كلمات كليدي : جامعه شناسي سياسي، قدرت، دولت، جامعه، سياست
نویسنده : مهدي بختياري
جامعهشناسی سیاسی شاخهای از جامعهشناسی است که پویشهای سیاسی را در قالب جامعهشناسی مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهد و به جنبه پویایی رفتار سیاسی که متاثر از پویشهای اجتماعی است مانند همکاری، رقابت، ستیز، تحرک اجتماعی، عقیده عمومی، انتقال قدرت در بین گروهها و بالاخره کلیه پویشهایی که به نحوی در رفتار سیاسی موثر میباشند توجه دارد.[1] این رشته درباره قدرت در زمینه اجتماعی بحث میکند.[2] قدرت (Power) یعنی توانایی افراد و گروهها در به کرسی نشاندن منافع و علایق خود حتی به رغم مقاومت دیگران.[3] به طور کلی موضوع جامعهشناسی سیاسی بررسی رابطه میان دولت، قدرت سیاسی و قدرت دولتی از یک سو و جامعه و قدرت اجتماعی یا نیروها و گروههای اجتماعی از سوی دیگر است. به عبارت سادهتر در جامعهشناسی سیاسی، زندگی سیاسی بهوسیله متغیرهای اجتماعی توضیح داده میشود.[4]
زمینههای تاریخی و فکری تکوین و رشد جامعه شناسی سیاسی
بیشک ریشه همه شاخههای دانش سیاسی نوین و از آن جمله جامعهشناسی سیاسی را میتوان در فلسفه سیاسی قدیم یافت. به عنوان نمونه میتوان از کوشش افلاطون و ارسطو در تبیین دگرگونی نظامهای سیاسی و اسباب وقوع انقلابها نام برد. به نظر راینهارد بندیکس و سیمور مارتین، دو تن از جامعهشناسان سیاسی غربی معاصر، عنوان جامعهشناسی سیاسی تازهتر از محتوای آن است. زیرا بسیاری از مطالعات کلاسیک در زمینه جامعهشناسی سیاسی مانند تتبعات توکویل، باریس، میخلز و وبر قبل از تخصصیشدن این حوزه انجام شده است.[5] به طور کلی بنمایه جامعهشناسی سیاسی در تمامی آموزههای جامعهشناسان برجسته قرون هجده و نوزده با تفاوتهایی وجود دارد.[6] اگرچه جامعهشناسی سیاسی در حدود نیمه سده بیستم به وجود آمده بنیانگذاران جامعهشناسی بدون تردید کارل مارکس و ماکس وبر هستند که هر دو معتقد بودند سیاست به گونهای گریزناپذیر ریشه در جامعه دارد.[7]
زمینهها و ریشههای فکری جامعهشناسی سیاسی
زمینهها و ریشههای فکری جامعهشناسی سیاسی در دوران معاصر را از لحاظ تاریخی میتوان از دو منظر موضوعی و معرفتشناسی موررد بررسی قرار داد:
الف) از نظر موضوعی؛ رابطه میان دولت و جامعه بهعنوان موضوع اصلی جامعهشناسی سیاسی، مهمترین موضوع نظریهپردازی سیاسی و اجتماعی قرون اخیر بوده است. تأمل درباره این رابطه با تکوین دولت مدرن آغاز گردید.[8] پیدایش دولتهای ملی نخست در اروپای غربی و آمریکای شمالی از قرن شانزدهم تا هجدهم رخ داد.[9] در طی قرن نوزدهم اندیشمندان اجتماعی هرچه بیشتر مفهوم جدایی دولت از جامعه را پیش کشیدند. بیشتر در اندیشه سیاسی قدیم، جامعه اساساً سیاسی تلقی میشد و بنابراین خط فاصلی میان دولت و جامعه متصور نبود.[10] در دولتهای سنتی، اکثریت جمعیتی که رعایای پادشاه یا امپراطور بودند کمترین اطلاع یا علاقهای نسبت به حکومت کنندگان نداشتند و از هیچگونه حقوق یا نفوذ سیاسی برخوردار نبودند.[11] پس از تکوین دولت مدرن دو نوع برداشت درباره رابطه آن با جامعه پیدا شد، یکی برداشت فلسفی که محتوای اصلی فلسفه سیاسی جدید را تشکیل میدهد و دیگر برداشت غیرفلسفی یا علمی و جامعهشناختی که زمینه اصلی تکوین جامعهشناسی سیاسی جدید به شمار میرود. در برداشت فلسفی سئوال این است که بهترین نوع رابطه میان دولت و جامعه چیست؟ اما در برداشت دوم سئوال این است که چه نوع رابطهای میان دولت و جامعه در واقع وجود دارد.[12]
