رئاليسم، رئاليسم ساختاري، امنيت، رئاليسم تدافعي، رئاليسم تهاجمي، روابط بين الملل، علوم سياسي
نویسنده : رسول نوروزي
نظریههای رئالیستی که گاه از آنها به صورت مکتب اندیشهی سیاست قدرت یاد میشود،[1] از آغاز شکلگیری رشتهی روابط بینالملل نظریهی غالب سیاست جهانی بودهاند.[2] در قرن بیستم پس از ناکامی نظریههای لیبرالیستی در تبیین و تحلیل رویدادها و تحولات نظام بینالملل تئوریهای رئالیستی حضور چشمگیری در عرصهی تئوریک روابط بینالملل یافتند. اگرچه میتوان خط مشی این نظریهها را تا دوران باستان نیز مشاهده نمود اما استفاده از این رویکرد به صورت یک رویکردِ نظری برای تجزیه و تحلیل سیاست بینالملل از اواخر دههی 1930م و اوایل دههی 1940م وارد عرصهی روابط بینالملل شد.[3]
در قرن بیستم شاهد پویایی خاصی در این نظریه بودهایم. تئوریپردازنی همچون ای اچ کار،[4] رینولد نیبور،[5] ریمون آرون،[6] و آرنولد ولفورز[7] در تحولات آن سهم بسزایی داشتهاند. با این وجود مهمترین نظریهپردازی که توانست نظریهی نسبتا جامع رئالیستی در باب روابط بینالملل ارائه دهد هانس جی مورگنتا[8] بود که نظریهی رئالیسم را بهطور جدی وارد عرصهی تئوریک روابط بینالملل نمود. او با نگارش کتاب "سیاست میان ملتها"[9] سعی نمود تا تبیینی منطقی از رفتار دولتها ارائه دهد.[10]
مبانی و سیر تحول تئوریهای رئالیستی
مهمترین مبانی تئوریهای رئالیستی روابط بینالملل بهطور خلاصه عبارتند از: دولت بازیگر اصلی در نظام بینالملل (دولتگرایی)؛ و هدف اصلی در سیاست بینالملل بقا[11] است؛ و از آنجایی که برخلاف ساختار داخلی، ساختار بینالملل آنارشیک است لذا در این ساختار هرج و مرجآمیز خودیاری[12] الزاما قاعدهی عمل است؛[13] و اصولا، برخلاف آرمانگرایی، انقلاب و تحولِ بارز و بنیادین در نظام و سیاست بینالملل بیمعناست، زیرا به علت آنارشیک بودنِ ساختارِِ نظام بینالملل، کشورهای انقلابی نیز همانند بازیگران عادی به جستجوی تامین منافع، افزایش قدرت و تامین امنیت برای خویش برخواهند آمد.[14] تئوریهای رئالیستی روابط بینالملل در قرن بیستم سیر تکامل خود را ادامه دادند و از درون آنها نظریههای «رئالیسم ساختاریِ»[15] والتز[16] و «رئالیسم نئوکلاسیک»[17] گیدئون رز[18] متولد شدند که توانستند تحلیل متفاوتتری از تحولات و ابعاد نظام بینالملل ارائه نمایند.[19]
تحول دیگر در تئوریهای واقعگرایانه، ظهور رئالیسم تهاجمی است که با کتابِ "تراژدی سیاستهای قدرتهای بزرگ"[20] جان میرشایمر[21]به عرصهی تئوریک روابط بینالملل وارد شد، که ثمرهی تحولات درونی نظریهی رئالیسم بود که برداشتی امنیتی و توسعه داده شده از نظریهی رئالیسم ساختاری والتز ارائه داد.
