دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 51 نهج البلاغه : فرمان خط شكستن و آزاد كردن آب فرات‏

خطبه 51 نهج البلاغه موضوع "فرمان خط شكستن و آزاد كردن آب فرات‏" را بررسی می کند.
No image
خطبه 51 نهج البلاغه : فرمان خط شكستن و آزاد كردن آب فرات‏

موضوع خطبه 51 نهج البلاغه

متن خطبه 51 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 51 نهج البلاغه

فرمان خط شكستن و آزاد كردن آب فرات

متن خطبه 51 نهج البلاغه

و من خطبة له ( عليه السلام ) لما غلب أصحاب معاوية أصحابه ( عليه السلام ) على شريعة الفرات بصفين و منعوهم الماء

قَدِ اسْتَطْعَمُوكُمُ الْقِتَالَ فَأَقِرُّوا عَلَى مَذَلَّةٍ وَ تَأْخِيرِ مَحَلَّةٍ أَوْ رَوُّوا السُّيُوفَ مِنَ الدِّمَاءِ تَرْوَوْا مِنَ الْمَاءِ فَالْمَوْتُ فِي حَيَاتِكُمْ مَقْهُورِينَ وَ الْحَيَاةُ فِي مَوْتِكُمْ قَاهِرِينَ أَلَا وَ إِنَّ مُعَاوِيَةَ قَادَ لُمَةً مِنَ الْغُوَاةِ وَ عَمَّسَ عَلَيْهِمُ الْخَبَرَ حَتَّى جَعَلُوا نُحُورَهُمْ أَغْرَاضَ الْمَنِيَّةِ

ترجمه مرحوم فیض

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنگاه كه لشگر معاويه در جنگ صفّين بر اصحاب آن بزرگوار پيشى جسته راه ورود به آب فراتر بتصرّف در آورده آنان را از برداشتن آب مانع گشتند:

لشگر معاويه (با تصرّف شريعه فرات و منع شما از برداشتن آب) كارزار با شما را طالبند، پس شما يا بر ذلّت و خوارى اقرار كرده شجاعت و شرافت را از دست بدهيد (اظهار عجز و ناتوانى كرده از تشنگى بيچاره شده خود را به دشمن تسليم نمائيد) يا آنكه شمشيرهاتان را از خونها (ى ايشان) سيراب كنيد تا از آب سير آب شويد، پس مرگ (حقيقىّ) در زندگانى شما است اگر مغلوب بشويد، و (حقيقت) زندگانى در مرگ شما است آنگاه كه (بر دشمن) غالب آئيد (مرگ با عزّت و شرافت بهتر است از زندگانى با ذلّت و خوارى)

آگاه باشيد كه معاويه عدّه قليلى از گمراهان و نادانان را بكار زار آورده (با اينكه لشگر معاويه زياد بوده ايشان را به عدّه قليلى تعبير فرموده، اشاره است باينكه بعلم جنگ آشنا نيستند) و حقيقت امر را (كه جنگ براى بدست آوردن سلطنت و رياست است) از آنان پنهان نموده (و خونخواهى عثمان را بهانه قرار داده) تا اينكه آنها گلوهاى خود را هدف (تيرهاى) مرگ قرار داده اند (از روى نادانى و گمراهى براى كشته شدن آماده هستند).

ترجمه مرحوم شهیدی

از خطبه هاى امام على عليه السلام وقتى كه در شريعه فرات در «صفين» ياران معاويه بر اصحاب امام عليه السّلام غلبه كردند و آب را بر آنان بستند

همانا كه از شما مى خواهند چاشنى جنگ به آنان بچشانيد پس، يا به خوارى اقرار كنيد و به پستى منزلت معترف باشيد

يا شمشيرها را با خون آبيارى كنيد تا خود سيراب گرديد. اينك اگر مغلوب باشيد زندگى شما مرگ است. آگاه باشيد كه معاويه گروهى اندك از گمراهان را به كارزار كشيده، و چنان واقعيت را از آنان پنهان داشته است. كه گلوگاه خود را هدف تير مرگ ساخته اند.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله كلام آن امام انامست كه فرموده در حينى كه غالب شدند أصحاب معاويه بر شريعه فرات در صفّين و منع نمودند اصحاب آن حضرت را از آب:

بتحقيق كه اصحاب معاوية طلب مى كنند از شما آنكه طعام بدهيد بر ايشان قتال را پس قرار بدهيد يا اقرار نمائيد بر خوارى و مذلت و بر باز پس انداختن منزلت و مرتبت يا سيراب سازيد شمشيرهاى خود را از خونهاى آن جماعت ياغى تا سيراب شويد از آب صاف جارى پس مرگ در زندگانى شما است در حالتى كه مقهور و مغلوب هستيد و زندگانى در مرگ شما است، در حالتى كه غالب و قاهر باشيد، بدانيد و آگاه شويد كه معاويه بد بنياد كشيده دست بحرب جماعت اندك را از صاحبان ضلالت و عناد و پوشانيده است بر ايشان خبر را تا آنكه گردانيده است گلوهاى ايشان را نشانيهاى سهام موت از طعن و ضرب و ساير أسباب فوت.

شرح ابن میثم

و من كلام له عليه السّلام

لما غلب أصحاب معاوية أصحابه عليه السّلام على شريعة الفرات بصفين و منعوهم الماء قَدِ اسْتَطْعَمُوكُمُ الْقِتَالَ- فَأَقِرُّوا عَلَى مَذَلَّةٍ وَ تَأْخِيرِ مَحَلَّةٍ- أَوْ رَوُّوا السُّيُوفَ مِنَ الدِّمَاءِ تَرْوَوْا مِنَ الْمَاءِ- فَالْمَوْتُ فِي حَيَاتِكُمْ مَقْهُورِينَ- وَ الْحَيَاةُ فِي مَوْتِكُمْ قَاهِرِينَ- أَلَا وَ إِنَّ مُعَاوِيَةَ قَادَ لُمَةً مِنَ الْغُوَاةِ- وَ عَمَّسَ عَلَيْهِمُ الْخَبَرَ- حَتَّى جَعَلُوا نُحُورَهُمْ أَغْرَاضَ الْمَنِيَّةِ

اللغة

أقول: اللمة بالتخفيف: الجماعة القليلة. و عمس بالتخفيف و التشديد: عمّى و ابهم، و منه عمس الليل أظلم. و المحلّة: المنزلة.

و في الفصل لطائف.

الاولى: قوله: قد استطعموكم القتال.

استعار لفظ الاستطعام لتحرّشهم بالقتال في منعهم للماء. و وجه الاستعارة استسهالهم للقتال و طلبهم له بمنع الماء الّذي هو في الحقيقة أقوى جذبا للقتال من طلب المأكول بالأقوال.

و لأنّهم لمّا حازوا الماء أشبهوا في ذلك من طلب الطعام له، و لمّا استلزم ذلك المنع طلبهم للقتال تعيّن أن يشبه ما طلبوا إطعامه.

الثانية: قوله: فأقرّوا على مذلّة، و تأخير محلّة. إلى قوله: الماء.

أمر لهم بأحد لازمين عن منعهم الماء و استطعامهم القتال: إمّا ترك القتال، أو إيقاعه. و إنّما أورد الكلام بصورة التخيير بين هذين اللازمين و إن لم يكن مراده إلّا القتال لعلمه بأنّهم لا يختارون ترك القتال مع ما يلزم من الإقرار بالعجز و المذلّه و الاستسلام للعدوّ و تأخير المنزلة عن رتبة أهل الشرف و الشجاعة، و إنّما أورد الوصفين اللازمين لترك القتال. و هما الإقرار على المذلّة و على تأخير المحلّة لينفّر بهما عنه و يظهره لهم في صورة كريهة، و إنّما جعل الريّ من الماء الّذي هو مشتهى أصحابه في ذلك الوقت لازما لترويتهم السيوف من الدماء الّتي يلزمها القتال ليريهم القتال في صورة محبوبة تميل طباعهم إليها. و نسبة التروىّ إلى السيوف نسبة مجازيّة.

الثالثة: قوله: فالموت في حياتكم مقهورين، و الحياة في موتكم قاهرين.

من لطائف الكلام و محاسنه و هو جذب إلى القتال بأبلغ ما يكن من البلاغة فجذبهم إليه بتصويره لهم أنّ الغاية الّتي عساهم يفرّون من القتال خوفا منها و هى الموت موجودة في الغاية الّتي عساهم يطلبونها من ترك القتال و هى الحياة البدنيّة حال كونهم مقهورين. و تجوّز بلفظ الموت في الشدائد و الأهواء الّتي تلحقهم من عدوّهم لو قهرهم و هى عند العاقل أشدّ بكثير من موت البدن و أقوى مقاساة فإنّ المذلّة و سقوط المنزلة و الهضم و الاستنقاص عند ذى اللبّ موتات متعاقبة، و يحتمل أن يكون مجازا في ترك عبادة اللّه بالجهاد فإنّه موت للنفس و عدم لحياتها برضوان اللّه، و كذلك جذبه لهم أنّ الغاية الّتي تفرّون إليها بترك القتال و هى الحياة موجودة في الغاية الّتي تفرّون منها و هى الموت البدنىّ حال كونهم قاهرين أمّا في الدنيا فمن وجهين: أحدهما الذكر الباقى الجميل الّذي لا يموت و لا يفنى. الثاني أنّ طيب حياتهم الدنيا إنّما يكون بنظام أحوالهم بوجود الإمام العادل و بقاء الشريعة كما هى، و ذلك إنّما يكون بإلقاء أنفسهم في غمرات الحرب محافظة على الدين و موت بعضهم فيها. و لفظ الموت مهمل تصدق نسبته إلى الكلّ و إن وجد في البعض، و أمّا في الآخرة فالبقاء الأبدى بالمحافظة على وظائف اللّه و الحياة التامّة في جنّات عدن كما قال تعالى وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ و في القرينتين الاوليين السجع المتوازى و في اللتين بعدهما السجع المطرف، و في اللتين بعدهما المقابلة.

الرابعة: قوله: ألا و إنّ معاوية.

ذكر للعدوّ برذيلتين، و لأصحابه برذيلتين أمّا الأوليان فكونه قائد غواة، و كونه قد لبّس عليهم الحقّ بالباطل و أراهم الباطل في صورة الحقّ، و أمّا الاخريان لكونهم غواتا عن الحقّ، و كونهم قد انقادوا للباطل عن شبهة حتّى صار جهلهم مركّبة، و الغرض من ذلك التنفير عنهم، و قوله: حتّى جعلوا نحورهم أغراض المنيّة غاية لأصحاب معاوية من تلبيسه الحقّ عليهم. و كنّى بذلك عن تصديّهم للموت، و لفظ الغرض مستعار لنحورهم، و وجه المشابهة جعلهم لنحورهم بصدد أن تصيبها سهام المنيّة من الطعن و الضرب و الذبح و وجوه القتل فأشبهت ما ينصبه الرامى هدفا. و هى استعارة بالكناية كأنّه حاول أن يستعير للمنيّة لفظ الرامى. و باللّه التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

از سخنان آن حضرت (ع) است كه به هنگام چيره شدن اصحاب معاويه بر آب فرات و بازداشتن ياران امام از نوشيدن آب، ايراد فرموده است

قَدِ اسْتَطْعَمُوكُمُ الْقِتَالَ- فَأَقِرُّوا عَلَى مَذَلَّةٍ وَ تَأْخِيرِ مَحَلَّةٍ- أَوْ رَوُّوا السُّيُوفَ مِنَ الدِّمَاءِ تَرْوَوْا مِنَ الْمَاءِ- فَالْمَوْتُ فِي حَيَاتِكُمْ مَقْهُورِينَ- وَ الْحَيَاةُ فِي مَوْتِكُمْ قَاهِرِينَ- أَلَا وَ إِنَّ مُعَاوِيَةَ قَادَ لُمَةً مِنَ الْغُوَاةِ- وَ عَمَّسَ عَلَيْهِمُ الْخَبَرَ- حَتَّى جَعَلُوا نُحُورَهُمْ أَغْرَاضَ الْمَنِيَّةِ

لغات

لمه با تخفيف حرف «ميم»: جماعتى اندك.

عمس: مبهم، غير روشن، كور، از همين معناست عمس الليل: شب تاريك شد.

محلّه: جايگاه، منزلت.

ترجمه

«سپاهيان معاويه از شما خواهان طعام پيكارند، اينك شما يكى از دو كار را در پيش داريد: يا بايد ذلّت و خوارى را پذيرا گرديده در تشنگى باقى بمانيد، و يا شمشيرهايتان را از خون دشمنان و خود را از آب فرات سيراب گردانيد. مرگ با ذلّت در زندگى شماست اگر مغلوب شويد و زندگى با عزّت در مرگ شماست اگر پيروز گرديد. اينك اين ميدان كارزار، شما و شمشيرهاتان و اين هم شريعه فرات و دشمنانتان. معاويه گروهى از گمراهان شام را به ميدان جنگ آورده و حقيقت امر را كه رياست خواهى است از آنان پوشيده داشته و به بهانه خونخواهى عثمان گلوهاى خود را هدف پيكانهاى مرگ قرار داده اند.»

شرح

1- حضرت در اين عبارت: «قد استطعموكم القتال»، لفظ «استطعام» را به منظور آماده ساختن اصحاب براى جنگ، در زمينه جلوگيرى از آب، استعاره آورده اند. بدين معنا كه لفظ «استطعام» براى غذا خوردن به كار مى رود، در اين جا حضرت براى قتال و پيكار آورده اند و فرموده اند جنگ را به خود شما داده اند، با تسلط يافتن اطرافيان معاويه بر آب فرات جنگ را بخواهيد يا نخواهيد بر شما تحميل كرده اند.

جهت استعاره اين است كه جنگ را آسان جلوه دهد و از يارانش بخواهد كه به دليل جلوگيرى از آب راه خود را انتخاب كنند يا خوارى و ذلت و يا قتالى را كه به آنان تحميل كرده اند پذيرا شوند. البته آب كه مانند زندگى است و از غذا و طعام، در جنگ جاذبه بيشترى دارد.

به عبارت ديگر آب براى آنان از نان اهميت بيشترى دارد و چون پيروان معاويه آب را در اختيار دارند حضرت از آنها مى خواهند كه جنگ را برگزينند، با اين وصف طعام از آب شباهت بيشترى با قتال دارد بنا بر اين لفظ طعام را براى جنگ به كار برده اند.

2- در فراز بعد امام (ع) مى فرمايند: «يا تن به ذلّت و خوارى داده عقب نشينى كنيد، و يا شمشير را از خون خصم و خود را از آب سيراب نماييد.» حضرت پيروان خود را در زمينه منع آب و تحميل جنگ بر آنها ميان دو امر آزاد مى گذارند، كه يا جنگ را برگزينند و يا، تن به خفّت و خوارى داده جنگ را ترك كنند.

امام (ع) هر چند سخن را به صورت ملازمه بين دو كار و انتخاب يكى از دو راه ايراد كرده اند، ولى مقصود حضرت جز كارزار چيزى نيست، چه اين كه مى داند اصحابش اقرار به عجز و خوارى نكرده قتال را برمى گزينند زيرا تسليم دشمن شدن، و از رتبه شرافت و شجاعت عقب نشينى كردن را شأن يارانش نمى دانست.

حضرت ترك قتال را مستلزم دو صفت خوارى و عقب نشينى از جايگاه شرف دانسته، تا تنفّر يارانش را برانگيخته و چهره زشت خفّت را ترسيم كند، و بهره مندى از آب را كه نهايت خواست اصحابش بود با سيرابى شمشيرها از خون دشمن كه لازمه اش، پيكار با آنهاست قرين ساخته تا جنگ را به گونه اى دوست داشتنى و مورد رغبت و ميل آنها قرار دهد. نسبت دادن سيرابى به شمشيرها نسبتى مجازى است چه فى الحقيقه شمشير آب نمى خورد.

فراز سوّم از لطائف كلام حضرت اين است كه مرگ در زندگى شماست اگر شكست بخوريد، زندگى در مرگ شماست، اگر پيروز شويد. زيبايى كلام امام (ع) در اين است كه پارساترين عبارت و بليغ ترين سخن يارانش را براى پيكار آماده مى سازد و دورنماى جنگ را برايشان تصوير مى كند. بدين سان كه: نهايت هدفى كه شايد بدان قصد از جنگ فرار نمايند، زندگى دنيوى است كه مى ترسند بر اثر جنگ از ميان رفته و مرگ به سراغشان بيايد، در حالى كه زندگى با ذلّت شكست، خود نوعى مرگ حاضر است كه هم اكنون با فرار برايشان مسلّم مى گردد. امام (ع) لفظ مرگ را، براى سختيها و هوسهايى كه از ناحيه دشمن صورت گيرد مجاز آورده است. چنين مرگى، در نظر خردمندان چندين مرتبه از مرگ بدن سخت تر و ناگوارتر است، زيرا بى اعتبارى، از بين رفتن عزّت شكست و خفّت پذيرى، در نزد عقلا نه يك مرتبه مردن، بلكه مرگ هاى پياپى مى باشد.

احتمال ديگرى كه براى لفظ مرگ داده شده است اين است كه مرگ مجاز باشد، از ترك فرمان خدا در جهاد. ترك عبادت و فرمان حق براى نفس انسانى مرگ محسوب مى شود، و در برابر خوشنودى خدا عدم و نيستى است. با اين توضيح هدف زنده ماندنى كه براى تحقق آن از جنگ فرار كنيد، در پيكار وجود دارد، هر چند در راه خدا كشته شويد، اين در صورتى است كه بر دشمن پيروزشويد. با تحقّق شهادت در دنيا بدو معنا زنده خواهيد بود: الف: نام نيكو و جاويدانى كه از شما باقى بماند از بين رفتنى نيست.

ب: زندگى لذّت بخش دنيوى در صورتى است، كه نظام حال و زندگى جامعه با وجود پيشواى عدالت خواه و حفظ شريعت چنان كه بايسته است برقرار بماند و اين ميسّر نخواهد بود مگر آن كه براى بقاى ديانت خود را در گرداب حرب افكنده و برخى به شهادت رسند، در اين صورت چون ديانت باقى است آرمان جهادگران نيز باقى است.

واژه «مرگ» در عبارت حضرت به صورت قضيّه مهمله به كار رفته، هر چند بعضى از جهادگران به شهادت مى رسند قابل صدق بر تمام افراد نيز هست.

محتمل است كه منظور زندگى آخرت باشد، بدين معنا كه بقاى هميشگى در مراقبت به وظيفه خداوندى است و زندگى تام و تمام در بهشت ميسّر است، چنان كه خداوند تبارك و تعالى فرموده است: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ميان دو واژه «مذلّة و محلّة» «دماء و ماء» مقهورين و قاهرين در عبارت حضرت از نظر فنّ سخنورى، اوّل سجع متوازى، دوّم سجع مطرّف، و سوّم مقابله است.

چهارمين فراز سخن حضرت كه مى فرمايند: «كه آگاه باشيد، معاويه تعداد اندكى فريب خورده را پيشوايى مى كند، و چنان حق را بر آنها پوشيده داشته كه در جهل مركب گرفتار شده اند، و آمده اند تا گلوهايشان را هدف تيرهاى مرگ قرار دهند» داراى ظرافتهاى خاصى به ترتيب زير است: 1- با بيان اين مطلب براى معاويه دو صفت زشت آورده است: اوّل آن كه پيشواى گمراهان است دوم آن كه حق و باطل را درهم آميخته و باطل را بصورت حق جلوه داده است.

2- براى پيروان معاويه نيز دو رذيلت ذكر كرده: اوّل آن كه آنها نسبت به دين، ياغى شده اند دوّم آن كه به دليل شبهه ناك بودن موضوع خطبه 51 نهج البلاغه، آن قدر به دنبال باطل رفته اند كه جهلشان به صورت مركّب در آمده است. منظور حضرت از بيان رذائل ايجاد تنفّر نسبت به آنهاست. جان كلام اين است كه به علت پوشيده ماندن حق بر آنان، نادانى اصحاب معاويه تا بدان حد رسيده است كه گلوهايشان را هدف تيرهاى مرگ قرار مى دهند. اين عبارت كنايه از آمادگى فراوان براى مرگ است.

حضرت مرگ را به شخصى كه سلاح جنگى بكار مى برد تشبيه كرده، آن گاه لفظ هدف را براى گلوى آنها به عاريه آورده است، گويا قصد اين بوده كه براى مرگ لفظ تيرانداز را عاريه بياورد. بر اثر تبليغات معاويه و پوشيده ماندن حق بر آنان آماده شده اند كه گلويشان را هدف مرگ يعنى هدف تيرها و شمشيرها قرار دهند.

شرح مرحوم مغنیه

الحياة مع الذل موت:

قد استطعموكم القتال فقرّوا على مذلّة، و تأخير محلّة. أو روّوا السّيوف من الدّماء ترووا من الماء. فالموت في حياتكم مقهورين، و الحياة في موتكم قاهرين. ألا و إنّ معاوية قاد لمّة من الغواة، و عمّس عليهم الخبر حتّى جعلوا نحورهم أغراض المنيّة.

اللغة:

استطعموكم القتال: طلبوه منكم. و لمّة- بضم اللام و فتح الميم مع التخفيف- جماعة قليلة. و عمّس: أخفى و تجاهل. و الأغراض: الأهداف.

الإعراب:

استطعموكم أي استطعموا منكم، و القتال مفعول، و ترووا مجزوم جوابا ل (قرّوا)، و الموت في حياتكم مبتدأ و خبر، و مقهورين حال من ضمير المخاطبين، و مثله الحياة في موتكم قاهرين. و ألا أداة تنبيه.

المعنى:

سار معاوية بجيشه حتى انتهى الى صفين، فعسكر على شريعة الفرات، و أقبل جيش الإمام و نزل بإزاء أهل الشام، فمنعوهم من الماء، و أرسل الإمام سفراءه الى معاوية يطلبون اليه أن يخلي الماء حرا للجميع، فأصر على الامتناع، و قال له ابن العاص: إن عليا لن يظمأ و أنت ريان، فأعرض و نأى، و بعد اليأس قال الإمام لأصحابه: (قد استطعموكم القتال) أي ان معاوية و جيشه يطلبونكم للقتال، فتهيأوا له و إلا (فقرّوا على مذلة و تأخير محلة). اذا لم تجاهدوا بأرواحكم فقد تنازلتم عن كرامتكم و اعترفتم بالذل على أنفسكم.

(أرووا السيوف من الدماء ترووا من الماء). لقد أبى عدوكم إلا أن يميتكم عطشا، أو تأخذ السيوف من دمه مأخذها، و اذن هو الذي أباح لكم دمه (فالموت في حياتكم مقهورين، و الحياة في موتكم قاهرين). فرق بعيد بين ان تعيش مع وحش كاسر لا يرضيه إلا ارغامك و إذلالك، و بين أن تموت قاهرا لهذا الوحش في سبيل كرامتك.. ان موتك هذا هو الحياة، و حياتك تلك هي الموت بالذات.. و لا أعرف صورة لكرامة الانسان أكثر إشراقا من هذه الصورة: «الموت في حياتكم مقهورين» قهر المذلة و الرق و الغلبة (و الحياة في موتكم قاهرين) لأعدى أعدائكم و أعداء اللّه و الانسانية.. أبدا لا فرج و لا كرامة إلا بالاستماتة لردع الطغاة العتاة.

(ألا و ان معاوية قاد لمّة من الغواة، و عمس عليهم الخبر). كان ينشر قميص عثمان و يتظلم للحق و العدل كذبا و نفاقا، و صدقه أهل الشام (حتى جعلوا نحورهم أغراض المنيّة) و قتلوا أنفسهم لأجل معاوية و بدعه و مفترياته.

