدهد. دلیل این کار را هم در پایان فیلم میفهمیم که البته نباید انتظار چیز عجیب و غریبی را داشته باشیم. درمییابیم که این بذل و بخشش اصلاً و ابداً از روی نیکخواهی نیست و به طمع رسیدن به ارثیهای بزرگ صورت گرفته است. این خلاصه داستان به نظر خیلی جذاب میرسد و اما در اجرا چیزی جز پلشتی و پلیدی و طمع آدمها نمیبینیم. مرد و زن سعی میکنند تا به هر بهانهای پولها را به هر که میبینند بدهند؛ اول بیدلیل و بیهیچ پرسشی و بعد آرام آرام بیآنکه بیننده دریابد به چه دلیل، به هر کس که کیسهای میدهند او را دست میاندازند و یا توهینی نثارش میکنند. سازنده فیلم ظاهراً قصد داشته تا مثلاً برخورد آدمها با پول و واکنش ایشان به پول را ببیند و آنها را با هم مقایسه کند و عامدانه یا غیرعامدانه بدین نتیجه برسد که: آدمهای دنیا- دست کم آدمهایی که به نظر صاحب اثر بدبختند و یا به تعبیر کاوه «دستشان به دهانشان نمیرسد» که البته از نظر صاحب اثر انگار تمام آدمهای آنجا چنین هم هستند- را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: دسته اول کسانی هستند که عزیزترین چیزهایشان را به بهایی میفروشند (هر بهایی)؛ تکلیف این دسته از آدمها که روشن است: خودفروشند. دسته دوم اما یقیناً آدمهای احمق هستند. اینها آدمهایی هستند که کسی جایی زمانی پیشنهاد خرید باور یا عزیزترین چیزشان را میدهد و اما حاضر به فروش نمیشوند، به هیچ قیمتی. هر چه قدر هم که فروشنده پیشنهاد بالاتری بدهد، باز هم قبول نمیکنند. این آدمها انگار از نظر صاحب اثر احمقند. احمقند که چنین پیشنهادی را قبول نمیکنند. یا دست کم آدمهایی سادهلوح هستند. فلسفه بالا البته چیز جدیدی نیست. پیشتر از جریان هیپیگرای غربی نیز سراغ داشتهایم. آنها هم حرفهایی مشابه این میزدند و اما در لباس و بیانی دیگر شاید.
اکثر قریب به اتفاق آدمهای فیلم که بیچارگانی هستند انگار نیازمند محبت و لطف این دو شهری بیغم که تفریح میکنند با دیدن واکنش این آدمها پس از دیدن کیسهای پول، نمود عینی دسته اول آدمها هستند. برخی خیلی زود قیمتی میگویند و هر چه دارند از اعتقاد و عزت نفس و البته محبت را میفروشند (مرد تنهای مشغول بنایی توی کوه) و برخی هم اصلاً انگار خودشان بر روی خودشان برچسب قیمت زدهاند و خود دنبال خریدار میگردند (مرد جوان توی قهوهخانه با بازی نسبتاً خوب صابر ابر). برخی دیگر اما انگار کمی دیرتر تسلیم میشوند و بهایی بالاتر دارند. اینها اتفاقاً چیز مهمتر و گرانبهاتری را میفروشند و خودشان هم خوب قیمت آنچه میفروشند را میدانند. نمونه عینی این دسته از آدمها آن معلم میان-سالی است که مشغول دفن کردن دختر یکروزهاش است. دخترکی که حتی اسم هم دارد. کاوه اما با بیرحمی تمام مرد را ترغیب به فروختن جسد دخترک میکند و مدام بها را بالاتر میبرد. مرد در ابتدا مقاومت میکند و اما بعد وقتی به زعم خویش بها را مناسب میداند، حتی دخترکش را میفروشد. یا آن دو برادر که با کامیون باری برای کسی میبرند و رابطهای نزدیک با هم دارند. کاوه در ابتدا دو کیسه پول به برادر بزرگتر- که در مییابیم این پول زندگی آیندهاش را خواهد ساخت و برایش همسر و آسایش و آبرو فراهم خواهد آورد- میدهد و بعد وقتی میشنود که مرد بعد از گرفتن پول باز قصد رساندن بار و ادامه کار کردن دارد، پولها را با پرخاش از او بازپس میگیرد و همه را به برادر دیگر (که از حرفهایش چنین برمیآید که علاقهای بسیار به برادرش دارد) میسپارد و او را سوگند میدهد که حتی ریالی از این پولها به برادرش ندهد و او هم میپذیرد. سخت میپذیرد، اما به هر حال میپذیرد. انگار محبت برادرانهاش را به دو کیسه پول میفروشد.
