كلبيون، سقراط، آنتيستن، ديوگنس، كراتس، فضيلت، دولت شهر، علوم سياسي
نویسنده : محمد علی زندی
مکتب کلبیون یکی از سه مکتبی بود (مکتب مگارا، اوقلیدس؛ مکتب کورنائیان یا لذتگرایان؛ آریستاپوس؛ مکتب کونیکها یا کلبیون، آنتیستن)[1] که بهخاطر مبالغه در مکتب سقراط[2] از دورن آن بهوجود آمد.[3] آنتیستن بنیانگذار مکتب کلبیون، با غفلت از این امر که سقراط به ثروت و دارایی دنیوی و تحسین آدمیان فقط برای بهدست آوردن خیر بزرگتر یعنی حکمت حقیقی بیاعتنا بود، این آزادگی و بینیازی را بهعنوان کمال مطلوب یا غایت فینفسه مطرح کرد. فضیلت در چشم او صرفا بینیازی از داراییها و لذات دنیوی بود. در واقع، فضیلت مفهومی سلبی بود، یعنی وارستگی و بینیازی. بدینگونه جنبهی منفی حیات سقراط توسط آنتیستن به هدف یا غایتی مثبت تغییر یافت. به همین نحو، اصرار سقراط بر معرفت اخلاق، توسط آنتیستن به گونهای مبالغهآمیز بهصورت تحقیری صریح نسبت به فراگرفتن علم و هنر در آمد. آنتیستن میگفت فضیلت به خودی خود برای نیکبختی کافی است. هیچ چیز دیگر لازم نیست و فضیلت، آزادی از خواستها و بینیازی کامل است. بدینسان فلسفهی کلیبون مبالغه در جنبهای از زندگی و شیوهی عمل سقراط بود.[4]
کلیبون یا شاگردان سگ، ممکن است نام خود را از حالت غیرمعمول زندگیشان یا از این امر که آنتیستن، بنیانگذار آن، در ورزشگاه معروف به «سگ سفید» تدریس میکرد، گرفته باشد. شاید هر دو عامل به این نام ارتباط داشته باشند (وجه تسمیه).[5] کلبیها، گروه کمتر شناختهشدهی متفکرانی بودند که بهطور کل در میان خارجیهای مقیم آتن پرورش یافتند، اعتراضات تندی علیه اصول شهردولت بهعمل آوردند.[6] کلبیها به فقیران و محرومان از حقوق سیاسی که برای هواداری پرشور از مزیتهای زندگی در شهر دلیلی نداشتند، متوسل شدند. این نوع توسل و رویآوردن، طبقاتی بود اما ماهیت خاصی داشت زیرا قصد براندازی حکومت و دادن قدرت سیاسی بهدست زحمتکشان را نداشت بلکه همه را تشویق میکرد از زندگی اجتماعی عقب بنشینند و چنان از لحاظ روانی خودکفا شوند که گرفتاریهای محیطی تمدنی دیگر نتواند بر آنها غلبه کند و معتقد بودند تفاوت انسانها، تفاوت بین خردمند و بیخرد است. خردمند از لحاظ روانی خودکفاست و بیخرد نیازمند نهادها و تأسیسات جامعهی سیاسی است.
مکتب کلبی آموخت که شهردولت و کل ساختمان اندیشهها، نهادها و تأسیسات موجود در آن بیارزشاند و مانع غیرقابل رفع رشد بشر بهشمار میآیند. همهی اینها را باید کنار گذاشت تا اخلاق رشد کند. سادگی کلید زندگی خوب است. چیزی با اهمیت است که خود به تنهایی بتواند آنها را بهدست آورد و برای بهبود وضع و حال خود از آن بهره برد. هیچکس نباید به وضعیت اجتماعی، اقتصادی یا سیاسی توجه کند. بردگان و آزادگان فرصت برابر و یکسانی برای زندگی خوب دارند، همهی انسانها از این لحاظ برابرند. [7]
بهعقیدهی کلبیون زندگی نیکو خاص مرد خردمند و حکیم است. فلسفه به خودی خود مرد حکیم را از قید تعهدات نسبت به قوانین و مقررات دولت و جامعه آزاد میکند.[8] همه جا خانهی من و وطن مرد حکیم است و هیچ جا خانه و میهن وی نیست. نه محتاج به خانه و نه وطن و کشور است و نه احتیاجی به شهر یا قانون دارد زیرا تقوا و پرهیزگاری شخص خودش به منزلهی قانون وی است.[9] همچنین این مکتب منکر میهنپرستی بود زیرا پیروان آن معتقد به جهانمیهنی بودند و خود را اتباع دنیا یا کرهی زمین میدانستند.[10] کلبیها معتقد بودند که غایت زندگی نیکبختی است و رسیدن به این غایت تنها از راه زیستن بر وفق طبیعت دست میدهد، و زیستن بر وفق طبیعت پدیدآورندهی خودبسندگی و خردمندی و برسازندهی فضیلت است.[11]
منظور آنها از مطابق بودن با طبیعت این بود که انسان نیازهای خود را به حداقل برساند[12] با چنین برداشتی از هماهنگی با طبیعت، کلبیها به زندگی در آلودگی، پابرهنگی و ژندهپوشی باور داشتند و میگفتند اینگونه زندگی انسان را کاملا در برابر تغییرات و فرصتهای آینده مقاوم میکند.[13] آنها معتقد بودند بدون غذای خوشمزه بهراحتی میتوان زندگی کرد و بدون لباس گرم، گرم شد. بهطور کل باید گفت که مکتب کلبی امتناع از چیزهای خوب این جهان را آموزش نمیداد و توصیه نمیکرد بلکه فقط بیاعتنایی خاصی را نسبت به آنها موعظه میکرد.
همانطور که اشاره شد کلبیها همهی نهادها و قرار گذشتهها را نادیده میگرفتند. رسالت کلی راستین این بود که آوارهی سراسر جهان شود و بهعنوان طبیب ارواح مردم یا بازرس اعزامی خدایان معیارهای نادرست را کنار گذارد و با انتقاد و آموزش راه دست یافتن به حقیقت و فضیلت، انسانها را هدایت کند. آنها دانش را نیز فضیلت دانستند و گفتند میتوان آن را آموخت. انسان خردمند بافضیلت دستخوش بدیهای زندگی نخواهد شد. چنین انسانی فراسوی قوانین و قراردادهاست. چنین انسانی به دولت هم نیازی ندارد زیرا خودکفاست. [14]
کلبیون با حملات و اعتراضات خود به امتیازات مصنوعی اجتماع که مولود قانون و مورد حمایت آن بود، و با بیان و اشاعهی این فکر که برخلاف عقیدهی افلاطون و ارسطو در طبقات مختلف مردم و حتی در میان غلامان آزادشده و بردگان و گدایان نیز فلاسفه ممکن است پیدا شوند، تا اندازهای به تغییر افکار شایع و رایج در زمان باستان و فراهم نمودن موجبات پیدایش مکتب رواقیون کمک کردهاند.[15]
مکتب کلبی هوادار برانداختن اصول بردگی نبود بلکه فقط استدلال میکرد که برده بودن مانع از آن نیست که برده خصلتهای اخلاقی خود را بپرورد. همهی انسانها نمیتوانند به هدف پرورش اخلاقی خود دست یابند اما خردمند باید به آن دست یابد و زمانی که توانست خصلتهای اخلاقی خود را پرورش دهد، شهروند جامعهی بزرگتری از جامعهی شهردولت، یعنی شهروند جهانی خواهد شد، جامعهای جدا و برتر از تأسیسات کوچک قانونی، عادات و عرف و حکومت سنتی در جامعهی سیاسی سنتی.[16]
آنتیستن (366ـ444 قبل از میلاد) ابتدا نزد گرگیاس سوفیست سخنوری آموخت. بعد از آشنایی با سقراط به فلسفه گرائید. بعد از محاکمه و مرگ سقراط چنان نفرتی در او پدید آورد که از مقام و منصب اجتماعی خویش دست برداشت و میان مردم رفت و به تعلیم پرداخت[18] و چون آتنی کامل نبود یعنی پدرش آتنی و مادرش از ترکیه بود، حق نداشت در آتن تدریس کند و از اینرو در ورزشگاهی بیرون شهر بهنام لکونوسارگس، یعنی آسایشگاه سگان، مدرسهای برپا کرد. او کتابهایی نوشته که فقط از آنها قطعاتی باقی مانده است که دربارهی اخلاق و آئین کشورداری، روش سخنوری، شعر و موسیقی، و بعضی از شخصیتهای تاریخی مانند هراکلس، کوروش و غیره بوده است.[19] او خواهان بازگشت به طبیعت بود و در این اعتقاد افراط میکرد. میگفت باید نه دولت وجود داشته باشد، نه مالکیت خصوصی، نه زناشویی، نه دین. پیروانش بردگی را محکوم میکردند.[20] وی زاهدی تمام عیار نبود اما از تجملات و لذات تصنعی جسمانی بیزار بود.[21]
او عقیدهی یونانیان را دربارهی خدایان نمیپذیرفت و نسبت دادن صفات انسانی را به خدایان درست نمیدانست و با هرگونه سنت مخالف بود و یونانی بودن را شرط افتخار نمیدانست و شرف انسان را بهتر میدانست و نه با اصل و نسب. دربارهی سازمانهای شهری، میگفت انتخاب مردم دلیل شایستگی فرماندهان نیست و شرط فرماندهی همانا هنر است و هنر برتر از گوهر است. به همین دلیل، دادگاه مردم و مجلس داوران آتن را ریشخند مینمود و میگفت هر دولتی که نیکمردان را از بدمردان برتر بداند از میانرفتنی است و انسان باید پیرو قانونهای اخلاقی باشد نه قانونهای اجتماعی (بر عکس سقراط).[22]
او استدلال میکرد عاقل نیازی به خانه، میهن یا وطن، شهر و قانون ندارد زیرا فضیلت او قانون اوست. همهی نهادها ساختگیاند و ارزشی ندارند که فیلسوف به آنها توجه کند. این نهادها برای کسانی ضروری است که نتوانستهاند به مرحلهی خودکفایی برسند. او با دین سنتی مخالفت کرد و گفت بنا به سنت، خدایان زیادی وجود دارند، اما بنا به فضیلت، یعنی خردمندی و دانش، فقط یک خدا وجود دارد.[23] خدایان یونانی فقط یک پیمان و میثاق است. فضیلت تنها خدمت به خداوند است. معابد، نمازها و دعاها، قربانیها و غیره محکومند. بهطور قراردادی خدایان بسیارند، اما بهطور طبیعی فقط یک خدا هست.[24]
دیوگنس[25] (دیوجانوس یا دیوژن)
یکی دیگر از نمایندگان مکتب کلبیون دیوگنس (323ـ412 قبل از میلاد) متولد سینوپ در کنار دریای سیاه در آسیای صغیر است. دیوگنس شاگرد آنتیستن بود. میان دیوگنس و آنتیستن و سقراط شباهتهایی بسیار وجود داشت. هر سه معتقد بودند که آغاز حکمت خودشناسی است اما آنتیستن یک قدم از سقراط جلوتر برداشت و دیوگنس گامهای بسیار از او فراتر رفت. سقراط گفته بود خود را بشناس، آنتیستن گفت خود را بشناس تا بر خویشتن تسلط یابی و دیوگنس میگفت بکوش تا به خویشتن بهکلی بیاعتنا باشی. مسبب همهی قراردادها و دعویها همین خویشتن است. دیوگنس اصرار داشت که ارزشهای اخلاقی و اجتماعی را دگرگون سازد و در این مورد تمثیل گویایی به کار میبرد. میگفت بیایید پول رایجمان را عوض کنیم. سکههای تقلبی غرور و تعصب انسانی را منسوج سازیم. نشان و داغ مناصب اجتماعی را نشانهایی که مردان را مرتب سرداری و پادشاهی میدهد و اندیشه را مهر شرف و توفیق میزند از وجود خویشتن پاک سازیم، زیرا همهی اینها فلزات پست و بیمصرف و فاقد ارزش هستند.[26]
دیوگنس خود را سگ نامید و مانند حیوانات زیست و این نوع زندگی را نمونهای برای بشر معرفی کرد. او هوادار ریاضت مثبت بود تا آزادی بهدست آید او برادری خود را نه تنها با انسانها بلکه با حیوانات نیز اعلام کرد.[27] در روز روشن با چراغی افروخته در دست در کوچههای آتن گردش میکرد و میگفت در جستجوی انسان هستم و آرزوی دیدن یک بشر درست و امین را دارم.[28] خودش در خمره زندگی میکرد. از لوازم زندگی فقط یک کاسهی آبخوری داشت که وقتی دید بچهای با مشت آب میخورد، کاسه را به دور انداخت و گفت به این هم نیازی نیست. روزی که اسکندر از کوچهای میگذشت، در بالای سر دیوگنس ایستاد و به او گفت از من چه میخواهی. دیوگنس جواب داد، میخواهم سایهات را از سرم کم کنی تا مانع آفتاب نشوی. و در هنگامی که در تبعید به سر میبرد شخصی به او گفت همشهریانت تو را از شهر بیرون کردند او پاسخ داد اشتباه میکنی من آنها را در شهر گذاشتم.[29]
دیگر اینکه دیوگنس کشورداری و سیاست را نادرست میپنداشت و خود را تبعهی جهان میشمرد و نه تبعهی یک کشور مثلا یونان. و نسبت به دستاوردهای تمدن بیتفاوت بود. گفت قوانین اجتماعی و طبیعت مخالف یکدیگرند و انسان باید از طبیعت پیروی کند و نه از قوانین اجتماعی و به همین اعتبار اعتقاد داشت که زنان و فرزندان بایستی میان همهی مردم مشترک باشد و زناشویی طبق رسوم، کاری نارواست و همچنین با همهی قرار گذشتههای بشری، چه مذهب باشد یا روشها و شیوههای پوشیدن لباس و خانهداری و تغذیه و غیره مخالفت کرد.[30] او عشقی پرشور به فضیلت داشت، که جنبهی دنیوی را در قیاس با آن به هیچ نمیگرفت. فضیلت و فرزانگی را در وارستگی از تمایلات نفسانی یا رهایی از آرزوها و خواستهها میدانست و فضیلت را تنها فرآورندهی نیکبختی میدانست و میگفت به لذتهایی که از مال برمیخیزد دل مبند تا از قید ترس برهی.[31]
دیگر نمایندهی برجستهی این مکتب، کراتس، اهل تبس؛ فیلسوف یونانی و شاگرد دیوگنس و معلم زنون رواقی است که در قرن چهارم قبل از میلاد میزیسته است. او متأثر از روش زندگی استاد بود. ارثیهی هنگفتی که به وی رسیده بود نپذیرفت و به زندگی فقیرانه اما رضایتبخشی که در جستجوی حکمت میگذشت قناعت کرد. او فقر فلسفی را برگزید، مانند گدایان آواره به مسافرت پرداخت و مانند موعظهگر و پزشک، فلسفهی خود را تعلیم میداد.[33]