و بعد هذه الخطبة أو هذا التحريض مال جيش الإمام على أعدائهم، و اضطروهم الى ترك الشريعة، فسيطر عليها الإمام، و ألح عليه جماعة من أصحابه أن يمنع معاوية من الماء كما منعه، فأبى و قال: ان اللّه سبحانه أجرى هذا الماء ليشرب منه الجميع، لا ليستأثر به فريق دون فريق.

شرح منهاج البراعة خویی

و من خطبة له عليه السّلام لما غلب أصحاب معاوية اصحابه على شريعة الفرات بصفين و منعوهم الماء

و هى الحادية و الخمسون من المختار فى باب الخطب و رواها في البحار و في شرح المعتزلي جميعا من كتاب صفّين لنصر بن مزاحم، قال نصر: حدّثنا عمرو بن سعيد عن جابر قال: خطب عليّ عليه السّلام: يوم الماء فقال: أمّا بعد فإنّ القوم قد بدؤكم بالظّلم، و فاتحوكم بالبغي، و استقبلوكم بالعدوان، و قد استطعموكم القتال حيث منعوكم الماء، فأقرّوا على مذلّة و تأخير محلّة، أو روّوا السيّوف من الدّماء ترووا من الماء، فالموت في حياتكم مقهورين، و الحيوة في موتكم قاهرين، ألا و إنّ معاوية قاد لمّة من الغواة، و عمس عليهم الخبر، حتّى جعل نحورهم أغراض المنيّة.

اللغة

(استطعموكم القتال) اى طلبوه منكم يقال فلان يستطعمني الحديث اى يستدعيه منّي و يطلبه (فأقرّوا على مذلّة) من القرار و هو السّكون و الثبات كالاستقرار، أو من الاقرار و الاعتراف و الأول أظهر و (اللّمة) بالضّم و التّخفيف جماعة قليلة و (عمس عليهم الخبر) بفتح العين المهملة و تخفيف الميم و تشديدها أبهمه عليهم و جعله مظلما، و التّشديد لافادة الكثرة و منه ليل عماس أى مظلم و (الأغراض) جمع غرض و هو الهدف.

الاعراب

ضمير الخطاب في استطعموكم منصوب المحلّ بنزع الخافض على حدّ قوله تعالى: و اختار موسى قومه، أو مجروره على حدّ قوله: أشارت كليب بالأكفّ الأصابع، و الفاء في قوله فأقرّوا فصيحة، و قوله ترووا من الماء مجزوم لوقوعه في جواب الأمر على حدّايتني اكرمك، و مقهورين و قاهرين منصوبان على الحال.

المعنى

اعلم أنّ هذا الكلام له عليه السّلام من أبلغ الكلام و ألطفه في التّحريص على الحرب و الجذب إلى القتال و قد خطب به لما غلب أصحاب معاوية على شريعة الفرات بصفّين و منعوا أصحابه من الماء و حالوا بينهم و بينه فقال لهم (انّهم قد استطعموكم القتال حيث منعوكم الماء) يعنى أنّهم من جهة مما نعتهم من الماء طلبوا منكم أن تطعموهم القتال فكأنهم لما حازوا الماء أشبهوا في ذلك من طلب الطعام له، و لما استلزم ذلك المنع طلبهم للقتال تعيّن تشبيه ذلك بالطعام و هو من لطايف الاستعارة.

(فأقرّوا على مذلّة و تأخير محلّة اوروّوا السّيوف من الدّماء ترووا من الماء) يعنى انهّم لما طلبوا منكم القتال بالمنع من الماء فاللّازم عليكم حينئذ أحد الأمرين، إمّا الكفّ عن الحرب و الاذعان بالعجز و الاستقرار على الذّلة المستلزم لتأخير المنزلة و انحطاط الدّرجة عن رتبة أهل الشّرف و الشّجاعة، و إمّا الاستعداد للقتال و تروية السّيوف من الدّماء المستلزم للتّروية من الماء.

و في هذا الكلام من الحسن و اللّطف ما لا يخفى إذ من المعلوم أنّ الاقرار بالعجز و الثبات على الذّلة مكروه بالطبع، و التّروّي من الماء للعطاش محبوب بالطبع و العاقل لا يختار للمكروه على المحبوب قطعا بل يرجّحه عليه و يتوصّل إليه و لو بتروية سيفه من الدّماء فيكون القتال محبوبا عنده أيضا مع كونه مكروها بالطبع من أجل ايصاله إلى المطلوب.

و لمّا أشار عليه السّلام الى كون التّواني في الجهاد موجبا للذّلّ و انحطاط الرّتبة فرّع على ذلك قوله (فالموت في حياتكم مقهورين و الحياة في موتكم قاهرين) تنبيها على أنّ الحياة مع الذّلة موت في الحقيقة و الموت مع العزّة حياة كما قال الشّاعر:

  • و من فاته نيل العلى بعلومهو أقلامه فليبغها بحسامه
  • فموت الفتى في العزّ مثل حياته و عيشته في الذّلّ مثل حمامه

و ذلك لأنّ الحياة في حالة المقهورية و مع الذّلة و سقوط المنزلة أشدّ مقاساة من موت البدن عند العاقل بكثير، بل موتات متعاقبة عند ذي اللب البصير، كما أنّ الموت في حالة القاهريّة و مع العزّة موجب للذّكر الباقي الجميل في الدّنيا و للأجر الجزيل في العقبى، فهو في الحقيقة حياة لا تنقطع و لا تفنى كما قال تعالى: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ هذا و لا يخفى ما في هاتين الفقرتين من حسن المقابلة كما في ما قبلهما من السّجع المطرف، و فيما قبلهما من السّجع المتوازي.

ثمّ أنّه بعد حثّ أصحابه على الجهاد أشار إلى ما عليه معاوية و أصحابه من الغوى و الضّلالة و العدول عن المنهج القويم و الصراط المستقيم بقوله (ألا إنّ معاوية قاد لمة من الغواة و) ساق طائفة من البغاة (عمس عليهم الخبر) و أظلم عليهم الأثر (حتّى جعل نحورهم أغراض المنية) بايهام أنّ عثمان قتل مظلوما و أنّه عليه السّلام و أصحابه قاتله و أنّ ذلك الملعون و أصحابه أولياء دمه و المستحقّون لأخذ ثاره، مع أنّهم عَنِ الصِّراطِ لَناكِبُونَ و فِي جَهَنَّمَ خالِدُونَ، إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ و اما كيفية غلبة اصحاب معاوية على الماء فنحن نرويها من البحار و من شرح المعتزلي جميعا من كتاب صفّين لنصر بن مزاحم بتلخيص منّا.

قال نصر: كان أبو الأعور السّلمى على مقدّمة معاوية و اسمه سفيان بن عمرو و كان قد ناوش مقدمة عليّ و عليه الأشتر النّخعي مناوشة ليست ما بعظيمة، فلما انصرف أبو الأعور عن الحرب راجعا سبق إلى الماء فغلب عليه في الموضع المعروف بقنصرين إلى جانب صفّين قد نزلوا منزلا اختاروه مستويا بساطا واسعا و أخذوا الشريعة، فهى في أيديهم.

و ساق الأشتر يتبعه فوجده غالبا على الماء و كان في أربعة آلاف من مستبصرى أهل العراق فصدموا أبا الأعور و أزالوه عن الماء، فأقبل معاوية في جميع الفيلق بقضّه و قضيضه، فلما رآهم الاشتر انحاز الى عليّ و غلب معاوية و أهل الشّام على الماء و حالوا بين أهل العراق و بينه و أقبل عليّ عليه السّلام في جموعه، فطلب موضعا لعسكره و أمر النّاس أن يضعوا أثقالهم و هم أكثر من مأئة ألف فارس فلما نزلوا تسرع فوارس من فوارس عليّ عليه السّلام على خيولهم إلى معاوية يطعنون و يرمون بالسّهام و معاوية بعد لم ينزل، فناوشهم أهل الشّام القتال فاقتتلوا هوّيا. قال نصر: فحدّثني عمر بن سعد، عن سعد بن طريف عن الأصبغ بن نباتة قال فكتب معاوية إلى عليّ عليه السّلام عافانا اللّه و إيّاك.

  • ما أحسن العدل و الانصاف من عملو أقبح الطيس ثمّ النّفش في الرّجل

و كتب بعده شعرا يحثه فيه بأن يروع بجيشه من التّسرّع و العجلة عند الحرب، فأمر عليّ عليه السّلام أن يوزع النّاس عن القتال حتّى أخذ أهل الشّام مصافهم، ثمّ قال: أيّها النّاس إنّ هذا موقف من نطف فيه نطف يوم القيامة و من فلح فيه فلح يوم القيامة.

قال فتراجع النّاس كلّ من الفريقين إلى معسكره و ذهب شباب من النّاس إلى الماء ليستسقوا فمنعهم أهل الشّام و قد أجمعوا أن يمنعوا الماء و روى نصر عن عبد اللّه بن عوف قال: فتسرعنا إلى أمير المؤمنين فأخبرناه بذلك فدعا صعصعة بن صوحان فقال: ائت معاوية فقل إنّا صرنا إليك مصيرنا هذا و أنا أكره قتالكم قبل الاعذار إليكم و أنك قدمت خيلك فقاتلتنا قبل أن نقاتلك و بدئتنا بالحرب و نحن من رأينا الكفّ حتّى ندعوك و نحتجّ عليك، و هذه اخرى قد فعلتموها قد حلتم بين النّاس و بين الماء فخلّ بينهم و بينه حتّى ننظر فيما بيننا و بينكم و فيما قدمنا له و قدمتم له، و إن كان أحبّ إليك أن ندع ما جئنا له و ندع النّاس يقتتلون حتّى يكون الغالب هو الشّارب فعلنا فلمّا مضى صعصعة برسالته إلى معاوية قال معاوية لأصحابه: ما ترون فقال الوليد بن عقبة: أمنعهم الماء كما منعوه ابن عفان، حصروه اربعين يوما يمنعونه برد الماء و لين الطعام، اقتلهم عطشا قتلهم اللّه، و قال عمرو بن العاص: خلّ بين القوم و بين الماء فانهم لن يعطشوا و أنت ريّان، و لكن لغير الماء، فانظر فيما بينك و بينهم فأعاد الوليد مقالته.

و قال عبد اللّه بن سعيد بن أبي سرح و كان أخا عثمان من الرضاعة امنعهم الماء إلى الليل فانّهم إن لم يقدروا عليه رجعوا و كان رجوعهم هزيمتهم، امنعهم الماء منعهم اللّه يوم القيامة فقال صعصعة انّما يمنع الماء يوم القيامة الفجرة الكفرة شربة الخمر ضربك و ضرب هذا الفاسق يعنى الوليد فتواثبوا إليه يشتمونه و يتهدّدونه، فقال معاوية: كفّوا عن الرّجل فانّما هو رسول قال عبد اللّه بن عوف: إنّ صعصعة لمّا رجع إلينا حدّثنا بما قال معاوية و ما كان منه و ما ردّه عليه، قلنا: و ما الذي ردّه عليك فقال: لمّا أردت الانصراف من عنده قلت ما تردّ عليّ قال سيأتيكم رائي، قال: فو اللّه ما راعنا إلّا تسوية الرّجال و الصّفوف و الخيل فأرسل إلى أبى الأعورا منعهم الماء فازدلفنا و اللّه إليهم فارتمينا و اطعنا بالرّماح و اضطربنا بالسّيوف، فقال: ذلك بيننا و بينهم حتّى صار الماء بأيدينا فقلنا: لا و اللّه لا نسقيهم فأرسل عليّ عليه السّلام أن خذوا من الماء حاجتكم و ارجعوا إلى معسكركم و خلّوا بينهم و بين الماء فانّ اللّه قد نصركم عليهم ببغيهم و ظلمهم و قال نصر: قال عمرو بن العاص: خلّ بينهم و بين الماء فانّ عليّا لم يكن ليظمأ و أنت ريّان و في يده أعنة الخيل و هو ينظر إلى الفرات حتّى يشرب أو يموت و أنت تعلم أنّه الشّجاع المطرق، و قد سمعته أنا و أنت مرارا و هو يقول لو أنّ معى أربعين رجلا يوم فتش البيت يعني بيت فاطمة و يقول لو استمسكت من أربعين رجلا يعني من أمر الأوّل.

قال: و لمّا غلب أهل الشّام على الفرات فرجعوا بالغلبة و قال معاوية: يا أهل الشّام هذا و اللّه أوّل الظفر لا سقاني اللّه و لا أبا سفيان إن شربوا منه أبدا حتّى يقتلوا بأجمعهم و تباشر أهل الشام فقام إلى معاوية رجل من أهل الشّام همداني ناسك يتألّه و يكثر العبادة يقال له المعرى بن الافيل، و كان صديقا لعمرو بن العاص مواجا له، فقال: يا معاوية سبحان اللّه سبقتم القوم إلى الفرات تمنعونهم الماء أما و اللّه لو سبقوكم إليه لسقوكم منه أليس أعظم ما تنالون من القوم أن تمنعوهم الفرات فينزلون على فرضة اخرى فيجازونكم بما صنعتم، أما تعلمون أنّ فيهم العبد و الامة و الاجير و الضّعيف و من لا ذنب له، هذا و اللّه أوّل الجهل (الجور) فأغلظ له معاوية و قال لعمرو: اكفنى صديقك فأتاه عمرو فأغلظ له فقال الهمدانى في ذلك شعرا

  • لعمر و ابي معاوية بن حربو عمرو ما لدائهما دواء
  • سوى طعن يحار العقل فيه و ضرب حين يختلط الدّماء
  • و لست بتابع دين ابن هندطوال الدّهر يا ارسي حراء
  • لقد وهب العتاب فلا عتاب و قد ذهب الولاء فلا ولاء
  • و قولي في حوادث كلّ حربعلى عمرو و صاحبه العفاء
  • ألا للّه درّك يا ابن هندلقد برح الخفاء فلا خفاء
  • أ تحمون الفرات على رجالو في أيديهم الأسل الظماء
  • و في الأعناق أسياف حدادكأنّ القوم عند هم نساء
  • أ ترجو أن يحاوركم عليّبلا ماء و للأحزاب ماء
  • دعا هم دعوة فأجاب قوم كجرب الابل خالطها الهناء

قال ثمّ سار الهمداني في سواد الليل حتّى لحق بعليّ عليه السّلام و مكث أصحاب عليّ يوما و ليلة بغير ماء و اغتمّ عليه السّلام بما فيه أهل العراق من العطش و في رواية سهل بن حنيف المروية في المجلّد التّاسع من البحار أنّه لمّا أخذ معاوية مورد الفرات أمر أمير المؤمنين عليه السّلام لمالك الأشتر أن يقول لمن على جانب الفرات: يقول لكم عليّ: اعدلوا عن الماء، فلما قال ذلك: عدلوا عنه فورد قوم أمير المؤمنين عليه السّلام الماء فأخذوا منه، فبلغ ذلك معاوية فأحضرهم و قال لهم في ذلك فقالوا: إنّ عمرو بن العاص جاء و قال: إنّ معاوية يأمركم أن تفرجوا عن الماء فقال معاوية لعمرو: إنك لتأتى أمرا ثمّ تقول ما فعلته فلمّا كان من غدو كل معاوية حجل بن عتاب النّخعي في خمسة آلاف فأنفذ أمير المؤمنين مالكا فنادى مثل الأوّل فمال حجل عن الشّريعة فورد أصحاب عليّ و أخذوا منه، فبلغ ذلك معاوية فأحضر حجلا و قال له في ذلك، فقال: إنّ ابنك يزيد أتاني فقال: إنّك أمرت بالتّنحّي عنه، فقال ليزيد في ذلك فأنكر، فقال معاوية: فاذا كان غدا فلا تقبل من أحد و لو أتيتك حتّى تأخذ خاتمي فلمّا كان اليوم الثالث أمر أمير المؤمنين عليه السّلام لمالك مثل ذلك فرأى حجل معاوية و أخذ منه خاتمه و انصرف عن الماء و بلغ معاوية فدعا و قال له في ذلك فأراه خاتمه فضرب معاوية يده على يده فقال: نعم و انّ هذا من دواهي عليّ، رجعنا إلى رواية نصر بن مزاحم قال: فاتى الأشعث عليّا فقال يا أمير المؤمنين أ يمنعنا القوم ماء الفرات و أنت فينا و السّيوف في أيدينا خلّ عنّا و عن القوم فو اللّه لا نرجع حتّى نردّه أو نموت و مرّ الأشتر يعلو بخيله و يقف حيث يأمره عليّ عليه السّلام فقال عليّ: ذلك إليكم فرجع الأشعث فنادى في الناس من يريد الماء أو الموت فميعاده موضع كذا فانّي ناهض فأتاه إثنى عشر ألفا من كندة و أفناء قحطان واضعي سيوفهم على عواتقهم فشدّ عليه سلاحه و نهض بهم حتّى كاد يخالط أهل الشّام و جعل يلقي رمحه و يقول لأصحابه: بأبى أنتم و أميّ تقدّموا إليهم قاب رمحي هذا فلم يزل ذلك دأبه حتّى خلط القوم و حسر عن رأسه و نادى أنا الأشعث بن قيس خلّوا عن الماء فنادى أبو الأعور أما حتّى لا يأخذنا و إيّاكم السّيوف فلا، فقال الأشعث قد و اللّه أظنّها دنت منّا و منكم، و كان الأشتر قد تعالى بخيله حيث أمره عليّ فبعث إليه الاشعث أقحم الخيل، فأقحمها حتّى وضعت بسنابكها في الفرات و أخذت أهل الشّام السّيوف فولّوا مدبرين.

قال نصر: و حدّثنا عمرو بن شمر عن جابر عن أبي جعفر و زيد بن الحسن قالا: فنادى الأشعث عمرو بن العاص فقال: ويحك يابن العاص خلّ بيننا و بين الماء فو اللّه لئن لم تفعل لتاخذنا و إيّاكم السّيوف: فقال عمرو: و اللّه لا نخلّي عنه حتّى تأخذنا السّيوف و إيّاكم فيعلم ربّنا سبحانه ايّنا أصبر اليوم، فترجّل الأشعث و الأشتر و ذووا البصاير من أصحاب عليّ و ترجّل معهما اثنى عشر ألفا فحملوا على عمرو و أبي الأعور و من معهما من أهل الشّام، فأزالوهم عن الماء حتّى غمست خيل عليّ عليه السّلام سنابكها في الماء قال نصر: فروى عمر بن سعيد أنّ عليّا قال ذلك اليوم: هذا يوم نصرتم فيه بالحميّة.

قال نصر: فحدّثنا عمر بن «شمر عن ظ» جابر قال: خطب عليّ يوم الماء فقال: أمّا بعد فانّ القوم قد بدؤكم بالظلم إلى آخر ما رويناه سابقا قال نصر: و حدّثنا عمر بن شمر عن جابر عن الشّعبي عن الحرث بن أدهم و عن صعصعة قال أقبل الأشتر يوم الماء فضرب بسيفه جمهور أهل الشّام حتّى كشفهم عن الماء و كان لواء الأشعث بن قيس مع معاوية بن الحرث، فقال الأشعث: للّه أبوك ليست النّخع بخير من كندة قدّم لواءك فانّ الحظّ لمن سبق، فتقدّم لواء الأشعث و حملت الرّجال بعضها على بعض فما زالوا كذلك حتّى انكشف أهل الشّام عن الماء، و ملك أهل العراق المشرعة هذا و في رواية أبي مخنف عن عبد اللّه بن قيس قال قال أمير المؤمنين يوم صفّين و قد أخذ أبو الأعور السّلمي الماء على النّاس و لم يقدر عليه أحد فبعث إليه الحسين عليه السّلام في خمسمائة فارس فكشفه عن الماء، فلمّا رأى ذلك أمير المؤمنين قال: ولدي هذا يقتل بكربلا عطشانا و ينفرّ فرسه و يحمحم و يقول في حمحمته: الظليمة الظليمة من امّة قتلت ابن بنت نبيّها و هم يقرءون القرآن الذي جاء به اليهم ثمّ إنّ أمير المؤمنين عليه السّلام أنشأ يقول:

  • أرى الحسين قتيلا قبل مصرعهعلما يقينا بأن يبلى بأشرار
  • و كلّ ذي نفس أو غير ذي نفس يجرى إلى أجل يأتي باقدار

قال و قال عمرو بن العاص لمعاوية لمّا ملك أهل العراق الماء: ما ظنّك يا معاوية بالقوم إن منعوك اليوم الماء كما منعتهم أمس أتراك تضاربهم عليه كما ضاربوك عليه ما أغنى عنك أن تكشف لهم السّورة، فقال له معاوية: دع عنك ما مضى فما ظنّك بعليّ بن أبي طالب قال ظنّي أنّه لا يستحلّ منك ما استحللت منه و إنّ الذي جاء له غير الماء قال نصر: فقال أصحاب عليّ له: امنعهم الماء يا أمير المؤمنين كما منعوك، فقال: لا، خلّوا بينهم و بينه لا أفعل ما فعله الجاهلون سنعرض عليهم كتاب اللّه و ندعوهم إلى الهدى فان أجابوا و إلّا ففى حدّ السّيف ما يغني إنشاء اللّه قال: فو اللّه ما أمسى النّاس حتّى رأوا سقاتهم و سقاة أهل الشّام و روايا أهل الشام يزدحمون على الماء ما يؤذي إنسان إنسانا

شرح لاهیجی

و من كلام له علیه السلام لمّا غلب اصحاب معاوية اصحابه على شريعة الفرات بصفّين و منعوهم من الماء يعنى از كلام امير المؤمنين علیه السلام است در وقتى كه غالب شدند اصحاب معاويه اصحاب او عليه السّلام را بر شريعه و نهرى از شطّ فرات در صفّين كه مكانيست در كنار شطّ فرات سمت شام و منع كرده بودند اصحاب و لشكر امير علیه السلام را از آب فرات قد استطعموكم القتال فاقرّوا على مذلّة و تأخير محلّة او روّوا السّيوف من الدّماء تروّوا من الماء يعنى بتحقيق كه اصحاب معويه استطعام كردند شما را و طلب كردند از شما طعام قتال را كه منع اب از شما كردند پس يا قرار گيريد بر مذلّت و خارى و بر تأخير و پستى منزلت يعنى ذلّت و بى قدرى را بر خود قرار دهيد و مقاتله مكنيد يا اين كه سيراب گردانيد شمشيرها را از خون دشمنان تا اين كه سيراب شويد از اب فرات دنيا و اخرت و ابروى دنيا و اخرت فالموت فى حياتكم مقهورين و الحيات فى موتكم قاهرين يعنى پس موت حقيقى كه ذلّت و خفت باشد در حيات شما است در حالتى كه در دنيا مقهور دشمن باشيد و حيات ابدى در موت شما است در جهاد در حالتى كه در اخرت قاهر و غالب بر دشمنان باشيد الا و انّ معاوية قاد لمّة من الغواة و غمّس عليهم الخير حتّى جعلوا نحورهم اغراض المنيّة يعنى آگاه باشيد كه بتحقيق معاويه پيش كشيده است جماعتى از گمراهان را و مخفى و پنهان داشته است بر ايشان خير را تا اين كه گردانيدند حلقوم خود را نشانه تير مرگ

شرح ابن ابی الحدید

و من كلام له ع لما غلب أصحاب معاوية أصحابه ع على شريعة الفرات بصفين و منعوهم من الماء