این تئوری برخلاف رئالیسم کلاسیک مهمترین مساله را برای دولتها امنیتسازی میداند و نگاه متفاوتی به علل و ریشههای پویشهای رفتاری بازیگران در نظام آنارشیک بینالملل دارد. از مهمترین نظریهپردازان این نظریه میتوان از جان میرشایمر، رابرت جرویس،[22] جک اسنایدر،[23] فرید زکریا،[24] ویلیام وولفورت،[25] و تامس کریستیانسن[26] نام برد.[27]
مبانی رئالیسم تهاجمی
پژوهشگران مطالعات امنیتی دو برداشت از نئورئالیسم را ارائه دادند که ثمرهی آن در دو نظریهی «رئالیسم تهاجمی»و نقطه مقابل آن یعنی «رئالیسم تدافعی»[28]ظاهر گردید.به عبارت دیگر با تولد دو نحلهی رئالیسم تهاجمی و تدافعی در مکتب رئالیستی، این مکتب گرایش بیشتری به امنیتی شدن پیدا کرد.از آنجایی که این رویکرد با کلان نظریهی رئالیسم از مشابهت ها و نیز تمایزاتی برخوردار است، لذا به منظور ارائهی تصویری روشنتر از این رویکرد بهطور خلاصه به بیان این تشابهات و تمایزات میپردازیم.
الف: مشابهتها:
1. رئالیستهای تهاجمی همانند رئالیستهای سنتی بر این باورند که به علت آنارشیک بودن ماهیت نظام بینالملل مخاصمه در نظام بینالملل اجتنابناپذیر است. به عبارت دیگر در نگاه آنها «آنارشی»[29] از اهمیت قابل توجهی برخوردار است. این آنارشی عموما وضعیتی هابزی است که در آن امنیت[30] امری کمیاب است و دولتها میکوشند با به حداکثر رساندن امتیازات نسبی خود به آن نایل شوند. [31]
2. رئالیستهای تهاجمی دولت[32] را بازیگرانی خردورز و کارگزارانِ اصلی در نظام بینالملل میدانند که عمده هدفش کسب قدرت به منظور دستیابی به امنیت برای تضمین بقای خود میباشد. به عبارت دیگر آنها بر این باورند که تهاجم امری ذاتی برای دولتها به شمار میرود. همانند رئالیستهای ساختاری، رئالیستهای تهاجمی معتقد به فشارهای سیستمی نظام بر دولتها هستند که سبب همسانی رفتارهای دولتها با قدرت و موقعیت متفاوت، در محیط بینالملل میگردد.یعنی تفاوت داخلی کشورها بیاهمیت است و فشارهای ساختاری چنان قدرتمندند که آنها را وادر به اتخاذ جهتگیری مشابه میکند.
ب: تمایزات:
1. اگرچه رئالیستهای تهاجمی به استلزامات آنارشی و فشارهای ساختاری (همچون رئالیستهای کلاسیک) معتقدند؛ اما در نگاه آنها «قدرتِ نسبی»[33] برای دولتها از اهمیت بیشتری برخوردار است. زیرا آنارشی دولتها را وادار میسازد قدرت یا نفوذ نسبی خود را به حداکثر برسانند.نحوهی تاثیر نظام بر دولتها در نگاه رئالیستهای تهاجمی مبتنی بر نگاه رئالیستهای نئوکلاسیک است. یعنی بر این باورند که سیستم بهگونهای غیر مستقیم و پیچیده بر بازیگران تاثیر میگذارد.[34]
2. از سوی دیگر تاکید آنها بر تحلیلهای تاریخی است. بهعنوان مثال فرید زکریا بر این باور است که: تاریخ نشان میدهد که دولتها در شرایطی که به شکلی فزاینده ثروتمند می شوند، به ایجاد ارتش های بزرگ روی می آورند، و خود را درگیر مسائل خارج از مرزهایشان میکنند و به دنبال افزایش نفوذ بینالمللی خود میروند. یعنی هر اندازه قدرت دولت و قدرت ملی افزایش پیدا کند به سیاستهای خارجی توسعهطلبانهتری منجر میشود. به عبارت دیگر توانمندیهای نسبی تا حد زیادی به نیات دولتها شکل میدهد و این مسئله را میتوان بر اساس رفتار دولت در طول تاریخ اثبات نمود. بنابراین تهاجمیها به قدرت و امنیت مطلق باوری ندارند بلکه ازدیاد دائمی قدرت برایشان از اولویت برخوردار است تا در پرتو آن به امنیت نسبی و حداکثری دست یابند.[35]
3. افزایش دائمی قدرت:«جان میرشایمر»بر این باور است که رهبران کشورها باید آن دسته از سیاستهای امنیتی را دنبال کنند که دشمنان بالقوهی آنان را تضعیف میکند و قدرت آنها را نسبت به بقیهی کشورها افزایش میدهد.[36]در نگاه او اگر کشوری خواستار بقاست باید رئالیستِ تهاجمیِ خوبی باشد.[37] زیرا از منظر رئالیستهای تهاجمی، ماهیت رقابتآمیز روابط بینالملل دائما در حال تشدید شدن است و بنابراین لازم است که کشورها همواره در حال افزایش قدرت خود باشند تا به حدی از قدرت برسند که هیچ کشوری نتواند طمع حمله به آنها نماید. به همین دلیل در نگاه آنان کاهش بودجهی نظامی پس از جنگ سرد اشتباه بود.زیرا رهبران کشورها همواره باید منتظر حملهی کشورِ توسعهطلبی باشند که نظم جهانی را به چالش میکشد.
4. کسب بقا منوط به اتخاذ وضعیت تهاجمی است: آنچه که نقطه تمایز رئالیستهای تهاجمی با سایر نحلههای رئالیسم است این نکته است که آنها بر این باورند که از آنجایی که مقاصد دولتها مشخص نیست لذا خروج از وضعیت تهاجمی باعث به مخاطره افتادن بقای دولت میگردد.[38] پیروان این مکتب براین باورند که دولتها در جهانی زندگی میکنند که سرشار از تهدیدات است و دولتها واحدهاییاند که تمایل دارند قدرت خود را به حداکثر برسانند تا بتوانند به بقای خود ادامه دهند.این افزایش قدرت نسبی به معنای کسب قدرت به زیان دیگران است. به عبارت دیگر دولتها در حالت ناامنی دائمی به سر میبرند و همواره در وضعیت عدم قطعیت و بیاعتمادی نسبت به تمامی کشورها و قدرتهای دیگر قرار دارند، زیرا در هر موقعیتی ممکن است یکی از آنان به اقدامی علیه امنیت آنها دست بزند.[39]
5. از سویی دیگر رئالیستهای تهاجمی به تنشزدایی[40] نیز اعتقادی ندارند و از منظر آنان تنشزداییهایی که در تاریخ روابط بینالملل وجود دارد صرفا به منزلهی ایجاد فرصت و فضای تنفسی برای دولتها بود که به آنها اجازه میداد تا به موقعیت مطلوب و بهتری برسند. قدرتطلبی دولتها اصلی ثابت در روابط بینالملل است که میتوان برای آن سه دلیل عمده ذکر کرد: ساختار آنارشیک نظام بینالملل؛ توانمندی های تهاجمی که همهی دولت ها از آن برخوردارند؛ و عدم اطمینان در مورد نیات و مقاصد دشمن.بنابراین در نگاه رئالیست های تهاجمی مهمترین عوامل در تبیین و تحلیل روابط بینالملل عوامل ساختاری مانند آنارشی و توزیع قدرت میباشد.
6. رئالیستهای تهاجمی نهادهای بینالمللی را مهم تلقی نمیکنند؛ زیرا نهادهای بینالمللی را ابزار قدرتهای بزرگ برای تسهیل در دستیابی به اهدافشان میدانند. به عبارت دیگر قدرتهای بزرگ به نهادها شکل میدهند تا بتوانند سهم خود از قدرت جهانی را حفظ کنند و یا حتی آنرا افزایش دهند. بنابراین آنچه که برای رئالیستهای تهاجمی از اهمیت برخودار است توزیع قدرت میان کشورهاست.در نگاه آنها نهادها در تاریخ روابط بینالملل نقش چندانی نداشتهاند و صرفا جنبهی ابزارگونهای را ایفا نمودهاند.
7. رئالیستهای تهاجمی بهطور کل با مسالهی خلع سلاحِ ابرقدرتها و قدرتهای بزرگ که به نظام بینالملل نظم میبخشند مخالفند. زیرا این امر باعث کاهش قدرت آنها در مقایسه با قدرتهای ضعیفتر میگردد و ممکن است سبب تشویق دولتهای توسعهطلب برای برهم زدن نظم موجود محیط بینالملل گردد.
جمعبندی
بهطور خلاصه میتوان گفت که تئوری رئالیسم تهاجمی در صدد است تا به معمای امنیت[41] پاسخ دهد و در این میان تنها راه دستیابی به امنیت اقناعکننده را، افزایش دائمی قدرت می داند تا در پرتو آن کشورها با کسب قدرت نسبی به امنیت نسبی (در مقایسه با دیگران) دست یابند.