كلمات كليدي : انسان شناسي، انسان شناسي فرهنگي، انسان شناسي اجتماعي، فرهنگ، تغييرات فرهنگي
نویسنده : فاطمه امين پور
واژه فرهنگ (Culture) در اصطلاح انسانشناسان آمریکایی بر محیط اجتماعی انسان به طور کلی اطلاق میگردد؛ یعنی آنچه را انسان چه از نظر مادی و چه از نظر معنوی به وجود آورده است.[1] در کشورهای آمریکا و انگلیس اصطلاح "Anthropology" به مجموعه مطالعات درباره انسان (اعم از جسمانی، تاریخی، اجتماعی و فرهنگی) اطلاق میشود. در صورتیکه در فرانسه این اصطلاح معمولاً برای مطالعات جسمانی و نژادی بهکار میرود و اصطلاح "Ethnology" یا مردمشناسی برای زمینه اجتماعی و فرهنگی بهکار میرود. اما پس از قرن نوزدهم انسانشناسی که تا به حال به مطالعه خصوصیات جسمانی و طبیعی انسان توجه داشت بر اثر پیشرفت علوم و کاوشهای اصلی انسانشناسان توسعه بیشتری یافته و یک شاخه مشخص به نام انسانشناسی فرهنگی از آن منشعب گردید[2] که در آن تأکید بر فرهنگ و شناسایی آن است. تأکید بر این است که همه ارکان حیات اجتماعی بر محور فرهنگ جای یافتهاند و با توجه به نوع فرهنگ شکل میگیرند. پس پدیدههای یک قوم یا یک گروه از طریق فرهنگ قابل تبییناند و فرهنگ کلید فهم آنان است.[3]
به عبارت دیگر انسانشناسی فرهنگی خطوط تمدن و فرهنگ یا منشهای فرهنگی گروههای انسانی را بررسی میکند. این شاخه در آغاز تحت تأثیر افکار بوآس (F.Boas) در آمریکا و مالینوفسکی (B.Malinowski) در انگلستان پاگرفت. در سال 1920 در آمریکا به فرهنگ و شخصیت سخت توجه شد. مارگارت مید (M.Mead) در آثارش شخصیت را منبعث از فرهنگ دانست و روث بندیکت (R.Benedict) در اثرش به نام "الگوهای فرهنگ" فرهنگ و شخصیت را در بعد وسیع مطالعه کرد. در آمریکا هم شاهد شکوفایی دیگری در این زمینه با نام "مادیگرایی فرهنگی" بودیم که وایدا (A.Vayda) و لسلی وایت (L.A.White) تأثیر محیط مادی پیرامون انسان را بر حیات اجتماعی مورد مطالعه قرار میدادند. در فرانسه انسانشناسی معاصر لوی استراوس (C.Levi-Strauss) مکتب انسانشناسی ساختی را مطرح کرد که در آن به پیوند عناصر درون یک گروه قومی توجه میشد. سپس زمینهای دیگر بهنام مردمشناسی (Ethnosocience) در کشورهای آنگلوساکسون بسط یافت که به مطالعه نظامهای بومی در طبقهبندی جهان خارج توجه داشت. هر یک از این دیدگاهها در تکمیل مکتب کارکردگرایی که پدیدههای اجتماعی را به صورت غیرتاریخی مرکب از اجزای پیوسته با کارکرد خاص میدیدند بهکار آمدند و غنای این رشته را موجب شدند.[4]
مباحث اصلی انسانشناسی فرهنگی
موضوع و محور اصلی انسانشناسی فرهنگی به طور کلی موضوع فرهنگ است که بهعنوان موضوع اصلی مطالعه آن شناخته میشود. انسانشناسی فرهنگی توجه خود را به فرهنگ معطوف میسازد؛ چراکه فرهنگ در حقیقت مطالعه رفتار اجتماعی انسان و نتایج آن است. این رشته علمی به مطالعه شیوههای زندگی مردم، نظامهای اعتقادی، باورها، علوم و دانشها، هنرها، افکار و عقاید، صنایع و تکنیک، اخلاق، قوانین و مقررات، ارزشها و آداب و رسوم و رفتار و ضوابط و انگارههای فرهنگی آنها میپردازد. به عبارت دیگر انسانشناسی فرهنگی نوعی فرهنگشناسی است. انسانشناسی فرهنگی فرهنگ را در زمان و مکان مطالعه میکند و میکوشد تا چگونگی انطباقپذیری و سازش انسان را با محیط فیزیکی و اجتماعیاش مطالعه کند. انسانشناسی فرهنگی همچنین به بررسی جوامع خاص بشری میپردازد و الگوهای مسلط بر فرهنگ آنان را مطالعه کرده و همانندیها و ناهمانندیهای آنها را توصیف و تحلیل میکند. [5]