ب) منابع عمده فکری جامعهشناسی سیاسی نوین؛ تکوین و گسترش جامعهشناسی سیاسی نوین را از لحاظ معرفتشناسی و روش روششناسی باید متأثر از مکتب اثباتی (پوزیتیویسم) و آراء مارکس و وبر دانست:
1- تأثیر مکتب اثباتی: در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم با ورود و قبول روشهای علوم طبیعی در علوم اجتماعی از جمله توسط کنت و سن سیمون، مکتب رفتاری، که بر ابعاد مشهود و عینی رفتار سیاسی تاکید داشت، به عنوان مکتب مسلط در جامعهشناسی و علم سیاست در آمد.[13] مطالعه علمی سیاست (سیاست نوین) با تاکید و توجه به رابطه بین دولت و جامعه و تحت تأثیر مکتب رفتارگرایی باعث شکلگیری مطالعات جامعهشناختی سیاست در آمریکا گردید که رفتار سیاسی را در کانون توجه خود قرار میداد. در حالیکه مطالعه سیاست در اروپا توسط حقوقدانان و فیلسوفان پدید آمد (برداشت فلسفی از رابطه دولت و جامعه)، در آمریکا این جامعهشناسان بودند که به مطالعه سیاست پرداختند. همچنین مطالعه سیاست در جوامع در حال توسعه و جهان سوم که در آنها به علل و زمینههای اجتماعی هر کشور در زندگی سیاسی توجه نشان داده میشد، باعث توسعه علم سیاست نوین و جامعهشناسی سیاسی گردید. نظریههای کارکردگرایی پارسونز، نظریه گروهی و نظریه تصمیمگیری از دیگر نظریاتی بودند که در طی قرن بیستم در راستای گرایش اثباتی به رشد و گسترش جامعهشناسی سیاسی مدد رسانیدهاند.[14]
2- مکتب مارکسیسم: بر اساس برخی تفسیرها، جامعهشناسی سیاسی اصولا محصول اندیشه مارکس بوده است اگرچه مارکس هیچگاه واژه جامعهشناسی را به کار نبرد. در حقیقت مارکس در مقابل جامعهشناسی ایستای اگوست کنت، جامعهشناسی دیگری عرضه داشت که موضوع آن بررسی کشمکش گروهها و طبقات اجتماعی بوده و بحث اصلی آن کشف ریشههای دولت در درون جامعه و طبقات اجتماعی بود.[15] برای کسانی که از نظریه مارکس تأثیر پذیرفتهاند سئوال اصلی این است که تا چه اندازه منافع طبقات بورژوازی یعنی صاحبان وسایل تولید در جامعه سرمایهداری، ماهیت دولت را تعیین میکند و تا چه اندازه بوروکراتها و سیاستمداران کنترل مستقیم بر تنظیم روابط اجتماعی اعمال میکنند.[16]
3- ماکس وبر: وبر با الهام از مکتب فرهنگی آلمان و به پیروی از ویلهم دیلتای، بهجای وحدت علوم طبیعی و اجتماعی (منظر اثباتی) از دوگانگی این علوم صحبت میکرد و معتقد بود که شناخت جهان اجتماعی و رفتار اجتماعی بدون ملاحظه معنا و ارزش و غایات انسانی به نحو کامل ممکن نیست. وبر بر اثباتگرایان ایراد میگرفت که حوزه عوامل غیرعقلانی و تأثیرات آنها بر زندگی اجتماعی و سیاسی را نادیده گرفته و در مقابل فرض کردهاند که رفتارهای انسان اصولا عقلانی و معطوف به هدف از پیش اندیشیدهشده است.[17] کمک وبر نهتنها شامل انتقادی عمده از مارکس (و اثباتگرایان)، بلکه شامل تعداد قابل ملاحظهای مطالعات ویژه مانند اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری و مفاهیم مهم مانند قدرت، اقتدار و مشروعیت برای جامعهشناسی سیاسی بود.[18]