قَدِ اسْتَطْعَمُوكُمُ الْقِتَالَ فَأَقِرُّوا عَلَى مَذَلَّةٍ وَ تَأْخِيرِ مَحَلَّةٍ أَوْ رَوُّوا السُّيُوفَ مِنَ الدِّمَاءِ تَرْوَوْا مِنَ الْمَاءِ فَالْمَوْتُ فِي حَيَاتِكُمْ مَقْهُورِينَ وَ الْحَيَاةُ فِي مَوْتِكُمْ قَاهِرِينَ أَلَا وَ إِنَّ مُعَاوِيَةَ قَادَ لُمَةً مِنَ الْغُوَاةِ وَ عَمَّسَ عَلَيْهِمُ الْخَبَرَ حَتَّى جَعَلُوا نُحُورَهُمْ أَغْرَاضَ الْمَنِيَّةِ استطعموكم القتال كلمة مجازية و معناها طلبوا القتال منكم كأنه جعل القتال شيئا يستطعم أي يطلب أكله و في الحديث إذا استطعمكم الإمام فأطعموه يعني إمام الصلاة أي إذا ارتج فاستفتحكم فافتحوا عليه و تقول فلان يستطعمني الحديث أي يستدعيه مني و يطلبه . و اللممة بالتخفيف جماعة قليلة . و عمس عليهم الخبر يجوز بالتشديد و يجوز بالتخفيف و التشديد يعطي الكثرة و يفيدها و معناه أبهم عليهم الخبر و جعله مظلما ليل عماس أي مظلم و قد عمس الليل نفسه بالكسر إذا أظلم و عمسه غيره و عمست عليه عمسا إذا أريته أنك لا تعرف الأمر و أنت به عارف . و الأغراض جمع غرض و هو الهدف . و قوله فأقروا على مذلة و تأخير محلة أي أثبتوا على الذل و تأخر المرتبة و المنزلة أو فافعلوا كذا و كذا . و نحو قوله ع فالموت في حياتكم مقهورين قول أبي نصر بن نباتة و الحسين الذي رأى الموت في العز حياة و العيش في الذل قتلا . و قال التهامي

  • و من فاته نيل العلا بعلومهو أقلامه فليبغها بحسامه
  • فموت الفتى في العز مثل حياته و عيشته في الذل مثل حمامه

الأشعار الواردة في الإباء و الأنف من احتمال الضيم

و الأشعار في الإباء الأنف من احتمال الضيم و الذل و التحريض على الحرب كثيرة و نحن نذكر منها هاهنا طرفا فمن ذلك قول عمرو بن براقة الهمداني

  • و كيف ينام الليل من جل مالهحسام كلون الملح أبيض صارم
  • كذبتم و بيت الله لا تأخذونهامراغمة ما دام للسيف قائم
  • و من يطلب المال الممنع بالقنايعش ماجدا أو تخترمه الخوارم

و مثله

  • و من يطلب المال الممنع بالقنايعش ماجدا أو يؤذ فيما يمارس

و قال حرب بن مسعر

  • عطفت عليه المهر عطفة باسلكمي و من لا يظلم الناس يظلم
  • فأوجرته لدن الكعوب مثقفافخر صريعا لليدين و للفم

و قال الحارث بن الأرقم

  • و ما ضاق صدري يا سليمى بسخطكمو لكنني في الحادثات صليب
  • تروك لدار الخسف و الضيم منكربصير بفعل المكرمات أريب
  • إذا سامني السلطان ذلا أبيتهو لم أعط خسفا ما أقام عسيب

و قال العباس بن مرداس السلمي

  • بأبي فوارس لا يعرى صواهلهاأن يقبلوا الخسف من ملك و إن عظما
  • لا و السيوف بأيدينا مجردةلا كان منا غداة الروع منهزما

. و قال وهب بن الحارث

  • لا تحسبني كأقوام عبثت بهملن يأنفوا الذل حتى تأنف الحمر
  • لا تعلقني قذاة لست فاعلهاو احذر شباتي فقدما ينفع الحذر
  • فقد علمت بأني غير مهتضمحتى يلوح ببطن الراحة الشعر

. و قال المسيب بن علس

  • أبلغ ضبيعة أن البلادفيها لذي قوة مغضب
  • و قد يقعد القوم في دارهمإذا لم يضاموا و إن أجدبوا
  • و يرتحل القوم عند الهوانعن دارهم بعد ما أخصبوا
  • و قد كان سامة في قومهله مطعم و له مشرب
  • فساموه خسفا فلم يرضهو في الأرض عن ضيمهم مهرب

. و قال آخر

  • إن الهوان حمار القوم يعرفهو الحر ينكره و الرسلة الأجد
  • و لا يقيم على خسف يراد بهإلا الأذلان عير الحي و الوتد
  • هذا على الخسف مشدود برمتهو ذا يشج فلا يأوي له أحد
  • فإن أقمتم على ضيم يراد بكمفإن رحلي له وال و معتمد
  • و في البلاد إذا ما خفت بادرةمكروهة عن ولاة السوء مفتقد

. و قال بعض بني أسد

  • إني امرؤ من بني خزيمة لاأطعم خسفا لناعب نعبا
  • لست بمعط ظلامة أبداعجما و لا أتقي بها عربا

. دخل مويلك السدوسي إلى البصرة يبيع إبلا فأخذ عامل الصدقة بعضها فخرج إلى البادية و قال

  • ناق إني أرى المقام على الضيمعظيما في قبة الإسلام
  • قد أراني و لي من العامل النصفبحد السنان أو بالحسام
  • و وثقت بالدنيا و أنتترى جماعتها شتاتا
  • و عزمت ويك على الحياةو طولها عزما بتاتا
  • يا من رأى أبويه فيمنقد رأى كانا فماتا
  • هل فيهما لك عبرةأم خلت إن لك انفلاتا
  • و من الذي طلب التفلتمن منيته ففاتا
  • كل تصبحه المنيةأو تبيته بياتا

. و له

  • أرى الدنيا لمن هي في يديهعذابا كلما كثرت لديه
  • تهين المكرمين لها بصغرو تكرم كل من هانت عليه
  • إذا استغنيت عن شي ء فدعهو خذ ما أنت محتاج إليه

. و له

  • أ لم تر ريب الدهر في كل ساعةله عارض فيه المنية تلمع
  • أيا باني الدنيا لغيرك تبتنيو يا جامع الدنيا لغيرك تجمع
  • أرى المرء وثابا على كل فرصةو للمرء يوما لا محالة مصرع
  • ينازل ما لا يملك الملك غيرهمتى تنقضي حاجات من ليس يشبع
  • و أي امرئ في غاية ليس نفسهإلى غاية أخرى سواها تطلع

. و له

  • سل الأيام عن أمم تقضتستخبرك المعالم و الرسوم
  • و إلا حساما يبهر العين لمحهكصاعقة في عارض قد تبسما

أباة الضيم و أخبارهم

سيد أهل الإباء الذي علم الناس الحمية و الموت تحت ظلال السيوف اختيارا له على الدنية أبو عبد الله الحسين بن علي بن أبي طالب ع عرض عليه الأمان و أصحابه فأنف من الذل و خاف من ابن زياد أن يناله بنوع من الهوان إن لم يقتله فاختار الموت على ذلك . و سمعت النقيب أبا زيد يحيى بن زيد العلوي البصري يقول كان أبيات أبي تمام في محمد بن حميد الطائي ما قيلت إلا في الحسين ع

  • و قد كان فوت الموت سهلا فردهإليه الحفاظ المر و الخلق الوعر
  • و نفس تعاف الضيم حتى كأنههو الكفر يوم الروع أو دونه الكفر
  • فأثبت في مستنقع الموت رجلهو قال لها من تحت أخمصك الحشر
  • تردى ثياب الموت حمرا فما أتىلها الليل إلا و هي من سندس خضر

. لما فر أصحاب مصعب عنه و تخلف في نفر يسير من أصحابه كسر جفن سيفه و أنشد

  • فإن الألى بالطف من آل هاشمتأسوا فسنوا للكرام التأسيا

فعلم أصحابه أنه قد استقتل .

و من كلام الحسين ع يوم الطف المنقول عنه نقله عنه زين العابدين علي ابنه ع ألا و إن الدعي بن الدعي قد خيرنا بين اثنتين السلة

أو الذلة و هيهات منا الذلة يأبى الله ذلك لنا و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و حجز طهرت و أنوف حمية و نفوس أبية

. و هذا نحو قول أبيه ع و قد ذكرناه فيما تقدم

إن امرأ أمكن عدوا من نفسه يعرق لحمه و يفري جلده و يهشم عظمه لعظيم عجزه ضعيف ما ضمت عليه جوانح صدره فكن أنت ذاك إن شئت فأما أنا فدون أن أعطي ذلك ضرب بالمشرفية تطير منه فراش الهام و تطيح السواعد و الأقدام

. و قال العباس بن مرداس السلمي

  • مقال امرئ يهدي إليك نصيحةإذا معشر جادوا بعرضك فابخل
  • و إن بوءوك منزلا غير طائلغليظا فلا تنزل به و تحول
  • و لا تطعمن ما يعلفونك إنهمأتوك على قرباهم بالمثمل
  • أراك إذا قد صرت للقوم ناضحايقال له بالغرب أدبر و أقبل
  • فخذها فليست للعزيز بخطةو فيها مقام لامرئ متذلل

و له أيضا

  • فحارب فإن مولاك حارد نصرهففي السيف مولى نصره لا يحارد

. و قال مالك بن حريم الهمداني

  • و كنت إذا قوم غزوني غزوتهمفهل أنا في ذا يا ل همدان ظالم
  • متى تجمع القلب الذكي و صارماو أنفا حميا تجتنبك المظالم

. و قال رشيد بن رميض العنزي

  • باتوا نياما و ابن هند لم ينمبات يقاسيها غلام كالزلم
  • خدلج الساقين خفاق القدمقد لفها الليل بسواق حطم
  • ليس براعي إبل و لا غنمو لا بجزار على ظهر و ضم

من يلقني يود كما أودت إرم

. و قال آخر

  • و لست بمبتاع الحياة بسبةو لا مرتق من خشية الموت سلما
  • و لما رأيت الود ليس بنافعيعمدت إلى الأمر الذي كان أحزما

و من أباة الضيم يزيد بن المهلب كان يزيد بن عبد الملك يشنؤه قبل خلافته لأسباب ليس هذا موضع ذكرها فلما أفضت إليه الخلافة خلعه يزيد بن المهلب و نزع يده من طاعته و علم أنه إن ظفر به قتله و ناله من الهوان ما القتل دونه فدخل البصرة و ملكها عنوة و حبس عدي بن أرطاة عامل يزيد بن عبد الملك عليها فسرح إليه يزيد بن عبد الملك جيشا كثيفا و يشتمل على ثمانين ألفا من أهل الشام و الجزيرة و بعث مع الجيش أخاه مسلمة بن عبد الملك و كان أعرف الناس بقيادة الجيوش و تدبيرها و أيمن الناس نقيبه في الحرب و ضم إليه ابن أخيه العباس بن الوليد بن عبد الملك فسار يزيد بن المهلب من البصرة فقدم واسط فأقام بها أياما ثم سار عنها فنزل العقر و اشتملت جريدة جيشه على مائة و عشرين ألفا و قدم مسلمة بجيوش الشام فلما تراءى العسكران و شبت الحرب أمر مسلمة قائدا من قواده أن يحرق الجسور التي كان عقدها يزيد بن المهلب فأحرقها فلما رأى أهل العراق الدخان قد علا انهزموا فقيل ليزيد بن المهلب قد انهزم الناس قال و مم انهزموا هل كان قتال ينهزم الناس من مثله فقيل له إن مسلمة أحرق الجسور فلم يثبتوا فقال قبحهم الله بق دخن عليه فطار ثم وقف و معه أصحابه فقال اضربوا وجوه المنهزمين ففعلوا ذلك حتى كثروا عليه و استقبله منهم أمثال الجبال فقال دعوهم قبحهم الله غنم عدا في نواحيها الذئب و كان يزيد لا يحدث نفسه بالفرار و قد كان أتاه يزيد بن الحكم بن أبي العاص الثقفي بواسط فقال له

  • فعش ملكا أو مت كريما فإن تمتو سيفك مشهور بكفك تعذر

. فقال ما شعرت فقال

  • إن بني مروان قد باد ملكهمفإن كنت لم تشعر بذلك فاشعر

. فقال أما هذا فعسى فلما رأى يزيد انهزام أصحابه نزل عن فرسه و كسر جفن سيفه و استقتل فأتاه آت فقال إن أخاك حبيبا قد قتل فزاده ذلك بصيرة في توطينه نفسه على القتل و قال لا خير في العيش بعد حبيب و الله لقد كنت أبغض الحياة بعد الهزيمة و قد ازددت لها بغضا امضوا قدما فعلم أصحابه أنه مستميت فتسلل عنه من يكره القتال و بقي معه جماعة خشية فهو يتقدم كلما مر بخيل كشفها و هو يقصد مسلمة بن عبد الملك لا يريد غيره فلما دنا منه أدنى مسلمة فرسه ليركب و حالت خيول أهل الشام بينهما و عطفت على يزيد بن المهلب فجالدهم بالسيف مصلتا حتى قتل و حمل رأسه إلى مسلمة و قتل معه أخوه محمد بن المهلب و كان أخوهما المفضل بن المهلب يقاتل أهل الشام في جهة أخرى و لا يعلم بقتل أخويه يزيد و محمد فأتاه أخوه عبد الملك بن المهلب و قال له ما تصنع و قد قتل يزيد و محمد و قبلهما قتل حبيب و قد انهزم الناس . و قد روي أنه لم يأته بالخبر على وجهه و خاف أن يخبره بذلك فيستقتل و يقتل فقال له إن الأمير قد انحدر إلى واسط فاقتص أثره فانحدر المفضل حينئذ فلما علم بقتل إخوته حلف ألا يكلم أخاه عبد الملك أبدا و كانت عين المفضل قد أصيبت من قبل في حرب الخوارج فقال فضحني عبد الملك فضحه الله ما عذري إذا رآني الناس فقالوا شيخ أعور مهزوم ألا صدقني فقتلت ثم قال

  • و لا خير في طعن الصناديد بالقناو لا في لقاء الناس بعد يزيد

فلما اجتمع من بقي من آل المهلب بالبصرة بعد الكسرة أخرجوا عدي بن أرطاة أمير البصرة من الحبس فقتلوه و حملوا عيالهم في السفن البحرية و لججوا في البحر فبعث إليهم مسلمة بن عبد الملك بعثا عليه قائد من قواده فأدركهم في قندابيل فحاربهم

و حاربوه و تقدم بنو المهلب بأسيافهم فقاتلوا حتى قتلوا عن آخرهم و هم المفضل بن المهلب و زياد بن المهلب و مروان بن المهلب و عبد الملك بن المهلب و معاوية بن يزيد بن المهلب و المنهال بن أبي عيينة بن المهلب و عمرو و المغيرة ابنا قبيصة بن المهلب و حملت رءوسهم إلى مسلمة بن عبد الملك و في أذن كل واحد منهم رقعة فيها اسمه و استؤسر الباقون في الوقعة فحملوا إلى يزيد بن عبد الملك بالشام و هم أحد عشر رجلا فلما دخلوا عليه قام كثير بن أبي جمعة فأنشد

  • حليم إذا ما نال عاقب مجملاأشد العقاب أو عفا لم يثرب
  • فعفوا أمير المؤمنين و حسبةفما تأته من صالح لك يكتب
  • أساءوا فإن تصفح فإنك قادرو أفضل حلم حسبة حلم مغضب

. فقال يزيد أطت بك الرحم يا أبا صخر لو لا أنهم قدحوا في الملك لعفوت عنهم ثم أمر بقتلهم فقتلوا و بقي منهم صبي صغير فقال اقتلوني فلست بصغير فقال يزيد بن عبد الملك انظروا هل أنبت فقال أنا أعلم بنفسي قد احتلمت و وطئت النساء فاقتلوني فلا خير في العيش بعد أهلي فأمر به فقتل . قال أبو عبيدة معمر بن المثنى و أسماء الأسارى الذين قتلوا صبرا و هم أحد عشر مهلبيا المعارك و عبد الله و المغيرة و المفضل و المنجاب بنو يزيد بن المهلب و دريد و الحجاج و غسان و شبيب و الفضل بنو المفضل بن المهلب لصلبه و الفضل بن قبيصة بن المهلب قال و لم يبق بعد هذه الوقعة الثانية لأهل المهلب باقية إلا أبو عيينة بن المهلب و عمر بن يزيد بن المهلب و عثمان بن المفضل بن المهلب فإنهم لحقوا برتبيل ثم أومنوا بعد ذلك .

و قال الرضي الموسوي رحمه الله تعالى

  • ألا لله بادرة الطلابو عزم لا يروع بالعتاب
  • و كل مشمر البردين يهويهوى المصلتات إلى الرقاب
  • أعاتبه على بعد التنائيفيعذلني على قرب الإياب
  • رأيت العجز يخضع للياليو يرضى عن نوائبها الغضاب
  • و آمل أن تطاوعني اللياليو ينشب في المنى ظفري و نابي
  • و لو لا صولة الأقدار دونيهجمت على العلا من كل باب

. و قال أيضا

  • لا يبذ الهموم إلا غلاميركب الهول و الحسام رديف
  • ما يذل الزمان بالفقر حراكيفما كان فالشريف شريف

. و قال أيضا رحمه الله تعالى

  • و لست أضل في طرق المعاليو نار العز عالية الشعاع
  • و دون المجد رأي مستطيلو باع غير مجبوب الذراع
  • و يعجبني البعاد كان قلبييحدث عن عدي بن الرقاع
  • فرد نهي العلاء بلا رقيبو شمر في الأمور بلا نزاع
  • و لا تغررك قعقعة الأعاديفذاك الصخر خر من اليفاع
  • و نحن أحق بالدنيا و لكنتخيرت القطوف على الوساع

و قال حارثة بن بدر الغداني

  • أهان و أقصى ثم ينتصحوننيو من ذا الذي يعطي نصيحته قسرا
  • رأيت أكف المصلتين عليكمملاء و كفى من عطائكم صفرا
  • متى تسألوني ما علي و تمنعواالذي لي لا أستطيع في ذلكم صبرا

. و قال بعض الخوارج

  • تعيرني بالحرب عرسي و ما درتبأني لها في كل ما أمرت ضد
  • لحا الله قوما يقعدون و عندهمسيوف و لم يعصب بأيديهم قد

. و قال الأعشى

  • أ بالموت خشتني عباد و إنمارأيت منايا القوم يسعى دليلها
  • و ما موتة إن متها غير عاجزبعار إذا ما غالت النفس غولها

. و قال آخر

  • فلا أسمعن فيكم بأمر هضيمةو ضيم و لا تسمع به هامتي بعدي
  • فإن السنان يركب المرء حدهمن الضيم أو يعدو على الأسد الورد

. و مثله

  • إذا أنت لم تنصف أخاك وجدتهعلى طرف الهجران إن كان يعقل
  • و يركب حد السيف من أن تضيمهإذا لم يكن عن شفرة السيف معدل

و قال آخر

  • كرهوا الموت فاستبيح حماهمو أقاموا فعل اللئيم الذليل
  • أ من الموت تهربون فإنالموت الذليل غير جميل

. و قال بشامة بن الغدير

  • و إن التي سامكم قومكمهم جعلوها عليكم عدولا
  • أ خزي الحياة و كره المماتفكلا أراه طعاما وبيلا
  • فإن لم يكن غير إحداهمافسيروا إلى الموت سيرا جميلا
  • و لا تقعدوا و بكم منةكفى بالحوادث للمرء غولا

. قال يزيد بن المهلب في حرب جرجان لأخيه أبي عيينة ما أحسن منظر رأيت في هذه الحرب قال سيف بن أبي سبرة و بيضته و كان عبد الله بن أبي سبرة حمل على غلام تركي قد أفرج الناس له و صدوا عنه لبأسه و شجاعته فتضاربا ضربتين فقتله ابن أبي سبرة بعد أن ضربه التركي في رأسه فنشب سيفه في بيضة ابن أبي سبرة فعاد إلى الصف و سيفه مصبوغ بدم التركي و سيف التركي ناشب في بيضته كجزء منها يلمع فقال الناس هذا كوكب الذنب و عجبوا من منظره . و قال هدبة بن خشرم

  • و إني إذ ما الموت لم يك دونهقدى الشبر أحمى الأنف أن أتأخرا
  • و لكنني أعطي الحفيظة حقهافأعرف معروفا و أنكر منكرا

. و قال آخر

  • إني أنا المرء لا يغضي على ترةو لا يقر على ضيم إذا غشما
  • ألقى المنية خوفا أن يقال فتىأمسى و قد ثبت الصفان منهزما

. و قال آخر

  • قوض خيامك و التمس بلداتنأى عن الغاشيك بالظلم
  • أو شد شدة بيهس فعسىأن يتقوك بصفحة السلم

. استنصر سبيع بن الخطيم التيمي من بني تيم اللات بن ثعلبة زيد الفوارس الضبي فنصره فقال

  • نبهت زيدا فلم أفزع إلى وكلرث السلاح و لا في الحي مغمور
  • سالت عليه شعاب الحي حين دعاأنصاره بوجوه كالدنانير

. و قال أبو طالب بن عبد المطلب

  • كذبتم و بيت الله نخلي محمداو لما نطاعن دونه و نناضل
  • و ننصره حتى نصرع حولهو نذهل عن أبنائنا و الحلائل

. لما برز علي و حمزة و عبيدة ع يوم بدر إلى عتبة و شيبة و الوليد قتل علي ع الوليد و قتل حمزة شيبة على اختلاف في رواية ذلك هل كان شيبة قرنه أم عتبة و تجالد عبيدة و عتبة بسيفيهما فجرح عبيدة عتبة في رأسه و قطع عتبة ساق عبيدة فكر علي و حمزة ع على صاحبهما فاستنقذاه من عتبة و خبطاه بسيفيهما حتى قتلاه و احتملا صاحبهما فوضعاه بين يدي رسول الله ص في العريش و هو يجود بنفسه و إن مخ ساقه ليسيل فقال يا رسول الله لو كان أبو طالب حيا لعلم أني أولى منه بقوله

  • كذبتم و بيت الله نخلي محمداو لما نطاعن دونه و نناضل
  • و ننصره حتى نصرع حولهو نذهل عن أبنائنا و الحلائل

. فبكى رسول الله ص

و قال اللهم أنجز لي ما وعدتني اللهم إن تهلك هذه العصابة لا تعبد في الأرض

. لما قدم جيش الحرة إلى المدينة و على الجيش مسلم بن عقبة المري أباح المدينة ثلاثا و استعرض أهلها بالسيف جزرا كما يجزر القصاب الغنم حتى ساخت الأقدام في الدم و قتل أبناء المهاجرين و الأنصار و ذرية أهل بدر و أخذ البيعة ليزيد بن معاوية على كل من استبقاه من الصحابة و التابعين على أنه عبد قن لأمير المؤمنين يزيد بن معاوية هكذا كانت صورة المبايعة يوم الحرة إلا علي بن الحسين بن علي ع فإنه أعظمه و أجلسه معه على سريره و أخذ بيعته على أنه أخو أمير المؤمنين يزيد بن معاوية و ابن عمه دفعا له عما بايع عليه غيره و كان ذلك بوصاة من يزيد بن معاوية له فهرب علي بن عبد الله بن العباس رحمه الله تعالى إلى أخواله من كندة فحموه من مسلم بن عقبة و قالوا لا يبايع ابن أختنا إلا على ما بايع عليه ابن عمه علي بن الحسين فأبى مسلم بن عقبة ذلك و قال إني لم أفعل ما فعلت إلا بوصاة أمير المؤمنين و لو لا ذلك لقتلته فإن أهل هذا البيت أجدر بالقتل أو لأخذت بيعته على ما أخذت عليه بيعة غيره و سفر السفراء بينه و بينهم حتى وقع الاتفاق على أن يبايع و يقول أنا أبايع لأمير المؤمنين يزيد بن معاوية و ألتزم طاعته و لا يقول غير ذلك فقال علي بن عبد الله بن العباس

  • أبي العباس رأس بني قصيو أخوالي الملوك بنو وليعه
  • هم منعوا ذماري يوم جاءتكتائب مسرف و بنو اللكيعه
  • أراد بي التي لا عز فيهافحالت دونه أيد منيعه

. مسرف كناية عن مسلم و أم علي بن عبد الله بن العباس زرعة بنت مشرح بن معديكرب بن وليعة بن شرحبيل بن معاوية بن كندة . قال الحسين بن الحمام

  • و لست بمبتاع الحياة بسبةو لا مرتق من خشية الموت سلما
  • تأخرت أستبقي الحياة فلم أجدلنفسي حياة مثل أن أتقدما
  • فلسنا على الأعقاب تدمى كلومناو لكن على أقدامنا تقطر الدما
  • نفلق هاما من رجال أعزةعلينا و هم كانوا أعق و أظلما
  • أبى لابن سلمى أنه غير خالدملاقي المنايا أي صرف تيمما

. ابن سلمى يعني نفسه و سلمى أمه . و قال الطرماح بن حكيم

  • و ما منعت دار و لا عز أهلهامن الناس إلا بالقنا و القنابل

. و قال آخر

  • و إن التي حدثتها في أنوفناو أعناقنا من الإباء كما هيا

. و قال آخر

  • فإن تكن الأيام فينا تبدلتببؤسي و نعمى و الحوادث تفعل
  • فما لينت منا قناة صليبةو لا ذللتنا للتي ليس تجمل
  • و لكن رحلناها نفوسا كريمةتحمل ما لا يستطاع فتحمل

و قال آخر

  • إذا جانب أعياك فاعمد لجانبفإنك لاق في البلاد معولا

. و قال أبو النشناش

  • إذا المرء لم يسرح سواما و لم يرحسواما و لم تعطف عليه أقاربه
  • فللموت خير للفتى من قعودهعديما و من مولى تدب عقاربه
  • و لم أر مثل الهم ضاجعه الفتىو لا كسواد الليل أخفق طالبه
  • فعش معدما أو مت كريما فإننيأرى الموت لا ينجو من الموت هاربه

. وفد يحيى بن عروة بن الزبير على عبد الملك فجلس يوما على بابه ينتظر إذنه فجرى ذكر عبد الله بن الزبير فنال منه حاجب عبد الملك فلطم يحيى وجهه حتى أدمى أنفه فدخل على عبد الملك و دمه يجري من أنفه فقال من ضربك قال يحيى بن عروة قال أدخله و كان عبد الملك متكئا فجلس فلما دخل قال ما حملك على ما صنعت بحاجبي قال يا أمير المؤمنين إن عمي عبد الله كان أحسن جوارا لعمتك منك لنا و الله إن كان ليوصي أهل ناحيته ألا يسمعوها قذعا و لا يذكروكم عندها إلا بخير و إن كان ليقول لها من سب أهلك فقد سب أهله فأنا و الله المعم المخول تفرقت العرب بين عمي و خالي فكنت كما قال الأول

  • يداه أصابت هذه حتف هذهفلم تجد الأخرى عليها مقدما

. فرجع عبد الملك إلى متكئه و لم يزل يعرف منه الزيادة في إكرام يحيى بعدها .