محور اصلی انسانشناسی فرهنگی، نسبیگرایی فرهنگی، استفاده از روشها و موضوعات مطالعهای خاص و تأکید بر ویژگیهای فرهنگی و پدیدههای مربوط به انتقال فرهنگ است. برخلاف انسانشناسی اجتماعی که بهعنوان شاخهای از انسانشناسی در پی تبیین قواعد زندگی اجتماعی با تأکید بر کارکرد نهادهای اجتماعی نظری خانواده و خویشاوندی، ردههای سنی، سازمان سیاسی و ... است.[6]
به طور واضح، مباحث اصلی انسانشناسی فرهنگی در چند موضوع عمده ذیل خلاصه میشود:
1. تغییرات و دگرگونیهای فرهنگی؛ تغییرات فرهنگی از اساسیترین مباحث انسانشناسی فرهنگی است. انسانشناسی فرهنگی همواره با این سؤال روبروست که فرهنگ چگونه؟ در چه جهتی؟ چرا؟ از چه طریقی؟ و توسط چه عواملی؟ تغییر میکند. بحث درباره تغییرات فرهنگی یکی از مشکلترین و بحثانگیزترین جزء فرهنگشناختی است. تاکنون تئوریهایی توسط مکاتب مختلف فرهنگی از جمله توسط تکاملگرایان ارائه شده است.[7]
2. نظامهای خویشاوندی، زناشویی و ساختار خانواده؛ بررسی نظامهای خویشاوندی، شیوههای زناشویی و ساختار خانواده در جوامع گوناگون و همچنین نحوه طبقهبندیها و چگونگی ارتباط آنها با رفتار و سازمان اجتماعی بخش بنیادی انسانشناسی فرهنگی بهشمار میرود و کمتر انسانشناسی است که در این باره به تحقیق و بررسی نپرداخته باشد. هر انسانشناسی تلاش میکند تا به این مهم بپردازد و آن را از زوایای مختلف مورد پژوهش قرار دهد.[8]
3. دین؛ دین بهعنوان یک پدیده انسانی جهانی یکی از ویژگیهای اساسی و متمایز نوع بشر است که قدمت طولانی داشته و در کلیه جوامع از ابتدا تا کنون وجود داشته و دارد. بنابراین بررسی دین یکی از مباحث اساسی در حوزه انسانشناسی فرهنگی بهشمار میرود. فریزر، مالینوفسکی، مارسل موس و ... از انسانشناسانی هستند که به مطالعه دین پرداختهاند.[9]
روش مطالعه در انسانشناسی فرهنگی
در انسانشناسی فرهنگی تحقیقات میدانی بهعنوان اصلیترین نوع مطالعه یک جامعه تعریف میشود. انسانشناسان فرهنگی مشخصاً تحقیقات خود را در محیطهای طبیعی و در میان گروهی از مردم که در شرایط معمولی به فعالیتهای روزمره خود مشغولند به انجام میرسانند. این روش میدانی انسانشناختی مشاهده مشارکتی نام دارد. این روش شامل زندگی محقق در محدودهای که افراد جامعه اجازه بدهند به انجام اعمال و رفتارهای آن اجتماع مانند افراد بومی میپردازد و به دنبال آن وقایع و رخدادهای اجتماعی را به همان نحوی که اتفاق میافتد به طور صادقانه ثبت مینماید. البته علاوه بر این ممکن است انسانشناس از مصاحبههای رسمی و غیررسمی با اعضای جامعه مورد مطالعه نیز بهره گیرد.[10] همچنین مشاهده و مصاحبه بدون رجوع به اطلاعرسانهای قابل اعتماد کامل نخواهد بود. اطلاعرسانهایی از قبیل پژوهشگران، اسناد موجود، افراد خاص محلی مثل ریشسفید و ... .[11]
شعبههای انسانشناسی فرهنگی
انسانشناسی فرهنگی از شعبههای متعددی تشکیل شده است که مهمترین آنها عبارتاند از:[12]
1. باستانشناسی؛ علمی است که به مطالعه آثار و بقایای فرهنگ و تمدن انسان در گذشته و بازسازی منطقی و علمی آنها میپردازد.
2. مردمنگاری؛ به گردآوری اطلاعات درباره فرهنگهای معاصر از طریق کار میدانی یا بررسیهای دست اول میپردازد و صرفاً توصیفی و بدون هر نوع تفسیری اطلاعات را ارئه میکند.
3. مردمشناسی؛ علمی است که بیشتر به مطالعه اقوام ابتدایی میپردازد، اما امروزه دامنه بررسیهای آن گسترش یافته و به جوامع معاصر هم کشیده میشود و اغلب گروههای کوچک را در شهر و روستا مطالعه مینماید. مردمشناسی برخلاف مردمنگاری تنها به توصیف واقعیات بسنده نکرده بلکه آنها را طبقهبندی، تجزیه و تحلیل و تفسیر میکند.
نظریات انسانشناسی فرهنگی
در صد سالی که از تاریخ پیدایش رشته انسانشناسی فرهنگی میگذرد، انواع نظریهها ساخته و پرداخته شده است. این نظریهها هم به قضایای سنتی و هم به مسایل معاصر راجعاند. در ضمن کلیه این نظریات به قضیه تحول و تنوع فرهنگی نیز توجه دارند. از لحاظ دوره زمانی نظریات انسانشناسی فرهنگی را در سه دسته میتوان دستهبندی کرد:
الف) نظریات قرن نوزدهم:
1. مکتب تکامل فرهنگی؛ این مکتب به تطورگرایی نیز مشهور است. تطورگرایی نخستین نظریهای است که پس از اعلام موجودیت علم انسانشناسی ظاهر شد. ریشههای اصلی این نظریه را باید در علوم طبیعی جستجو کرد[13] و لکن مقصود از تطور و تکامل در انسانشناسی فرهنگی عبارت است از اینکه آنچه همواره در حال تطور و تکامل است همان فرهنگ و تمدن و طرز زندگی بشری است و بنابراین متعلق این نظریه جامعه و فرهنگ است نه زیستشناسی.[14] نظریه تکاملی بر این مبنا استوار است که جامعه از شکل ابتدایی آغاز شده و به سوی پیچیده تکامل یافته است. این نظریه جامعه پیشرفته را برتر از جوامع گذشته تصویر میکند.[15]
این نظریه به خصوص در قرن نوزدهم نشان میدهد که قوانین مخصوص تکامل در موجودات زنده نیز وجود دارد. بوفن، لامارک و داروین فرضیه تکامل تدریجی موجودات زنده را تحت قوانینی خاصی بیان کردهاند. تایلور، اسپنسر و مورگان از نظریهپردازان عمده این مکتباند. منظور از نظریه تکامل در انسانشناسی فرهنگی آن است که فرهنگ و تمدن و طرز زندگی بشر همواره در حال تکامل و تطور است و تغییر میپذیرد. اما این حرکت تکاملی نباید الزاماً همیشه به صورت خط مستقیم باشد بلکه ممکن است به اشکال دیگری نیز صورت گیرد بدین نحو که هر مرحله پیشرفته خصوصیاتی از مرحله قبل از خود را هم داشته باشد.[16]
