نویسنده: مرحوم استاد محمدتقی شریعتی
پیامبر امّی
جمیع مسلمین از صدر اسلام تاکنون اجماع و اتفاق دارند در اینکه پیغمبر امّى و درسناخوانده بود. همه دانشمندان بی غرض و مطلع از سایر امتها که درباره آن بزرگوار تحقیقى و تألیفى دارند، این حقیقت را تصدیق کردهاند. پیش از این گفتیم که نه تنها تاریخ زندگى آن حضرت از ولادت تا رحلت با دقت بیمانندى ضبط و معلوم شده، بلکه شخصیت ممتازش موجب گردیده که حتى قوم عرب و سرزمین عربستان، بلکه اوضاع و احوال همه کشورها و نواحى جهان در عصر بعثتش مورد تحقیق قرار گیرد. در این صورت محال است که چنین شخصیتى ولو یک درس نزد کسى آموخته باشد و احدى بر آن اطلاع نیابد.
هانرى دوکاسترى در کتاب «اسلام، افکار و اندیشهها» میگوید: «بدون شبهه محال است مردى در مشرق زمین تحصیل علم کند و مردم مطلع نشوند؛ زیرا تمام ترتیبات زندگى شرقیها علنى و آشکار است. به علاوه خواندن و نوشتن در آن عصر در آن اقطار معدوم بوده و در مکه کسى خواندن و نوشتن نمیدانست مگر یک مرد.» و بعد میگوید: «مستشرقى در کتابی که در سال1774 منتشر کرده، این یک نفر را نام برده است.» ویل دورانت میگوید: « ظاهرا هیچ کس در این فکر نبود که او نوشتن و خواندن آموزد. در آن موقع هنر نوشتن و خواندن به نظر عربها اهمیتى نداشت. به همین جهت در قبیله قریش بیش از هفده تن خواندن و نوشتن نمیدانستند.»
اگر چه سخن این دو دانشمند به ظاهر متناقض مینماید، ولى میتوانیم بگوئیم چون قبیله قریش در خارج شهر مکه هم بودهاند، بنابراین ویل دورانت همه باسوادهاى این قبیله و مستشرق سابق الذکر با سوادهاى مکه را نام بردهاند و در هر حال این اعداد دلالت بر رائج نبودن تعلیم و تعلم در آن محیط دارد. قرآن کریم مکرر او را امى خوانده و درس ناخوانده معرفى کرده است، و احدى از مخالفان معاصرش با تقید در عیبجوئى از آن حضرت و قرآن در این جهت با وى معارضه نکردهاند.
اما القای شبههاى که برخى دشمنان اسلام و مبلغان ادیان منسوخ و بدعتهاى منفور در باره درس ناخواندگى پیغمبر نموده و در معنى کلمه «امى» به تشکیک پرداختهاند و به برخى روایات مجعول که امى را منسوب به «امالقرى» و به معنى مکى گرفته استناد نمودهاند، سودى برایشان ندارد و تنها فائدهاى که بر این القا شبهه مترتب است، این است که جهالت و غرض فاسد شبههکنندگان و نادانى جاعلین روایت مورد استنادشان را میرساند؛ زیرا اولا همه کتب لغت امى را به همین معنى (کسی که نمیتواند بنویسد و نوشتهاى را بخواند) گرفتهاند، خواه منسوب به «امیه» به معنى جهل و غفلت و خواه منسوب به «امت» باشد که مقصود از امت، تازیان درس ناخوانده و بیسواد میباشند و امى نظیر عامى خواهد بود و یا منسوب به «ام» به معنى مادر یعنى حالت کنونیاش از لحاظ سواد همان است که از مادرزاده است؛ چنان که در فارسى به کسی که کر و یا کور از مادر متولد شود، کر و کور مادرزاد میگویند.
ثانیا امالقرى اسم خاص براى مکه نیست، بلکه به معنى شهرى است که مرکزیتى داشته باشد خواه مرکز کشور و خواه استان یا شهرستان، و اسم عام است که بر مکه هم به لحاظ مرکزیتش اطلاق میشود؛ مانند (آیه 92 سوره انعام) «و لتُنذر أُمّ القرى و من حولها: براى اینکه بیم دهى مرکز آبادیها (مکه) را و هم کسانى را که در پیرامون آنند» و بر سایر پایتختها و مراکز هم گفته میشود؛ مثل (آیه 95 سوره قصص) «و ما کان ربُّک مُهلک القُرى حتّى یبعث فی أُمّها رسُولا: خداوند هیچ گاه آبادیها را هلاک نمیسازد، مگر آنکه در مرکز آنها پیغمبرى برانگیزد.» در این صورت با فرض که امى منسوب به امالقرى باشد، به معنى مرکزى و پایتختى خواهد بود نه مکى.