و أم يحيى هذه ابنة الحكم بن أبي العاص عمة عبد الملك بن مروان . و قال سعيد بن عمر الحرشي أمير خراسان

  • فلست لعامر إن لم ترونيأمام الخيل أطعن بالعوالي
  • و أضرب هامة الجبار منهمبماضي الغرب حودث بالصقال
  • فما أنا في الحروب بمستكينو لا أخشى مصاولة الرجال
  • أبى لي والدي من كل ذمو خالي حين يذكر خير خال

. قال عبد الله بن الزبير لما خطب حين أتاه نعي مصعب أما بعد فإنه أتانا من العراق خبر أفرحنا و أحزننا أتانا خبر قتل المصعب فأما الذي أحزننا فلوعة يجدها الحميم عند فراق حميمه ثم يرعوي بعدها ذو اللب إلى حسن الصبر و كرم العزاء . و أما الذي أفرحنا فإن ذلك كان له شهادة و كان لنا و له خيرة إنا و الله ما نموت حبجا كما يموت آل أبي العاص ما نموت إلا قتلا قعصا بالرماح و موتا تحت ظلال السيوف فإن يهلك المصعب فإن في آل الزبير لخلفا . و خطب مرة أخرى فذكره فقال لوددت و الله أن الأرض قاءتني عنده حين لفظ غصته و قضى نحبه شعر

  • خذيه فجريه ضباع و أبشريبلحم امرئ لم يشهد اليوم ناصره

و قال الشداخ بن يعمر الكناني

  • قاتلوا القوم يا خزاع و لايدخلكم من قتالهم فشل
  • القوم أمثالكم لهم شعرفي الرأس لا ينشرون إن قتلوا

. و قال يحيى بن منصور الحنفي

  • و لما نأت عنا العشيرة كلهاأنخنا فحالفنا السيوف على الدهر
  • فما أسلمتنا عند يوم كريهةو لا نحن أغضينا الجفون على وتر

. قيل لرجل شهد يوم الطف مع عمر بن سعد و يحك أ قتلتم ذرية رسول الله ص فقال عضضت بالجندل إنك لو شهدت ما شهدنا لفعلت ما فعلنا ثارت علينا عصابة أيديها في مقابض سيوفها كالأسود الضارية تحطم الفرسان يمينا و شمالا و تلقي أنفسها على الموت لا تقبل الأمان و لا ترغب في المال و لا يحول حائل بينها و بين الورود على حياض المنية أو الاستيلاء على الملك فلو كففنا عنها رويدا لأتت على نفوس العسكر بحذافيرها فما كنا فاعلين لا أم لك . السخاء من باب الشجاعة و الشجاعة من باب السخاء لأن الشجاعة إنفاق العمر و بذله فكانت سخاء و السخاء إقدام على إتلاف ما هو عديل المهجة فكان شجاعة أبو تمام في تفضيل الشجاعة على السخاء

  • كم بين قوم إنما نفقاتهممال و قوم ينفقون نفوسا

قيل لشيخنا أبي عبد الله البصري رحمه الله تعالى أ تجد في النصوص ما يدل على تفضيل علي ع بمعنى كثرة الثواب لا بمعنى كثرة مناقبه فإن ذاك أمر مفروغ منه فذكر حديث الطائر المشوي و أن المحبة من الله تعالى إرادة الثواب فقيل له قد سبقك الشيخ أبو علي رحمه الله تعالى إلى هذا فهل تجد غير ذلك قال نعم قول الله تعالى إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ فإذا كان أصل المحبة لمن ثبت كثبوت البنيان المرصوص فكل من زاد ثباته زادت المحبة له و معلوم أن عليا ع ما فر في زحف قط و فر غيره في غير موطن . و قال أبو تمام

  • السيف أصدق أنباء من الكتبفي حده الحد بين الجد و اللعب
  • بيض الصفائح لا سود الصحائف فيمتونهن جلاء الشك و الريب
  • و العلم في شهب الأرماح لامعةبين الخميسين لا في السبعة الشهب

. و قال أبو الطيب المتنبي

  • حتى رجعت و أقلامي قوائل ليالمجد للسيف ليس المجد للقلم
  • اكتب بنا أبدا بعد الكتاب بهفإنما نحن للأسياف كالخدم
  • أسمعتني و دوائي ما أشرت بهفإن غفلت فدائي قلة الفهم
  • من اقتضى بسوى الهندي حاجتهأجاب كل سؤال عن هل بلم

. قال عطاف بن محمد الألوسي

  • أ مكابد الزفرات مؤصدةتلتذ خوف القطع بالشلل
  • صرف همومك تنتدب هممافالسكر يعقب نشوة الثمل
  • و لليلة الميلاد مفرحةتنسي الحوامل أشهر الحبل
  • سر في البلاد تخوضها لججافالدر ليس يصاب في الوشل
  • و اجعل لصبوتك الظبا سكناو الدور أكوارا على الإبل
  • و العيش و الوطن الممهد فيغرب الحسام و غارب الجمل
  • و اشدد عليك و خذ إليك و دعضعة الخمول و فترة الكسل
  • و ارم العداة بكل صائبةما الرمي موقوفا على ثعل
  • لا تحسب النكبات منقصةقد يستجاد السيف بالفلل

. و قال عروة بن الورد

  • لحا الله صعلوكا إذا جن ليلهمصافي المشاش آلفا كل مجزر
  • يعد الغنى من نفسه كل ليلةأصاب قراها من صديق ميسر
  • ينام عشاء ثم يصبح ناعسايحت الحصى من جنبه المتعفر
  • يعين نساء الحي ما يستعنهو يمسي طليحا كالبعير المحسر
  • و لكن صعلوكا صفيحة وجههكضوء شهاب القابس المتنور
  • مطلا على أعدائه يزجرونهبساحتهم زجر المنيح المشهر
  • و إن قعدوا لا يأمنون اقترابهتشوف أهل الغائب المتنظر
  • فذلك إن يلق المنية يلقهاحميدا و إن يستغن يوما فأجدر

. و قال آخر

  • و لست بمولى سوءة أدعي لهافإن لسوآت الأمور مواليا
  • و سيان عندي أن أموت و أن أرىكبعض رجال يوطنون المخازيا
  • و لن يجد الناس الصديق و لا العداأديمي إذا عدوا أديمي واهيا
  • و إن نجاري بابن غنم مخالفنجار لئام فابغني من ورائيا
  • و لست بهياب لمن لا يهابنيو لست أرى للمرء ما لا يرى ليا
  • إذا المرء لم يحببك إلا تكرهاعراض العلوق لم يكن ذاك باقيا

نهار بن توسعة في يزيد بن المهلب

  • و ما كنا نؤمل من أميركما كنا نؤمل من يزيد
  • فأخطأ ظننا فيه و قدمازهدنا في معاشرة الزهيد
  • إذا لم يعطنا نصفا أميرمشينا نحوه مشي الأسود

. كان هدبة اليشكري و هو ابن عم شوذب الخارجي اليشكري شجاعا مقداما و كان ابن عمه بسطام الملقب شوذبا الخارج في خلافة عمر بن عبد العزيز و يزيد بن عبد الملك فأرسل إليه يزيد بن عبد الملك جيشا كثيفا فحاربه فانكشفت الخوارج و ثبت هدبة و أبى الفرار فقاتل حتى قتل فقال أيوب بن خولي يرثيه

  • فيا هدب للهيجا و يا هدب للندىو يا هدب للخصم الألد يحاربه
  • و يا هدب كم من ملحم قد أجبتهو قد أسلمته للرماح كتائبه
  • تزودت من دنياك درعا و مغفراو عضبا حساما لم تخنك مضاربه
  • و أجرد محبوك السراة كأنهإذا انفض وافى الريش حجن مخالبه

. كانت وصايا إبراهيم الإمام و كتبه ترد إلى أبي مسلم بخراسان إن استطعت ألا تدع بخراسان أحدا يتكلم بالعربية إلا و قتلته فافعل و أيما غلام بلغ خمسة أشبار تتهمه

فاقتله و عليك بمضر فإنهم العدو القريب الدار فأبد خضراءهم و لا تدع على الأرض منهم ديارا . قال المتنبي

  • لا يسلم الشرف الرفيع من الأذىحتى يراق على جوانبه الدم

. و له

  • و من عرف الأيام معرفتي بهاو بالناس روى رمحه غير راحم
  • فليس بمرحوم إذا ظفروا بهو لا في الردى الجاري عليهم بآثم

. و قال المتنبي أيضا

  • ردي حياض الردى يا نفس و اطرحيحياض خوف الردى للشاء و النعم
  • إن لم أذرك على الأرماح سائلةفلا دعيت ابن أم المجد و الكرم

. و من أباة الضيم قتيبة بن مسلم الباهلي أمير خراسان و ما وراء النهر لم يصنع أحد صنيعه في فتح بلاد الترك و كان الوليد بن عبد الملك أراد أن ينزع أخاه سليمان بن عبد الملك من العهد بعده و يجعله في ابنه عبد العزيز بن الوليد فأجابه إلى ذلك قتيبة بن مسلم و جماعة من الأمراء فلما مات الوليد قبل إتمام ذلك و قام سليمان بالأمر بعده و كان

قتيبة أشد الناس في أمر سليمان و خلعه عن العهد علم أنه سيعزله عن خراسان و يوليها يزيد بن المهلب لود كان بينه و بين سليمان فكتب قتيبة إليه كتابا يهنئه بالخلافة و يذكر بلاءه و طاعته لعبد الملك و للوليد بعده و أنه على مثل ذلك إن لم يعزله عن خراسان و كتب إليه كتابا آخر يذكره فيه بفتوحه و آثاره و نكايته في الترك و عظم قدره عند ملوكهم و هيبة العجم و العرب له و عظم صيته فيهم و يذم آل المهلب و يحلف له بالله لئن استعمل يزيد بن المهلب خراسان ليخلعنه و ليملأنها عليه خيلا و رجلا و كتب كتابا ثالثا فيه خلع سليمان و بعث بالكتب الثلاثة مع رجل من قومه من باهلة يثق به و قال له ادفع الكتاب الأول إليه فإن كان يزيد بن المهلب حاضرا عنده فقرأ الكتاب ثم دفعه إلى يزيد فادفع إليه هذا الثاني فإن قرأه و ألقاه إليه أيضا فادفع إليه الثالث و إن قرأ الكتاب الأول و لم يدفعه إلى يزيد فاحتبس الكتابين الآخرين معك . فقدم الرسول على سليمان و دخل عليه و عنده يزيد بن المهلب فدفع إليه الكتاب الأول فقرأ و ألقاه إلى يزيد فدفع إليه الكتاب الثاني فقرأه و ألقاه إلى يزيد أيضا فدفع إليه الكتاب الثالث فقرأه و تغير لونه و طواه و أمسكه بيده و أمر بإنزال الرسول و إكرامه ثم أحضره ليلا و دفع إليه جائزته و أعطاه عهد قتيبة على خراسان و كان ذلك مكيدة من سليمان يسكنه ليطمئن ثم يعزله و بعث مع رسوله رسولا فلما كان بحلوان بلغه خلع قتيبة سليمان بن عبد الملك فرجع رسول سليمان إليه فلما اختلفت العرب على قتيبة حين أبدى صفحته لسليمان و خلع ربقة الطاعة بايعوا وكيع بن أبي سود التميمي على أمارة خراسان و كانت أمراء القبائل قد تنكرت لقتيبة لإذلاله إياهم و استهانته بهم و استطالته عليهم و كرهوا إمارته فكانت بيعة وكيع في أول الأمر

سرا ثم ظهر لقتيبة أمره فأرسل إليه يدعوه فوجده قد طلا رجله بمغرة و علق في عنقه خرزا و عنده رجلان يرقيان رجله فقال للرسول قد ترى ما برجلي فرجع و أخبر قتيبة فأعاده إليه فقال قل له ليأتيني محمولا قال لا أستطيع فقال قتيبة لصاحب شرطته انطلق إلى وكيع فأتني به فإن أبى فاضرب عنقه و ائتني برأسه و وجه معه خيلا فقال وكيع لصاحب الشرطة البث قليلا تلحق الكتائب و قام فلبس سلاحه و نادى في الناس فأتوه فخرج فتلقاه رجل فقال ممن أنت فقال من بني أسد فقال ما اسمك فقال ضرغام فقال ابن من قال ابن ليث فتيمن به و أعطاه رايته و أتاه الناس إرسالا من كل وجه فتقدم بهم و هو يقول

  • قرم إذا حمل مكروهةشد الشراسيف لها و الحزيم

. و اجتمع إلى قتيبة أهله و ثقاته و أكثر العرب ألسنتهم له و قلوبهم عليه فأمر قتيبة رجلا فنادى أين بنو عامر و قد كان قتيبة جفاهم في أيام سلطانه فقال له مجفر بن جزء الكلابي نادهم حيث وضعتهم فقال قتيبة أنشدكم الله و الرحم و ذاك لأن باهلة و عامرا من قيس عيلان فقال مجفر أنت قطعتها قال فلكم العتبى فقال مجفر لا أقالنا الله إذا فقال قتيبة

  • يا نفس صبرا على ما كان من ألمإذ لم أجد لفضول العيش أقرانا

. ثم دعا ببرذون له مدرب ليركبه فجعل يمنعه الركوب حتى أعيا فلما رأى ذلك

عاد إلى سريره فجلس و قال دعوه فإن هذا أمر يراد و جاء حيان النبطي و هو يومئذ أمير الموالي و عدتهم سبعة آلاف و كان واجدا على قتيبة فقال له عبد الله بن مسلم أخو قتيبة احمل يا حيان فقال لم يأن بعد فقال له ناولني قوسك فقال حيان ليس هذا بيوم قوس ثم قال حيان لابنه إذ رأيتني قد حولت قلنسوتي و مضيت نحو عسكر وكيع فمل بمن معك من العجم إلي فلما حول حيان قلنسوته و مضى نحو عسكر وكيع مالت الموالي معه بأسرها فبعث قتيبة أخاه صالح بن مسلم إلى الناس فرماه رجل من بني ضبة فأصاب رأسه فحمل إلى قتيبة و رأسه مائل فوضعه على مصلاه و جلس عند رأسه ساعة و تهايج الناس و أقبل عبد الرحمن بن مسلم أخو قتيبة نحوهم فرماه الغوغاء و أهل السوق فقتلوه و أشير على قتيبة بالانصراف فقال الموت أهون من الفرار و أحرق وكيع موضعا كانت فيه إبل قتيبة و دوابه و زحف بمن معه حتى دنا منه فقاتل دونه رجل من أهله قتالا شديدا فقال له قتيبة أنج بنفسك فإن مثلك يضن به عن القتل قال بئسما جزيتك به أيها الأمير إذا و قد أطعمتني الجردق و ألبستني النمرق و تقدم الناس حتى بلغوا فسطاط قتيبة فأشار عليه نصحاؤه بالهرب فقال إذا لست لمسلم بن عمرو ثم خرج إليهم بسيفه يجالدهم فجرح جراحات كثيرة حتى ارتث و سقط فأكبوا عليه فاحتزوا رأسه و قتل معه من إخوته عبد الرحمن و عبد الله و صالح و الحصين و عبد الكريم و مسلم و قتل معه جماعة من أهله و عدة من قتل معه من أهله و إخوته أحد عشر رجلا و صعد وكيع بن أبي سود المنبر و أنشد

من ينك العير ينك نياكا

إن قتيبة أراد قتلي و أنا قتال الأقران ثم أنشد

  • قد جربوني ثم جربونيمن غلوتين و من المئين
  • حتى إذا شبت و شيبونيخلوا عناني ثم سيبوني
  • حذار مني و تنكبونيفإنني رام لمن يرميني

. ثم قال أنا أبو مطرف يكررها مرارا ثم قال

  • أنا ابن خندف تنميني قبائلهاللصالحات و عمي قيس عيلانا

. ثم أخذ بلحيته و قال إني لأقتلن ثم لأقتلن و لأصلبن ثم لأصلبن إن مرزبانكم هذا ابن الزانية قد أغلى أسعاركم و الله لئن لم يصر القفيز بأربعة دراهم لأصلبنه صلوا على نبيكم . ثم نزل و طلب رأس قتيبة و خاتمه فقيل له إن الأزد أخذته فخرج مشهرا و قال و الله الذي لا إله إلا هو لا أبرح حتى أوتي بالرأس أو يذهب رأسي معه فقال له الحصين بن المنذر يا أبا مطرف فإنك تؤتى به ثم ذهب إلى الأزد فأخذ الرأس و أتاه به فسيره إلى سليمان بن عبد الملك فأدخل عليه و معه رءوس إخوته و أهله و عنده الهذيل بن زفر بن الحارث الكلابي فقال أ ساءك هذا يا هذيل قال لو ساءني لساء ناسا كثيرا فقال سليمان ما أردت هذا كله و إنما قال سليمان ذلك للهذيل لأن قيس عيلان تجمع كلابا و باهلة قالوا ما ولي خراسان أحد كقتيبة بن مسلم و لو كانت باهلة في الدناءة و الضعة و اللؤم إلى أقصى غاية لكان لها بقتيبة الفخر على قبائل العرب .

قال رؤساء خراسان من العجم لما قتل قتيبة يا معشر العرب قتلتم قتيبة و الله لو كان منا ثم مات لجعلناه في تابوت فكنا نستفتح به إذا غزونا . و قال الأصبهبذ يا معشر العرب قتلتم قتيبة و يزيد بن المهلب لقد جئتم شيئا إدا فقيل له أيهما كان أعظم عندكم و أهيب قال لو كان قتيبة بأقصى حجرة في المغرب مكبلا بالحديد و القيود و يزيد معنا في بلدنا وال علينا لكان قتيبة أهيب في صدورنا و أعظم . و قال عبد الرحمن بن جماعة الباهلي يرثي قتيبة

  • كأن أبا حفص قتيبة لم يسربجيش إلى جيش و لم يعل منبرا
  • و لم تخفق الرايات و الجيش حولهصفوفا و لم يشهد له الناس عسكرا
  • دعته المنايا فاستجاب لربهو راح إلى الجنات عفا مطهرا
  • فما رزئ الإسلام بعد محمدبمثل أبي حفص فبكيه عبهرا

. عبهر أم ولد له .

و في الحديث الصحيح أن من خير الناس رجلا ممسكا بعنان فرسه في سبيل الله كلما سمع هيعة طار إليها

. كتب أبو بكر إلى خالد بن الوليد و اعلم أن عليك عيونا من الله ترعاك و تراك فإذا لقيت العدو فاحرص على الموت توهب لك الحياة و لا تغسل الشهداء من دمائهم فإن دم الشهيد يكون له نورا يوم القيامة .