اما نمود عینی دسته دوم آدمها (همان آدمهای احمق و سادهلوح) را در وجود آن پیرمرد دکهدار مییابیم. پیرمردی که جزو معدود آدمهای فیلم است که پول را به هیچ وجه نمیپذیرد و مثلاً قرار است نمونه آدمهای سالم و پاک باشد و اما به طرزی رقتانگیز احمق و زودباور نشان داده میشود. او در ابتدا شاید از باب تبرک یک اسکناس را از لیلا قبول میکند. بعد داستان اغراقآمیز و مسخره کاوه درباره لیلا و قاتل بودنش را میپذیرد. بعد وقتی اصرارهای کاوه برای امانت ماندن کیسه پول نزدش را میبیند باز در کمال سادهلوحی قبول میکند که تا شب امانتدار کیسه پول باشد و تا نیمههای شب که لیلا بر حسب اتفاق دوباره او را می-بیند، در سرمای طاقتفرسای کوه چشمانتظار کاوه مینشیند تا امانت را به او بازگرداند. حتی وقتی لیلا به اصرار میگوید که همه چیز دروغ بوده و بازگشتی در کار نیست هم باور نمی-کند. یا مرد صاحب قهوهخانه که او هم کیسه پول را نمیپذیرد و اما باز از نظر کاوه و لیلا احمقی بیش نیست. مردی تنها که معلوم نیست چرا با همه سر جنگ دارد و البته بسیار کثیف و انگار پریشاناحوال است. فیلم اما ظاهری دیدنی و بسیار شیک دارد. طبیعت که بسیار زیباست. زمستان آن هم در کوه بینظیر است و دلربا. نماهای فیلم همه حسابشدهاند و جذابیت بصری ویژهای به آن بخشیدهاند. بازیها به ویژه بازی خود مانی حقیقی خوب و روان به نظر میرسد و تلاشی بسیار شده تا شخصیتهای فرعی داستان (همان آدمهای بیچاره!) کاملاً طبیعی به نظر برسند و مستند باشند (به ویژه بازی آن دو برادر راننده کامیون که عالی است) و در این امر به نظر موفقیت خوبی هم حاصل شده است. با وجو جادهای بودنِ فیلم، اما بیننده به هیچ وجه احساس ملال و خستگی نمیکند. در مجموع باید گفت که اثر ظاهری آراسته و برازنده دارد که البته نباید بیینده را تشویق به عبور از این ظاهر و پوسته و چشیدن مغز و محتوای فیلم کرد. اما در مجموع در پایان باید بگویم که واقعاً نمیدانم چرا باید علاقه داشته باشم که این همه ناسزا و بد و بیراه و پلشتی و پلیدی را ببینم و بشنوم؟ چرا باید از دیدن تحقیر شدن و خودفروشی آدمهایی که اغلبشان هم شریف هستند و در عین سادگی، اعتقادات و باورهایی محترم دارند، لذت ببرم؟ چرا باید نگاه از بالا به پایین صاحب اثر به آدمهای غیرشهری کوه-نشین را تحمل کنم؟ دلیلی به نظرم نمیرسد!
منبع:فیلم نوشتار
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان