2 اسفند 1393, 16:28
موضوع خطبه 114 نهج البلاغه بخش 3
متن خطبه 114 نهج البلاغه بخش 3
ترجمه مرحوم فیض
ترجمه مرحوم شهیدی
ترجمه مرحوم خویی
شرح ابن میثم
ترجمه شرح ابن میثم
شرح مرحوم مغنیه
شرح منهاج البراعة خویی
شرح لاهیجی
شرح ابن ابی الحدید
شرح نهج البلاغه منظوم
شناخت دنيا
ثُمَّ إِنَّ الدُّنْيَا دَارُ فَنَاءٍ وَ عَنَاءٍ وَ غِيَرٍ وَ عِبَرٍ فَمِنَ الْفَنَاءِ أَنَّ الدَّهْرَ مُوتِرٌ قَوْسَهُ لَا تُخْطِئُ سِهَامُهُ وَ لَا تُؤْسَى جِرَاحُهُ يَرْمِي الْحَيَّ بِالْمَوْتِ وَ الصَّحِيحَ بِالسَّقَمِ وَ النَّاجِيَ بِالْعَطَبِ آكِلٌ لَا يَشْبَعُ وَ شَارِبٌ لَا يَنْقَعُ وَ مِنَ الْعَنَاءِ أَنَّ الْمَرْءَ يَجْمَعُ مَا لَا يَأْكُلُ وَ يَبْنِي مَا لَا يَسْكُنُ ثُمَّ يَخْرُجُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى لَا مَالًا حَمَلَ وَ لَا بِنَاءً نَقَلَ وَ مِنْ غِيَرِهَا أَنَّكَ تَرَى الْمَرْحُومَ مَغْبُوطاً وَ الْمَغْبُوطَ مَرْحُوماً لَيْسَ ذَلِكَ إِلَّا نَعِيماً زَلَّ وَ بُؤْساً نَزَلَ وَ مِنْ عِبَرِهَا أَنَّ الْمَرْءَ يُشْرِفُ عَلَى أَمَلِهِ فَيَقْتَطِعُهُ حُضُورُ أَجَلِهِ فَلَا أَمَلٌ يُدْرَكُ وَ لَا مُؤَمَّلٌ يُتْرَكُ فَسُبْحَانَ اللَّهِ مَا أَعَزَّ سُرُورَهَا وَ أَظْمَأَ رِيَّهَا وَ أَضْحَى فَيْئَهَا لَا جَاءٍ يُرَدُّ وَ لَا مَاضٍ يَرْتَدُّ فَسُبْحَانَ اللَّهِ مَا أَقْرَبَ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ لِلَحَاقِهِ بِهِ وَ أَبْعَدَ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ لِانْقِطَاعِهِ عَنْهُ
پس دنيا سراى نابود شدنى و رنج و تغيير حالات و عبرتها است: و از جمله اسباب فناء و نيستى آنست كه روزگار (براى نابود كردن) تيرش را به چلّه كمان نهاده، تيرهاى آن بخطاء نمى رود، و زخمهايش مداواة نمى شود، تير مرگ را به زنده، و بيمارى را به تندرست، و سختى و ناجورى را به رستگار مى اندازد، خورنده اى است كه سير نمى شود، و نوشنده اى است كه عطش تمام نمى گردد. و از جمله اسباب رنج و سختى آنست كه مرد فراهم ميكند چيزى را كه نمى خورد، و بناء ميكند آنچه كه در آن سكونت نمى نمايد، پس بجانب خدا مى رود (از دنيا رخت بر مى بندد) نه مالى برداشته و نه بناء و ساختمانى همراه برده (با دست تهى و بى خانمان و حسرت جاودان كوچ ميكند). و از جمله اسباب تغيير حالات آنست كه مى بينى شخصى را كه به (فقر و پريشانى) او رحم مى كردند (اكنون به خوشى و توانگرى او) غبطه مى برند، و ديگرى را كه به (فراوانى نعمت و ثروت) او غبطه مى بردند (اكنون بذلّت و بيچارگيش) رحم مى نمايند، نيست اين ترحّم مگر بجهت نعمتى كه (از چنگ او) رفته، و سختى (بجاى آن) رسيده. و از جمله اسباب عبرتها آن است كه مردى (پس از صرف عمر و رنج بسيار) نزديك ميشود كه به آرزوى خود برسد، رسيدن مرگ نوميدش مى گرداند، پس نه آرزويى دريافته ميشود (تا كامرانى كند) و نه آن مرد (از چنگ مرگ) رها مى گردد (تا بهر حال و اگر چه بنا اميدى زندگانى نمايد) سبحان اللّه (شگفتا) چيست كه سرور و خوشى آن فريبنده است (بطوريكه خواهان خود را از طاعت و بندگى باز مى دارد) و سيرآبيش سبب تشنگى (در آخرت) و سايه اش موجب گرمى (دوزخ) است نه آينده (مرگ) ردّ ميشود، و نه گذشته (از دست رفته) باز مى گردد (تا كارى انجام دهد). سبحان اللّه (شگفتا) چه بسيار نزديكست زنده به مرده براى ملحق شدن باو، و چه بسيار دور است مرده از زنده براى جدائى هميشگى از او (چون هر زنده اى بزودى مى ميرد، و هر كه مرد هرگز باز نمى گردد، پس از اينرو زنده به مرده بسيار نزديك و مرده به زنده بسيار دور است).
و آن گاه دنيا خانه نيست شدن است، و رنج بردن، و دگرگونى پذيرفتن، و عبرت گرفتن. نشان نابود شدن، اين كه روزگار، كمان خود را به زه كرده است، تيرش به خطا نرود، و زخمش به نشود، بر زنده تير مرگ ببارد، و تندرست را به بيمارى از پا در آرد، و نجات يافته را در ناتوانى و ماندگى دارد. خورنده اى است كه روى سيرى نبيند، نوشنده اى است كه تشنگى اش فرو ننشيند. و نشان رنج دنيا، اين كه: آدمى فراهم مى كند آنچه نمى خورد، و مى سازد آنچه در آن نمى نشيند، پس به سوى خدا مى رود، نه مالى برداشته، و نه خانه اى با خود داشته. و نشان دگرگونى آن، اين كه: كسى را كه بدو رحمت آرند بينى كه- روزى- حسرت وى خورند، و حسرت خورده را بينى كه بر او رحمت برند، و اين نيست جز به خاطر نعمتى كه رخت بر بسته، و يا نقمتى كه فرود آمده و بار گسسته. و نشان عبرت دنيا، اين كه: آدمى بدانچه آرزو دارد، نزديك مى شود، و رسيدن اجل رشته آرزوى او را مى برد. نه آنچه آرزو داشت به دست آمده، و نه آن كه مرگ، چشم بدو دوخته، واگذارده است. پاك و منزّه است خدا شادى دنيا چه فريبنده است، و سيرابى آن چه تشنگى آورنده، و سايه آن چه گرم و سوزنده. نه آينده- مرگ- را ردّ توان كرد، و نه گذشته را باز توان آورد. پاك و منزّه است خدا، چه نزديك است زنده به مرده، به خاطر پيوستن بدان، و چه دور است مرده از زنده، به خاطر بريدن وى از آن همانا
پس بدرستى كه دنيا دار فنا و مشقّت و تغيّر و عبرت است، پس از جمله فناء دنيا اين است كه روزگار بزه كرده كمان خود را، خطا نمى كند تيرهاى او، و دوا كرده نمى شود زخمهاى او، مى اندازد زنده را بمرگ، و تندرست را به بيمارى، و رستگار را بهلاكت و گرفتارى، خورنده ايست كه سير نمى شود، و آشامنده ايست كه سيراب نمى باشد، و از جمله مشقّتهاى دنيا اين است كه بدرستى كه مرد جمع ميكند چيزى را كه نمى خورد، و بنا ميكند چيزى را كه ساكن نمى شود، پس بيرون مى رود بسوى خدا در حالتى كه نه مالى باشد كه برداشته باشد، و نه بنائى باشد كه نقل نمايد.
و از جمله تغيّرات دنيا اين است كه تو مى بينى فقير عاجزيكه خلايق بحال او رحم مى نمايند غبطه برده شده بجهة ثروت و مال، و كسى كه بحال او غبطه مى نمايند رحم شده بجهة فقر وفاقه يعنى در اندك زمانى پريشاني فقير برفاه حال مبدّل مى شود و رفاه حال غني بفقر تبديل مى يابد، نيست اين حال يعني تبدّل حال غني به پريشاني مگر نعمتى كه منتقل شده باشد، و شدّتى كه فرود آمده باشد.
و از جمله عبرتهاى دنيا اينست كه مرد مشرف و نزديك مى شود بادراك آرزوى خود پس جدا ميكند او را حاضر شدن مرگ او، پس سبحان اللَّه چه چيز سبب غرور گردانيده شادى دنيا را، و تشنه ساخته سيرابى دنيا را، و گرم گردانيده سايه دنيا را، نه آينده باز گردانيده مى شود نه بر گذشته رجوع مى نمايد.
پس سبحان اللَّه چه چيز غريب و عجيب باعث شده بر نزديكى زنده از مرده بجهة سرعت لحوق او بآن، و چه چيز باعث شده بدورى مرده از زنده بجهة بريده شدن او از آن
ثُمَّ إِنَّ الدُّنْيَا دَارُ فَنَاءٍ وَ عَنَاءٍ وَ غِيَرٍ وَ عِبَرٍ فَمِنَ الْفَنَاءِ أَنَّ الدَّهْرَ مُوتِرٌ قَوْسَهُ لَا تُخْطِئُ سِهَامُهُ وَ لَا تُؤْسَى جِرَاحُهُ يَرْمِي الْحَيَّ بِالْمَوْتِ وَ الصَّحِيحَ بِالسَّقَمِ وَ النَّاجِيَ بِالْعَطَبِ آكِلٌ لَا يَشْبَعُ وَ شَارِبٌ لَا يَنْقَعُ وَ مِنَ الْعَنَاءِ أَنَّ الْمَرْءَ يَجْمَعُ مَا لَا يَأْكُلُ وَ يَبْنِي مَا لَا يَسْكُنُ ثُمَّ يَخْرُجُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى لَامَالًا حَمَلَ وَ لَا بِنَاءً نَقَلَ وَ مِنْ غِيَرِهَا أَنَّكَ تَرَى الْمَرْحُومَ مَغْبُوطاً وَ الْمَغْبُوطَ مَرْحُوماً لَيْسَ ذَلِكَ إِلَّا نَعِيماً زَلَّ وَ بُؤْساً نَزَلَ وَ مِنْ عِبَرِهَا أَنَّ الْمَرْءَ يُشْرِفُ عَلَى أَمَلِهِ فَيَقْتَطِعُهُ حُضُورُ أَجَلِهِ فَلَا أَمَلٌ يُدْرَكُ وَ لَا مُؤَمَّلٌ يُتْرَكُ فَسُبْحَانَ اللَّهِ مَا أَعَزَّ سُرُورَهَا وَ أَظْمَأَ رِيَّهَا وَ أَضْحَى فَيْئَهَا لَا جَاءٍ يُرَدُّ وَ لَا مَاضٍ يَرْتَدُّ فَسُبْحَانَ اللَّهِ مَا أَقْرَبَ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ لِلَحَاقِهِ بِهِ وَ أَبْعَدَ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ لِانْقِطَاعِهِ عَنْهُ
اللغة
أقول: لا توسى: أى لا تداوى. و لا ينقع: لا يسكن عطشه. و أضحى: برز لحرّ الشمس.
المعنی
العاشرة. ذكر مذامّ الدنيا إجمالا
و هو كونها دار فناء و عناء و غير و عبر.
ثمّ أعقب ذلك الإجمال بتفصيل كلّ جملة و ذلك إلى قوله: و لا مؤمّل يترك. و استعار لفظ الإيتار لإيتار الدهر، و رشّح بذكر القوس، و وجه الاستعارة أنّ الدهر كما يرمى بمصائبه المستندة إلى القضاء الإلهىّ الّذي لا يتغيّر كما يرمى الرامى الّذي لا يخطى ء، و كذلك استعار لفظ الجراح لنوائب الدهر لاشتراكهما في الإيلام، و رشّح بذكر عدم المداواة، و كذلك استعار له لفظ الآكل و الشارب عديمى الشبع و الرىّ، و وجه المشابهة كونه يأتي على الخلق فيفنيهم كما يأتي الآكل و الشارب المذكوران على الطعام و الشراب فيفنيانهما، و أراد بالمرحوم الّذي يرى مغبوطا أهل المسكنة و الفقر الّذي يتبدّل فقرهم بالغنى فيغبطون، و بالمغبوط الّذي يرى مرحوما أهل الغنى المتبدّلين به فقرا بحسب تصاريف الدهر فيصيروا في محلّ الرحمة، و قوله: ليس ذلك إلّا نعيما زلّ: أى عن المغبوطين و بؤسا نزل بهم.
الحادية عشر: نسب الغرور إلى سرورها و الظماء إلى ريّها و الضحى إلى فيئها، و أتى بلفظ التعجّب، و كنّى بريّها عن استتمام لذّاتها، و بفيئها عن الركون إلى قنياتها و الاعتماد عليها، و وجه هذه النسب أنّ سرورها و فيئها هي الصوارف عن العمل للآخرة و الملفتات عن الإقبال على اللّه فكان سرورها أقوى سبب للغرور بها، و ريّها و فيئها أقوى الأسباب لظماء منهمك فيها من شراء الأبرار و أوجب لأبراره إلى حرّ الجحيم فلهذه النسبة جازت إضافة الغرور و الظماء و الضحى إلى سرورها و ريّها و فيئها و قوله: لا جاء يردّ: أى من آفات الدهر كالموت و القتل و نحوهما، و لا ماض يرتدّ: أى من الأموات و الفائت من القنيات.
لغات
لا تؤسى: درمان نمى شود أضحى: در گرماى آفتاب ظاهر شد. لا ينقع: تشنگى او فرو نمى نشيند
ترجمه
اين دنيا سراى نابودى و رنج، و جاى دگرگونيها و عبرتهاست، از فناى روزگار اين است كه پيوسته تيرش در چلّه كمان است و تيرهايش خطا نمى كند، و زخمهايش درمان نمى پذيرد، زنده را با خدنگ مرگ، و تندرست را با تير بيمارى هدف قرار مى دهد، و نجات يافته را به هلاكت مى كشاند، خورنده اى است كه سير نمى شود، و آشامنده اى است كه تشنگى او فرو نمى نشيند.
از جمله رنجهاى دنيا يكى اين است كه آدمى آنچه را كه نمى خورد و از آن بهره مند نخواهد شد گرد مى آورد. و بنايى را كه در آن سكنا نخواهد يافت بر پا مى كند، سپس به پيشگاه الهى مى رود در حالى كه نه مالى با خود برداشته و نه بنايى همراه خويش برده است.
از جمله دگرگونيهاى دنيا اين كه مى بينى كسى كه پيش از اين مورد ترحّم بوده اكنون در معرض رشك و غبطه است، و كسى كه مورد رشك و غبطه بوده اكنون مستحقّ ترحّم است، و اين نيست مگر به سبب نعمتى كه از دست رفته و يا بلايى كه نازل گشته است.
از جمله عبرتهاى روزگار اين است كه آدمى هنگامى كه نزديك است به آرزويش دست يابد ناگهان مرگش فرا مى رسد و اميدش را قطع مى كند، نه آرزويى حاصل مى شود، و نه آرزومند از چنگ مرگ رهايى مى يابد، سبحان اللّه چه قدر شادى دنيا فريبنده، و سير آب بودنش تشنگى زا، و سايه اش گرما خيز است، نه آينده را مى توان جلوگير شد، و نه گذشته را مى توان بازگردانيد، سبحان اللّه چه قدر زنده ها به مرده ها نزديكند، براى اين كه بزودى به آنها ملحق مى شوند، و چه مرده ها از زنده ها دورند، براى اين كه مرده ها از اينها به كلّى بريده اند.
شرح
10 امام (ع) نخست بطور اجمال، به ذكر عيبها و زشتيهاى دنيا پرداخته و مى فرمايد سراى نيستى و رنج و دگرگونيها و عبرتهاست، و سپس تا جمله و لا مؤمّل يترك اين عيبها را به تفصيل، شرح داده است، در آن جا كه موثّر قوسه فرموده واژه إيتار (زه به كمان بستن) را براى روزگار بطور استعاره آورده و با ذكر قوس (كمان) آن را ترشيح داده است، جهت مشابهت اين است كه زمانه تير مصيبتها و حوادث خود را كه قضاى لا يتغيّر الهى آنها را رقم زده همچون تيرانداز چالاكى كه تير او خطا نمى كند به سوى مردم رها مى سازد، همچنين واژه جراح (زخم) را براى رويدادهاى ناگوار روزگار استعاره فرموده است، زيرا هر دو درد آورند و با ذكر عدم امكان درمان پذيرى، آن را ترشيح داده است، و نيز واژه هاى آكل و شارب را كه از خوردن و آشاميدن سير نمى شود براى زمانه استعاره آورده و جهت مناسبت اين است كه روزگار همچون خورنده و آشامنده اى كه پيوسته مى خورد و مى آشامد و خوردنيها و آشاميدنيها را به پايان مى رساند، به آفريدگان يورش مى برد و آنها را نابود مى گرداند، و مراد آن حضرت از مرحوم يعنى كسى كه مورد ترحّم ديگران بوده تهيدستان و بينوايانى است كه تنگدستى و نادارى آنها به توانگرى و ثروتمندى تبديل يافته و اكنون مورد رشك و حسد ديگران قرار گرفته اند، و منظور از مغبوط كه اكنون مورد ترحّم است توانگرى است كه بر اثر گردشهاى روزگار غناى او به فقر مبدّل شده تا آن جا كه مورد ترحّم ديگران قرار گرفته است، و اين سخن كه فرموده است: اين نيست مگر اين كه نعمتى زايل شده است، مراد زوال نعمت از كسانى است كه مورد رشك و غبطه بوده و سپس سختى و بدبختى بر آنها وارد شده است.
11 امام (ع) با اظهار شگفتى و ذكر سبحان الله بر سبيل تعجّب، شادى دنيا را فريبنده،
و سيرابى آن را تشنگى زا، و بهره گرفتن از سايه آن را باعث احساس گرماى آفتاب، بيان فرموده است، ذكر سير آب بودن اشاره است به بهره ورى و كامگيرى كامل از لذّات دنيا، و واژه في ء كه به معناى سايه است كنايه است بر ميل به تحصيل دنيا و تكيه بر مال و منال آن، و جهات مشابهت اين است كه شادى و خوشحالى، و دلبستگى به دنيا و اعتماد به آن، انسان را از عمل براى تحصيل ثوابهاى آخرت باز مى دارد، و نمى گذارد انسان به سوى خدا رو آورد، از اين رو شادى و سرور آن نيرومندترين انگيزه اى است كه آدمى را به دنيا شيفته و فريفته مى كند، همچنين سيرابى و كاميابى از لذائذ و آسودگى در سايه مال و منال دنيا، قويترين اسبابى است كه انسان را به اين امور تشنه و دلباخته مى كند، و صلحا و نيكان را از معامله جان و مال با خدا باز مى دارد و آتش دوزخ را براى آنان فراهم مى كند، بدين مناسبت است كه غرور به سرور و ظماء (تشنگى) به رىّ (سير آب شدن) و ضحى (آفتاب پيش از ظهر) به في ء (سايه) نسبت داده شده است، مراد از عبارت لا جاء يردّ (آينده باز گردانيده نمى شود) آفتها و مصيبتهاى روزگار است مانند مرگ و كشتار و مانند اينها، و منظور از جمله لا ماض يرتدّ (گذشته باز نمى گردد) مردگان و چيزهاى ارزشمندى است كه از دست رفته است.
ثمّ إنّ الدّنيا دار فناء و عناء و غير و عبر فمن الفناء أنّ الدّهر موتر قوسه، لا تخطى ء سهامه، و لا توسى جراحه. يرمي الحيّ بالموت، و الصّحيح بالسّقم، و النّاجي بالعطب، آكل لا يشبع، و شارب لا ينقع. و من العناء أنّ المرء يجمع ما لا يأكل و يبني ما لا يسكن. ثمّ يخرج إلى اللّه لا مالا حمل، و لا بناء نقل. و من غيرها أنّك ترى المرحوم مغبوطا و المغبوط مرحوما ليس ذلك إلّا نعيما زلّ، و بؤسا نزل. و من عبرها أنّ المرء يشرف على أمله فيقطعه حضور أجله. فلا أمل يدرك و لا مؤمّل يترك، فسبحان اللّه ما أغرّ سرورها و أظمأ ريّها و أضحى فيئها. لا جاء يردّ، و لا ماض يرتدّ. فسبحان اللّه ما أقرب الحيّ من الميّت للحاقه به، و أبعد الميّت من الحيّ لانقطاعه عنه.
اللغة:
غير الدهر: أحداثه.
و عبره: عظاته. و أوتر القوس: جعل لها وترا. و تؤسى: تداوى. و لا ينقع عطشه: لا يسكن. و المرحوم: من ترق له. و المغبوط: من تود أن يكون حالك كحاله. زلّ: سقط أو مرّ مسرعا.
الإعراب:
قوسه مفعول موتر، و آكل خبر لمبتدأ محذوف أي هو، و من العناء خبر مقدم، و المصدر من ان المرء إلخ مبتدأ مؤخر أي كون المرء، و مثله من غيرها، و مالا مفعول حمل، و لا بناء مفعول نقل، و الجملة حال من الضمير المستتر في يخرج، و ما أعز «ما» مبتدأ بمعنى شي ء، و أعز فعل ماض، و الفاعل مستتر، و الجملة خبر، و سرورها مفعول، و معنى الكلام التعجب.
المعنى:
(ثم ان الدنيا دار- الى- لا ينقطع). للدهر سهام و سهامه على أنواع، فمن الكد و التعب الى الهموم و الأحزان، و من المرض و الفقر الى فقد قريب أو حبيب، الى ما لا نهاية، تماما كمن يأكل و لا يشبع، و يشرب و لا يروى.. و ما أخطأ للدنيا سهم، و لا لجرحه التثام، أما سهم الموت فلا مهرب منه.
(و من العناء ان المرء يجمع ما لا يأكل، و يبني ما لا يسكن). و تسأل: و أي بأس في هذا ان كل الناس على ذلك قديما و حديثا. و هل تقوم الحياة إلا به «زرعوا فأكلنا، و نزرع فيأكلون».. ثم هل يجب على الانسان أن يعيش لنفسه فقط.
الجواب: ان الإمام (ع) ينكر على من جمع و بنى للوارث فقط، و ما اهتم بآخرته و صالح المجتمع، و لذا قال: (ثم يخرج الى اللّه تعالى لا مال حمل و لا بناء نقل) أي ذهب الى ربه أعزل، لأنه لم يجعل للّه نصيبا في عمله، و لو أنه جعل و فعل لأخذ عمله معه الى قبره و نشره، و كان له عند اللّه حسن الثواب.
و قد اشتهر عن الإمام قوله: «اعمل لدنياك كأنك تعيش أبدا- أي مع الأجيال الى يوم يبعثون- و اعمل لآخرتك كأنك تموت غدا» أي اتق اللّه في عملك لدنياك.
(و من غيرها- أي احداث الدنيا- انك ترى المرحوم مغبوطا). قد يتمنى المرء منزلة غيره في ماله و جاهه، و لو اطلع على شي ء من عاقبته و مصيره لتألم من أجله و قال: الحمد للّه الذي عافانا من هذا: «و أصبح الذين تمنوا مكانه بالأمس يقولون و يكأن اللّه يبسط الرزق لمن يشاء من عباده و يقدر لولا ان منّ اللّه علينا لخسف بنا- 82 القصص» (و المغبوط مرحوما) قد ترى مسكينا فترق له، و له عند اللّه المقام المحمود (و ليس ذلك إلا نعيما زلّ، و بؤسا نزل).
ذلك إشارة الى البؤس و النعيم، و المعنى ان البؤس يحدث كمحك لجواهر الرجال و صمودهم عند الشدائد، و النعيم ينتقل من يد الى يد.
(و من عبرها ان المرء يشرف على أمله فيقطعه حضور أجله). كل انسان يحلم و يرغب في الخروج من واقعه الى الأفضل، فالفقير يحلم بالغنى، و الغني بالزيادة، و قد يبذل المرء أقصى الجهد لنيل المرغوب حتى إذا أوشك عليه، و اطمأن اليه اغتالته المنية أو غيرها من النوائب، و قديما قيل: إذا تم شي ء بدأ نقصه (فلا أمل يدرك) دائما و في كل حين، بل تحول دونه الحواجز في أكثر الأحيان (و لا مؤمل يترك) و لا يجوز أن يترك، كيف و إلا بطل العمل، و المهم ان لا يرضي المرء نفسه بعمله، و يسخط اللّه و الحق.
(ما أعز سرورها) أي ان سرور الدنيا نادر جدا.. و على ندرته مشوب بالكدر (و اظمأ ريها) المراد بري الدنيا حطامها و زينتها، و المعنى ان اقبال الدنيا قد يكون شرا على الانسان و وبالا، قال تعالى: فَلا تُعْجِبْكَ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ بِها- 55 التوبة». (و أضحى فيئها) لا يأتي نعيمها حتى يزول تماما كفي ء الظل حين ترتفع الشمس (لا جاء يرد) كالموت (و لا ماض يرتد) كالشباب (ما أقرب الحي من الميت للحاقه به). و إذن فالحي بحكم الميت لعلاقة الأول و الصيرورة (و أبعد الميت من الحي لانقطاعه عنه) و ان دنت الدار، و قرب الجوار.
ثمّ إنّ الدّنيا دار فناء و عناء، و غير و عبر، فمن الفناء إنّ الدّهر موتر قوسه، و لا تخطي سهامه، و لا توسى جراحه، يرمى الحيّ بالموت، و الصّحيح بالسّقم، و النّاجي بالعطب، آكل لا يشبع، و شارب لا ينقع، و من العناء أنّ المرء يجمع ما لا يأكل، و يبنى ما لا يسكن، ثمّ يخرج إلى اللَّه لا مالا حمل، و لا بناء نقل، و من غيرها أنّك ترى المرحوم مغبوطا، و المغبوط مرحوما، ليس ذلك إلّا نعيما زلّ، و بؤسا نزل، و من عبرها أنّ المرء يشرف على أمله، فيقتطعه حضور أجله، فلا أمل يدرك، و لا مؤمّل يترك، فسبحان اللَّه ما أغرّ سرورها، و أظمأريّها، و أضحى فيئها، لا جاء يردّ، و لا ماض يرتدّ، فسبحان اللَّه ما أقرب الحيّ من الميّت للحاقه به، و أبعد الميّت من الحيّ لانقطاعه عنه
(الغير) اسم من غيره جعله غير ما كان و حوّله و بدله و غير الدهر وزان عنب احداثه المغيرة و (موتر) من باب الافعال أو التفعيل و كلاهما مرويّان يقال: أو تر القوس أى جعل لها وترا و وترها توتى را شدّ وترها، و الوتر محرّكة شرعة القوس و معلقها و الجمع أوتار و (أسى) الجرح اسوا واسى داواه، اسوت بين القوم أصلحت و (أضحى) فيئها من ضحى الرجل إذا برز للشمس
الاعراب
أكل بالرفع خبر لمبتدأ محذوف، و قوله لا مالا حمل، لا للنّفى و ما لا منصوب بفعل محذوف يفسّره ما بعده، و جملة المنفي حال من فاعل يخرج
المعنى
ثمّ انّه عليه السّلام وصف الدّنيا بأوصاف منفّرة و عن الركون إليها فقال (ثمّ انّ الدّنيا دار فناء و عناء و غير و عبر) أى دار موصوفة بالفناء و المشقة و التغيّر و الاعتبار (فمن الفناء انّ الدّهر موتر قوسه) شبّه الدّهر بالرامي بالقوس على سبيل الاستعارة بالكناية، و الجامع بينهما أنّ الدّهر يرمى بمصائبه و حوادثه المستندة إلى القضاء الالهى الذي لا يتغيّر و لا يتبدّل، كما أنّ الرامي يرمي بسهامه الغير الخاطئة، و ذكر القوس تخييل، و ذكر الايتار ترشيح (و) رشّح ثانية بقوله (لا تخطي سهامه و) ثالثة بأنه (لا توسى جراحه) أى لا تداوى و لا تصلح.
و لما جعل الدّهر بمنزلة الرامى بيّن كيفيّة رميه بقوله (يرمى الحىّ بالموت و الصحيح بالسّقم و الناجي بالعطب) و الهلاك و قوله (آكل لا يشبع و شارب لا ينقع) يعني أنّ الدهر آكل لا يشبع من أكل لحوم الناس و افنائهم، و شارب لا يروى من شرب دمائهم، و هو من باب التّشبيه البليغ على حدّ قولنا زيد أسد، لا الاستعارة كما توهّمه البحراني، لأنّ مبنى الاستعارة على تناسى التشبيه مبالغة كما في قولك رأيت أسدا يرمى، فيلزمه أن لا يؤتي بطرفى التّشبيه معا في الكلام، لأنّ الاتيان بهما يبطل ذلك الغرض، و قد تقدّم تحقيقه في ديباجة الشرح.
(و من العناء) أى من عناء الدّنيا و مشقّتها (أنّ المرء يجمع) فيها (ما لا يأكل و يبنى ما لا يسكن) لا يزال مشغولا بالجمع و البناء حتى تتمّ المدّة و تقضى (ثمّ يخرج إلى اللَّه سبحانه) فيدع ما جمع و يذر ما بنى يأكله الأعقاب و الأبناء و يسكنه الأباعد و الأعداء (لا مالا حمل) ه إلى محطّه«» (و لا بناء نقل) ه إلى مخطّه و في هذا المعنى قال الشّاعر:
(و من غيرها) أى تغيّر الدّنيا و انقلابها (انّك ترى المرحوم مغبوطا و المغبوط مرحوما) يعني ترى من يرحمه الخلايق بسبب الضّر و الفقر و المسكنة يصير في زمان قليل موصوفا باليسار و الرّخاء و السعة فيغبطونه بذلك، و ترى من يغبطه الخلائق بالعزّ و المنعة و الغنى يصير عمّا قليل مبتلا بالذلّ و الفقر و العناء، فيرحمونه لأجل ذلك.