عمر لا تزالون أصحاء ما نزعتم و نزوتم يزيد ما نزعتم في القوس و نزوتم على الخيل بعض الخوارج

  • و من يخش أظفار المنايا فإننالبسنا لهن السابغات من الصبر
  • و إن كريه الموت عذب مذاقهإذا ما مزجناه بطيب من الذكر

. حفص منصور بن عمار في قصصه على الغزو و الجهاد فطرحت في المجلس صرة فيها شي ء ففتحت فإذا فيها ضفيرتا امرأة و قد كتبت رأيتك يا ابن عمار تحض على الجهاد و و الله إني لا أملك لنفسي مالا و لا أملك سوى ضفيرتي هاتين و قد ألقيتهما إليك فتالله إلا جعلتهما قيد فرس غاز في سبيل الله فلعل الله أن يرحمني بذلك . فارتج المجلس بالبكاء و الضجيج . لبعض شعراء العجم

  • وا سوءتا لامرئ شبيبتهفي عنفوان و ماؤه خضل
  • راض بنزر المعاش مضطهدعلى تراث الآباء يتكل
  • لا حفظ الله ذاك من رجلو لا رعاه ما أطت الإبل
  • كلا و ربي حتى تكون فتىقد نهكته الأسفار و الرحل
  • مشمرا يطلب الرئاسة أويضرب يوما بهلكه المثل
  • حتى متى تتبع الرجال و لاتتبع يوما لأمك الهبل

عبد الله بن ثعلبة الأزدي

  • فلئن عمرت لأشفينالنفس من تلك المساعي
  • و لأعلمن البطن أنالزاد ليس بمستطاع
  • أما النهار فقد أرىقومي بمرقبة يفاع
  • في قرة هلك و شوكمثل أنياب الأفاعي
  • ترد السباع معي فتحسبنيالسباع من السباع

. مجير الجراد أبو حنبل حارثة بن مر الطائي أجار جرادا نزل به و منع من صيده حتى طار من أرضه فسمي مجير الجراد . و قال هلال بن معاوية الطائي

  • و بالجبلين لنا معقلصعدنا إليه بصم الصعاد
  • ملكناه في أوليات الزمانمن قبل نوح و من قبل عاد
  • و منا ابن مر أبو حنبلأجار من الناس رجل الجراد
  • و زيد لنا و لنا حاتمغياث الورى في السنين الشداد

. و قال يحيى بن منصور الحنفي

  • و لما نأت عنا العشيرة كلهاأنخنا فحالفنا السيوف على الدهر
  • فما أسلمتنا عند يوم كريهةو لا نحن أغضينا الجفون على وتر

و قال آخر

  • أرق لأرحام أراها قريبةلحار بن كعب لا لجرم و راسب
  • و إنا نرى أقدامنا في نعالهمو آنفنا بين اللحى و الحواجب
  • و أقدامنا يوم الوغى و إباءناإذا ما أبينا لا ندر لعاصب

. حاصرت الترك مدينة برذعة من أعمال آذربيجان في أيام هشام بن عبد الملك حصارا شديدا و استضعفتها و كادت تملكها و توجه إليها لمعاونتها سعيد الحرشي من قبل هشام بن عبد الملك في جيوش كثيفة و علم الترك بقربه منهم فخافوا و أرسل سعيد واحدا من أصحابه إلى أهل برذعة سرا يعرفهم وصوله و يأمرهم بالصبر خوفا ألا يدركهم فسار الرجل و لقيه قوم من الترك فأخذوه و سألوه عن حاله فكتمهم فعذبوه فأخبرهم و صدقهم فقالوا إن فعلت ما نأمرك به أطلقناك و إلا قتلناك فقال ما تريدون قالوا أنت عارف بأصحابك ببرذعة و هم يعرفونك فإذا وصلت تحت السور فنادهم إنه ليس خلفي مدد و لا من يكشف ما بكم و إنما بعثت جاسوسا فأجابهم إلى ذلك فلما صار تحت سورها وقف حيث يسمع أهلها كلامه و قال لهم أ تعرفونني قالوا نعم أنت فلان بن فلان قال فإن سعيدا الحرشي قد وصل إلى مكان كذا في مائة ألف سيف و هو يأمركم بالصبر و حفظ البلد و هو مصبحكم أو ممسيكم فرفع أهل برذعة أصواتهم بالتكبير و قتلت الترك ذلك الرجل و رحلوا عنها و وصل سعيد فوجد أبوابها مفتوحة و أهلها سالمين . و قال الراجز

  • من كان ينوي أهله فلا رجعفر من الموت و في الموت وقع

أشرف معاوية يوما فرأى عسكر علي ع بصفين فهاله فقال من طلب عظيما خاطر بعظيمته . و قال الكلحبة

  • إذا المرء لم يغش المكارة أوشكتحبال الهوينى بالفتى أن تقطعا

. و من شعر الحماسة

  • أقول لها و قد طارت شعاعامن الأبطال ويحك لا تراعي
  • فإنك لو سألت بقاء يومعلى الأجل الذي لك لم تطاعي
  • فصبرا في مجال الموت صبرافما نيل الخلود بمستطاع
  • و لا ثوب البقاء بثوب عزفيطوى عن أخي الخنع اليراع
  • سبيل الموت غاية كل حيفداعيه لأهل الأرض داع
  • و من لا يعتبط يسأم و يهرمو تسلمه المنون إلى انقطاع
  • و ما للمرء خير في حياةإذا ما عد من سقط المتاع

. و منه أيضا

و في الشر نجاة حين لا ينجيك إحسان

. و منه أيضا

  • و لم ندر إن جضنا عن الموت جيضةكم العمر باق و المدى متطاول

و منه أيضا

  • و لا يكشف الغماء إلا ابن حرةيرى غمرات الموت ثم يزورها

. و منه أيضا

  • فلا تحسبي أني تخشعت بعدكملشي ء و لا أني من الموت أفرق
  • و لا أن نفسي يزدهيها وعيدكمو لا أنني بالمشي في القيد أخرق

. و منه أيضا

  • سأغسل عني العار بالسيف جالبا على قضاء الله ما كان جالبا
  • و أذهل عن داري و أجعل هدمهالعرصي من باقي المذمة حاجبا
  • و يصغر في عيني تلادي إذا انثنتيميني بإدراك الذي كنت طالبا
  • فإن تهدموا بالغر داري فإنهاتراث كريم لا يبالي العواقبا
  • أخي عزمات لا يطيع على الذييهم به من مفظع الأمر عاتبا
  • إذا هم ألقى بين عينيه عزمهو نكب عن ذكر العواقب جانبا
  • فيا لرزام رشحوا بي مقدماإلى الموت خواضا إليه السباسبا
  • إذا هم لم تردع عزيمة همهو لم يأت ما يأتي من الأمر هائبا
  • و لم يستشر في أمره غير نفسهو لم يرض إلا قائم السيف صاحبا

. و منه أيضا

  • هما خطتا إما إسار و منةو إما دم و القتل بالحر أجدر

و منه أيضا

  • و أنا لقوم لا نرى القتل سبةإذا ما رأته عامر و سلول
  • يقصر حب الموت آجالنا لناو تكرهه آجالهم فتطول
  • و ما مات منا سيد حتف أنفهو لا طل منا حيث كان قتيل
  • تسيل على حد الظبات نفوسناو ليست على غير السيوف تسيل

. و منه أيضا

  • لا يركنن أحد إلى الإحجاميوم الوغى متخوفا لحمام
  • فلقد أراني للرماح دريئةمن عن يميني تارة و أمامي
  • حتى خضبت بما تحدر من دميأكناف سرجي أو عنان لجامي
  • ثم انصرفت و قد أصبت و لم أصبجذع البصيرة قارح الأقدام

. و منه أيضا

  • و إني لدى الحرب الضروس موكلبإقدام نفس لا أريد بقاءها
  • متى يأت هذا الموت لا تلف حاجةلنفسي إلا قد قضيت قضاءها

. كتب عبد الحميد بن يحيى عن مروان بن محمد إلى أبي مسلم كتابا حمل على جمل لعظمه و كثرته و قيل إنه لم يكن في الطول إلى هذه الغاية و قد حمل على جمل تعظيما لأمره و قال لمروان بن محمد إن قرأه خاليا نخب قلبه و إن قرأه في ملإ من

أصحابه ثبطهم و خذلهم فلما وصل إلى أبي مسلم أحرقه بالنار و لم يقرأه و كتب على بياض كان على رأسه و أعاده إلى مروان

  • محا السيف أسطار البلاغة و انتحتإليك ليوث الغاب من كل جانب
  • فإن تقدموا نعمل سيوفا شحيذةيهون عليها العتب من كل عاتب

. و يقال إن أول الكتاب كان لو أراد الله بالنملة صلاحا لما أنبت لها جناحا و كتب أبو مسلم إلى نصر بن سيار و هو أول كتاب صدر عن أبي مسلم إلى نصر و ذلك حين لبس السواد و أعلن بالدعوة في شهر رمضان من سنة تسع و عشرين و مائة أما بعد فإن الله جل ثناؤه ذكر أقواما فقال وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لَئِنْ جاءَهُمْ نَذِيرٌ لَيَكُونُنَّ أَهْدى مِنْ إِحْدَى الْأُمَمِ فَلَمَّا جاءَهُمْ نَذِيرٌ ما زادَهُمْ إِلَّا نُفُوراً اسْتِكْباراً فِي الْأَرْضِ وَ مَكْرَ السَّيِّئِ وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا سُنَّتَ الْأَوَّلِينَ فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلًا وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا . فلما ورد الكتاب إلى نصر تعاظمه أمره و كسر له إحدى عينيه و قال إن لهذا الكتاب لأخوات و كتب إلى مروان يستصرخه و إلى يزيد بن هبيرة يستنجده فقعدا عنه حتى أفضى ذلك إلى خروج الأمر عن بني عبد شمس . الرضي الموسوي رحمه الله تعالى

  • سأمضي للتي لا عيب فيهاو إن لم أستفد إلا عناء
  • و أطلب غاية إن طوحت بيأصابت بي الحمام أو العلاء
  • نماني من أباة الضيم آبأفاض علي تلك الكبرياء
  • و منا كل أغلب مستميتإذا أنت لددته بالذل قاء
  • إذا ما ضيم نمر صفحتيهو قام على براثنه إباء
  • و نأبى أن ينال النصف مناو أن نعطي مقارعنا السواء
  • و لو كان العداء يسوغ فينالما سمنا الورى إلا العداء

. و له

  • سيقطعك المهند ما تمنىو يعطيك المثقف ما تشاء
  • و ما ينجي من الغمرات إلاطعان أو ضراب أو رماء

. و من أهل الإباء الذين كرهوا الدنية و اختاروا عليها المنية عبد الله بن الزبير تفرق عنه لما حاربه الحجاج بمكة و حصره في الحرم عامة أصحابه و خرج كثير منهم إلى الحجاج في الأمان حتى حمزة و خبيب ابناه فدخل عبد الله على أمه أسماء بنت أبي بكر الصديق و كانت قد كف بصرها و هي عجوز كبيرة فقال لها خذلني الناس حتى ولدي و أهلي و لم يبق معي إلا من ليس عنده من الدفع أكثر من ساعة و القوم يعطونني من الدنيا ما سألت فما رأيك فقالت أنت يا بني أعلم بنفسك إن كنت تعلم أنك على حق و إليه تدعو فامض له فقد قتل أكثر أصحابك فلا تمكن من رقبتك يتلاعب بها غلمان بني أمية و إن كنت إنما أردت الدنيا فبئس العبد أنت أهلكت

نفسك و أهلكت من قتل معك و إن كنت قاتلت على الحق فما وهن أصحابك إلا ضعفت فليس هذا فعل الأحرار و لا أهل الدين و كم خلودك في الدنيا القتل أحسن . فدنا عبد الله منها فقبل رأسها و قال هذا و الله رأيي و الله ما ركنت إلى الدنيا و لا أحببت الحياة فيها و ما دعاني إلى الخروج إلا الغضب لله تعالى عز و جل أن تستحل محارمه و لكنني أحببت أن أعلم رأيك فقد زدتني بصيرة فانظري يا أماه أني مقتول يومي هذا فلا يشتد جزعك و سلمي لأمر الله فإن ابنك لم يتعمد إتيان منكر و لا عملا بفاحشة و لم يجر في حكم الله و لم يظلم مسلما و لا معاهدا و لا بلغني ظلم عن عامل من عمالي فرضيت به بل أنكرته و لم يكن شي ء عندي آثر من رضا الله . اللهم إني لا أقول هذا تزكية لنفسي أنت أعلم بي و لكني أقوله تعزية لأمي لتسلو عني فقالت إني لأرجو من الله أن يكون عزائي فيك حسنا إن تقدمتني فاخرج لأنظر إلى ما ذا يصير أمرك فقال جزاك الله خيرا يا أمي فلا تدعي الدعاء لي حيا و ميتا قالت لا أدعه أبدا فمن قتل على باطل فقد قتلت على حق ثم قالت اللهم ارحم طول ذلك القيام في الليل الطويل و ذلك النحيب في الظلماء و ذلك الصوم في هواجر مكة و المدينة و بره بأبيه و بي اللهم إني قد أسلمت لأمرك و رضيت بما قضيت فيه فأثبني عليه ثواب الصابرين . و قد روي في قصة عبد الله مع أمه أسماء رواية أخرى أنه لما دخل عليها و عليه الدرع و المغفر و هي عمياء لا تبصر وقف فسلم ثم دنا فتناول يدها فقبلها قالت هذا وداع فلا تبعد فقال نعم إنما جئت مودعا إني لأرى هذا اليوم آخر أيامي من الدنيا و اعلمي يا أمي أني إذا قتلت فإنما أنا لحم لا يضرني ما صنع بي فقالت صدقت يا بني أقم على بصيرتك و لا تمكن ابن أبي عقيل منك ادن مني لأودعك فدنا منها فقبلته

و عانقته فوجدت مس الدرع فقالت ما هذا صنع من يريد ما تريد فقال إنما لبسته لأشد منك قالت إنه لا يشد مني ثم انصرف عنها و هو يقول

  • إني إذا أعرف يومي أصبرإذ بعضهم يعرف ثم ينكر

. و أقام أهل الشام على كل باب من أبواب الحرم رجالا و قائدا فكان لأهل حمص الباب الذي يواجه باب الكعبة و لأهل دمشق باب بني شيبة و لأهل الأردن باب الصفا و لأهل فلسطين باب جمع و لأهل قنسرين باب بني سهم و خرج ابن الزبير فمرة يحمل هاهنا و مرة يحمل هاهنا و كأنه أسد لا يقدم عليه الرجال و أرسلت إليه زوجته أ أخرج فأقاتل معك فقال لا و أنشد

  • كتب القتل و القتال عليناو على المحصنات جر الذيول

. فلما كان الليل قام يصلي إلى قريب السحر ثم أغفى محتبيا بحمائل سيفه ثم قام فتوضأ و صلى و قرأ ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ ثم قال بعد انقضاء صلاته من كان عني سائلا فإني في الرعيل الأول ثم أنشد

  • و لست بمبتاع الحياة بسبةو لا مرتق من خشية الموت سلما

. ثم حمل حتى بلغ الحجون فرمي بآجرة فأصابت وجهه فدمي فلما وجد سخونة الدم يسيل على وجهه أنشد

  • و لسنا على الأعقاب تدمى كلومناو لكن على أقدامنا تقطر الدما

. ثم حمل على أهل الشام فغاص فيهم و اعتوروه بأسيافهم حتى سقط و جاء الحجاج

فوقف عليه و هو ميت و معه طارق بن عمرو فقال ما ولدت النساء أذكر من هذا و بعث برأسه إلى المدينة فنصب بها ثم حمل إلى عبد الملك . أبو الطيب المتنبي

  • أطاعن خيلا من فوارسها الدهروحيدا و ما قولي كذا و معي الصبر
  • و أشجع مني كل يوم سلامتيو ما ثبتت إلا و في نفسها أمر
  • تمرست بالآفات حتى تركتهاتقول أ مات الموت أم ذعر الذعر
  • و أقدمت إقدام الأبي كأن ليسوى مهجتي أو كان لي عندها وتر
  • ذر النفس تأخذ حظها قبل بينهافمفترق جاران دارهما العمر
  • و لا تحسبن المجد زقا و قينةفما المجد إلا السيف و الفتكة البكر
  • و تضريب هامات الملوك و أن ترىلك الهبوات السود و العسكر المجر
  • و تركك في الدنيا دويا كأنماتداول سمع المرء أنمله العشر

. و قال ابن حيوس

  • و لست كمن أخنى عليه زمانهفظل على أحداثه يتعتب
  • تلذ له الشكوى و إن لم يفد بهاصلاحا كما يلتذ بالحك أجرب
  • و لكنني أحمي ذماري بعزمةتنوب مناب السيف و السيف مقضب
  • و ليس الفتى من لم تسم جسمه الظباو يحطم فيه من قنا الخط أكعب

. و له أيضا

  • أخفق المترف الجنوح إلى الخفضو فاز المخاطر المقدام
  • و إذا ما السيوف لم تشهد الحربفسيان صارم و كهام

. و ممن تقبل مذاهب الأسلاف في إباء الضيم و كراهية الذل و اختار القتل على ذلك و أن يموت كريما أبو الحسين زيد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب أمه أم ولد و كان السبب في خروجه و خلعه طاعة بني مروان أنه كان يخاصم عبد الله بن حسن بن حسن بن علي بن أبي طالب ع في صدقات علي ع هذا يخاصم عن بني حسين و هذا عن بني حسن فتنازعا يوما عند خالد بن عبد الملك بن الحارث بن الحكم أمير المدينة فأغلظ كل واحد منهما لصاحبه فسر خالد بن عبد الملك بذلك و أعجبه سبابهما و قال لهما حين سكنا اغدوا علي فلست بابن عبد الملك إن لم أفصل بينكما غدا فباتت المدينة تغلي كالمرجل فمن قائل يقول قال زيد كذا و قائل يقول قال عبد الله كذا فلما كان الغد جلس خالد في المسجد و جمع الناس فمن بين شامت و مغموم و دعا بهما و هو يحب أن يتشاتما فذهب عبد الله يتكلم فقال زيد لا تعجل يا أبا محمد أعتق زيد ما يملك إن خاصمك إلى خالد أبدا ثم أقبل على خالد فقال له أجمعت ذرية رسول الله ص لأمر ما كان يجمعهم عليه أبو بكر و لا عمر فقال خالد أ ما لهذا السفيه أحد يكلمه . فتكلم رجل من الأنصار من آل عمرو بن حزم فقال يا ابن أبي تراب و يا ابن

حسين السفيه أ ما ترى عليك لوال حقا و لا طاعة فقال زيد اسكت أيها القحطاني فإنا لا نجيب مثلك فقال الأنصاري و لم ترغب عني فو الله إني لخير منك و أبي خير من أبيك و أمي خير من أمك فتضاحك زيد و قال يا معشر قريش هذا الدين قد ذهب أ فذهبت الأحساب فتكلم عبد الله بن واقد بن عبد الله بن عمر بن الخطاب فقال كذبت أيها القحطاني و الله لهو خير منك نفسا و أبا و أما و محتدا و تناوله بكلام كثير و أخذ كفا من الحصى فضرب به الأرض و قال إنه و الله ما لنا على هذا من صبر و قام .

فقام زيد أيضا و شخص من فوره إلى هشام بن عبد الملك فجعل هشام لا يأذن له و زيد يرفع إليه القصص و كلما رفع إليه قصة كتب هشام في أسفلها ارجع إلى أرضك فيقول زيد و الله لا أرجع إلى ابن الحارث أبدا ثم أذن له بعد حبس طويل و هشام في علية له فرقي زيد إليها و قد أمر هشام خادما له أن يتبعه حيث لا يراه زيد و يسمع ما يقول فصعد زيد و كان بادنا فوقف في بعض الدرجة فسمعه الخادم و هو يقول ما أحب الحياة إلا من ذل فأخبر الخادم هشاما بذلك فلما قعد زيد بين يدي هشام و حدثه حلف له على شي ء فقال هشام لا أصدقك فقال زيد إن الله لا يرفع أحدا عن أن يرضى بالله و لم يضع أحدا عن أن يرضى بذلك منه قال له هشام إنه بلغني أنك تذكر الخلافة و تتمناها و لست هناك لأنك ابن أمة فقال زيد إن لك جوابا قال تكلم قال إنه ليس أحد أولى بالله و لا أرفع درجة عنده من نبي ابتعثه و هو إسماعيل بن إبراهيم و هو ابن أمة قد اختاره الله لنبوته و أخرج منه خير البشر فقال هشام فما يصنع أخوك البقرة فغضب زيد حتى كاد يخرج من إهابه ثم قال سماه رسول الله ص الباقر و تسميه أنت البقرة لشد ما اختلفتما لتخالفنه في الآخرة كما خالفته في الدنيا فيرد الجنة و ترد النار .

فقال هشام خذوا بيد هذا الأحمق المائق فأخرجوه فأخذ الغلمان بيده فأقاموه فقال هشام احملوا هذا الخائن الأهوج إلى عامله فقال زيد و الله لئن حملتني إليه لا أجتمع أنا و أنت حيين و ليموتن الأعجل منا فأخرج زيد و أشخص إلى المدينة و معه نفر يسيرونه حتى طردوه عن حدود الشام فلما فارقوه عدل إلى العراق و دخل الكوفة و بايع لنفسه فأعطاه البيعة أكثر أهلها و العامل عليها و على العراق يومئذ يوسف بن عمر الثقفي فكان بينهما من الحرب ما هو مذكور في كتب التواريخ و خذل أهل الكوفة زيدا و تخلف معه ممن تابعه نفر يسير و أبلى بنفسه بلاء حسنا و جهادا عظيما حتى أتاه سهم غرب فأصاب جانب جبهته اليسرى فثبت في دماغه فحين نزع منه مات ع . عنف محمد بن عمر بن علي بن أبي طالب ع زيدا لما خرج و حذره القتل و قال له إن أهل العراق خذلوا أباك عليا و حسنا و حسينا ع و إنك مقتول و إنهم خاذلوك فلم يثن ذلك عزمه و تمثل

  • بكرت تخوفني الحتوف كأننيأصبحت عن غرض الحتوف بمعزل
  • فأجبتها إن المنية منهللا بد أن أسقى بذاك المنهل
  • إن المنية لو تمثل مثلتمثلي إذا نزلوا بضيق المنزل
  • فاقني حياءك لا أبا لك و اعلميأني امرؤ سأموت إن لم أقتل

العلوي البصري صاحب الزنج يقول

  • و إذا تنازعني أقول لها قريموت الملوك على صعود المنبر
  • ما قد قضى سيكون فاصطبري لهو لك الأمان من الذي لم يقدر

. و قال أيضا

  • إني و قومي في أنساب قومهمكمسجد الخيف في بحبوحة الخيف
  • ما علق السيف منا بابن عاشرةإلا و عزمته أمضى من السيف

. بعض الطالبيين

  • و إنا لتصبح أسيافناإذا ما انتضين ليوم سفوك
  • منابرهن بطون الأكفو أغمادهن رءوس الملوك

. بعض الخوارج يصف أصحابه

  • و هم الأسود لدى العرين بسالةو من الخشوع كأنهم أحبار
  • يمضون قد كسروا الجفون إلى الدعامتبسمين و فيهم استبشار
  • فكأنما أعداؤهم أحبابهمفرحا إذا خطر القنا الخطار
  • يردون حومات الحمام و إنهاتالله عند نفوسهم لصغار
  • و لقد مضوا و أنا الحبيب إليهمو هم لدي أحبة أبرار
  • قدر يخلفني و يمضيهم بهيا لهف كيف يفوتني المقدار

و في الحديث المرفوع خلقان يحبهما الله الشجاعة و السخاء

. كان بشر بن المعتمر من قدماء شيوخنا رحمه الله تعالى يقول بتفضيل علي ع

و يقول كان أشجعهم و أسخاهم و منه سرى القول بالتفضيل إلى أصحابنا البغداديين قاطبة و في كثير من البصريين . دخل النضر بن راشد العبدي على امرأته في حرب الترك بخراسان في ولاية الجنيد بن عبد الرحمن المري في خلافة هشام بن عبد الملك و الناس يقتتلون فقال لها كيف تكونين إذا أتيت بي في لبد قتيلا مضرجا بالدماء فشقت جيبها و دعت بالويل فقال حسبك لو أعولت علي كل أنثى لعصيتها شوقا إلى الجنة ثم خرج فقاتل حتى قتل و حمل إلى امرأته في لبد و دمه يقطر من خلاله . قال أبو الطيب المتنبي

  • إذا غامرت في شرف مرومفلا تقنع بما دون النجوم
  • فطعم الموت في أمر حقيركطعم الموت في أمر عظيم
  • يرى الجبناء إن الجبن حزمو تلك خديعة الطبع اللئيم
  • و كل شجاعة في المرء تغنيو لا مثل الشجاعة في الحكيم

. و قال

  • إذا لم تجد ما يبتر العمر قاعدافقم و اطلب الشي ء الذي يبتر العمرا

. و قال

  • أهم بشي ء و الليالي كأنهاتطاردني عن كونه و أطارد
  • وحيدا من الخلان في كل بلدةإذا عظم المطلوب قل المساعد

قيل لأبي مسلم في أيام صباه نراك تنظر إلى السماء كثيرا كأنك تسترق السمع أو تنتظر نزول الوحي قال لا و لكن لي همة عالية و نفس تتطلع إلى معالي الأمور مع عيش كعيش الهمج و الرعاع و حال متناهية في الاتضاع قيل فما الذي يشفي علتك و يروي غلتك قال الملك قيل فاطلب الملك قال إن الملك لا يطلب هكذا قيل فما تصنع و أنت تذوب حسرا و تموت كمدا قال سأجعل بعض عقلي جهلا و أطلب به ما لا يطلب إلا بالجهل و أحرس بالباقي ما لا يحرس إلا بالعقل فأعيش بين تدبير ضدين فإن الخمول أخو العدم و الشهرة أخت الكون . قال ابن حيوس

  • أمواتهم بالذكر كالأحياءو لحيهم فضل على الأحياء
  • نزلوا على حكم المروءة و امتطوابالبأس ظهر العزة القعساء
  • و العز لا يبقى لغير معودأن يكشف الغماء بالغماء
  • لا تحسب الضراء ضراء إذاأفضت بصاحبها إلى السراء

. و قال

  • و هي الرئاسة لا تبوح بسرهاإلا لأروع لا يباح ذماره
  • يحمي حماه قلبه و لسانهو تذود عنه يمينه و يساره
  • لا العذل ناهيه و لا الحرص الذيأمر النفوس بشحها أماره
  • فليعلم الساعي ليبلغ ذا المدىأن الطريق كثيرة أخطاره

كان ثابت قطنة في خيل عبد الله بن بسطام في فتح شكند من بلاد الترك في أيام هشام بن عبد الملك فاشتدت شوكة الترك و انحاز كثير من المسلمين و استؤسر منهم خلق فقال ثابت و الله لا ينظر إلي بنو أمية غدا مشدودا في الحديد أطلب الفداء اللهم إني كنت ضيف ابن بسطام البارحة فاجعلني ضيفك الليلة ثم حمل و حمل معه جماعة فكسرتهم الترك فرجع أصحابه و ثبت هو فرمي برذونه فشب و ضربه فأقدم فصرع ثابت و ارتث فقال اللهم إنك استجبت دعوتي و أنا الآن ضيفك فاجعل قراي الجنة فنزل تركي فأجهز عليه . قال يزيد بن المهلب لابنه خالد و قد أمره على جيش في حرب جرجان يا بني إن غلبت على الحياة فلا تغلبن علي الموت و إياك أن أراك غدا عندي مهزوما .