اندیشه محوری جامعهشناسی سیاسیِ وبر صراحتاً ضد مارکیستی بوده و مبنیبر استقلال عرصه سیاسی در سطح دولت میباشد.[19]
رابطه علم سیاست و جامعهشناسی
عدهای از اندیشمندان تفاوت نظری بین این دو رشته را تنها اعتباری و از جهت تفکیک کار علمی در نظر میگیرند و آن دو را یک رشته واحد میدانند:
1- تام باتومور معتقد است تبیین تفاوت نظری مشخص بین جامعهشناسی و علم سیاست غیرممکن است. تمایز این دو از آن جهت است که جامعهشناسی از دیرباز به روابط بین جامعه و دولت توجه داشته ولی علم سیاست بیشتر به دولت و حکومت یا آنچه میتوان دستگاه حکومتی نامید توجه نشان داده و آن را جدا از زمینه اجتماعی و اساساً به شیوه توصیفی بررسی میکند.[20]
2- به نظر موریس دورژه، علم سیاست با جامعهشناسی در واقع یک رشته واحدند که موضوع هر دوی آنها تشخیص و تعیین شاخهای از علوم اجتماعی است که پدیده قدرت را مطالعه میکند لکن از لحاظ نظری:
الف) در علم سیاست، گرایش به بررسی و مطالعه جداگانه پدیدههای سیاسی و محدود کردن تماس این پدیدهها و جداسازی آنها از سایر شاخههای علوم اجتماعی مورد نظر است در حالیکه در جامعهشناسی سیاسی، هدف جای دادن پدیدههای سیاسی در مجموع پدیدههای اجتماعی است و پژوهنده میخواهد ارتباط تنگاتنگ همه علوم اجتماعی را نشان دهد.
ب) در جامعهشناسی سیاسی بهکارگیری روشهای پژوهشی علمی و تجربی ترجیح داده میشود در علم سیاست بر استدلالهای فلسفی تکیه فراوان میشود.[21]
در مقابل دسته اول، برخی نیز به تفاوتهای اساسیتری بین این دو رشته معتقدند:
به نظر بشیریه، تفاوتهای ماهوی (و نه از روی تفکیک کار علمی) میان این دو رشته وجود دارد. جامعهشناسی سیاسی بیشتر نگرشی است از پایین به بالا یعنی اینکه بیشتر تأثیرات جامعه بر سیاست را بررسی میکند، حال آنکه علم سیاست بیشتر نگرشی است از بالا به پایین به این معنا که بیشتر به بررسی ساختار قدرت و فرایند سیاست و تصمیمگیری و تأثیرات آنها بر روابط اجتماعی میپردازد. تأثیرات دولت بر جامعه را نمیتوان با تأثیرات جامعه بر دولت از یک سنخ شمرد. دولت مظهر سلطه، قدرت و اراده عملکننده است و رابطه آن با جامعه تحت عنوان اعمال قدرت بررسی میشود، در مقابل جامعه واجد قدرت به مفهوم دولتی آن نیست و قدرت آن پشتوانه اجرایی اجبارآمیز ندارد و تنها حالت تعیینکنندگی دارد.[22]
همچنین نقیبزاده معتقد است تفاوت بزرگی بین علم سیاست و جامعهشناسی سیاسی وجود دارد که به زاویه نگرش پژوهشگر مربوط میشود. برداشت عمومی از علم برداشتی است انتزاعی، ثابت و جهانشمول. از اینرو در علم سیاست باید بهدنبال روابط ثابتی بود که در همهجا و در همه اعصار ثابت باشند. اما در جامعهشناسی سیاسی باید در درجه اول تن به قواعد جامعهشناسی سپرد، زیرا دیدگاه جامعهشناسی اقتضاء دارد پدیده مورد نظر در مجموعه اجتماعی آن مورد بررسی قرار گیرد.[23]
گرایشها و سطوح تحلیل جامعهشناسی سیاسی
جامعهشناسی سیاسی در سه سطح به بررسی موضوع خود میپردازد:
الف) سطح فردی؛ که در آن نقش عوامل مختلف در رفتار سیاسی فرد بررسی میشود و این حوزه از دانش با حوزه رفتارشناسی سیاسی رابطه بسیار نزدیکی دارد.
ب) سطح گروهی؛ که در آن نقش و نفوذ گروهها، سازمان و نهادهای جامعه مدنی بر سیاست و عملکرد دولت بررسی میشود.
ج) سطح دولت؛ که خود بهعنوان عرصه سازش و ستیز میان نیروها و طبقات اجتماعی مطالعه میشود.[24]
اینک با توجه به گسترش فرایندهای جهانیشدن در عرصههای مختلف و در نتیجه تضعیف دولت ملّی، نه دولت ملی بلکه فرایندها و فشارهای جهانیشدن بهعنوان موضوع اصلی جامعهشناسی سیاسی در حال ظهور است. در پارادایم کلاسیک، مفاهیمی همچون دولت ملّی، رابطه حکومت و جامعه و ... غلبه داشتند. در حالیکه در پارادایم جدید ساختارهای اقتدار در سطح جهانی، رابطه میان حکومتها و فرایندهای جهانیشدن در عرصه اقتصاد، سیاست، فرهنگ و ارتباطات، هویتهای فراملّی طبقاتی، بخشهای اجتماعی فراملی و غیره اولویت یافتهاند.[25]
حوزههای مورد مطالعه جامعهشناسی سیاسی
مارکس و وبر شالودههای جامعهشناسی سیاسی را بنا نهادند، اما پس از یک دوره زمانی قابل ملاحظه، مطالعات درباره جنبههای خاص که اکنون جزء جامعهشناسی سیاسی است انجام یافت.[26] نقش نیروهای اجتماعی از جمله طبقات اقتصادی، شئون اجتماعی، مذهب و روحانیت، روشنفکران، اقوام و اقلیتها بر عرصههای مختلف زندگی سیاسی در کانون توجه جامعهشناسی سیاسی قرار دارد. همچنین بررسی انواع نظامهای سیاسی (دولت طبقاتی، دولت مستقل از طبقات، دولت مبتنیبر تعادل طبقاتی (بناپارتیسم) دولت مبتنیبر همکاری طبقاتی (کورپوراتیسم)، دولت لیبرال، توتالیتر، فاشیست، پوپولیست و ...) بر اساس ملاکهای جامعهشناسانه، یعنی از حیث نوع رابطه با جامعه مدنی، در این شاخه صورت میگیرد.
بهعلاوه از نقش شکافهای مختلف اجتماعی مانند شکاف طبقاتی، شکاف جنسی، سنّی، شکاف میان سنت و تجدد و میان مرکز و پیرامون و غیره در شکلگیری احزاب و گروهها و رژیمهای سیاسی مفصلا بحث میشود. شرایط تاریخی و اجتماعی شکلگیری نظامهای سیاسی مختلف نیز از موضوعات اصلی در جامعهشناسی سیاسی است.[27]