ثالثا جمیع کلماتی که جزء اولشان «اب، ابن و ام» باشد، یاء نسبت به جزء دوم ملحق میشود؛ مانند حنفى، سبائیه، اسرائیلى و غیلانى، در نسبت به ابوحنیفه، ابن سبأ، بنىاسرائیل و امغیلان؛ بنابراین در نسبت به ام القرى باید قروى گفته شود نه امى. وقتى این احتمال باطل شد، براى امى جز همان معنى بیسواد و درس ناخوانده باقى نمیماند؛ زیرا احدى احتمال معنى دیگرى نداده است.
رابعا آمدن صفت امى براى پیغمبر و امیین براى قوم عرب در قرآن به منظور توجه دادن عموم به قدرت لایتناهاى پروردگار است که از میان مردمى جاهل و بی سواد مردى درس ناخوانده و مکتب و مدرسه ندیده را برانگیخت تا آیات خدا را بر آنان فروخواند و از عقائد باطل و اخلاق فاسد و هر نوع آلودگى پاک و پاکیزهشان ساخت و کتاب و حکمت به آنها آموخت و اگر امى را به معنى مکى بگیریم، بهکلى آیات را از لطف انداخته و مبتذل ساختهایم؛ مثلا هرگاه آیه دوم سوره جمعه را چنین معنى کنیم: «اوست خدایى که در میان مردم مکه فرستادهاى از خودشان برانگیخت»، مفهوم عالى آیه را تنزل داده و سبک کردهایم و همچنین سایر آیات که با مراجعه به آنها مطلب روشن میشود؛ چون مکى یا مدنى بودن پیغمبر اهمیتى ندارد. مگر مشرکان، مکى و منافقان، مدنى نبودند؟ ولى وقتى از یک فرد درس ناخوانده به تنهایى دیده و شنیده شود، آنچه اگر از جمعى نوابغ در علم و فلسفه و سیاست و حقوق و دانشها و هنرهاى بسیار دیگر هم دیده و شنیده میشد، فرد فرد آنها وجودى ممتاز و فوق العاده به شمار میآمدند، خارق العاده و شگفت انگیز خواهد بود.
خامساً در سوره بقره(آیه73) که مدنى است، راجع به عوام یهود میفرماید: «و منهُم امّیون لایعلمُون الکتاب الّا أمانی: بعضى از قوم یهود درس ناخواندگان و بیسوادانى هستند که از کتاب تورات جز گمانها و پندارهاى خلاف حقیقت نمیدانند.» در این آیه عوام یهود «امیون» نامیده شدهاند و آیه بعد هم در نکوهش علما و روحانیون آنهاست و اصلا با مردم مکه ارتباطى ندارد.
سادساً تصریح قرآن به درس ناخوانده بودن پیغمبر، منحصر به لفظ امى نیست، بلکه در عباراتى روشن نیز مکرر این معنى تشریح و توضیح شده است که از جمله آیه 29 سوره عنکبوت است: «پیش از قرآن هیچ نوشتهاى (کتابى) را نمیخواندى و با دستت آن را نمینوشتى که آن وقت کسانی که راه باطل میروند (یا تو را بر حق نمیدانند) در آن شک کنند.» و آیه 52 سوره شورى: «همچنین روحى از فرمان خودمان به سویت وحى کردیم. تو نمیدانستى کتاب و ایمان چیست».
براى رد القاآت سوء و شبهههاى دشمنان اسلام در موضوع امى بودن پیغمبر به معنى صحیح کلمه همین مقدار را کافى میدانیم؛ بهخصوص که آشنایى روزافزونی که دانشمندان جهان نسبت به تاریخ اسلام و پیغمبر پیدا میکنند، این گونه تشکیکات را در نظرشان از ارزش و اعتبار میاندازد و بطلان آنها بر همه معلوم میگردد. در خاتمه توجه میدهیم که در باره درس ناخواندگى سایر انبیا در کتب وحى آنها اصرار و تأکیدى حتى اظهار و تصریحى نشده است؛ زیرا آنها جنبه اعجاز ادبى و علمى نداشتهاند و آوردن آن کتابها مستلزم داشتن اطلاعات وسیع و کامل از دانشهاى بسیار نبوده است تا صدور هر یک از آنها از فردى امى حیرت انگیز و شگفتآمیز بوده معجزه بىنظیر به شمار آاید و نیز مهد نبوت پیغمبران دیگر مانند ابراهیم و موسى و عیسى محیط نادانى و بیسوادى نبود، بلکه برخى مانند موسى در یکى از متمدنترین کشورهاى عصر خود تولد یافت و رشد پیدا کرد و مبعوث گردید. برعکس پیغمبر اسلام که در محیط جهل و فساد تولد یافت و بزرگ شد و خود او نیز درس ناخوانده بود، در عین حال کتابى بیمانند براى بشر آورد که جن و انس از معارضه با آن ناتوان ماندهاند و آیات و سورههاى آن از آغاز بعثت (چهل سالگى) تا آخر عمر به تدریج بر وى نازل گردید.
شیفتگى تازیان به قرآن
هیچ ملتى به اندازه عرب عصر بعثت شیفته سخن نبوده و به آن توجه فوق العاده نداشته است. نامى که این قوم براى خود انتخاب کرده است، به خوبى این توجه و اهمیت را میرساند. اینها خودشان را «عرب» و دیگران را «عجم» نامیدهاند و مقصودشان از این نامگذارى این بوده است که در میان جمیع ملل و اقوام، فقط آنها میتوانند مقاصدشان را با گیرایى و شیوایى و روشنى بیان کنند و تنها زبان تازى است که هر معنى و منظورى را به سهولت با آن میشود فهمانید و رساند و دیگر اقوام زبانشان مبهم و نارسا و پیچیده و گنگ است؛ چون معنى إعراب و تعریب (مصادری که از عرب گرفته شده) فصاحت و روشنى سخن و تهذیب گفتار از غلط و زیبایى و نیکویی بیان است و به همین نظر حرکات و سکناتى را که تلفظ صحیح حروف و الفاظ را روشن میکنند، إعراب مینامند و لفظ إعجام، ضد إعراب است از عُجمه به معنى لکنت و ابهام و گرفتگى در سخن، و اعجم به انسان گنگ و حیوانات زبان بسته گفته میشود. اگر خطبا و شعرا در میان این ملت احترام بسیار داشتهاند و اگر یک شعر ممکن بود قبیله معظمى را در انظار خوار و سرافکنده ساخته و یا برعکس، قبیله پست و ذلیلى را به عزت و سر افرازى برساند، جهتش همین عشق و علاقه تازیان بسخن و کلام بوده است.
با نزول قرآن، عرب کلامى تازه و سخنى نو شنید: نه شعر بود و نه نثر؛ ولى آهنگى زیباتر از شعر و بیانى رساتر از نثر داشت. لذتى که قرآن به آنها میداد، غیر از آن بود که تا آن وقت از سایر انواع سخن میبردند. اگر چه الفاظ و کلماتش همان الفاظ و کلماتى بود که خود به کار میبردند و از یکدیگر مىشنیدند و از همان حروف 28 گانه ترکیب شده بود؛ ولى الفاظ و لغات به طورى منتخب و گلچین شده و خوب و به موقع و به مورد به کار رفته بود که جلوه مخصوصى داشت. آهنگها بکر و جذاب جملهبندى شگفتانگیز و سبک، ممتاز به صورت آیات و سور که عرب تا آن زمان نظیرش را ندیده و نشنیده بود. اما از حیث مفاهیم و معانى و مقاصد و اغراض به کلى از دیگر سخنان عرب ممتاز و براى آنها بی سابقه بود، افکار را تکان میداد. خردها را برمىانگیخت، دلها را روشن میکرد، فطرت دینى آنها را بیدار مینمود، نفوس را تزکیه و اخلاق را تهذیب نموده، عقاید پاک و اعمال صالحه به آنها میآموخت. به نیکى فرمان میداد و از زشتى و بدى بازمی داشت؛ آنچه پاک و پاکیزه بود، بر آنان حلال و هر چه پلید بود، بر ایشان حرام میساخت. بارهاى سنگین اوهام و خرافات و رسوم و عادات زشت را از آنان فرو مینهاد و عقول و افکارشان را از قید و بندها آزاد میفرمود. اگر تعصبات و جهالات مردم و کبر و نخوت رؤسا و جاه طلبى و مال دوستى صاحبان زور و زر مانع نمیشد، جمیع طوائف عرب به سرعت دین جدید را مىپذیرفتند و عموم افراد حکومت قرآن را گردن مینهادند؛ زیرا همگى با شنیدن آیات مجذوب و مفتون و منقلب و متأثر میشدند و با دیده تحسین و اعجاب به آنها مینگریستند و شواهد خرق عادت و اعجاز در آنها مشاهده مینمودند و نیک میفهمیدند که هیچ مخلوقى قادر به چنین سخنى نیست و آن جز کلام خدا نمیتواند باشد.