عن النبي ص الخير في السيف و الخير مع السيف و الخير بالسيف

كما يقال المنية و لا الدنية و النار و لا العار و السيف و لا الحيف . قال سيف بن ذي يزن حين أعانه بوهرز الديلمي و من معه لأنوشروان أيها الملك أين تقع ثلاثة آلاف من خمسين ألفا فقال يا أعرابي كثير الحطب يكفيه قليل النار . لما حبس مروان بن محمد إبراهيم الإمام خرج أبو العباس السفاح و أخوه أبو جعفر و عبد الوهاب و محمد ابنا إبراهيم الإمام و عيسى و صالح و إسماعيل و عبد الله و عبد الصمد أبناء علي بن عبد الله بن العباس و عيسى بن موسى بن محمد بن علي بن عبد الله بن العباس و يحيى بن جعفر بن تمام بن العباس من الحميمة من أرض السراة يطلبون الكوفة و قد كان داود بن علي بن عبد الله بن العباس و ابنه موسى بن داود بالعراق فخرجا يطلبان الشام فتلقاهما أبو العباس و أهل بيته بدومة الجندل فسألهم داود عن

خروجهم فأخبروه أنهم يريدون الكوفة ليظهروا بها و يدعوا إلى البيعة لأبي العباس فقال يا أبا العباس يظهر أمرك الآن بالكوفة و مروان بن محمد شيخ بني أمية بحران مطل على العراق في جيوش أهل الشام و الجزيرة و يزيد بن عمر بن هبيرة شيخ العرب بالعراق في فرسان العرب فقال يا عم من أحب الحياة ذل ثم تمثل بقول الأعشى

  • فما ميتة إن متها غير عاجزبعار إذا ما غالت النفس غولها

. فقال داود لابنه موسى صدق ابن عمك ارجع بنا معه فإما أن نهلك أو نموت كراما . و كان عيسى بن موسى يقول بعد ذلك إذا ذكر خروجهم من الحميمة يريدون الكوفة إن ثلاثة عشر رجلا خرجوا من ديارهم و أهليهم يطلبون ما طلبنا لعظيمة هممهم كبيرة نفوسهم شديدة قلوبهم . أبو الطيب المتنبي

  • و إذا كانت النفوس كباراتعبت في مرادها الأجسام

. و له

  • إلى أي حين أنت في زي محرمو حتى متى في شقوة و إلى كم
  • و إلا تمت تحت السيوف مكرماتمت و تقاسى الذل غير مكرم
  • فثب واثقا بالله وثبة ماجديرى الموت في الهيجا جنى النحل في الفم

و قال آخر

  • إن تقتلوني فآجال الرجال كماحدثت قتل و ما بالقتل من عار
  • و إن سلمت لوقت بعده فعسىو كل شي ء إلى حد و مقدار

. خطب الحجاج فشكا سوء ضاعة أهل العراق فقام إليه جامع المحاربي فقال أيها الأمير دع ما يباعدهم منك إلى ما يقربهم إليك و التمس العافية ممن دونك تعطها ممن فوقك فلو أحبوك لأطاعوك إنهم ما شنئوك بنسبك و لا لبأوك و لكن لإيقاعك بعد وعيدك و وعيدك بعد وعدك . فقال الحجاج ما أراني أرد بني اللكيعة إلى طاعتي إلا بالسيف فقال جامع أيها الأمير إن السيف إذا لاقى السيف ذهب الخيار فقال الحجاج الخيار يومئذ لله فقال أجل و لكنك لا تدري لمن يجعله الله فقال يا هناه إيها فإنك من محارب فقال جامع

  • و للحرب سمينا فكنا محارباإذا ما القنا أمسى من الطعن أحمرا

. و من الشعر الجيد في تحسين الإباء و الحمية و التحريض على النهوض و الحرب و طلب الملك و الرئاسة قصيدة عمارة اليمني شاعر المصريين في فخر الدين تورانشاه بن أيوب التي يغريه فيها بالنهوض إلى اليمن و الاستيلاء على ملكها و صادفت هذه القصيدة محلا قابلا و ملك تورانشاه اليمن بما هزت هذه القصيدة من عطفه و حركت من عزمه و أولها

  • العلم مذ كان محتاج إلى العلمو شفرة السيف تستغني عن القلم
  • و خير خيلك إن غامرت في شرفعزم يفرق بين الساق و القدم
  • إن المعالي عروس غير واصلةما لم تخلق رادءيها بنضح دم
  • ترى مسامع فخر الدين تسمع ماأملاه خاطر أفكاري على قلمي
  • فإن أصبت فلي حظ المصيب و إنأخطأت قصدك فاعذرني و لا تلم
  • كم تترك البيض في الأجفان ظامئةإلى الموارد في الأعناق و القمم
  • و مقلة المجد نحو العزم شاخصةفاترك قعودك عن إدراكها و قم
  • فعمك الملك المنصور سومهامن الفرات إلى مصر بلا سأم
  • و اخلق لنفسك أمرا لا تضاف بهإلى سواك و أور النار في العلم
  • و انه المشيرين إن لجت نصيحتهمأو لا فأنعم على العميان بالصمم
  • و اعزم و صمم فقد طالت و قد سمجتقضية لفظتها ألسن الأمم
  • فرب أمر يهاب الناس غايتهو الأمر أهون فيه من يد لفم
  • فكيف إن نهضت فيما هممت بهأسد تسير من الخطى في أجم
  • لا يدرك المجد إلا كل مقتحمفي موج ملتطم أو فوج مضطرم
  • لا ينقض الخطوة الأولى بثانيةو لا يفكر في العقبى من الندم
  • كأنما السيف أفتاه بقتلهمفي فتح مكة حل القتل في الحرم
  • و لم يراعوا لعثمان و لا عمرو لا الحسين ذمام الأشهر الحرم
  • فما تروم سوى فتح صوارمهيضحكن في كل يوم عابس البهم
  • حتى كأن لسان السيف في يدهيروي الشريعة عن عاد و عن إرم
  • هذا ابن تومرت قد كانت بدايتهفيما يقول الورى لحما على وضم
  • و قد ترقى إلى أن صار طالعةمن الكواكب بالأنفاس و الكظم
  • و كان أول هذا الدين من رجلسعى إلى أن دعوه سيد الأمم

. كذب لم يظهر الدين الحنيف المقدس على الأديان بسعي البشر بل بالتأييد الإلهي و السر الرباني صلوات الله و سلامه على القائم به و المتحمل له

  • و البدر يبدو هلالا ثم يكشف بالأنوارما سترته شملة الظلم
  • و الغيث فهو كما قد قيل أولهقطر و بدء خراب السد بالعرم
  • تنمو قوى الشي ء بالتدريج إن رزقتلطفا و يقوى شرار النار بالضرم
  • حاسب ضميرك عن رأي أتاك و قلنصيحة وردت من غير متهم
  • أقسمت ما أنت ممن جل همتهما راق من نعم أو رق من نعم
  • و إنما أنت مرجو لواحدةبنى بها الدهر مجدا غير منهدم
  • كأنني بالليالي و هي هاتفةقد صم سمع رجال دونها و عمي
  • و بالعلى كلما لاقتك قائلةأهلا بمنشر آمالي من الرمم

. و من أباة الضيم الذين اختاروا القتل على الأسر و الموت على الدنية مصعب بن الزبير كان أمير العراقين من قبل عبد الله بن الزبير و كان قد كسر جيوش عبد الملك مرارا و أعياه أمره فخرج إليه من الشام بنفسه فليم في ذلك و قيل له إنك تغرر بنفسك و خلافتك فقال إنه لا يقوم لحرب مصعب غيري هذا أمر يحتاج إلى أن يقوم به شجاع ذو رأي و ربما بعثت شجاعا و لا رأي له أو ذا رأي و لا شجاعة عنده و أنا بصير بالحرب شجاع بالسيف فلما أجمع على الخروج إلى حرب مصعب جاءته

امرأته عاتكة بنت يزيد بن معاوية فالتزمته و بكت لفراقه و بكى جواريها حولها فقال عبد الملك قاتل الله ابن أبي جمعة كأنه شاهد هذه الصورة حيث يقول

  • إذا هم بالأعداء لم يثن عزمهحصان عليها نظم در يزينها
  • نهته فلما لم تر النهي عاقهبكت فبكى مما عراها قطينها

. فسار عبد الملك حتى إذا كان بمسكن من أرض العراق و قد دنا منه عسكر مصعب تقاعد بمصعب أصحابه و قواده و خذلوه فقال لابنه عيسى الحق بمكة فانج بنفسك و أخبر عمك عبد الله بما صنع أهل العراق بي و دعني فإني مقتول فقال لا تتحدث نساء قريش أني فررت عنك و لكن أقاتل دونك حتى نقتل فالفرار عار و لا عار في القتل ثم قاتل دونه حتى قتل و خف من يحامي عن مصعب من أهل العراق و أيقن بالقتل فأنفذ عبد الملك إليه أخاه محمد بن مروان فأعطاه الأمان و ولاية العراقين أبدا ما دام حيا و ألفي ألف درهم صلة فأبى و قال إن مثلي لا ينصرف عن هذا المكان إلا غالبا أو مقتولا فشد عليه أهل الشام و رموه بالنبل فأثخنوه و طعنه زائدة بن قيس بن قدامة السعدي و نادى يا لثارات المختار فوقع إلى الأرض فنزل إليه عبد الملك بن زياد بن ظبيان فاحتز رأسه و حمله إلى عبد الملك . لما حمل رأس مصعب إلى عبد الملك بكى و قال لقد كان أحب الناس إلي و أشدهم مودة لي و لكن الملك عقيم . كتب مصعب إلى سكينة بنت الحسين ع و كانت زوجته لما شخص إلى حرب عبد الملك و هي بالكوفة بعد ليال من فراقها

  • و كان عزيزا إن أبيت و بينناحجاب فقد أصبحت مني على عشر
  • و أبكاهما و الله للعين فاعلميإذا ازددت مثليها فصرت على شهر
  • و أنكى لقلبي منهما اليوم أننيأخاف بألا نلتقي آخر الدهر

. ثم أرسل إليها و أشخصها فشهدت معه حرب عبد الملك فدخل عليها يوم قتل و قد نزع ثيابه ثم لبس غلالة و توشح بثوب واحد و هو محتضن سيفه فعلمت أنه غير راجع فصاحت وا حزناه عليك يا مصعب فالتفت إليها و قال إن كل هذا في قلبك قالت و ما أخفي أكثر قال لو كنت أعلم هذا لكان لي و لك شأن ثم خرج فلم يرجع . فقال عبد الملك يوما لجلسائه من أشجع الناس فقالوا قطري شبيب فلان و فلان قال عبد الملك بل رجل جمع بين سكينة بنت الحسين و عائشة بنت طلحة و أمة الحميد بنت عبد الله بن عامر بن كريز و قلابة ابنة زبان بن أنيف الكلبي سيد العرب و ولي العراقين خمس سنين فأصاب كذا و كذا ألف درهم و أعطي الأمان على ذلك كله و على ولايته و ماله فأبى و مشى بسيفه إلى الموت حتى قتل ذاك مصعب بن الزبير لا من قطع الجسور مرة هاهنا و مرة هاهنا . سئل سالم بن عبد الله بن عمر أي ابني الزبير أشجع فقال كلاهما جاءه الموت و هو ينظر إليه . لما وضع رأس مصعب بين يدي عبد الملك أنشد

  • لقد أردى الفوارس يوم حسيغلاما غير مناع المتاع
  • و لا فرح بخير إن أتاهو لا هلع من الحدثان لاع
  • و لا وقافة و الخيل ترديو لا خال كأنبوب اليراع

كان ابن ظبيان يقول ما ندمت على شي ء ندمي على ألا أكون لما حملت إلى عبد الملك رأس مصعب فسجد قتلته في سجدته فأكون قد قتلت ملكي العرب في يوم واحد . قال رجل لعبد الله بن ظبيان بما ذا تحتج عند الله عز و جل غدا و قد قتلت مصعبا قال إن تركت أحتج كنت أخطب من صعصعة بن صوحان . كان مصعب لما خرج إلى حرب عبد الملك سأل عن الحسين بن علي ع و كيف كان قتله فجعل عروة بن المغيرة يحدث عن ذلك فقال متمثلا بقول سليمان بن قتة

  • و إن الألى بالطف من آل هاشمتأسوا فسنوا للكرام التأسيا

. قال عروة فعلمت أن مصعبا لا يفر . لما كان يوم السبخة و عسكر الحجاج بإزاء شبيب قال له الناس أيها الأمير لو تنحيت عن هذه السبخة فإنها منتنة الريح قال ما تنحونني و الله إليه أنتن و هل ترك مصعب لكريم مفرا ثم أنشد قول الكلحبة

  • إذا المرء لم يغش الكريهة أوشكتحبال الهوينى بالفتى أن تقطعا

. و روى أبو الفرج في كتاب الأغاني خطبة عبد الله بن الزبير في قتل مصعب برواية هي أتم مما ذكرناه نحن فيما تقدم قال لما أتي خبر المصعب إلى مكة أضرب عبد الله بن الزبير عن ذكره أياما حتى تحدث به جميع أهل مكة في الطريق ثم صعد المنبر فجلس عليه مليا لا يتكلم فنظر الناس إليه و إن الكآبة على وجهه لبادية و إن

جبينه ليرشح عرفا فقال واحد لآخر ما له لا يتكلم أ تراه يهاب النطق فو الله إنه لخطيب فما تراه يهاب قال أراه يريد أن يذكر قتل المصعب سيد العرب فهو يقطع بذلك فابتدأ فقال الحمد لله الذي له الخلق و الأمر ملك الدنيا و الآخرة يعز من يشاء و يذل من يشاء إلا أنه لا يذل من كان الحق معه و إن كان مفردا ضعيفا و لا يعز من كان الباطل معه و إن كان ذا عدد و كثرة ثم قال أتانا خبر من العراق بلد الغدر و الشقاق فساءنا و سرنا أتانا أن مصعبا قتل رحمه الله فأما الذي أحزننا من ذلك فإن لفراق الحميم لذعة و لوعة يجدها حميمه عند المصيبة ثم يرعوي ذو الرأي و الدين إلى جميل الصبر و أما الذي سرنا منه فإن قتله كان له شهادة و إن الله جاعل لنا و له في ذلك الخيرة ألا إن أهل العراق باعوه بأقل الأثمان و أخسرها و أسلموه إسلام النعم المخطمة فقتل و إن قتل لقد قتل أبوه و عمه و أخوه و كانوا الخيار الصالحين و إنا و الله ما نموت حتف آنافنا ما نموت إلا قتلا قتلا و قعصا قعصا بين قصد الرماح و تحت ظلال السيوف ليس كما تموت بنو مروان و الله ما قتل منهم رجل في جاهلية و لا إسلام و إنما الدنيا عارية من الملك القهار الذي لا يزول سلطانه و لا يبيد ملكه فإن تقبل الدنيا علي لا آخذها أخذ اللئيم البطر و إن تدبر عني لا أبكي عليها بكاء الخرف المهتر ثم نزل .

و قال الطرماح بن حكيم و كان يرى رأي الخوارج

  • و إني لمقتاد جوادي فقاذفبه و بنفسي اليوم إحدى المتالف
  • لأكسب مالا أو أءوب إلى غنىمن الله يكفيني عداة الخلائف
  • فيا رب إن حانت وفاتي فلا تكنعلى شرجع يعلى بخضر المطارف
  • و لكن قبري بطن نسر مقيلهبجو السماء في نسور عواكف
  • و أمسي شهيدا ثاويا في عصابةيصابون في فج من الأرض خائف
  • فوارس أشتات يؤلف بينهمهدى الله نزالون عند المواقف

. قال ابن شبرمة مررت يوما في بعض شوارع الكوفة فإذا بنعش حوله رجال و عليه مطرف خز أخضر فسألت عنه فقيل الطرماح فعلمت أن الله تعالى لم يستجب له . و قال محمد بن هانئ

  • و لم أجد الإنسان إلا ابن سعيهفمن كان أسعى كان بالمجد أجدرا
  • و بالهمة العلياء ترقي إلى العلافمن كان أعلى همه كان أظهرا
  • و لم يتأخر من أراد تقدماو لم يتقدم من أراد تأخرا

. الرضي الموسوي رحمه الله تعالى

  • و من أخرته نفسه مات عاجزاو من قدمته نفسه مات سيدا

و له رحمه الله

  • ما مقامي على الهوان و عنديمقول صارم و أنف حمي
  • و إباء محلق بي عن الضيمكما زاغ طائر وحشي

. أبو الطيب المتنبي

  • تقولين ما في الناس مثلك عاشقجدي مثل من أحببته تجدي مثلي
  • محب كنى بالبيض عن مرهفاتهو بالحسن في أجسامهن عن الصقل
  • و بالسمر عن سمر القنا غير أننيجناها أحبائي و أطرافها رسلي
  • عدمت فؤادا لم يبت فيه فضلةلغير ثنايا الغر و الحدق النجل
  • تريدين إدراك المعالي رخيصةو لا بد دون الشهد من أبر النحل

. ابن الهبارية الهمم العلية و المهج الأبية تقرب المنية منك أو الأمنية . أبو تمام

  • فتى النكبات من يأوي إذا ماقطفن به إلى خلق و ساع
  • يثير عجاجة في كل فجيهيم بها عدي بن الرقاع
  • يخوض مع السباع الماء حتىلتحسبه السباع من السباع
  • فلب العزم إن حاولت يومابأن تستطيع غير المستطاع
  • فلم تركب كناجية المهاريو لم تركب همومك كالزماع

. و له أيضا

  • إن خيرا مما رأيت من الصفحعن النائبات و الإغماض
  • غربة تقتدي بغربة قيسبن زهير و الحارث بن مضاض
  • غرضي نكبتين ما فتلا رأيافخافا عليه نكث انتقاض
  • من أبن البيوت أصبح في ثوبمن العيش ليس بالفضفاض
  • صلتان أعداؤه حيث حلوافي حديث من ذكره مستفاض
  • و الفتى من تعرقته اللياليو الفيافي كالحية النضناض
  • كل يوم له بصرف اللياليفتكة مثل فتكة البراض

. و له أيضا

  • إن تريني ترى حساما صقيلامشرفيا من السيوف الحداد
  • ثاني الليل ثالث البيد و السيرنديم النجوم ترب السهاد

أخذ هذا اللفظ أبو عبادة البحتري فقال

  • يا نديمي بالسواجير من شمسبن عمرو و بحتر بن عتود
  • اطلبا ثالثا سواي فإنيرابع العيس و الدجى و البيد
  • لست بالعاجز الضعيف و لا القائليوما إن الغنى بالجدود
  • و إذا استصعبت مقادة أمرسهلته أيدي المهاري القود

. و قال الرضي رحمه الله تعالى

  • و لم أر كالرجاء اليوم شيئاتذل له الجماجم و الرقاب
  • و بعض العدم مأثرة و فخرو بعض المال منقصة و عاب
  • بناني و العنان إذا نبت بيربا أرض و رجلي و الركاب
  • و قد عرفت توقلي اللياليكما عرفت توقلي العقاب
  • لأمنع جانبا و أفيد عزاو عز الموت ما عز الجناب
  • إذا هول دعاك فلا تهبهفلم يبق الذين أبوا و هابوا
  • كليب عافصته يد و أودىعتيبة يوم أقعصه ذؤاب
  • سواء من أقل الترب مناو من وارى معالمه التراب
  • و إن مزايل العيش اعتباطامساو للذين بقوا و شابوا
  • و أولنا العناء إذا طلعناإلى الدنيا و آخرنا الذهاب
  • إلى كم ذا التردد في الأمانيو كم يلوي بناظري السراب
  • و لا نقع يثار و لا قتامو لا طعن يشب و لا ضراب
  • و لا خيل معقدة النواصييموج على شكائمها اللعاب
  • عليها كل ملتهب الحواشييصيب من العدو و لا يصاب
  • سأخطبها بحد السيف فعلاإذا لم يغن قول أو خطاب
  • و آخذها و إن رغمت أنوفمغالبة و إن ذلت رقاب

. قعد سليمان بن عبد الملك يعرض و يفرض فأقبل فتى من بني عبس وسيم فأعجبه فقال ما اسمك قال سليمان قال ابن من قال ابن عبد الملك فأعرض عنه و جعل يفرض لمن دونه فعلم الفتى أنه كره موافقة اسمه و اسم أبيه فقال يا أمير المؤمنين لا عدمت اسمك و لا شقي اسم يوافق اسمك فافرض فإنما أنا سيف بيدك إن ضربت به قطعت و إن أمرتني أطعت و سهم في كنانتك أشتد إن أرسلت و أنفذ حيث وجهت فقال له سليمان و هو يروزه و يختبره ما قولك يا فتى لو لقيت عدوا قال أقول حسبي الله و نعم الوكيل قال سليمان أ كنت مكتفيا بهذا لو لقيت عدوك دون ضرب شديد قال الفتى إنما سألتني يا أمير المؤمنين ما أنت قائل فأخبرتك و لو سألتني ما أنت فاعل لأنبأتك أنه لو كان ذلك لضربت بالسيف حتى يتعقف و لطعنت بالرمح حتى يتقصف و لعلمت إن ألمت فإنهم يألمون و لرجوت من الله ما لا يرجون فأعجب سليمان به و ألحقه في العطاء بالأشراف و تمثل

  • إذا ما اتقى الله الفتى ثم لم يكنعلى أهله كلا فقد كمل الفتى

السر تحت قوله ثم لم يكن على أهله كلا يقال في المثل لا تكن كلا على أهلك فتهلك . عدي بن زيد