2. مکتب اشاعهگرایی (Diffusionism)؛ این نظریه که در اواخر قرن نوزدهم در برابر تئوری تکامل فرهنگی پدید آمد، تئوریای ضدتکاملی است. نقطه محوری این نظریه تأمل بر تغییرات فرهنگی از یکسو و شباهتهای فرهنگی از سوی دیگر است. آنان به دنبال این سؤال هستند که اولاً چرا و چگونه پدیدههای فرهنگی تغییر میکنند؟ و ثانیاً چرا پدیدههای فرهنگی در فرهنگهای متفاوت به یکدیگر شباهت دارند؟[17] از دید این مکتب تحول فرهنگ از فرایندی تدریجی تبعیت میکند که در این فرایند در حالی که از یکسو تجربه پیروان یک فرهنگ انباشته میشود و از نسلی به نسلی دیگر منتقل میگردد، از سوی دیگر عناصر جدید از سایر فرهنگها از طریق سازماندهی، فرهنگپذیری، نفوذ و ... به درون فرهنگ وارد میشود و فرهنگ از طریق همانندسازی آنها رشد مییابد.[18] از منظر آنان تغییرات فرهنگی در همه جوامع به گونه تکاملی نیست. تاریخ فرهنگ انسانی در نتیجه تراوش پیچیده فرهنگ از یک یا چند مرکز اشاعه گرفته شده است. طرفداران این مکتب منشأ فرهنگ جوامع را چند مرکز خاص همچون مصر و یونان میدانند. صاحبنظران مکتب اشاعه به سه دسته مکتب اشاعه انگلیس، مکتب اشاعه آلمان و مکتب اشاعه آمریکا تقسیم میشوند.[19]
ب) نظریات قرن بیستم:
1. کارکردگرایی؛ کارکردگرایی که سابقهای کهن دارد معتقد است طبقات و گروههای اجتماعی با ارگانهای جانداران شباهت دارد و نوعی همبستگی ارگانیسمی میان آنان وجود دارد. کنت، اسپنسر، مالینوفسکی و دورکیم از جمله کارکردگرایان هستند. بنیان کارکردگرایی فرهنگی بر این واقعیت استوار است که کلیه سنن، مناسبات، ارزشها و هنجارهای اجتماعی دوام و بقایشان به کارکرد و وظیفهای بستگی دارد که در نظام اجتماعی یعنی کل جامعه بر عهده دارند.[20] کارکردگرایان جامعه و فرهنگ را به عنوان نظامی متشکل از اجزای به هم پیوسته در نظر میگیرند که برای توجیه یک صفت فرهنگی باید کارکردهای آن را در به کار واداشتن کل نظام اثبات نمود.[21]
2. مکتب ساختگرایی؛ ساختگرایان معتقدند که مطالعه علمی فرهنگ تنها با ساخت اجتماعی ممکن است. اجزا و عناصر هر کل اجتماعی و فرهنگی تنها در آن مجموعه و از طریق درک نظام قابل درک هستند. مرتون، پارسونز، اشتراوس و رادکلیف براون از جمله ساختگرایان هستند.[22] اشتراوس که پایهگذار این مکتب است با استفاده از تدقیقات زبانشناسی مفهوم ساختمان یا بنیان اجتماعی را اساس روش خود قرار میدهد. هدف اصلی این مکتب کشف خصوصیات کلی و عمومی حیات اجتماعی است یعنی عواملی که در حکم لوازم ماهوی و اوصاف هر نوع زندگی اجتماعی در گذشته و حال اعم از جوامع ابتدایی یا امروزی است.[23] از منظر ساختگرایی در طول حیات اجتماعی دائماً ساختارها نوسازی میشوند. حیات اجتماعی در نتیجه روابط واقعی اشخاص و گروهها سال به سال تغییر میکند و این در حالی است که ساختار واقعی تغییر میکند، اما شکل ساختاری عمومی کمابیش ثابت میماند.[24]