داستان سه تن از دشمنترین دشمنان اسلام که گفتهاند در فصاحت و بلاغت نظیرى نداشتند، مشهور است: ولید بن مغیره، اخنس بن شریق و عمرو بن هشام (ابوجهل) بدون آنکه هر یک به دیگرى خبر بدهد یا از او خبر داشته باشد، رفته بودند تا هنگامی که پیغمبر(ص) در منزلش قرآن میخواند، بشنوند و استراق سمع کنند. به طورى مجذوب کلام خدا و قرائت پیغمبر شده بودند که تا سپیدهدم ماندند. در موقع مراجعت در روشنى صبح، یکدیگر را شناختند و شرمنده شدند و قرار گذاشتند دیگر چنین کارى نکنند، مبادا مردم بفهمند و بر قبول اسلام تشویق شوند. شب بعد باز هر کدام به خیال آنکه سایرین نخواهند رفت و خبردار نخواهند شد، رفتند و تا صبح ماندند و باز در بازگشت همدیگر را دیدند و ملامت کردند و عهد و پیمان بستند که این عمل را تکرار نکنند. باز هم خوددارى نتوانستند و شبهاى بعد مجددا همین وضعیت پیش آمد9 و از اینجا میتوان میزان شیفتگى عرب را به قرآن دانست. بسیارى از مسلمانهاى نخستین بدون تبلیغ و استدلال و دیدن معجزات، فقط با شنیدن یا دیدن قرائت یا کتابت قرآن این آیین مقدس را پذیرفتند. قضیه عمر معروف است که شمشیرش را برداشت و به قصد کشتن پیغمبر(ص) حرکت کرد. در بین راه خبر مسلمان شدن خواهرش را شنید، به خانه او رفت و به سختى کتکش زد، در اثنا چشمش به اوراقى افتاد که آیاتى بر آن نوشته بود. با دیدن آنها حالش تغییر کرد و به اسلام گروید و به حضور رسول اکرم (ص) شرفیاب شد و به جمع مسلمین پیوست.
مشرکان قریش که تأثیر خارقالعاده و شگفتانگیز قرآن را در دلهاى خود و دیگران میدیدند، تنها راه چاره را در این دانستند که نگذارند قرآن به گوش کسى برسد: «و قال الذین کفرُوا لاتسمعُوا لهذا القُرآن و الغوا فیه لعلکم تغلبون: کافران گفتند به این قرآن گوش فرا ندارید و در آن سر و صدا و یاوه گویى کنید؛ شاید پیروز شوید.» از این آیه شریفه به خوبى استفاده میشود که آنها نه تنها ترس داشتند که مردم دیگر آیات را بشنوند، بلکه بر خودشان نیز بیمناک بودند و براى جلوگیرى از نفوذ قرآن، فقط تصمیم گرفتند که به کارى کودکانه و احمقانه دست بزنند. تازه اطمینانى نداشتند که این عمل اثرى داشته باشد. براى اطلاع تفصیلى از تأثیر بىنظیر قرآن در نفوس مخاطبان معاصر نزول، باید به تاریخ صدر اسلام و روحیه عرب آشنا بود و براى ما مجال تشریح و توضیح بیشتر این موضوع نیست و فقط به این حقیقت توجه میدهیم که در تاریخ حیات بشر هیچ کتابى و کلامى در نفوس هیچ ملتى مانند قرآن یا نزدیک بآن نافذ و مؤثر نبوده است.
دلباختگى مسلمانها به قرآن
تأثیر شگفتانگیز قرآن را در ملت عرب، حتى در نفوس مخالفان و معاندانش به اجمال یاد کردیم. با آنکه اینها فقط شیوایى و رسایى و گیرایى بیان و زیبایىهاى لفظى این معجزه جاوید را به مقتضاى فطرت لغوى و ذوق سخن شناسى خود درک میکردند و به واسطه لجاج و عناد با حق و اصرار بر باطل و تعصبات بی جا و تقلیدهاى جاهلانه و جاه طلبى و مال دوستى مفرط، از درک انوار معنوى و جنبه هدایتى قرآن محروم مانده بودند. از اینجا میتوان دلباختگى گروندگان و مسلمانان را دانست که جمال صورت و کمال معنى را با هم در این وحى الهى دریافته، دلهاشان از این روح و نور خدایى زنده و روشن مىگشت. قرآن افکار و اخلاق و روحیات پیروان خود را به سرعت عوض میکرد و تغییر میداد و از آنها بشرى دیگر و انسانى تازه مىساخت. انقلاب عجیب و تحول سریعى که در قوم عرب و ملت اسلام به وجود آمد و در هیچ زمان و در میان هیچ ملتى نظیرى نداشت و ندارد. علتش تأثیر حیرتانگیز قرآن بود:
نقش قرآن چون که بر عالم نشست
نقشههاى پاپ و کاهن را شکست
فاش گویم آنچه در دل مُضمر است:
این کتابى نیست، چیزى دیگر است
چون که در جان رفت، جان دیگر شود
جان چو دیگر شد، جهان دیگر شود
با مسلمان گفت: جان بر کف بنه
هر چه از حاجت فزون دارى، بده
(اقبال)