  • فهل من خالد إما هلكناو هل بالموت يا للناس عار

. الرضي الموسوي رحمه الله تعالى

  • إذا لم يكن إلا الحمام فإننيسأكرم نفسي عن مقال اللوائم
  • و ألبسها حمراء تضفو ذيولهامن الدم بعدا عن لباس الملاوم
  • فمن قبل ما اختار ابن الأشعث عيشهعلى شرف عال رفيع الدعائم
  • فطار ذميما قد تقلد عارهابشر جناح يوم دير الجماجم
  • و جاءهم يجرى البريد برأسهو لم يغن إيغال به في الهزائم
  • و قد حاص من خوف الردى كل حيصةفلم ينج و الأفدار ضربة لازم
  • و هذا يزيد بن المهلب نافرتبه الذل أعراق الجدود الأكارم
  • فقال و قد عن الفرار أو الردىلحا الله أخزى ذكرة في المواسم
  • و ما غمرات الموت إلا انغماسةو لا ذي المنايا غير تهويم نائم
  • رأى أن هذا السيف أهون محملامن العار يبقى وسمه في المخاطم
  • و ما قلد البيض المباتير عنقهسوى الخوف من تقليدها بالأداهم
  • فعاف الدنايا و امتطى الموت شامخابمارن عز لا يذل لخاطم
  • و قد حلقت خوف الهوان بمصعبقوادم آباء كرام المقادم
  • على حين أعطوه الأمان فعافهو خير فاختار الردى غير نادم
  • و في خدره غراء من آل طلحةعلاقة قلب للنديم المخالم
  • تحبب أيام الحياة و إنهالأعذب من طعم الخلود لطاعم
  • ففارقها و الملك لما رآهمايجران إذلال النفوس الكرائم
  • و لما ألاح الحوفزان من الردىحذاه المخازي رمح قيس بن عاصم
  • و غادرها شنعاء إن ذكرت لهمن العار طأطأ رأس خزيان واجم
  • كذاك مني بعد الفرار أميةبشقشقة لوثاء من آل دارم
  • و سل لها سل الحسام ابن معمرفكر على أعقاب ناب بصارم
  • يردد ذكري كل نجد و غائرو ألجم خوفي كل باع و ظالم
  • و هددني الأعداء في المهد لم يحننهوضي و لم تقطع عقود تمائمي
  • و عندي يوم لو يزيد و مسلمبدا لهما لاستصغرا يوم واقم
  • على العز مت لا ميتة مستكينةتزيل عن الدنيا بشم المراغم
  • و خاطر على الجلى خطار ابن حرةو إن زاحم الأمر العظيم فزاحم

و من أباة الضيم و مؤثري الموت على الحياة الذليلة محمد و إبراهيم ابنا عبد الله بن الحسن بن الحسن بن علي بن أبي طالب ع لما أحاطت عساكر عيسى بن موسى بمحمد و هو بالمدينة قيل له أنج بنفسك فإن لك خيلا مضمرة و نجائب سابقة فاقعد عليها و التحق بمكة أو باليمن قال إني إذا لعبد و خرج إلى الحرب يباشرها بنفسه و بمواليه فلما أمسى تلك الليلة و أيقن بالقتل أشير عليه بالاستتار فقال إذن يستعرض عيسى أهل المدينة بالسيف فيكون لهم يوم كيوم الحرة لا و الله لا أحفظ نفسي بهلاك أهل المدينة بل أجعل دمي دون دمائهم فبذل له عيسى الأمان على نفسه و أهله و أمواله فأبى و نهد إلى الناس بسيفه لا يقاربه أحد إلا قتله لا و الله ما يبقي شيئا و إن أشبه خلق الله به فيما ذكر هو حمزة بن عبد المطلب و رمي بالسهام و دهمته الخيل فوقف إلى ناحية جدار و تحاماه الناس فوجد الموت فتحامل على سيفه فكسره فالزيدية تزعم أنه كان سيف رسول الله ص ذا الفقار . و روى أبو الفرج الأصفهاني في كتاب مقال الطالبيين أن محمدا ع قال لأخته ذلك اليوم إني في هذا اليوم على قتال هؤلاء فإن زالت الشمس و أمطرت السماء فإني مقتول و إن زالت الشمس و لم تمطر السماء و هبت الريح فإني أظفر بالقوم فأججي التنانير و هيئي هذه الكتب يعني كتب البيعة الواردة عليه من الآفاق فإن زالت الشمس و مطرت السماء فاطرحي هذه الكتب في التنانير فإن قدرتم على بدني

فخذوه و إن لم تقدروا على رأسي فخذوا سائر بدني فأتوا به ظلة بني بلية على مقدار أربعة أذرع أو خمسة منها فاحفروا لي حفيرة و ادفنوني فيها فمطرت السماء وقت الزوال و قتل محمد ع و كان عندهم مشهورا أن آية قتل النفس الزكية أن يسيل دم بالمدينة حتى يدخل بيت عاتكة فكانوا يعجبون كيف يسيل الدم حتى يدخل ذلك البيت فأمطرت السماء ذلك اليوم و سال الدم بالمطر حتى دخل بيت عاتكة و أخذ جسده فحفر له حفيرة في الموضع الذي حده لهم فوقعوا على صخرة فأخرجوها فإذا فيها مكتوب هذا قبر الحسن بن علي بن أبي طالب ع فقالت زينب أخت محمد ع رحم الله أخي كان أعلم حيث أوصى أن يدفن في هذا الموضع . و روى أبو الفرج قال قدم على المنصور قادم فقال هرب محمد فقال له كذبت إنا أهل البيت لا نفر . و أما إبراهيم ع فروى أبو الفرج عن المفضل بن محمد الضبي قال كان إبراهيم بن عبد الله بن الحسن متواريا عندي بالبصرة و كنت أخرج و أتركه فقال لي إذا خرجت ضاق صدري فأخرج إلي شيئا من كتبك أتفرج به فأخرجت إليه كتبا من الشعر فاختار منها القصائد السبعين التي صدرت بها كتاب المفضليات ثم أتممت عليها باقي الكتاب . فلما خرج خرجت معه فلما صار بالمربد مربد سليمان بن علي وقف عليهم و أمنهم و استسقى ماء فأتي به فشرب فأخرج إليه صبيان من صبيانهم فضمهم إليه

و قال هؤلاء و الله منا و نحن منهم لحمنا و دمنا و لكن آباءهم انتزوا على أمرنا و ابتزوا حقوقنا و سفكوا دماءنا ثم تمثل

  • مهلا بني عمنا ظلامتناإن بنا سورة من الغلق
  • لمثلكم نحمل السيوف و لاتغمز أحسابنا من الرقق
  • إني لأنمي إذا انتميت إلىعز عزيز و معشر صدق
  • بيض سباط كان أعينهمتكحل يوم الهياج بالعلق

. فقلت له ما أجود هذه الأبيات و أفحلها فلمن هي فقال هذه يقولها ضرار بن الخطاب الفهري يوم عبر الخندق على رسول الله ص و تمثل بها علي بن أبي طالب يوم صفين و الحسين يوم الطف و زيد بن علي يوم السبخة و يحيى بن زيد يوم الجوزجان فتطيرت له من تمثله بأبيات لم يتمثل بها أحد إلا قتل ثم سرنا إلى باخمرى فلما قرب منها أتاه نعي أخيه محمد فتغير لونه و جرض بريقه ثم أجهش باكيا و قال اللهم إن كنت تعلم أن محمدا خرج يطلب مرضاتك و يؤثر أن تكون كلمتك العليا و أمرك المتبع المطاع فاغفر له و ارحمه و ارض عنه و اجعل ما نقلته إليه من الآخرة خيرا مما نقلته عنه من الدنيا ثم انفجر باكيا ثم تمثل

  • أبا المنازل يا خير الفوارس منيفجع بمثلك في الدنيا فقد فجعا
  • الله يعلم إني لو خشيتهمأو آنس القلب من خوف لهم فزعا
  • لم يقتلوك و لم أسلم أخي لهمحتى نعيش جميعا أو نموت معا

. قال المفضل فجعلت أعزيه و أعاتبه على ما ظهر من جزعه فقال إني و الله في هذا كما قال دريد بن الصمة

  • يقول ألا تبكي أخاك و قد أرىمكان البكا لكن بنيت على الصبر
  • لمقتل عبد الله و الهالك الذيعلى الشرف الأعلى قتيل أبي بكر
  • و عبد يغوث تحجل الطير حولهو جل مصابا جثو قبر على قبر
  • فأما ترينا لا تزال دماؤنالدى واتر يسعى بها آخر الدهر
  • فإنا للحم السيف غير نكيرةو نلحمه طورا و ليس بذي نكر
  • يغار علينا واترين فيشتفىبنا إن أصبنا أو نغير على وتر
  • بذاك قسمنا الدهر شطرين بيننافما ينقضي إلا و نحن على شطر

. قال المفضل ثم ظهرت لنا جيوش أبي جعفر مثل الجراد فتمثل إبراهيم ع قوله

  • إن يقتلوني لا تصب أرماحهمثأري و يسعى القوم سعيا جاهدا
  • نبئت أن بني جذيمة أجمعتأمرا تدبره لتقتل خالدا
  • أرمي الطريق و إن رصدت بضيقهو أنازل البطل الكمي الحاردا

. فقلت له من يقول هذا الشعر يا ابن رسول الله فقال يقوله خالد بن جعفر بن كلاب يوم شعب جبلة و هذا اليوم الذي لقيت فيه قيس تميما قال و أقبلت عساكر أبي جعفر فطعن رجلا و طعنه آخر فقلت له أ تباشر القتال بنفسك و إنما العسكر منوط بك فقال إليك يا أخا بني ضبة فإني لكما قال عويف القوافي

  • ألمت سعاد و إلمامهاأحاديث نفس و أحلامها
  • محجبة من بني مالكتطاول في المجد أعلامها
  • و إن لنا أصل جرثومةترد الحوادث أيامها
  • ترد الكتيبة مفلولةبها أفنها و بها ذامها

. و التحمت الحرب و اشتدت فقال يا مفضل احكني بشي ء فذكرت أبياتا لعويف القوافي لما كان ذكره هو من شعره فأنشدته

  • ألا أيها الناهي فزارة بعد ماأجدت لسير إما أنت ظالم
  • أبى كل حر أن يبيت بوترهو تمنع منه النوم إذ أنت نائم
  • أقول لفتيان كرام تروحواعلى الجرد في أفواههن الشكائم
  • قفوا وقفة من يحي لا يخز بعدهاو من يخترم لا تتبعه اللوائم
  • و هل أنت إن باعدت نفسك عنهملتسلم فيما بعد ذلك سالم

. فقال أعد و تبينت من وجهه أنه يستقتل فانتهبت و قلت أو غير ذلك فقال لا بل أعد الأبيات فأعدتها فتمطى في ركابيه فقطعهما و حمل فغاب عني و أتاه سهم عائر فقتله و كان آخر عهدي به ع قلت في هذا الخبر ما يحتاج إلى تفسير أما قوله

إن بنا سورة من الغلق

. فالغلق الضجر و ضيق الصدر و الحدة يقال احتد فلان فنشب في حدته و غلق و السورة الوثوب يقال إن لغضبه لسورة و إنه لسوار أي وثاب معربد و سورة الشراب وثوبه في الرأس و كذلك سورة السم و سورة السلطان سطوته و اعتداؤه . و أما قوله لمثلكم نحمل السيوف فمعناه أن غيركم ليس بكف ء لنا لنحمل له السيوف و إنما نحملها لكم لأنكم أكفاؤنا فنحن نحاربكم على الملك و الرئاسة و إن كانت أحسابنا واحدة و هي شريفة لا مغمز فيها .

و الرقق بفتح الراء الضعف و منه قول الشاعر

لم تلق في عظمها وهنا و لا رققا

. و قوله

تكحل يوم الهياج بالعلق

. فالعلق الدم يريد أن عيونهم حمر لشدة الغيظ و الغضب فكأنها كحلت بالدم . و قوله لكن بنيت على الصبر أي خلقت و بنيت بنية تقتضي الصبر و الشرف لأعلى العالي و بنو أبي بكر بن كلاب من قيس عيلان ثم أحد بني عامر بن صعصعة . و أما قوله

إن يقتلوني لا تصب أرماحهم

. فمعناه أنهم إن قتلوني ثم حاولوا أن يصيبوا رجلا آخر مثلي يصلح أن يكون لي نظيرا و أن يجعل دمه بواء لدمي و سعوا في ذلك سعيا جاهدا فإنهم لم يجدوا و لم يقدروا عليه . و قوله أرمي الطريق... البيت يقول أسلك الطريق الضيق و لو جعل علي فيه الرصد لقتلي . و الحارد المنفرد في شجاعته الذي لا مثل له

غلبة معاوية على الماء بصفين ثم غلبة علي عليه بعد ذلك

فأما حديث الماء و غلب أصحاب معاوية على شريعة الفرات بصفين فنحن نذكره من كتاب صفين لنصر بن مزاحم . قال نصر كان أبو الأعور السلمي على مقدمة معاوية و كان قد ناوش مقدمة

علي ع و عليها الأشتر النخعي مناوشة ليست بالعظيمة و قد ذكرنا ذلك فيما سبق من هذا الكتاب و انصرف أبو الأعور عن الحرب راجعا فسبق إلى الماء فغلب عليه في الموضع المعروف بقناصرين إلى جانب صفين و ساق الأشتر يتبعه فوجده غالبا على الماء و كان في أربعة آلاف من مستبصري أهل العراق فصدموا أبا الأعور و أزالوه عن الماء فأقبل معاوية في جميع الفيلق بقضه و قضيضه فلما رآهم الأشتر انحاز إلى علي ع و غلب معاوية و أهل الشام على الماء و حالوا بين أهل العراق و بينه و أقبل علي ع في جموعه فطلب موضعا لعسكره و أمر الناس أن يضعوا أثقالهم و هم أكثر من مائة ألف فارس فلما نزلوا تسرع فوارس من فوارس علي ع على خيولهم إلى جهة معاوية يتطاعنون و يرمون بالسهام و معاوية بعد لم ينزل فناوشهم أهل الشام القتال فاقتتلوا هويا . قال نصر فحدثني عمر بن سعد عن سعد بن طريف عن الأصبغ بن نباته فكتب معاوية إلى علي ع عافانا الله و إياك

  • ما أحسن العدل و الإنصاف من عملو أقبح الطيش ثم النفش في الرجل

. و كتب بعده

  • اربط حمارك لا تنزع سويتهإذا يرد و قيد العير مكروب
  • ليست ترى السيد زيدا في نفوسهمكما يراه بنو كوز و مرهوب
  • إن تسألوا الحق نعط الحق سائلهو الدرع محقبة و السيف مقروب
  • أو تأنفون فإنا معشر أنفلا نطعم الضيم إن السم مشروب

فأمر علي ع أن يوزع الناس عن القتال حتى أخذ أهل الشام مصافهم

ثم قال أيها الناس إن هذا موقف من نطف فيه نطف يوم القيامة و من فلج فيه فلج يوم القيامة

ثم قال لما رأى نزول معاوية بصفين

  • لقد أتانا كاشرا عن نابهيهمط الناس على اعتزابه

فليأتينا الدهر بما أتى به

قال نصر و كتب علي ع إلى معاوية جواب كتابه أما بعد

  • فإن للحرب عراما شرراإن عليها قائدا عشنزرا
  • ينصف من أحجر أو تنمراعلى نواحيها مزجا زمجرا

إذا ونين ساعة تغشمرا

. و كتب بعده

  • أ لم تر قومي إن دعاهم أخوهمأجابوا و إن يغضب على القوم يغضبوا
  • هم حفظوا غيبي كما كنت حافظالقومي أخرى مثلها إن يغيبوا
  • بنو الحرب لم تقعد بهم أمهاتهمو آباؤهم آباء صدق فأنجبوا

قال قد تراجع الناس كل من الفريقين إلى معسكرهم و ذهب شباب من الناس إلى أن يستقوا فمنعهم أهل الشام . قلت في هذه الألفاظ ما ينبغي أن يشرح .

قوله فاقتتلوا هويا بفتح الهاء أي قطعة من الزمان و ذهب هوي من الليل أي فريق منه . و النفش كثرة الكلام و الدعاوي و أصله من نفش الصوف . و السوية كساء محشو بثمام و نحوه كالبرذعة و كرب القيد إذا ضيقه على المقيد و قيد مكروب أي ضيق يقول لا تنزع برذعة حمارك عنه و اربطه و قيده و إلا أعيد إليك و قيده ضيق و هذا مثل ضربه لعلي ع يأمره فيه بأن يردع جيشه عن التسرع و العجلة في الحرب . و زيد المذكور في الشعر هو زيد بن حصين بن ضرار بن عمرو بن مالك بن زيد بن كعب بن بجالة بن ذهل بن مالك بن بكر بن سعد بن ضبة بن أد بن طابخة بن إلياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان و هو المعروف بزيد الخيل و كان فارسهم و بنو السيد من ضبة أيضا و هم بنو السيد بن مالك بن بكر بن سعد بن ضبة بن أد بن طابخة... إلى آخر النسب و بنو السيد بنو عم زيد الفوارس لأنه من بني ذهل بن مالك و هؤلاء بنو السيد بن مالك و بينهم عداوة النسب يقول إن بني السيد لا يرون زيدا في نفوسهم كما تراه أهله الأدنون منه نسبا و هم بنو كوز و بنو مرهوب فأما بنو كوز فإنهم بنو كوز بن كعب بن بجالة بن ذهل بن مالك و أما بنو مرهوب فإنهم بنو مرهوب بن عبيد بن هاجر بن كعب بن بجالة بن ذهل بن مالك يقول نحن لا نعظم زيدا و لا نعتقد فيه من الفضيلة ما يعتقده أهله و بنو عمه الأدنون و المثل لعلي ع أي نحن لا نرى في علي ما يراه أهل العراق من تعظيمه و تبجيله . و قوله

و الدرع محقبة و السيف مقروب

. أي و الدرع بحالها في حقابها و هو ما يشد به في غلافها و السيف بحاله أي في قرابه

و هو جفنه يقال حقبت الدرع و قربت السيف كلاهما ثلاثيان يقول إن سألتم الحق أعطيناكموه من غير حاجة إلى الحرب بل نجيبكم إليه و الدروع بحالها لم تلبس و السيوف في أجفانها لم تشهر . و أما إثبات النون في تأنفون فإن الأصوب حذفها لعطف الكلمة على المجزوم قبلها و لكنه استأنف و لم يعطف كأنه قال أ و كنتم تأنفون يقول و إن أنفتم و أبيتم إلا الحرب فإنا نأنف مثلكم أيضا لا نطعم الضيم و لا نقبله ثم قال إن السم مشروب أي إن السم قد نشربه و لا نشرب الضيم أي نختار الموت على الضيم و الذلة و يروى

  • و إن أنفتم فإنا معشر أنفلا نطعم الضيم إن الضيم مرهوب

. و الشعر لعبد الله بن عنمة الضبي من بني السيد و من جملته

  • و قد أروح أمام الحي يقدمنيصافي الأديم كميت اللون منسوب
  • محنب مثل شاة الربل محتفزبالقصريين على أولاه مصبوب
  • يبذ ملجمه هاد له تلعكأنه من جذوع العين مشذوب
  • فذاك ذخري إذا ما خيلهم ركضتإلى المثوب أو مقاء سرحوب

. فأما قوله ع هذا موقف من نطف فيه نطف يوم القيامة أي من تلطخ

فيه بعيب من فرار أو نكول عن العدو يقال نطف فلان بالكسر إذا تدنس بعيب و نطف أيضا إذا فسد يقول من فسدت حاله اليوم في هذا الجهاد فسدت حاله غدا عند الله . قوله من فلج فيه بفتح اللام أي من ظهر و فاز و كذلك يكون غدا عند الله يقال فلج زيد على خصمه بالفتح يفلج بضم اللام أي ظهرت حجته عليه و في المثل من يأت الحكم وحده يفلج . قوله يهمط الناس أي يقهرهم و يخبطهم و أصله الأخذ بغير تقدير . و قوله على اعتزابه أي على بعده عن الإمارة و الولاية على الناس و العرام بالضم الشراسة و الهوج و العشنزر الشديد القوي . و أحجر ظلم الناس حتى ألجأهم إلى أن دخلوا حجرهم أو بيوتهم و تنمر أي تنكر حتى صار كالنمر يقول هذا القائد الشديد القوي ينصف من يظلم الناس و يتنكر لهم أي ينصف منه فحذف حرف الجر كقوله وَ اخْتارَ مُوسى قَوْمَهُ أي من قومه و المزج بكسر الميم السريع النفوذ و أصله الرمح القصير كالمزراق . و رجل زمجر أي مانع حوزته و الميم زائدة و من رواها زمخرا بالخاء عنى به المرتفع العالي الشأن و جعل الميم زائدة أيضا من زخر الوادي أي علا و ارتفع . و غشمر السيل أقبل و الغشمرة إثبات الأمر بغير تثبيت يقول إذا أبطأن ساقهن سوقا عنيفا . و الأبيات البائية لربيعة بن مقروم الطائي . قال نصر حدثنا عمر بن سعد عن يوسف بن يزيد عن عبد الله بن عوف بن

الأحمر قال لما قدمنا على معاوية و أهل الشام بصفين وجدناهم قد نزلوا منزلا اختاروه مستويا بساطا واسعا و أخذوا الشريعة فهي في أيديهم و قد صف عليها أبو الأعور الخيل و الرجالة و قدم الرامية و معهم أصحاب الرماح و الدرق و على رءوسهم البيض و قد أجمعوا أن يمنعونا الماء ففزعنا إلى أمير المؤمنين ع فأخبرناه بذلك فدعا صعصعة بن صوحان

فقال ائت معاوية و قل له إنا سرنا إليك مسيرنا هذا و أنا كره لقتالكم قبل الإعذار إليكم و إنك قدمت خيلك فقاتلتنا قبل أن نقاتلك و بدأتنا بالحرب و نحن ممن رأينا الكف حتى ندعوك و نحتج عليك و هذه أخرى قد فعلتموها قد حلتم بين الناس و بين الماء فخل بينهم و بينه حتى ننظر فيما بيننا و بينكم و فيما قدمنا له و قدمتم له و إن كان أحب إليك أن ندع ما جئنا له و ندع الناس يقتتلون حتى يكون الغالب هو الشارب فعلنا

. فلما مضى صعصعة برسالته إلى معاوية قال معاوية لأصحابه ما ترون فقال الوليد بن عقبة أمنعهم الماء كما منعوه ابن عفان حصروه أربعين يوما يمنعونه برد الماء و لين الطعام أقتلهم عطشا قتلهم الله . و قال عمرو بن العاص خل بين القوم و بين الماء فإنهم لن يعطشوا و أنت ريان و لكن لغير الماء فانظر فيما بينك و بينهم . فأعاد الوليد مقالته . و قال عبد الله بن سعيد بن أبي سرح و كان أخا عثمان من الرضاعة أمنعهم الماء إلى الليل فإنهم إن لم يقدروا عليه رجعوا و كان رجوعهم هزيمتهم أمنعهم الماء منعهم

الله يوم القيامة فقال صعصعة بن صوحان إنما يمنعه الله يوم القيامة الفجرة الكفرة شربة الخمر ضربك و ضرب هذا الفاسق يعني الوليد بن عقبة . فتواثبوا إليه يشتمونه و يتهددونه فقال معاوية كفوا عن الرجل فإنما هو رسول . قال عبد الله بن عوف بن أحمر إن صعصعة لما رجع إلينا حدثنا بما قال معاوية و ما كان منه و ما رده عليه قلنا و ما الذي رده عليك معاوية قال لما أردت الانصراف من عنده قلت ما ترد علي قال سيأتيكم رأيي قال فو الله ما راعنا إلا تسوية الرجال و الصفوف و الخيل فأرسل إلى أبي الأعور امنعهم الماء فازدلفنا و الله إليهم فارتمينا و أطعنا بالرماح و اضطربنا بالسيوف فطال ذلك بيننا و بينهم حتى صار الماء في أيدينا فقلنا لا و الله لا نسقيهم