3. مکتب اصالت فرهنگ (Culturalism)؛ مکتب اصالت فرهنگ یا فرهنگگرایی تحت تأثیر روانشناسی به ارتباط میان فرهنگ و شخصیت تأکید میورزد. از منظر آنان شیوههای تربیتی شخصیتهای یکنواخت را در قالب گونه شخصیتی که بر جامعه مسلط است قالبریزی میکند و همین شخصیت است که الگوهای فرهنگی ویژهای را میپروراند و ابقا میکند. روث بندیکت، ژان استوتزل و مارگارت مید از عمدهترین نظریهپردازان این مکتباند.[25]
ج) نظریات جدید
1. محیطشناسی فرهنگی (Cultural Ecology)؛ این مکتب شاخهای از نظریات انسانشناسی است که در نیمه دوم قرن بیستم ظهور یافت و بر رابطه میان انسان و جوامع انسانی با محیط و تحول این رابطه و تأثیر متقابل این دو عامل مطالعه میکند. این نظریه صورتی نو از تطورگرایی است که با نوآوری و کنارگذاشتن مشکلات تطورگرایی حرکت میکند. ژولین استیوارد مهمترین نظریهپرداز این مکتب است.[26]
2. ماتریالیسم فرهنگی (Cultural Materialism)؛ بر اساس نظریه ماتریالیسم فرهنگی جوامع انسانی نظامهایی اجتماعی فرهنگی بهحساب میآیند که شناخت آنها پیش از هر چیز باید از خلال محصولات مادی آنها و شرایط مادی که در آن زندگی میکنند انجام گیرد و از اینرو از روشهایی استفاده میکند که مادیت فرهنگ را اندازهگیری میکند. واضع این نظریه ماروین هریس است.[27]
3. انسانشناسی فمینیستی (Feminist Anthropology)؛ خصوصیت اصلی باورهای این نظریه بر این است باید میان مشخصات بیولوژیک جنسها و خصوصیت فرهنگی که تحت عنوان جنسیت مطرح است فاصلهگذاری کرد. از منظر این گروه زنانگی نه یک موقعیت بیولوژیک، بلکه پیش از آن یک موقعیت اجتماعی فرهنگی است. این موقعیت اجتماعی فرهنگی جنبهای قراردادی دارد نه ضرورتی طبیعی.[28]
مکاتب دیگری همچون انسانشناسی شناختی (Cognitive Anthropology) و انسانشناسی دینی (Anthropology of Religion) نیز از شاخههای انسانشناسی فرهنگی بهشمار میرود.[29]
مشکلات انسانشناسی فرهنگی
علیرغم محبوبیت و پیشرفت بسیار زیاد انسانشناسی فرهنگی بهخصوص طی سالهای اخیر معهذا هنوز انسانشناسی فرهنگی مراحل شکلگیری خود را طی میکند. دلایل متعددی برای ناشناخته بودن این علم ذکر شده است. گزارشات و نوشتههای توصیفی و نتایج تحقیقات انسانشناسان فرهنگی مربوط به اقوام و مردمی است که در جوامع اولیه زندگی میکنند و بنابراین کاملاً روشن و کافی نمیباشد. مدت زمان کوتاهی است که انسانشناسی فرهنگی بهعنوان علم ظاهر شده است. در ضمن افراد متخصص در این زمنیه در دانشگاهها کم هستند. تعصبهای قومیتی و برتری فرهنگی در بین اقوام موجب تغییراتی در تعابیر و تفاسیر انسانشناسان شده است و عواملی از این قبیل.[30]