و (ليس ذلك إلّا نعيما زلّ و بؤسا نزل) أى ليس كون المغبوط مرحوما إلّا بنعيم انتقل من المغبوط إلى غيره، أو شدّة نزلت عليه و فقر و سوء حال حلّ به (و من عبرها أنّ المرء يشرف على أمله فيقتطعه حضور أجله) أى يطلع على أمله و يعلو عليه بحيث يكاد يدركه فيحضر إذا أجله و يقتطعه عنه و يحول بينه و بينه (فلا أمل يدرك و لا مؤمّل يترك) ثمّ تعجب من بعض حالات الدّنيا و أطوارها و قال (فسبحان اللَّه ما أغرّ سرورها و أظماء ريّها و أضحى فيئها) أراد بالرّى استتمام لذّتها و بفيئها الرّكون إلى قنياتها و الاعتماد عليها، أى أيّ شي ء أوجب لكون سرورها سببا للغرور، و كون ريّها سببا للعطش و ظلّها سببا للحرارة، فانّ الضحى هي وقت ارتفاع الشّمش و عنده تكون الحرارة.
و نسبة الغرور إلى السرور و الظماء إلى الرّى و الضحى إلى الفى ء باعتبار أنّ سرورها و لذّاتها و زخارفها هي الصّوارف عن العمل للآخرة، و الشواغل عن الاقبال إلى اللَّه سبحانه، فكان سرورها أقوى سبب للاغترار بها، و ريّها من آكد الأسباب للعطش في الآخرة و الحرمان من شراب الأبرار، و فيئها من أقوى الدواعى إلى إيراده في حرّ الجحيم و تصلية الحميم.
و يحتمل أن يكون المراد باظماء ريّها أنّ الارتواء منها لا ينقع و لا ينفع من الغلة، بل يزيد في العطش كمن شرب من الماء المالح و الاجاج، فيكون كناية عن كون الاكثار منها سببا لمزيد الحرص عليها، و كذا يكون المراد باضحاء فيئها أنّ من طلب الراحة فيها اعتمادا على ما جمعها منها لا يجد فيها الراحة و لا ينجو به من حرارة الكبد و فرط المحبة إلى جمعها و تحصيلها و إكثارها، بل هو دائما في التّعب و العطب للتحصيل و الطلب إلى أن يموت فيكفن و يخرج فيدفن (لاجاء يردّ) به أراد به الموت (و لا ماض يرتد) أزاد به الميّت.
ثمّ تعجب ثانية و قال (فسبحان اللَّه ما أقرب الحىّ من الميّت للحاقه به و أبعد الميّت من الحىّ لانقطاعه عنه) و هو من أفصح الكلام و أحسنه في تأدية المرام يعرف ذلك من له دراية في صناعة البيان و إحاطة بلطايف فنّ المعان.
ثمّ انّ الدّنيا دار فناء و عناء و غير و عبر فمن الفناء انّ الدّهر موتر قوسه لا تخطى سهامه و لا توسى جراحه يرمى الحىّ بالموت و الصّحيح بالسّقم و النّاجى بالعطب اكل لا يشبع و شارب لا ينفع يعنى پس بتحقيق كه دنيا دار نيستى است و دار تعب و رنج است و دار تغيّر و انتقال و دار عبرت و عبور است پس از جهة دار نيستى بودن دنيا است كه روزگار بزه كننده كمان خود است در حالتى كه خطا نمى شود تيرهاى بلاهاى او و مداوا نمى شود زخمهاى او مى اندازد زنده را بمرگ و صحيح را به بيمارى و رستگار را بهلاكت خورنده ايست كه سير نمى شود و آشامنده ايست كه سيراب نمى گردد و من العناء انّ المرء يجمع ما لا يأكل و يبنى ما لا يسكن ثمّ يخرج الى اللّه لا مالا حمل
و لا بناء نقل يعنى از جهة عنا و تعب دنيا است كه مرد جمع ميكند مالى را كه نمى خورد و بنا مى گذارد سرائى را كه سكنى نمى كند پس بيرون مى رود بسوى جزاء خدا در حالتى كه مالى را بار نكرده است و سرائى را نقل نكرده است و من غيرها انّك ترى المرحوم مغبوطا و المغبوط مرحوما ليس ذلك الّا نعيما زلّ و بؤسا نزل يعنى و از تغيّرات دنيا است كه مى بينى تو شخصى را كه از فقر و فاقه محلّ ترحّم بود محسود مردم است در دولت و مال و شخصى را كه محسود مردم بود در ثروت و امان موضع ترحّم است از فقر و فاقه نيست آن چه مى بينى مگر از جهة اين كه آن مرحوم نازلشد و متحمّل گرديد سختى ستمكشى را و ان مغبوط لغزاند نعمت صاحب نعمتى را از او و ستم باو كرد و كلام از قبيل لفّ و نشر مشوّش است و من عبرها انّ المرء يشرف على اهله فيقطعه حضور اجله فلا امل يدرك و لا مؤمّل يترك يعنى از عبرتهاى دنيا است كه مرد مشرف مى شود بر مأمولش و نزديك مى گردد برسيدن آن چه را كه ارزو دارد پس منقطع مى سازد آرزوى او را حاضر شدن مرگ او پس نيست هر آرزوئى كه رسيده شود و نيست هر آرزوكننده را كه واگذاشته شود از مرگ فسبحان اللّه ما اعزّ سرورها و اظمأ ريّها و اضحى فيئها لا جاء يردّ و لا ماضى يرتدّ يعنى و تسبيح ميكنم خدا را در مقام تعجّب كه چه بسيار فريب دهنده است