فأرسل إلينا علي ع أن خذوا من الماء حاجتكم و ارجعوا إلى معسكركم و خلوا بينهم و بين الماء فإن الله قد نصركم عليهم بظلمهم و بغيهم

. و روى نصر بن محمد بن عبد الله قال قام ذلك اليوم رجل من أهل الشام من السكون يعرف بالشليل بن عمر إلى معاوية فقال

  • اسمع اليوم ما يقول الشليلإن قولي قول له تأويل
  • امنع الماء من صحاب عليأن يذوقوه فالذليل ذليل
  • و اقتل القوم مثل ما قتل الشيخصدى فالقصاص أمر جميل
  • إننا و الذي تساق له البدنهدايا كأنهن الفيول
  • لو علي و صحبه وردوا الماءلما ذقتموه حتى تقولوا
  • قد رضينا بأمركم و علينابعد ذاك الرضا جلاد ثقيل
  • فامنع القوم ماءكم ليس للقومبقاء و إن يكن فقليل

. فقال معاوية أما أنت فندري ما تقول و هو الرأي و لكن عمرا لا يدري فقال عمرو خل بينهم و بين الماء فإن عليا لم يكن ليظمأ و أنت ريان و في يده أعنة الخيل و هو ينظر إلى الفرات حتى يشرب أو يموت و أنت تعلم أنه الشجاع المطرق و معه أهل العراق و أهل الحجاز

و قد سمعته أنا مرارا و هو يقول لو استمكنت من أربعين رجلا يعني في الأمر الأول

. و روى نصر قال لما غلب أهل الشام على الفرات فرحوا بالغلبة و قال معاوية يا أهل الشام هذا و الله أول الظفر لا سقاني الله و لا أبا سفيان أن شربوا منه أبدا حتى يقتلوا بأجمعهم عليه و تباشر أهل الشام فقام إلى معاوية رجل من أهل الشام همداني ناسك يتأله و يكثر العبادة يعرف بمعري بن أقبل و كان صديقا لعمرو بن العاص و أخا له فقال يا معاوية سبحان الله لأن سبقتم القوم إلى الفرات فغلبتموهم عليه تمنعوهم الماء أما و الله لو سبقوكم إليه لسقوكم منه أ ليس أعظم ما تنالون من القوم أن تمنعوهم الفرات فينزلوا على فرضة أخرى و يجازوكم بما صنعتم أ ما تعلمون أن فيهم العبد و الأمة و الأجير و الضعيف و من لا ذنب له هذا و الله أول الجور لقد شجعت الجبان و نصرت المرتاب و حملت من لا يريد قتالك على كتفيك فأغلظ له معاوية و قال لعمرو اكفني صديقك فأتاه عمرو فأغلظ له فقال الهمداني في ذلك شعرا

  • لعمر أبي معاوية بن حربو عمرو ما لدائمها دواء
  • سوى طعن يحار العقل فيهو ضرب حين تختلط الدماء
  • و لست بتابع دين ابن هندطوال الدهر ما أرسى حراء
  • لقد ذهب العتاب فلا عتابو قد ذهب الولاء فلا ولاء
  • و قولي في حوادث كل خطبعلى عمرو و صاحبه العفاء
  • ألا لله درك يا ابن هندلقد برح الخفاء فلا خفاء
  • أ تحمون الفرات على رجالو في أيديهم الأسل الظماء
  • و في الأعناق أسياف حدادكأن القوم عندهم نساء
  • أ ترجو أن يجاوركم عليبلا ماء و للأحزاب ماء
  • دعاهم دعوة فأجاب قومكجرب الإبل خالطها الهناء

. قال ثم سار الهمداني في سواد الليل حتى لحق بعلي ع . قال و مكث أصحاب علي ع بغير ماء و اغتم علي ع بما فيه أهل العراق . قال نصر و حدثنا محمد بن عبد الله عن الجرجاني قال لما اغتم علي بما فيه أهل العراق من العطش خرج ليلا قبل رايات مذحج فإذا رجل ينشد شعرا

  • أ يمنعنا القوم ماء الفراتو فينا الرماح و فينا الحجف
  • و فينا الشوازب مثل الوشيجو فينا السيوف و فينا الزغف
  • و فينا علي له سورةإذا خوفوه الردى لم يخف
  • و نحن الذين غداة الزبيرو طلحة خضنا غمار التلف
  • فما بالنا أمس أسد العرينو ما بالنا اليوم شاء النجف
  • فما للعراق و ما للحجازسوى الشام خصم فصكوا الهدف
  • و ثوروا عليهم كبزل الجمالدوين الذميل و فوق القطف
  • فإما تفوزوا بماء الفراتو منا و منهم عليه جيف
  • و إما تموتوا على طاعةتحل الجنان و تحبو الشرف
  • و إلا فأنتم عبيد العصاو عبد العصا مستذل نطف

. قال فحرك ذلك عليا ع ثم مضى إلى رايات كندة فإذا إنسان ينشد إلى جانب منزل الأشعث و هو يقول

  • لئن لم يجل الأشعث اليوم كربةمن الموت فيها للنفوس تعنت
  • فنشرب من ماء الفرات بسيفهفهبنا أناسا قبل ذاك فموتوا
  • فإن أنت لم تجمع لنا اليوم أمرناو تنض التي فيها عليك المذلة
  • فمن ذا الذي تثني الخناصر باسمهسواك و من هذا إليه التلفت

و هل من بقاء بعد يوم و ليلة

نظل خفوتا و العدو يصوت

  • هلموا إلى ماء الفرات و دونهصدور العوالي و الصفيح المشتت
  • و أنت امرؤ من عصبة يمنيةو كل امرئ من سنخه حين ينبت

. قال فلما سمع الأشعث قول الرجل قام فأتى عليا ع فقال يا أمير المؤمنين أ يمنعنا القوم ماء الفرات و أنت فينا و السيوف في أيدينا خل عنا و عن القوم فو الله لا نرجع حتى نرده أو نموت و مر الأشتر فليعل بخيله و يقف حيث تأمره فقال علي ع ذلك إليكم . فرجع الأشعث فنادى في الناس من كان يريد الماء أو الموت فميعاده موضع كذا فإني ناهض فأتاه اثنا عشر ألفا من كندة و أفناء قحطان واضعي سيوفهم على عواتقهم فشد عليه سلاحه و نهض بهم حتى كاد يخالط أهل الشام و جعل يلقي رمحه و يقول لأصحابه بأبي و أمي أنتم تقدموا إليهم قاب رمحي هذا فلم يزل ذلك دأبه حتى خالط القوم و حسر عن رأسه و نادى أنا الأشعث بن قيس خلوا عن الماء فنادى أبو الأعور أما و الله حتى لا تأخذنا و إياكم السيوف فقال الأشعث

قد و الله أظنها دنت منا و منكم و كان الأشتر قد تعالى بخيله حيث أمره علي فبعث إليه الأشعث أقحم الخيل فأقحمها حتى وضعت سنابكها في الفرات و أخذت أهل الشام السيوف فولوا مدبرين . قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر عن جابر عن أبي جعفر و زيد بن الحسن قال فنادى الأشعث عمرو بن العاص فقال ويحك يا ابن العاص خل بيننا و بين الماء فو الله لئن لم تفعل لتأخذنا و إياكم السيوف فقال عمرو و الله لا نخلي عنه حتى تأخذنا السيوف و إياكم فيعلم ربنا أينا أصبر اليوم فترجل الأشعث و الأشتر و ذوو البصائر من أصحاب علي ع و ترجل معهما اثنا عشر ألفا فحملوا على عمرو و أبي الأعور و من معهما من أهل الشام فأزالوهم عن الماء حتى غمست خيل علي ع سنابكها في الماء .

قال نصر فروى عمر بن سعد أن عليا ع قال ذلك اليوم هذا يوم نصرتم فيه بالحمية

. قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر عن جابر قال سمعت تميما الناجي يقول سمعت الأشعث يقول حال عمرو بن العاص بيننا و بين الفرات فقلت له ويحك يا عمرو أما و الله إن كنت لأظن لك رأيا فإذا أنت لا عقل لك أ ترانا نخليك و الماء تربت يداك أ ما علمت أنا معشر عرب ثكلتك أمك و هبلتك لقد رمت أمرا عظيما فقال لي عمرو أما و الله لتعلمن اليوم أنا سنفي بالعهد و نحكم العقد و نلقاكم

بصبر و جد فنادى به الأشتر يا ابن العاص أما و الله لقد نزلنا هذه الفرضة و إنا لنريد القتال على البصائر و الدين و ما قتالنا سائر اليوم إلا حمية . ثم كبر الأشتر و كبرنا معه و حملنا فما ثار الغبار حتى انهزم أهل الشام . قالوا فلقي عمرو بن العاص بعد انقضاء صفين الأشعث فقال له يا أخا كندة أما و الله لقد أبصرت صواب قولك يوم الماء و لكن كنت مقهورا على ذلك الرأي فكابرتك بالتهدد و الوعيد و الحرب خدعة . قال نصر و لقد كان من رأي عمرو التخلية بين أهل العراق و الماء و رجع معاوية بأخرة إلى قوله بعد اختلاط القوم في الحرب فإن عمرا فيما روينا أرسل إلى معاوية أن خل بين القوم و بين الماء أ ترى القوم يموتون عطشا و هم ينظرون إلى الماء فأرسل معاوية إلى يزيد بن أسد القسري أن خل بين القوم و بين الماء يا أبا عبد الله فقال يزيد و كان شديد العثمانية كلا و الله لنقتلنهم عطشا كما قتلوا أمير المؤمنين .

قال فحدثنا عمرو بن شمر عن جابر قال خطب علي ع يوم الماء فقال أما بعد فإن القوم قد بدءوكم بالظلم و فاتحوكم بالبغي و استقبلوكم بالعدوان و قد استطعموكم القتال حيث منعوكم الماء فأقروا على مذلة و تأخير مهلة

... الفصل إلى آخره . قال نصر و كان قد بلغ أهل الشام أن عليا ع جعل للناس إن فتح الشام أن يقسم بينهم التبر و الذهب و هما الأحمران و أن يعطي كلا منهم خمسمائة كما أعطاهم بالبصرة فنادى ذلك اليوم منادي أهل الشام يا أهل العراق لما ذا نزلتم بعجاج

من الأرض نحن أزد شنوءة لا أزد عمان يا أهل العراق

  • لا خمس إلا جندل الأحرينو الخمس قد تجشمك الأمرين

. قال نصر فحدثني عمرو بن شمر عن إسماعيل السدي عن بكر بن تغلب قال حدثني من سمع الأشعث يوم الفرات و قد كان له غناء عظيم من أهل العراق و قتل رجالا من أهل الشام بيده و هو يقول و الله إن كنت لكارها قتال أهل الصلاة و لكن معي من هو أقدم مني في الإسلام و أعلم بالكتاب و السنة فهو الذي يسخي بنفسه .

قال نصر و حمل ظبيان بن عمارة التميمي على أهل الشام و هو يقول

  • هل لك يا ظبيان من بقاءفي ساكني الأرض بغير ماء
  • لا و إله الأرض و السماءفاضرب وجوه الغدر الأعداء
  • بالسيف عند حمس الهيجاءحتى يجيبوك إلى السواء

. قال فضربهم و الله حتى خلوا له الماء . قال نصر و دعا الأشتر بالحارث بن همام النخعي ثم الصهباني فأعطاه لواءه و قال له يا حارث لو لا أني أعلم أنك تصبر عند الموت لأخذت لوائي منك و لم أحبك بكرامتي فقال و الله يا مالك لأسرنك أو لأموتن فاتبعني ثم تقدم باللواء و ارتجز فقال

  • يا أخا الخيرات يا خير النخعو صاحب النصر إذا عم الفزع
  • و كاشف الخطب إذا الأمر وقعما أنت في الحرب العوان بالجذع
  • قد جزع القوم و عموا بالجزعو جرعوا الغيظ و غصوا بالجرع
  • إن تسقنا الماء فليست بالبدعأو نعطش اليوم فجند مقتطع

ما شئت خذ منها و ما شئت فدع

. فقال الأشتر ادن مني يا حارث فدنا منه فقبل رأسه فقال لا يتبع رأسه اليوم إلا خير ثم صاح الأشتر في أصحابه فدتكم نفسي شدوا شدة المحرج الراجي للفرج فإذا نالتكم الرماح فالتووا فيها فإذا عضتكم السيوف فليعض الرجل على نواجذه فإنه أشد لشئون الرأس ثم استقبلوا القوم بهامكم .

قال و كان الأشتر يومئذ على فرس له محذوف أدهم كأنه حلك الغراب و قتل بيده من أهل الشام من فرسانهم و صناديدهم سبعة صالح بن فيروز العكي و مالك بن أدهم السلماني و رياح بن عتيك الغساني و الأجلح بن منصور الكندي و كان فارس أهل الشام و إبراهيم بن وضاح الجمحي و زامل بن عبيد الحزامي و محمد بن روضة الجمحي . قال نصر فأول قتيل قتله الأشتر بيده ذلك اليوم صالح بن فيروز ارتجز على الأشتر و قال له

  • يا صاحب الطرف الحصان الأدهمأقدم إذا شئت علينا أقدم
  • أنا ابن ذي العز و ذي التكرمسيد عك كل عك فاعلم

. قال و كان صالح مشهورا بالشدة و البأس فارتجز عليه الأشتر فقال له

  • أنا ابن خير مذحج مركباو خيرها نفسا و أما و أبا
  • آليت لا أرجع حتى أضربابسيفي المصقول ضربا معجبا

. ثم شد عليه فقتله فخرج إليه مالك بن أدهم السلماني و هو من مشهوريهم أيضا فحمل على الأشتر بالرمح فلما رهقه التوى الأشتر على فرسه و مار السنان فأخطأه ثم استوى على فرسه و شد على الشامي فقتله طعنا بالرمح ثم قتل بعده رياح بن عقيل و إبراهيم بن وضاح ثم برز إليه زامل بن عقيل و كان فارسا فطعن الأشتر في موضع الجوشن فصرعه عن فرسه و لم يصب مقتلا و شد عليه الأشتر بالسيف راجلا فكشف قوائم فرسه و ارتجز عليه فقال

  • لا بد من قتلي أو من قتلكاقتلت منكم أربعا من قبلكا

كلهم كانوا حماة مثلكا

. ثم ضربه بالسيف و هما راجلان فقتله ثم خرج إليه محمد بن روضة فقال و هو يضرب في أهل العراق ضربا منكرا

  • يا ساكني الكوفة يا أهل الفتنيا قاتلي عثمان ذاك المؤتمن
  • أورث قلبي قتله طول الحزنأضربكم و لا أرى أبا حسن

. فشد عليه الأشتر فقتله و قال

  • لا يبعد الله سوى عثماناو أنزل الله بكم هوانا

و لا يسلى عنكم الأحزانا

. ثم برز إليه الأجلح بن منصور الكندي و كان من شجعان العرب و فرسانها و هو على فرس له اسمه لاحق فلما استقبله الأشتر كره لقاءه و استحيا أن يرجع عنه فتضاربا بسيفيهما فسبقه الأشتر بالضربة فقتله فقالت أخته ترثيه

  • ألا فابكي أخا ثقةفقد و الله أبكينا
  • لقتل الماجد القمقاملا مثل له فينا
  • أتانا اليوم مقتلهفقد جزت نواصينا
  • كريم ماجد الجدينيشفي من أعادينا
  • شفانا الله من أهلالعراق فقد أبادونا
  • أ ما يخشون ربهمو لم يرعوا له دينا

قال و بلغ شعرها عليا ع

فقال أما إنهن ليس بملكهن ما رأيتم من الجزع أما إنهم قد أضروا بنسائهم فتركوهن أيامى حزانى بائسات قاتل الله معاوية اللهم حمله آثامهم و أوزارا و أثقالا مع أثقاله اللهم لا تعف عنه

. قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر عن جابر عن الشعبي عن الحارث بن أدهم و عن صعصعة قال أقبل الأشتر يوم الماء فضرب بسيفه جمهور أهل الشام حتى كشفهم عن الماء و هو يقول

  • لا تذكروا ما قد مضى وفاةو الله ربي الباعث الأمواتا
  • من بعد ما صاروا كذا رفاتالأوردن خيلي الفراتا

شعث النواصي أو يقال ماتا

. قال و كان لواء الأشعث بن قيس مع معاوية بن الحارث فقال له الأشعث لله أبوك ليست النخع بخير من كندة قدم لواءك فإن الحظ لمن سبق فتقدم لواء الأشعث و حملت الرجال بعضها على بعض و حمل في ذلك اليوم أبو الأعور السلمي و حمل الأشتر عليه فلم ينتصف أحدهما من صاحبه و حمل شرحبيل بن السمط على الأشعث فكانا كذلك و حمل حوشب ذو ظليم على الأشعث أيضا و انفصلا و لم ينل أحدهما من صاحبه أمرا فما زالوا كذلك حتى انكشف أهل الشام عن الماء و ملك أهل العراق المشرعة . قال نصر فحدثنا محمد بن عبد الله عن الجرجاني قال قال عمرو بن العاص لمعاوية لما ملك أهل العراق الماء ما ظنك يا معاوية بالقوم إن منعوك اليوم الماء كما منعتهم

أمس أ تراك تضاربهم عليه كما ضاربوك عليه ما أغنى عنك أن تكشف لهم السوأة فقال معاوية دع عنك ما مضى فما ظنك بعلي قال ظني أنه لا يستحل منك ما استحللت منه و أن الذي جاء له غير الماء قال فقال له معاوية قولا أغضبه فقال عمرو

  • أمرتك أمرا فسخفتهو خالفني ابن أبي سرحة
  • و أغمضت في الرأي إغماضةو لم تر في الحرب كالفسحة
  • فكيف رأيت كباش العراقأ لم ينطحوا جمعنا نطحة
  • فإن ينطحونا غدا مثلهانكن كالزبيري أو طلحة
  • أظن لها اليوم ما بعدهاو ميعاد ما بيننا صبحه
  • و إن أخروها لما بعدهافقد قدموا الخبط و النفحة
  • و قد شرب القوم ماء الفراتو قلدك الأشتر الفضحة

. قال نصر فقال أصحاب علي ع له امنعهم الماء يا أمير المؤمنين كما منعوك فقال لا خلوا بينهم و بينه لا أفعل ما فعله الجاهلون سنعرض عليهم كتاب الله و ندعوهم إلى الهدى فإن أجابوا و إلا ففي حد السيف ما يغني إن شاء الله

. قال فو الله ما أمسى الناس حتى رأوا سقاتهم و سقاة أهل الشام و رواياهم و روايا أهل الشام يزدحمون على الماء ما يؤذي إنسان إنسانا

شرح نهج البلاغه منظوم

و من كلام لّه عليه السّلام لمّا غلب اصحاب معاوية اصحابه «عليه السّلام» على شريعة الفرات بصفّين، و منعوهم من الماء:

قد استطعموكم القتال، فاقرّوا على مذلّة، و تأخير محلّة، أو روّوا السّيوف من الدّمآء ترووا من الماء، فالموت فى حياتكم مقهورين، و الحياة فى موتكم قاهرين، الا و انّ معاوية قاد لمّة من الغواة، و عمّس عليهم الخبر حتّى جعلوا نحورهم اغراض المنيّة

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است (هنگامى كه لشكر معاويه در جنگ صفيّن شريعه فرات را بتصرّف آورده و ياران حضرت را از برداشتن آب مانع گرديدند فرمود): سپاهيان معاويه (بتصرّف و منع شما از برداشتن آب) از شما خواهان طعام جنگند پس (اكنون از دو كار يكى را اختيار كنيد) يا بر نفوس خويش بذلّت و خوارى و پستى اقرار كنيد (و تشنه بمانيد) و يا تيغها (ى آتشبار) را از خونهاى دشمنان، و خودتان را از فرات سيراب سازيد، پس مرگ (پر مذلّت) در زندگانى شما است اگر مغلوب، و زندگى (پر شرافت و افتخار) در مرگ شما است اگر بر دشمنان غالب آئيد (اكنون اين پهنه ميدان و شما و شمشير و اين شريعه فرات و دشمن) آگاه باشيد معاويه گروهى از گمراهان شام را بميدان جنگ كشانده و حقيقت امر را (كه طلب رياست است) از آنان پنهان داشته، تا اين كه آنها گلوهاى خود را نشانه پيكانهاى مرگ قرار داده اند (و ببهانه دروغين خونخواهى عثمان براى كشته شدن آماده و مستعدّ هستند)

نظم

  • چو سدّ كردند اهل شام مشئومره آب و شه دين گشت محروم
  • سپه ز آب روان بى بهره ماندندنمك بر زخم شه زين ره فشاندند
  • دلش با رنج و غم آمد مصاحبچنين فرمود لشكر را مخاطب
  • كه بين ما و آب اين قوم حايل شدند و جنگتان را جمله مايل
  • گمان كردند گرديديد مرعوببجنگ و كينشان خواريد و مغلوب
  • بخوارى يا كنون آريد اقراربچنگ آريد يا تيغ شرر بار
  • كنيد اظهار عجز و ناتوانىو يا در پهنه كين پهلوانى
  • بدشمن يا كه بايد گشت تسليم و يا اين كسر بايد كرد ترميم
  • سيوف از خون اگر سازيد سيراببرد آب گواراتان ز دل تاب
  • بدرّانيد اگر پهلوى دشمن كنار دجله تان گردد نشيمن
  • و گرنه نامتان با ننگ مقرونكند تاريخ گيتى دور گردون
  • دليران وغا اين را بدانيدكه جاويدان در اين دنيا نمانيد
  • اگر مقهور گرديديد مرديدو گر مقهور گردانديد برديد
  • بميدان كشته گشتن زندگانى است بخون آغشته گشتن كامرانى است
  • و ليكن زندگىّ بى شرافتبود مرگى كه دارد در پى آفت
  • معاويّه كه دارد خوى آتشبجنگ آورده جمعى تند و سركش
  • ز راه حق همه گرديده گمراه چنان كوران نادان رفته در چاه
  • حقيقت را از آنان كرده مستوربجنگ چون منيشان كرده مأمور
  • نموده خون عثمان را بهانه بخسته خويش را خون از ميانه
  • به پيش تير مرگ و ناوك كينهدف را از گلوها كرده تعيين
  • خدنگ و تير را سينه گشاده براه كشته گشتن ايستاده
  • شما اين جمله را در خون نشانيدز دلها كينشان بيرون كشانيد

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.

پر بازدیدترین ها

No image

خطبه 27 نهج البلاغه بخش 3 : مظلوميّت امام عليه السّلام، و علل شكست كوفيان

خطبه 27 نهج البلاغه بخش 3 به تشریح موضوع "مظلوميّت امام عليه السّلام، و علل شكست كوفيان" می پردازد.
No image

خطبه 182 نهج البلاغه بخش 7 : ياد ياران شهيد

خطبه 182 نهج البلاغه بخش 7 به تشریح موضوع "ياد ياران شهيد" می پردازد.
No image

خطبه 11 نهج البلاغه : آموزش نظامى

خطبه 11 نهج البلاغه موضوع "آموزش نظامى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 228 نهج البلاغه : ويژگى‏ هاى سلمان فارسى

خطبه 228 نهج البلاغه موضوع "ويژگى‏ هاى سلمان فارسى" را مطرح می کند.
No image

خطبه 83 نهج البلاغه بخش 4 : وصف رستاخيز

خطبه 83 نهج البلاغه بخش 4 موضوع "وصف رستاخيز" را بررسی می کند.
Powered by TayaCMS