خوشحالى دنيا و تشنه كننده است سيرابى دنيا و در آفتاب شونده است سايه دنيا و نيست آينده كه ردّ شود و نه گذشته كه بازگردد فسبحان اللّه ما اقرب الحىّ من الميّت للحاقه به و ابعد الميّت من الحىّ لانقطاعه عنه يعنى پس تسبيح ميكنم خدا را در مقام تعجّب كه چه بسيار نزديكست زنده بمرده از جهة ملحق شدن زنده بمرده و چه بسيار دور است مرده از زنده بسبب منقطع شدن مرده از زنده
يروى موتر و موتر بالتشديد و لا تؤسى جراحه لا تطب و لا تصلح أسوت الجرح أي أصلحته و لا ينقع لا يروى شرب حتى نقع أي شف عليله و ماء ناقع و هو كالناجع و ما رأيت شربه انقع منها و إلى قوله ع يجمع ما لا يأكل و يبني ما لا يسكن نظر الشاعر فقال
و قال آخر
قوله و من غيرها أنك ترى المرحوم مغبوطا و المغبوط مرحوما أي يصير الفقير غنيا و الغني فقيرا و قد فسره قوم فقالوا أراد أنك ترى من هو في باطن الأمر مرحوم مغبوطا و ترى من هو في باطن الأمر مغبوط مرحوما أي تحسب ذاك و تتخيله و هذا التأويل غير صحيح لأن قوله بعده ليس ذلك إلا نعيما زل و بؤسا نزل و يكذبه و يصدق التفسير الأول و أضحى فيئها من أضحى الرجل إذا برز للشمس ثم قال لا جاء يرد و لا ماض يرتد أي يسترد و يسترجع أخذه أبو العتاهية فقال
و إلى قوله ما أقرب الحي من الميت للحاقه به و ما أبعد الميت من الحي لانقطاعه عنه نظر الشاعر فقال
صرت بين الورى غريبا كما أنك تحت الثرى وحيد غريب فإن قلت ما وجه تقسيمه ع الأمور التي عددها إلى الفناء و العناء و الغير و العبر قلت لقد أصاب الثغرة و طبق المفصل أ لا تراه ذكر في الفناء رمي الدهر الإنسان عن قوس الردى و في العناء جمع ما لا يأكل و بناء ما لا يسكن و في الغير الفقر بعد الغنى و الغنى بعد الفقر و في العبر اقتطاع الأجل الأمل فقد ناط بكل لفظة ما يناسبها
ثمّ إنّ الدّنيا دار فناء و عناء وّ غير وّ عبر: فمن الفناء أنّ الدّهر موتر قوسه، لا تخطئ سهامه، و لا تؤسى جراحه، يرمى الحىّ بالموت، و الصّحيح بالسّقم، و النّاجى بالعطب، اكل لا يشبع، وّ شارب لا ينقع، و من العناء أنّ المرء يجمع مالا يأكل، و يبنى ما لا يسكن، ثمّ يخرج إلى اللّه تعالى لا مالا حمل، و لا بناء نّقل، و من غيرها أنّك ترى المرحوم مغبوطا، وّ المغبوط مرحوما، ليس ذلك إلّا نعيما زلّ، و بؤسا نّزل، و من عبرها أنّ المرء يشرف على أمله، فيقتطعه حضور أجله، فلا أمل يّدرك، و لا مؤمّل يّترك، فسبحان اللّه ما أغرّ سرورها، و أظمأريّها، و أضحى فيئها، لا جاء يّردّ، و لا ماض يّرتدّ، فسبحان اللّه، ما أقرب الحىّ من الميّت للحاقه به، و أبعد الميّت من الحىّ لانقطاعه عنه.
پس جهان جاى فنا و نيستى و رنج و تغيير و پند گرفتن است، پس از فنايش آنكه روزگار كمان خويش را بزه كرده، نه تيرش خطا مى رود، و نه جراحت زخمش تيمار پذير است، خدنگ مرگ را بزنده، تندرستى را بنا تندرستى رستگار را بگرفتارى مى افكند، خورنده و آشامنده ايست كه سير و سيراب نمى شود، و امّا از رنجش آنست كه مرد گرد مى آورد آنچه را كه نمى خورد، و مى سازد آنچه را كه در آن ساكن نمى گردد، پس بسوى خداوند تعالى مى رود بدون مال و خانه كه آنرا حمل و اين را نقل نمايد، و از تغييراتش اين كه تو مى نگرى گاهى شخص مورد ترحّم (نادار دار او) مورد رشك و حسد واقع مى شود، و آنكه مورد رشك و حسد بود (از نادارى و تنگدستى) محلّ مهر و ترحّم مى گردد، و از جمله اسباب عبرتش آنكه مرد (پس از رنج فراوان) همين كه نزديك مى شود بآرزوى خود برسد، ناگهان حضور اجل مانع از رسيدن به املش مى گردد، پس نه آرزوئى درك كرده، و نه مرگ او را ترك مى گويد، سبحان اللّه چه فريبنده است خوشى جهان، و چه تشنه كننده است سيرابى آن، و چه گرم شونده است سايه (خنك) آن، نه آينده آن (مرگ) ردّ مى شود و نه گذشته آن (عمر) باز مى گردد، شگفتا، چه نزديك است زنده جهان بمرده اش بجهت ملحق شدنش بآن، و چه دور است مرده آن از زنده اش به سبب دوريش از آن.
نظم
منبع:پژوهه تبلیغ
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان