دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 66 نهج البلاغه : آموزش تاكتيك‏هاى نظامى

خطبه 66 نهج البلاغه موضوع "آموزش تاكتيك‏هاى نظامى" را بیان می کند.
No image
خطبه 66 نهج البلاغه : آموزش تاكتيك‏هاى نظامى

موضوع خطبه 66 نهج البلاغه

متن خطبه 66 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 66 نهج البلاغه

آموزش تاكتيك هاى نظامى

متن خطبه 66 نهج البلاغه

و من كلام له (عليه السلام) في تعليم الحرب و المقاتلة و المشهور أنه قاله لأصحابه ليلة الهرير أو أول اللقاء بصفين

مَعَاشِرَ الْمُسْلِمِينَ اسْتَشْعِرُوا الْخَشْيَةَ وَ تَجَلْبَبُوا السَّكِينَةَ وَ عَضُّوا عَلَى النَّوَاجِذِ فَإِنَّهُ أَنْبَى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ وَ أَكْمِلُوا اللَّأْمَةَ وَ قَلْقِلُوا السُّيُوفَ فِي أَغْمَادِهَا قَبْلَ سَلِّهَا وَ الْحَظُوا الْخَزْرَ وَ اطْعُنُوا الشَّزْرَ وَ نَافِحُوا بِالظُّبَى وَ صِلُوا السُّيُوفَ بِالْخُطَا وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ بِعَيْنِ اللَّهِ وَ مَعَ ابْنِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ فَعَاوِدُوا الْكَرَّ وَ اسْتَحْيُوا مِنَ الْفَرِّ فَإِنَّهُ عَارٌ فِي الْأَعْقَابِ وَ نَارٌ يَوْمَ الْحِسَابِ وَ طِيبُوا عَنْ أَنْفُسِكُمْ نَفْساً وَ امْشُوا إِلَى الْمَوْتِ مَشْياً سُجُحاً وَ عَلَيْكُمْ بِهَذَا السَّوَادِ الْأَعْظَمِ وَ الرِّوَاقِ الْمُطَنَّبِ فَاضْرِبُوا ثَبَجَهُ فَإِنَّ الشَّيْطَانَ كَامِنٌ فِي كِسْرِهِ وَ قَدْ قَدَّمَ لِلْوَثْبَةِ يَداً وَ أَخَّرَ لِلنُّكُوصِ رِجْلًا فَصَمْداً صَمْداً حَتَّى يَنْجَلِيَ لَكُمْ عَمُودُ الْحَقِّ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ

ترجمه مرحوم فیض

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است (در آداب جنگ) روزى در جنگ صفّين (كه شبش ليلة الهرير و آن در ماه صفر سال سى و هفت هجرى بود) براى اصحاب خود بيان فرمود: اى گروه مسلمانان، خوف و ترس را شعار خود بنمائيد (و از خدا بترسيد و در كارزار با دشمن سستى ننمائيد) و وقار و آرامى (در كارزار) را رويّه خويش قرار دهيد (از روبرو شدن با دشمن پرهيز نكنيد) و دندانهاتان را بر هم بفشاريد (در جنگ استقامت ورزيد، و سختيهاى كارزار را بخود هموار نمائيد) زيرا اين طرز رفتار، شمشيرها را از سرها دور كننده تر است (استقامت در جنگ و تحمّل سختيهاى كارزار از هر حيله و تدبيرى براى شكست دشمن بهتر و نتيجه اش فتح و فيروزى است) و زره را كامل بپوشيد (زره خود دار و آستين دار بپوشيد تا جائى از تن شما نمايان نباشد) و شمشيرها را در غلاف پيش از بيرون كشيدن بجنبانيد (تا در وقت حاجت بيرون كشيدن آن آسان باشد، و يا اينكه صداى آلات جنگ را به گوش دشمن رسانيده خود را آماده نشان دهيد تا نگران گشته بترسد و باعث مغلوبيّت او شود) و (دشمن را) به گوشه چشم و خشمناك بنگريد (زيرا بتمام چشم نگاه كردن علامت ترس و شگفت است كه بر اثر آن دشمن جرأت يافته ممكن است غلبه نمايد) و بجانب چپ و راست نيزه بزنيد (اطراف را بپائيد كه شايد دشمن در كمين نشسته از چپ يا راست حمله نمايد) و با نوك و دم شمشيرها زد و خورد نمائيد (دشمن را از جلو آمدن مانع گرديد) و شمشيرها را (اگر كوتاه است) به پيش نهادن گامها (به دشمن) برسانيد (خود را باو نزديك سازيد كه علامت مردى و دليرى پا پيش نهادن است نه دورى نمودن و بنوك شمشير اشاره كردن، روايت شده كه در يكى از جنگها بحضرت عرض شد شمشير تو كوتاه است، فرمود به گامى آنرا بلند گردانم) و بدانيد كه خدا شما را در نظر دارد (كردار شما را مى بيند) و با پسر عموى رسول خدا، صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، مى باشيد، پس پى در پى (به دشمن) حمله كنيد، و از گريختن شرم نمائيد، زيرا فرار ننگ براى اعقابست (فرزندانتان را بعد از شما سرزنش خواهند كرد) و آتش روز حساب و رستاخيز مى باشد (گريخته از جنگ در قيامت بعذاب الهىّ گرفتار خواهد شد) و خوشحال باشيد كه روحتان (در جنگ) از بدن جدا گردد، و به آسانى بسوى مرگ برويد (از كشته شدن در راه حقّ براى يارى دين خورسند باشيد، زيرا حيات عاريتى را بدل به زندگانى جاويدان خواهيد ساخت، چنانكه در قرآن كريم س 3 ى 169 مى فرمايد: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ يعنى گمان مكن كسانيكه در راه خدا كشته شدند مرده اند، بلكه زنده اند و از جانب پروردگارشان روزى داده ميشوند) و بر شما باد (حمله) باين سياهى بسيار بزرگ (لشگر انبوه معاويه) و سرا پرده افراشته شده بطنابها (خيمه معاويه، گفته اند: سرا پرده بلندى براى معاويه بر پا كرده بودند كه صد هزار نفر در اطراف آن گرد آمده پيمان بسته بودند كه متفرّق نشوند اگر چه كشته گردند) پس درون آن سرا پرده را بزنيد (همّت گماريد تا آن خيمه را متصرّف گرديد) زيرا شيطان (معاويه) در گوشه آن پنهان است كه براى بر جستن دست پيش داشته و براى برگشتن پا پس نهاده (در كار زار ثابت قدم نيست و مضطرب و نگران است اگر ترسيديد بر شما مسلّط گردد، و اگر دلير بوديد مغلوب شده فرار اختيار نمايد) پس (جنگيدن با او و همراهانش را) قصد كنيد (مهيّاى حمله و نابود كردن ايشان گشته در اين كار اقدام نمائيد) تا حقيقت حقّ براى شما هويدا گردد (در دنيا و آخرت سعادتمند شويد، چنانكه در قرآن كريم س 47 ى 35 مى فرمايد: فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَى السَّلْمِ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ يعنى اى مؤمنين در جنگ با كفّار سست نشويد و صلح و آشتى را از آنها در خواست ننمائيد كه موجب عجز و ناتوانايى شما گردد) و شما برتر و بالاتريد (شما بر حقّيد و غلبه و فيروزى از آن شما است) و خدا با شما همراه است و هرگز (پاداش) كردارتان را ناقص و كم نمى گرداند (شما را در دنيا و آخرت رستگار مى نمايد).

ترجمه مرحوم شهیدی

و از سخنان آن حضرت است كه در يكى از روزهاى صفيّن به ياران خود فرموده است گروه مسلمانان ترس از پروردگار را شعار داريد، و برون را پوشيده به آرامش و وقار، و در ميدان كارزار دندانها را سخت برهم بفشاريد، كه شمشيرها را باز مى دارد از رسيدن به كاسه سر، و ساز جنگ را آماده سازيد، هر چه بهتر و نيكوتر، و پيش از كشيدن شمشير- در رزمگاه- آن را در نيام بجنبانيد. از گوشه چشم بنگريد، و ضربت را از چپ و راست رانيد با تيزى شمشير بزنيد، و با يارى گرفتن از گامهاى خويش ضربت تيغ را كارى تر كنيد. و بدانيد كه ديده لطف خدا شما را پناه است و پسر عموى رسول وى با شما همراه. پس پياپى بستيزيد و شرم كنيد از آنكه بگريزيد، كه گريز براى بازماندگان مايه ننگ است و ملامت، و آتشى است براى روز قيامت. خود را خرّم و سرخوش داريد، و با آسانى و سبك جانى به سوى مرگ گام برداريد. اين لشكر انبوه فراهم، و اين خيمه هاى طناب افكنده درهم را هدف حمله خود سازيد. به قلب آن حمله بريد و از كارش بيندازيد كه شيطان در چين و شكن آن خانه گرفته است، دستى پيش براى حمله و ستيز، و پايى در پس براى گريز. پس استوار باشيد و پايدار، تا حقّ براى شما روشن گردد و پديدار، كه «شما برتريد و خدا با شماست، و از پاداش كردارتان نخواهد كاست».

ترجمه مرحوم خویی

از جمله كلام آن حضرتست كه مى فرمود بأصحاب خود در بعض روزهاى جنك صفين اى جماعة مسلمان شعار خود گردانيد خوف و خشيه كردگار را، و پوشش اخذ نمائيد بجهة خود تمكين و وقار را، و بنهيد دندانها را بر دندانها كه بدرستى اين برمى گرداند شمشيرها را از كاسه سر، و كامل نمائيد زره را بساير آلتهاى جنك، و حركت بدهيد شمشيرها را در غلافها پيش از كشيدن آنها، و بنگريد بگوشه چشم تنك خشمناك، و بزنيد نيزه را بچپ و راست، و دفع كنيد دشمن را باطراف شمشيرها و برسانيد شمشيرها را بدشمن با قدمها، و بدانيد كه شما منظور نظر كردگاريد، و در خدمت پسر عم پيغمبر مختار مى باشيد.

پس مكرّرا رجوع كنيد بر طرف اشرار، و حيا نمائيد از گريز و فرار، كه فرار موجب عار است در اولاد و اعقاب، و باعث آتش است در روز حساب، و پاكيزه بشويد از حيثيت نفس در حالتى كه تجاوز كننده باشيد از نفسهاى زايله و فانيه خودتان و برويد بسوى مرگ رفتن سهل و آسان، لازم كنيد بر خود حمله آوردن بر سواد اعظم أهل عناد، و بر چادر طناب دار معاويه بد بنياد پس بزنيد ميان آن خيمه را از جهة اين كه شيطان پنهان است در جانب آن خيمه كه بتحقيق پيش آورده است آن شيطان بجهة برجستن دستى را، و پس كشيده است از براى گريختن پائى را پس قصد نمائيد دشمن را قصد كردنى تا اين كه ظاهر شود بشما ستون حق، و حال آنكه شما غالب و بلند مرتبه هستيد، و خداوند با شماست و ناصر شماست، و ناقص نمى نمايد از شما جزاى عملهاى شما را

شرح ابن میثم

و من كلام له عليه السّلام كان يقوله لأصحابه فى بعض أيام صفين

مَعَاشِرَ الْمُسْلِمِينَ اسْتَشْعِرُوا الْخَشْيَةَ وَ تَجَلْبَبُوا السَّكِينَةَ وَ عَضُّوا عَلَى النَّوَاجِذِ فَإِنَّهُ أَنْبَى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ وَ أَكْمِلُوا اللَّأْمَةَ وَ قَلْقِلُوا السُّيُوفَ فِي أَغْمَادِهَا قَبْلَ سَلِّهَا وَ الْحَظُوا الْخَزْرَ وَ اطْعُنُوا الشَّزْرَ وَ نَافِحُوا بِالظُّبَى وَ صِلُوا السُّيُوفَ بِالْخُطَا وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ بِعَيْنِ اللَّهِ وَ مَعَ ابْنِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ فَعَاوِدُوا الْكَرَّ وَ اسْتَحْيُوا مِنَ الْفَرِّ فَإِنَّهُ عَارٌ فِي الْأَعْقَابِ وَ نَارٌ يَوْمَ الْحِسَابِ وَ طِيبُوا عَنْ أَنْفُسِكُمْ نَفْساً وَ امْشُوا إِلَى الْمَوْتِ مَشْياً سُجُحاً وَ عَلَيْكُمْ بِهَذَا السَّوَادِ الْأَعْظَمِ وَ الرِّوَاقِ الْمُطَنَّبِ فَاضْرِبُوا ثَبَجَهُ فَإِنَّ الشَّيْطَانَ كَامِنٌ فِي كِسْرِهِ وَ قَدْ قَدَّمَ لِلْوَثْبَةِ يَداً وَ أَخَّرَ لِلنُّكُوصِ رِجْلًا فَصَمْداً صَمْداً حَتَّى يَنْجَلِيَ لَكُمْ عَمُودُ الْحَقِّ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ أقول: المشهور أنّ هذا الكلام قاله عليه السّلام لأصحابه في اليوم الّذي كان مساؤه ليلة الهرير، و روى أنّه قال في أوّل اللقاء بصفّين و ذلك في صفر سنة سبع و ثلاثين.

اللغة

استشعرت الشي ء: اتّخذته شعارا: و هو ما يلي الجسد من الثياب. و الجلباب: الملحفة. و السكينة: الثبات و الوقار. و النواجذ: أقاصى الأضراس. و نبا السيف: إذا رجع في الضربة و لم يعمل و اللأمة بالهمزة الساكنة: الدرع، و بالمدودة مع تضعيف الميم جميع آلات الحرب و القلقلة: التحريك الخزر بفتح الزاء: ضيق العين و صغرها، و كذلك تضييقها و النظر بمؤخّرها عند الغضب. و الطعن الشزر بسكون الزاء: الضرب على غير استقامة بل يمينا و شمالا. و الظبى: جمع ظبّة: و هو طرف السيف و المنافحة: التناول بأطراف السيوف. و الأعقاب: جمع عقب أو جمع عقب و هو العاقبة. و سجحا: أى سهلا. و السواد: العدد الكثير. و الرواق: بيت كالفسطاط يعمل على عمود واحد. و ثبجه: وسطه. و الكسر: جانب الخباء و النكوص: الرجوع. و الصمد. القصد. و لن يتركم: أى ينقصكم.

و اعلم أنّ هذه الأوامر مشتملة على تعليم الحرب و المقاتلة

و هى كيفيّة يستلزم الاستعداد بها إفاضة النصر لا محالة.

فأوّلها: الأمر باستشعار خشية اللّه

كما يلزم الشعار الجسد. و هو استعارة كما سبق.

و فايدة هذا الأمر الصبر على الحرب و امتثال جميع امور الباقية. إذ خشية اللّه مستلزمة لامتثال أوامره و لذلك قدّمه.

الثاني: الأمر باتّخاذ السكينة جلبابا

تنزيلا للثياب الشامل للإنسان منزلة الملحفة في شمولها للبدن. و الشمول هو وجه الاستعارة، و فايدة هذا الأمر طرد الفشل و إرهاب العدوّ فإنّ الطيش و الاضطراب يستلزمان الفشل و طمع العدوّ.

الثالث: الأمر بالعضّ على النواجذ

و فايدته ما ذكر و هو أن ينبو السيف عن الهامة. و علّته أنّ العضّ على الناجذ يستلزم تصلّب العضلات و الأعصاب المتّصلة بالدماغ فيقاوم ضربة السيف و يكون نكايته فيه أقلّ، و الضمير في قوله: فإنّه. يعود إلى الصدر الّذي دلّ عليه عضوّا كقولك: من أحسن كان خيرا له. و قال بعض الشارحين: عضّ الناجذ كناية عن تسكين القلب و طرد الرعدة و ليس المراد حقيقته. قلت: هذا و إن كان محتملا لو قطع عن التعليل إلّا أنّه غير مراد هنا لأنّه يضيع تعليله بكونه أنبا للسيوف عن الهامّ.

الرابع: الأمر بإكمال اللأمة، و إكمال الدرع

البيضة و السواعد، و يحتمل أن يريد باللامة جميع آلات الحرب و ما يحتاج إليه فيه و فايدته شدة التحصّن.

الخامس: الأمر بقلقلة السيوف في الأغماد

و فايدته سهولة جذبها حال اٍلٍحاجة إليها فإنّ طول مكثها في الأغماد يوجب صداها و صعوبة مخرجها حال الحاجة

السادس: الأمر بلحظ الخزر

و ذلك من هيئات الغضب فإنّ الإنسان إذا نظر من غضب عليه نظره خزرا، و فائدته امور: أحدها: إحماء الطبع و استثارة الغضب، و الثاني: أنّ النظر بكلّية العين إلى العدوّ أمارة الفشل و من عوارض الطيش و الخوف، و ذلك يوجب طمع العدوّ. الثالث: أنّ النظر بكلّيتها إليه يوجب له التفطّن و الحذر و أخذ الاهبّة و التحرّز، و النظر خززا استغفال له و مظنّة لأخذ عزّته.

السابع: الأمر بالطعن الشرز

و ذلك أنّ الطعن يمينا و شمالا يوسّع المجال على الطاعن و لأن أكثر المناوشة للخصم في الحرب يكون عن يمينه و شماله.

الثامن: الضرب بأطراف السيوف.

و فائدته أنّ مخالطة العدوّ و القرب الكثير منه يشغل عن التمكّن من ضربه.

التاسع: الأمر بوصل السيوف بالخطا.

و له فايدتان: إحداهما أنّ السيف ربّما يكون قصيرا فلا ينال الغرض به فإذا انصاف إليه مدّ اليد و الخطوات بلغ به المراد. و فيه قول الشاعر.

  • إذا قصرت أسيافنا كان وصلهاخطانا إلى أعدائنا فنضارب

و قول الآخر:

  • نصل السيوف إذا قصرن بخطونايوما و نلحقها إذا لم تلحق

و قيل له عليه السّلام: ما أقصر سيفك فقال: اطوّله بخطوة. الثانية: أنّ الزحف في الحرب إلى العدوّ و التقدّم إليه خطوات في حال المكافحة يكسر توهّمه الضعف في عدوّه و يلقى في قلبه الرعب و يداخله الرهبة، و إليه أشار حميد بن ثور الهذلىّ.

  • و وصل الخطا بالسيف و السيف بالخطاإذا ظنّ أنّ المرء ذا السيف قاصر

ثمّ لمّا أراد تأكيد تلك الأوامر في قلوبهم و أن يزيدهم أوامر اخرى أردف ذلك بأمرين: أحدهما: أنّ اللّه تعالى يراهم و ينظر كيف يعملون، و ذلك قوله: و اعلموا أنّكم بعين اللّه، و الباء هنا كهى في قولك: أنت منّى بمرأى و مسمع. الثاني: تذكيرهم بكونهم مع ابن عمّ رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم تنبيها لهم على فضيلته، و أنّ طاعة كطاعته رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم، و حربه كحربه كما هو المنقول عنه: حربك يا علىّ حربى. فيثبتوا على قتال عدوّهم كما ثبتوا مع رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم

العاشر: الأمر بمعاودة الكرّ.

و ذلك عند التحرّف للقتال و الانحياز إلى الفئة، و أن يستحيوا من الفرار. ثمّ نبّهم على قبحه بأمرين: أحدهما: أنّه عار في الأعقاب: أى أنّه عار في عاقبة أمركم و سبّة باقية خلفكم، و العرب تستقبح الفرار كثيرا، الثاني: كونه نارا يوم الحساب: أى يوجب استحقاق النار، و هو من كبائر المعاصى، و جعله نارا مجازا تسمية له باسم غايته و هو تذكير لهم بوعيده تعالى وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلى فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ.

الحادى عشر قوله: و طيّبوا عن أنفسكم نفسا

و هو تسهيل للموت عليهم الّذي هو غاية ما يلقونه من الشدائد في الحرب بالبشارة بما هو أعظم و أجلّ من الحياة الدنيا المطلوبة بترك القتال و هو ما أعدّ لهم من الثواب الباقى، و هذا كما يقول أحدنا للمنفق ماله مع حبّه له طب نفسا عمّا ذهب منك فإنّ الصدقة مضاعفة لك عند اللّه و تجدها خيرا و أعظم أجرا. و نفسا منصوب على التمييز، و أشار بها إلى النفس المدّبرة لهذا البدن، و بالاولى إلى الشخص الزايل بالقتل.

الثاني عشر: الأمر بالمشى إلى الموت سجحا:

أى مشيا سهلا لا تكلّف فيه و لا تخشّع فإنّ المتكلّف سريع الفرار، و هو أمر لهم بالمشى إلى غاية ما يخافون من القتال ليوطّنوا نفوسهم عليه إو لنفروا بسرعة إلى الحرب إذ من العادة أن يستنفر الشجاع بمثل ذلك فيسارع إلى داعيه لما يتصوّره فيه من جميل الذكر و حسن الاحدوثه، و روى سمحا و المعنى واحد. و قوله: عليكم بهذا السواد الأعظم. إلى قوله: رجلا. أقول لمّا شحذهم بالأوامر المذكورة عيّن مقصدهم، و أشار بالسواد الأعظم إلى أهل الشام مجتمعين، و بالرواق المطنّب إلى مضرب معاوية، و كان معاوية إذن في مضرب عليه قبّة عالية بأطناب عظيمة و حوله من أهل الشام مائة ألف كانوا تعاهدوا أن لا ينفرجوا عنه حتّى يقتلوا. و عيّن لهم وسط الرواق و أغراهم به بقوله: إنّ الشيطان كامن في كسره. و أراد بالشيطان معاوية، و قيل عمرو بن العاص، و ذلك أنّ الشيطان لمّا كان عبارة عن شخص يضلّ الناس عن سبيل اللّه، و كان معاوية في أصحابه كذلك عنده عليه السّلام لا جرم أطلق عليه لفظ الشيطان، و قد سبقت الإشارة إلى معنى الشيطان. و يحتمل أن يريد الشيطان، و لمّا كانت محالّ الفساد هى مظنّة إبليس، و كان المضرب قد ضرب على غير طاعة اللّه كان محلّا للشيطان فلذلك استعار له لفظ الجلوس في كسره و قوله: و قد قدّم للوثبه يدا و أخّر للنكوص رجلا. كناية عن تردّد معاوية و انتطاره لأمرهم إن جبنوا وثب، و إن شجعوا نكص و هرب، أو عن الشيطان على سبيل استعارة الوثبة و النكوص و اليد و الرجل، و يكون تقديم يده للوثبة كناية عن تزيينه لأصحاب معاوية الحرب و المعصية و تأخيره الرجل للنكوص كناية عن تهيّته للفرار إذا التقى الجمعان كما حكى اللّه سبحانه عنه وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ الاية.

فإن قلت: فما معنى نكوص الشيطان على رأى من فسرّه بالقوّة الواهمة و نحوها.

قلت: لمّا كانت وسوسته تعود إلقائه إلى النفس صورة ما يحكم بحسنه لها فقط دون أمر آخر كما حكى اللّه تعالى عنه وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الآية كان نكوصه يعود إلى إعراض الوهم عند عضّ الحرب و مشاهدة المكروه عن ذلك الحكم و رجوعه عنه، و هو معنى قوله: إنّى برى ء منكم إنّى أرى ما لا ترون، و ذلك أنّ الوهم إذن يحكم بالهرب و الاندفاع من المخوف بعد أن كان قد زيّن الدخول فيه فيكون إذن قوله إنّى أخاف اللّه و اللّه شديد العقاب موافقة لحكم العقل فيما كان يراه من طاعة اللّه بترك المعصية بالحرب. و كلّ ذلك من تمام إغراء أصحابه بأهل الشام و تنبيههم على أنّ باعثهم في الحرب ليس إلّا الشيطان و أنّه لا غرض له إلّا فتنتهم ثمّ الرجوع و الإعراض عنهم.

الثالث عشر: أمرهم بقصد عدوّهم مؤكّدا له بتكريره

أى اصمد و لهم صمدا إلى غاية أن يظهر لكم نور الحقّ بالنصر، و استعار لفظ العمود للحقّ الظاهر عن الصبح للمشاركة بينهما في الوضوح و الجلاء فالصبح للحسّ، و الحقّ للعقل، و لفظ التجلّى ترشيح الاستعارة كنّى به عن ظهوره و وضوحه، و المعنى: الي أن يتّضح لكم أنّ الحقّ معكم يظفركم بعدوّكم و قهره.

إذا الطالب لغير حقّه سريع الانفعال قريب الفرار في المقاومة. و قوله: و أنتم الأعلون. الاية. تسكين لنفوسهم و بشارة بالمطلوب بالحرب، و هو العلوّ و القهر كما بشّر اللّه تعالى به الصحابة في قتال المشركين و تثبيت لهم على المضىّ في طاعته فإنّ حزب اللّه هم الغالبون. و قوله: و لن يتركم أعمالكم. تذكير لهم بجزاء اللّه لهم أعمالهم في الآخرة، و بعث لهم بذلك على لزوم العمل له. و باللّه التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

از سخنان آن حضرت (ع) است كه روزى در صفّين به يارانش ايراد فرموده است.

مَعَاشِرَ الْمُسْلِمِينَ اسْتَشْعِرُوا الْخَشْيَةَ وَ تَجَلْبَبُوا السَّكِينَةَ وَ عَضُّوا عَلَى النَّوَاجِذِ فَإِنَّهُ أَنْبَى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ وَ أَكْمِلُوا اللَّأْمَةَ وَ قَلْقِلُوا السُّيُوفَ فِي أَغْمَادِهَا قَبْلَ سَلِّهَا وَ الْحَظُوا الْخَزْرَ وَ اطْعُنُوا الشَّزْرَ وَ نَافِحُوا بِالظُّبَى وَ صِلُوا السُّيُوفَ بِالْخُطَا وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ بِعَيْنِ اللَّهِ وَ مَعَ ابْنِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ فَعَاوِدُوا الْكَرَّ وَ اسْتَحْيُوا مِنَ الْفَرِّ فَإِنَّهُ عَارٌ فِي الْأَعْقَابِ وَ نَارٌ يَوْمَ الْحِسَابِ وَ طِيبُوا عَنْ أَنْفُسِكُمْ نَفْساً وَ امْشُوا إِلَى الْمَوْتِ مَشْياً سُجُحاً وَ عَلَيْكُمْ بِهَذَا السَّوَادِ الْأَعْظَمِ وَ الرِّوَاقِ الْمُطَنَّبِ فَاضْرِبُوا ثَبَجَهُ فَإِنَّ الشَّيْطَانَ كَامِنٌ فِي كِسْرِهِ وَ قَدْ قَدَّمَ لِلْوَثْبَةِ يَداً وَ أَخَّرَ لِلنُّكُوصِ رِجْلًا فَصَمْداً صَمْداً حَتَّى يَنْجَلِيَ لَكُمْ عَمُودُ الْحَقِّ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ

لغات

استشعرت الشي ء: آن را شعار خود قرار دادم، زيرپوش، جامه اى كه با بدن تماس دارد.

جلباب: پيراهن، چادر.

سكينه: ثبات، وقار.

نواجد: چهار دندان عقل، دندانهاى آخرين.

و نبا السّيف: هنگامى كه شمشير بازتاب پيدا كند و كارى انجام ندهد.

الامة: با همزه ساكن به معنى زره به كار رفته است.

للامة: با الف مدّ دار و صداى خفيف ميم به معنى ابزار جنگ آمده است.

قلقلة: حركت در آوردن.

خزر: به فتح «ز» تنگ و كوچك بودن چشم و كوچك ساختن آن به هنگام خشم و با گوشه چشم به دشمن نگاه كردن.

طعن الشّزر: با سكون «ز» از راست و چپ حمله كردن، حمله مستقيم نداشتن.

ظبّى جمع ظبّة: دم شمشير، تيزى شمشير.

منافحة: درگير شدن با تمام اطراف شمشير، پشت، دم و نوك شمشير.

اعقاب: جمع عقب يا جمع عقب به معنى پايان كار، عاقبت سرانجام امر.

سجحا: آسان، سهل.

سواد: جمعيّت زياد، فراوان.

رواق: خانه اى كه به شكل خيمه باشد و بر يك پايه و استوانه برافراشته شود.

ثبجه: وسط، ميان شي ء.

كسر: كناره خيمه.

نكوص: رجوع، بازگشت صمد: قصد و لن يتركم: بر شما نقصى وارد نمى كند.

ترجمه

«اى جماعت مسلمان، ترس از خدا را روش خود قرار دهيد، لباس آرامش و وقار را به تن كنيد (در صحنه كارزار) دندانها را بسختى روى هم بفشاريد، زيرا پايدارى و سخت كوشى، دشمن را بيشتر عقب نشينى داده و شمشيرشان را از سرتان دور مى سازد. زره را كامل پوشيده و در آن بخوبى استتار نماييد، شمشيرها را پيش از نيام برآوردن در داخل غلاف تكان دهيد (تا ضمن به وحشت انداختن دشمن، بركشيدن آن از غلاف به هنگام ضرورت آسان شود.) با چشم نيم باز و خشم آلود دشمن را بنگريد (كه موجب ترس و وحشت آنان شود. چه نگاه محبت آميز دشمن را به طمع انداخته بر شما جرى مى سازد.) با نيزه هاى خود از راست، يا چپ حمله كنيد (تا دشمن نتواند بر شما كمين بگشايد) با تيزى دم شمشيرهاى خود خصم را مورد هجوم قرار دهيد (اگر شمشيرتان در رسيدن به دشمن كوتاه است) با گامى به جلو نهادن آن را بلند كنيد.

(من همواره شمشير خود را در رسيدن به دشمن بدين سان بلند كرده ام) آگاه باشيد كه شما مورد توجّه و عنايت خداونديد، چون پسر عموى پيامبر خدا، صلى اللّه عليه و آله را يارى مى كنيد. بنا بر اين پياپى بر دشمن حمله كنيد، و از فرار شرم داشته باشيد چه اين كه فرار از كارزار، موجب ننگ و بدنامى بازماندگان وقرار گرفتن در آتش سوزان روز حساب مى شود.

در معركه كارزار از روى خوشحالى و رضايت خاطر، جان سپاريد، و مرگ «در راه خدا را» با آغوش باز پذيرا گرديد (كه مردن در راه خدا زندگى جاويد است.) «اى ياران من» با يك يورش برق آسا، اين جمعيّت انبوه را مورد حمله قرار دهيد و سراپرده با شكوه و عظمت وى را از ميان برداريد، و تار و پودش را از هم بگسلانيد. زيرا شيطان در زواياى آن خيمه لانه گرفته و كمين كرده است، و براى حمله و خيز برداشتن به سوى خصم در فرصتى مناسب، دستى پيش و عقب نشينى به موقع پايى فرا پس نهاده است. پس لازم است كه براى ستيز با وى و حاميانش تصميمى جدّى بگيريد، تا جلوه نورانى حق بر شما آشكار شود، شما برتريد زيرا، خدا با شماست و يقينا أجر كارهاى شما را ضايع نمى كند.»

شرح

مشهور اين است كه امام (ع) اين سخنان را خطاب به ياران خود در صفين، روزى كه شب آن روز معروف به «ليلة الهرير» مى باشد، ايراد كرده است.

به روايت ديگر، در اوّلين ملاقاتى كه روز صفّين، ماه صفر سال سى و هفت با دشمن حاصل شد اين بيانات را، ايراد فرموده است.

فرامين مؤكّد امام (ع) در اين گفتار، در بر دارنده آموزش نظامى، جنگ و ستيز و چگونگى آماده شدن براى پيروزى است، كه طىّ چند دستور و به ترتيب زير بيان شده است.

1 «اى ياران من، چنان كه لباس زيرين بدن را در بر مى گيرد، شما ترس از خدا را با جان بياميزيد و آن را شعار خود قرار دهيد.» اين سخن امام (ع) چنان كه گذشت استعاره است، و فايده آن شكيبايى در امر جنگ و امتثال امر و كسب مقام اخروى است. چه لازمه ترس از خدا فرمانبردارى است و به همين دليل در كلام حضرت به عنوان خطبه 66 نهج البلاغه اولين دستور ذكر شده است.2 «اى ياران من، چنان كه پيراهن تمام بدن را فرو مى پوشاند، شما آرامش و قرار و سكون را بر خود حاكم كنيد.» اين سخن امام (ع) نيز استعاره و جهت آن، شمول و فراگيرى پيراهن و شكيبايى است، كه جسم و جان انسان را، در پوشش قرار مى دهد، و فايده اين دستور كنار گذاشتن ضعف و سستى و ترس از دشمن است، زيرا اضطراب و دلهره، موجب سستى مى شود و دشمن را به غلبه و پيروزى اميدوار مى سازد.

3 «اى ياران من، به هنگام حمله بر دشمن دندانهاى خود را به سختى بر هم بفشاريد و بى پروا بر خصم، يورش بريد نتيجه چنين برخورد قاطعى دشمن را عقب زده و شمشير آنها را در رسيدن به سرهايتان مانع مى شود.» دليل چنين دستورى، اين است كه به هنگام فشردن دندانها بر يكديگر، عضلات و اعصاب متّصل به مغز صلابت يافته استوار مى شوند، ضربت شمشير را بر دشمن كارسازتر، رنج و مشقّت و ضربه پذيرى را، به حدّاقل مى رساند.

ضمير «انّه» در كلام امام (ع) به قرينه فعل «عضّوا» به صدر عبارت باز مى گردد و معنايى شبيه اين ضرب المثل كه: «هر كسى نيكى نمايد به خود نيكى كرده است»، پيدا مى كند.

بعضى از شارحان نهج البلاغه، دندان بر يكديگر فشردن را كنايه از آرامش دل و از بين بردن اضطراب و دلهره دانسته اند. در اين صورت معنى لغوى و حقيقى «دندان بر يكديگر فشردن» منظور نشده است.

به نظر ما (شارح) اگر علتى كه براى اين امر در كلام حضرت آمده است «دندان فشردن شمشيرها را از مغزها دور مى سازد» را در نظر نگيريم، اين معنى احتمالى به نظر مى رسد. ولى چون اين معنى با بيان علت سازگارى ندارد، اين نظريه صحيح نيست.

4 «اى ياران من، زره خود را چنان كامل كنيد، كه به زانو برسد و بازوها رابپوشاند. ابزار و وسايل كارزار خود را كامل نماييد كه به هنگام جنگ به چيزى نيازمند نباشيد.» يعنى خود را بطور كامل مواظبت و حراست كنيد تا در جنگ صدمه نبيند.

5 «اى ياران من، شمشيرهاى خود را قبل از كشيدن در داخل غلاف به حركت در آوريد تا به هنگام كشيدن از نيام آسان برآيد.» چون ممكن است بر اثر زياد ماندن در غلاف زنگار گرفته، بيرون آوردن آن دشوار شده باشد.

6 «ياران من، با چشم نيم باز دشمن را بنگريد.» چه بدين سان خصم را نگريستن نشانه خشم و غضب است، و نگاه انسان به هنگام خشم چنين نگاهى است.

بدين طريق به دشمن نگاه كردن چندين فايده دارد.

الف: صورت برافروخته مى شود و خشم آشكار مى شود.

ب: با چشم كاملا باز دشمن را نگاه كردن نشانه سستى، خوف و اضطراب مى باشد و اين خود موجب اميدوارى خصم شده، به پيروزى دل مى بندد.

ج: دشمن را به ديده باز نگريستن، هيبت را از ميان مى برد. بنا بر اين طرف مخالف جرى گرديده حذر و پرهيزى از درگيرى نخواهد داشت ولى بر عكس با گوشه چشم و با عصبانيّت نگاه كردن، مى تواند او را فريب دهد و عزّت و هيبت او را بشكند.

7 گاهى از راست و گاهى از چپ به دشمن حمله نكنيد. بدين طريق حمله كردن زمينه را براى كمين كردن دشمن فراهم مى آورد. بيشترين پيروزى را خصم هنگامى به دست مى آورد كه شما گاه از راست و گاه از چپ حمله كنيد و او فرصت يافته در سمتى موضع بگيرد.

8 خود را مقيد نكنيد كه با دم شمشير به دشمن بزنيد، زيرا در غلبه كارزارو نزديكى زياد به دشمن گاهى امكان ضربت با دم شمشير را از انسان سلب مى كند پس بهر طريق ممكن و با هر قسمت شمشير خصم را از پا در آوريد.

9 با گامى به سوى دشمن رفتن كوتاهى شمشير خود را در رسيدن به طرف خصم جبران كنيد.

گامى به سوى دشمن برداشتن داراى دو فايده است و به طريق زير: الف: گاهى شمشير واقعا كوتاه است و مقصود از حمله به دشمن حاصل نمى شود. هرگاه مبارز، گامى فزون تر به سوى دشمن بردارد مطلوب حاصل مى شود و بر دشمن دست مى يابد در بيان همين مقصود شاعر گفته است:

  • اذا قصرت اسيافنا كان وصلهاخطانا الى اعدائنا نضارب

شاعر ديگرى مى گويد:

  • فصل السيوف إذا قصرن بخطونايوما و نلحقها اذا لم تلحق

به امام (ع) عرض شد كه شمشير شما چقدر كوتاه است پاسخ فرمودند كه با گامهاى خود آن را بلند مى كنم.

ب: حركت به سوى دشمن به هنگام جنگ، و گامى بيشتر برداشتن، سبب مى شود كه دشمن او را ضعيف ندانسته، و از اين گام استوار قلبش به هراس افتد، و ترس همه وجود خصم را فرا گيرد. شاعر معروف حميد بن ثور هذّلى، به همين معنى اشاره كرده و مى گويد:

  • و وصل الخطا بالسيف و السيف بالخطااذا ظنّ انّ المرء ذا السيف قاصر

امام (ع) پس از توصيه به يارانش به قدم در پيش گذاشتن و بدين سبب شمشيرها را به دشمن رساندن، نياز به تأكيد بيشترى در اين موضوع خطبه 66 نهج البلاغه احساس كرده، با اضافه كردن مطلب ديگرى قلب آنها را با بيان دو حقيقت قوت مى بخشد: اوّل آن كه خداوند آنها را مى بيند و كارهايشان را زير نظر دارد. با اين عبارت كه: «بدانيد شما در معرض ديد خدا هستيد.» لفظ «ب» در بعين اللّه، به منزله «ب» ضرب المثل معروف: انت منّى بمرأى و مسمع، مى باشد يعنى تو در محلّ ديدن و شنيدن من قرار دارى شخصت را مى بينم و صدايت را مى شنوم.

دوّم، يادآورى اين نكته است كه شما همراه پسر عموى رسول خدا صل اللّه عليه و آله هستيد. اين عبارت فضيلت و برترى آن بزرگوار را بيان مى كند و متذكّر اين حقيقت است كه فرمانبردارى از امام (ع) به منزله فرمانبردارى از پيامبر (ص) و جنگ با او جنگ با رسول خداست.

از رسول خدا (ص) روايت شده است كه فرمود: «يا على جنگ با تو جنگ با من است» پس اصحاب بايد در جنگ پاى فشرده استوار بمانند بدان سان كه در راه خدا در ركاب پيامبر (ص) پايمردى داشتند.

10 «ياران من، به هنگام شروع كارزار و هجوم بر خصم، پياپى و بى تأنّى و سستى، بر دشمن حمله كنيد و از فرار شرم داشته باشيد»، كه به دو دليل فرار از جنگ زشت است.

الف: براى بازماندگان ننگ و عار است كه نياكانشان چنان زبون و خوار بوده اند آيندگان چوب اين بدنامى و ذلّت را خواهند خورد. در ميان عرب فرار از جنگ امرى بسيار زشت و ناپسند بوده است.

ب: فرار، از گناهان كبيره به حساب آمده موجب عذاب آخرت مى شود.

در اين عبارت امام (ع) آتش را به طريق مجاز، به جاى گناه كبيره به كار برده و فرار از جنگ را عذاب و كيفر آخرت ناميده است. با اين بيان پيروانش را، به ياد

وعده عذاب خداوند در آيه شريفه قرآن مى اندازد كه فرمود: وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلى فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ .

11 «اى ياران من، جانهاى خود را پاك نموده صفا ببخشيد» چه پاكى جان، مردن را كه نهايت پذيرش سختيها در جنگ است آسان مى كند، و به آنچه از زندگى دنيا پر ارزشتر است. نويد مى دهد، يعنى ثواب و اجر آخرتى كه به عوض زندگى دنياست فراهم مى آورد كه صد البتّه از حيات دنيوى بسى پايدارتر است.

اين تشويق و ترغيب امام (ع) بمانند اين است كه به بخشنده مالى كه فراوان آن را دوست مى دارد و در عين حال در راه خدا انفاق مى كند گفته شود: جان خود را در عوض آنچه كه از دست مى دهى پاك گردان، زيرا صدقه موجب ثواب دو چندان گرديده، آن را به عنوان خطبه 66 نهج البلاغه خير و پاداش بزرگ در نزد خداوند ذخيره خواهى داشت.

از لحاظ قواعد نحوى، كلمه «نفسا» در عبارت امام (ع) به عنوان خطبه 66 نهج البلاغه تميز منصوب آورده شده است. منظور از آن نفسى است كه بدن را اداره مى كند و مقصود از كلمه «انفسكم» در كلام امام (ع) شخصى است كه جان خود را در ميدان كارزار از دست مى دهد.

12 «ياران من با سبك روحى به سوى مرگ بشتابيد.» زيرا مرگ بدون تكلّف و رنج و آسان گرفتن آن، ثبات قدم مى بخشد. آن كس كه مردن را بر خود سخت بگيرد، از جنگ وحشت پيدا كرده و به سرعت فرار مى كند.

اين بيان امام (ع) دستور است براى در نظر گرفتن آخرين مرحله جنگ، يعنى مردن، كه مردم از آن مى ترسند، تا اصحاب حضرت، قلب خود را بدان آرامش بخشند، و سريعا آماده كارزار شوند، زيرا عادت بر اين است كه مرد شجاع با ناديده گرفتن زندگى و پذيرفتن مرگ با شرافت، شتابان به سوى مرگ مى رود چون نام نيك و عاقبت بخيرى را بر زندگى با ذلّت و ننگ ترجيح مى دهد.

بعضى از شارحان كلمه «سمجا» را «سمحا» قرائت كرده اند، چون معناى هر دو واژه يكى است فرق نمى كند.

قوله عليه السلام: عليكم بهذا السّواد الأعظم الى قوله رجلا...

امام (ع) پس از دستورات دوازده گانه، و برانگيختن ياران خود بر انجام كارهاى لازم و تعيين مقصد آنها، اجتماع مردم شام را به سواد اعظم تعبير كرده است، چون از حيث كميّت جمعيّت انبوه و فراوانى بودند.

منظور از «رواق مطنّب» در كلام امام (ع) خيمه مخصوص معاويه است.

زيرا معاويه آن روز در خيمه اى قرار داشت كه بر آن با طنابهاى فراوان قبّه بلندى افراشته بودند و صد هزار نفر از مردم شام متعهّد شده، پيمان بسته بودند، كه تا پاى جان از معاويه حمايت كرده، حفاظتش كنند.

امام (ع) سراپرده عظيم معاويه را به يارانش معرّفى كرده و آنان را براى در هم شكستن آن، با اين خصوصيّت كه شيطان در آن لانه گرفته است، ترغيب مى كند.

منظور از شيطان، معاويه و بقولى عمرو عاص مى باشد. به اين دليل كه شيطان موجودى است فريبكار، و مردم را از راه خدا باز مى دارد، معاويه و اطرافيانش داراى چنين خصلتهايى بودند. بدين مناسبت حضرت لفظ شيطان را بر آنان اطلاق كرده است. پيش از اين در معنى و مفهوم شيطان بحث كرديم وتوضيح لازم داده شد. محتمل است كه در كلام حضرت، خود شيطان منظور باشد، بدين توضيح، هر جا كه محلّ فتنه و آشوب باشد جايگاه ابليس همان جاست و چون خيمه معاويه بر خلاف اطاعت خدا نصب شده بود، جايگاه شيطان بود.

نظر به همين معناى دوم است كه لفظ «كامن فى كسره» را امام (ع) بعنوان خطبه 66 نهج البلاغه استعاره به كار برده است.

قوله عليه السلام: و قد قدّم للوثبة يدا و أخّر للنكوص رجلا.

معاويه براى خيز برداشتن به سوى طرف مقابل دست را، به جلو آورده، و براى عقب گرد و فرار، پا را فرا پس نهاده است.

اين كلام امام (ع) كنايه از ترديد و دو دل بودن معاويه است، كه منتظر فرصت بود. اگر اصحاب حضرت بترسند و سستى نشان دهند. به سوى آنها يورش بردارد، و اگر پايمردى كرده و شجاعت به خرج دهند، عقب نشينى كند و بگريزد.

ممكن است جلو آوردن دست و عقب گذاشتن آن استعاره بالكنايه از شيطان باشد، جلو آمدن دست شيطان كنايه از زيبا جلوه دادن جنگ و گناه در نظر پيروان معاويه و عقب بردن پا، كنايه از آمادگى فرار آنان به هنگام برخورد قاطع نظامى با ياران امام (ع) باشد. چنان كه خداوند سبحان در قرآن مجيد از عمل شيطان، بدين مفهوم و معنى حكايتى دارد: وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ .

اگر به عنوان خطبه 66 نهج البلاغه اشكال گفته شود به نظر آنان كه شيطان را به قوّه واهمه وامثال آن تفسير كرده اند معنى عقب گرد كردن و پا پس نهادن شيطان چيست در پاسخ مى گوييم: وسوسه شيطان عبارت از القاى صورتى، در نفس انسان مى باشد كه آن را بناحق مى آرايد، چنان كه خداوند تعالى از وى چنين نقل مى كند: وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ .

نكوص و عقب نشينى شيطان دورى جستن قوّه واهمه از جنگ، به هنگام دشوار شدن كار و پديد آمدن مشكلات خواهد بود معنى جمله اى كه خداوند در جنگ بدر از شيطان نقل مى كند، كه گفته است: «من از شما كافران بيزارم، چون چيزى را مى بينم كه شما نمى بيند.» نيز همين است.

توضيح مطلب اين است كه قوّه واهمه يا همان شيطان هر چند، جنگ را در چشم كفّار قريش آراسته و زينت داده بود فرمان فرار و پرهيز از امور ترسناك را صادر كرد. بنا بر اين گفته شيطان كه من از خدا مى ترسم و خداوند در كيفر دادن سخت گير است مطابق حكم عقل بود چون در ترك معصيّت جنگ، فرمانبردارى خدا را مى ديد.

مقصود امام (ع) از بيان تمام اين خصوصيات، روشن كردن اصحاب خود در باره مردم شام و آگاه ساختن آنان به اين حقيقت بود، كه شيطان، معاويه و يارانش را به جنگ وادار كرده و هدفش آن است كه آنها را در هلاكت انداخته و خود از مهلكه فرار كند.

13 امام (ع) در سرانجام سخن، اصحابش را به تأكيد و تكرار، امر به مقابله و درگيرى سخت مى كند، تا آن گاه كه به سبب پيروزى، نور حق برايشان آشكار شود.

لفظ «عمود» را براى حقّ روشن استعاره از صبح آورده اند، چون حق و صبح در وضوح و روشنى مشاركت دارند. روشنى صبح با حواس و روشنى حق با عقل قابل رؤيت است لفظ «يبحلى» استعاره ترشيحى و كنايه از ظهور و وضوح مى باشد. معنى عبارت حضرت اين است كه حق برايتان آشكار شود و بر دشمن خود چيره و پيروز گرديد. چه آنان كه بر حق نيستند. قادر به مقاومت نبوده، بزودى فرار خواهند كرد.

قوله عليه السلام: و أنتم الأعلون الآية...

اين سخن امام (ع) براى آرامش بخشيدن به اصحاب مى باشد و رسيدن به مقصود جنگ را كه همان برترى يافتن و پيروزى است. بشارت مى دهد. چنان كه خداوند تعالى صحابه پيامبر (ص) را در جنگ با مشركين، نويد پيروزى داد و آنان را در فرمانبردارى خود ثبات و آرامش بخشيد. در هر حال غلبه و پيروزى با حزب خداست.

قوله عليه السلام: و لن يتركم اعمالكم

در اين فراز امام (ع) يادآورى مى كند، كه چون خداوند در آخرت پاداش اعمال را مى دهد، پس لازم است كه به فرمان حق متعال عمل شود، زيرا كار نيك كسى ناديده گرفته نمى شود. توفيق از جانب خداست.

شرح مرحوم مغنیه

عضّوا على النواجذ:

معاشر المسلمين استشعروا الخشية و تجلببوا السّكينة. و عضّوا على النّواجذ فإنّه أنبى للسّيوف عن الهام و أكملوا اللّامة و قلقلوا السّيوف في أغمادها قبل سلّها، و الحظوا الخزر و اطعنوا الشّزر و نافحوا بالظّبا و صلوا السّيوف بالخطا. و اعلموا أنّكم بعين اللّه و مع ابن عمّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم. فعاودوا الكرّ و استحيوا من الفرّ، فإنّه عار في الأعقاب، و نار يوم الحساب. و طيبوا عن أنفسكم نفسا، و امشوا إلى الموت مشيا سجحا. و عليكم بهذا السّواد الأعظم، و الرّواق المطنّب، فاضربوا ثبجه، فإنّ الشّيطان كامن في كسره. قد قدّم للوثبة يدا و أخّر للنّكوص رجلا فصمدا صمدا، حتّى ينجلي لكم عمود الحقّ، و أنتم الأعلون و اللّه معكم و لن يتركم أعمالكم.

اللغة:

استشعروا: اتخذوها شعارا بكسر الشين، و الشعار: العلامة في الحرب، و اللباس على شعر الجسد بلا فاصل. و المراد بالخشية هنا الخوف منه تعالى.

و تجلببوا: البسوا الجلباب، و هو القميص. و السكينة: الطمأنينة. و النواجذ: أقصى الأضراس أي آخرها، و في بعض القواميس انها أربعة، و تنبت بعد الحلم.

و الهام: جمع هامة، و هي رأس كل شي ء، و تطلق على الجثة. و اللّامة: الدرع، و تطلق على آلات الحرب. و قلقلوا: حرّكوا. و الحظو الخزر: أي بغضب. و اطعنوا الشزر: أي لا في مكان واحد، بل هنا و هناك. و نافحوا: كافحوا. و الظبا: جمع ظبة، و هي حد السيف. و استحى أو استحيا منه: خجل منه. و الفر: الفرار. و سجحا: سهلا. و المراد بالرواق خيمة معاوية.

و المطنب: المشدود بالطنب. و ثبجه: وسطه. و الكسر: جانب البيت. و النكوص: الرجوع. و لن يتركم: لن ينقصكم.

الإعراب:

معاشر المسلمين أي يا معاشر المسلمين، و الخزر صفة لمفعول مطلق محذوف أي اللحظ الخزر، و مثله الشزر، و نفسا تمييز، و صمدا نصب على المصدرية أي اصمدوا صمدا، و أنتم الأعلون الواو للحال.

المعنى:

(استشعروا الخشية). اجعلوا الخوف من اللّه شعارا لكم، لأن هذا الخوف أساس الاتقان و الاخلاص في العمل، و الدليل على ذلك انك لو أسندت عملا خاصا لمن لا يخاف اللّه، ثم أسندت هذا العمل بالذات لمن يخاف منه تعالى لوجدت الفرق بينهما كبيرا و بعيدا (و تجلببوا السكينة) تحلّوا بالوقار، و هدوء الأعصاب، و لا تهتمّوا بالقيل و القال و الدعايات الكاذبة (و عضّوا على النواجذ فإنه أنبى للسيوف عن الهام). اذا عض الانسان على أضراسه تصلبت أعصابه و صارت أشد و أقوى على تحمّل الطعن و الضرب (و أكملوا اللامة) أي الدرع و آلات الحرب (و قلقلوا السيوف في أغمادها) حرّكوها (قبل سلها) كيلا تستعصي عن الخروج (و الحظوا الخزر، و اطعنوا الشزر). أنظروا عند الحرب بغضب و نوّعوا الضربات (و نافحوا بالظبا) اضربوا أعداءكم بالسيوف (و صلوا السيوف بالخطا) اذا قصرت السيوف عن الوصول الى الأعداء فصلوها بخطاكم أي تقدموا نحوهم و لا تهابوهم.

و كانت هذه التنبيهات ضرورية آنذاك حيث كانت الحرب بالطعن و الضرب تماما كالملاكمة و المصارعة، أما اليوم فالقوة للعلم و أدواته لا للجسم و عضلاته.

(و اعلموا انكم بعين اللّه، و مع ابن عم رسول اللّه (ص)). أنتم على حق في هذه الحرب تماما كما لو كنتم مع رسول اللّه (ص) و اللّه سبحانه يشملكم بعونه و عنايته اذا أخلصتم التوكل عليه (فعاودوا الكر). كرروا هجماتكم على العدو (و استحيوا من الفر). لأن الشجاع لا ينهزم و لا يستسلم، و يصبر على الشدائد (فإنه عار في الأعقاب). أي ان الناس يعيّرون الأبناء بفرار الآباء (و نار يوم الحساب) بالاضافة الى عذاب الحريق بعد الموت، و قد أجمع الفقهاء على ان الفرار من الزحف من أكبر الكبائر بخاصة اذا كان بأمر المعصوم و قيادته (و طيبوا عن أنفسكم نفسا). ابذلوا أنفسكم في سبيل اللّه عن طيب نفس (و امشوا الى الموت مشيا سجحا) أي سهلا، و المعنى أقبلوا على الموت راغبين لا كارهين (و عليكم بهذا السواد الأعظم). و هو عسكر معاوية (و الرواق المطنب) أي خيمة معاوية التي شدت بالأطناب (فاضربوا ثبجه) أي وسطه (فإن الشيطان) و هو معاوية (كامن في كسره) أي في جانبه.

(و قد قدم للوثبة يدا، و أخر للنكوص رجلا). أي ان معاوية ان رأى في جيش الإمام ضعفا و جبنا وثب و أقدم، و ان رأى فيه شجاعة و جلدا نكص و انهزم (فصمدا صمدا) اثبتوا و اصبروا (حتى ينجلي لكم عمود الحق). أي أنتم تحاربون من أجل فكرة تؤمنون بها و تقدمون التضحيات من أجلها، فاصبروا و استمروا في الجهاد حتى تتحقق هذه الفكرة و تبرز الى الوجود (و أنتم الأعلون و اللّه معكم) ان صبرتم في الجهاد، و رفضتم الاستسلام، و لم تخدعكم الحيل و الأكاذيب (و لن يتركم أعمالكم). لا ينقصكم اللّه شيئا من الجزاء و الثواب.

شرح منهاج البراعة خویی

و من كلام له عليه السّلام

و هو الخامس و الستون من المختار فى باب الخطب كان يقول لأصحابه في بعض أيّام صفين و هو اليوم الّذى كانت عشيّته ليلة الهرير على ما نسبه الشّارح المعتزلي إلى كثير من الرّوايات أو اليوم السّابع من الحرب، و كان يوم الخميس سابع شهر صفر على ما ستطلع عليه في رواية نصر بن مزاحم بسنده الآتي عن أبي عمر قال: إنّه خطب هذا اليوم فقال: معاشر النّاس استشعروا الخشية، و تجلببوا السّكينة، و عضّوا على النّواجذ، فإنّه أنبى للسّيوف عن الهام، و أكملوا الّلامة، و قلقلوا السّيوف في أغمادها قبل سلّها، و الحظوا الخزر، و اطعنوا الشّزر، و نافحوا بالظّبا، و صلوا السّيوف بالخطا، و اعلموا أنّكم بعين اللّه و مع ابن عمّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله، فعاودوا الكرّ، و استحيوا من الفرّ، فإنّه عار فى الأعقاب، و نار يوم الحساب، و طيبوا عن أنفسكم نفسا، و امشوا إلى الموت مشيا سحجا، و عليكم بهذا السّواد الأعظم، و الرّواق المطنّب، فاضربوا ثبجه فإنّ الشيطان كامن في كسره، قد قدّم للوثبة يدا، و أخّر للنّكوص رجلا، فصمدا صمدا حتّى يتجلّي لكم عمود الحقّ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ، وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ.

اللغة

(المعشر) الجماعة و (الشّعار) من اللباس ما يلي شعر الجسد و (تجلببوا) مثل تدحرجوا مأخوذ من الجلباب بالكسر و هو القميص أو ثوب واسع للمرأة دون المخلقة أو المخلقة أو الخمار أو ثوب كالمقنعة تغطى به المرأة رأسها و ظهرها و صدرها، و في المصباح انّه ثوب أوسع من الخمار و دون الرّداء، و قال ابن فارس ما يغطى به من ثوب و غيره و الجمع الجلابيب و (السكينة) الوقار في الحركة و التأنّي في السّير و (عضعضت) اللقمة و بها و عليها أمسكتها بالانسان و (النّواجذ) جمع ناجذ و هى أواخر الأضراس تنبت بعد البلوغ و الحلم و كمال العقل، و قيل الاضراس كلّها نواجذ، و قيل هى الضواحك التي تبد و عند الضحك، و عن البارع النّواجذ للانسان و الحافر و هى من ذوات الخفّ الانياب و (نبا) السّيف عن الضّريبة بتقديم النّون على الباء نبوا من باب قتل رجع من غير قطع فهو ناب و نبا السّهم عن الهدف لم يصبه و (الهام) جمع هامة و هى رأس كلّشي ء.

و (اللأمة) باللّام و الهمزة السّاكنة على وزن تمرة الدّرع و قيل جمع آلات الحرب و (القلقلة) التحريك و (الغمد) بالكسر جفن السّيف و (سلّ) السّيف اخراجه من الغمد و (لحظته) بالعين و لحظت إليه لحظا من باب نفع راقبته، و يقال نظرت إليه بمؤخّر العين عن يمين و يسار و هو أشدّ التفاتا من الشّزر و (الخزر) بقتح الخاء و الزاء المعجمتين مصد خزرت العين خزرا من باب تعب صغرت و ضاقت، و الموجود في النّسخ الخزر بسكون الزّاء و لعلّه لملاحظة السجعة الثّانية و (اطعنوا) بضم العين من باب قتل و بالفتح من باب نفع.

و (الشّزر) بالفتح فالسكون الطعن عن اليمين و اليسار و لا يستعمل الطعن تجاه الانسان شزرا قيل أكثر ما يستعمل في الطعن عن اليمين خاصّة و (المنافحة) المضاربة و المدافعة و (الظبا) جمع ظبة بالتخفيف و بضمّ الظاء فيهما حدّ السيف و (صلوا) أمر من وصل الشي ء بالشي ء جعله متّصلا به و (الخطا) جمع خطوة بالضمّ فيهما و (الكرّ) الرّجوع و (الاعقاب) إمّا جمع عقب بالضمّ و بضمتين أى العاقبة أو جمع عقب ككتف أو عقب بالفتح أى الولد، و ولد الولد و (السّحج) بضمّتين السّهل و (سواد) النّاس عامتهم.

و (الرّواق) ككتاب الفسطاط و الفئة و قيل هو ما بين يدي البيت و (المطنب) المشدود بالأطناب و (ثبج) الشي ء بالتحريك وسطه و (كمن) من باب نصر و سمع استخفى و (كسر) الخباء بالكسر الشّقة السّفلى ترفع احيانا و ترخي اخرى و (الوثبة) الطفرة و (النكوص) الرجوع و (الصّمد) القصد و (انجلى) الشي ء و تجلّى أى انكشف و ظهر و (و ترت) زيدا حقه واتره من باب وعد نقصته

الاعراب

معاشر النّاس منصوب على النداء، و الخزر و الشّزر صفتان لمصدرين محذوفين اى الحظو الحظا خزر او اطعنوا طعنا شزرا، و اللام للعهد و طيبوا عن أنفسكم نفسا يقال طاب نفسى بالشي ء و طبت به نفسا إذا لم يكرهك عليه أحد و تعديته بعن لتضمين معنى التّجافي و التّجاوز، و نفسا منصوب على التّميز و لذلك وحّده لأنّ حقّ التّميز أن يكون مفردا مع الأمن من اللبس، قال البحراني: و المراد بالنّفس الاولى الزّايلة بالقتل و بالثّانية النفس المدبرة لهذا البدن، و صمدا صمدا منصوبان على المصدريّة و العامل محذوف و التّكرار للتّاكيد و التّحريص، و الواو في قوله: و أنتم الأعلون للحال

المعنى

اعلم أنّ المراد بهذه الخطبة تعليم رسوم الحرب و آدابها و الارشاد إلى كيفيّة المحاربة و القتال، إذ في مراعاتها و الملازمة عليها رجاء الفتح و الظفر من اللّه المتعال فقوله (معاشر النّاس استشعروا الخشية) أى اجعلوا الخوف و الخشية من اللّه سبحانه شعارا لكم لازما على أنفسكم لزوم الشّعار على الجسد (و تجلببوا السّكينة) أى اتّخذوا الوقار و الطمأنينة في السّير و الحركة غطاء لكم محيطا بكم إحاطة الجلباب بالبدن.

(و عضّوا على النّواجذ) و هذا الأمر إمّا محمول على الحقيقة لأنّ العضّ يورث تصلّب الأعضاء و العضلات فتكون على مقاومة السّيف أقدر و يكون تأثيره فيه أقلّ، و يشهد به ظاهر التّعليل بقوله (فانّه) أى العضّ (أنبا للسّيوف عن الهام) و إمّا كناية عن شدّة الاهتمام بأمر الحرب أو الصّبر و تسكين القلب و ترك الاضطراب فانّه أشدّ ابعادا لسيف العدوّ عن الرأس و أقرب إلى النّصر (و أكملوا اللأمة) و المراد باكمالها على التفسير الأوّل أعنى كونها بمعنى الدّرع هو أن يراد عليها البيضة و السّواعد و نحوهما، و على التفسير الثاني اتخاذها كاملة شاملة للجسد (و قلقلوا السّيوف في اغمادها قبل سلّها) ليسهل السّل وقت الحاجة، فانّ طول مكثها في الاغماد ربّما يوجب الصّداء فيصعب السّل وقت الاحتياج (و الحظوا الخزر) لأنّ النّظر بمؤخّر العين أمارة الغضب كما أنّ النّظر بتمام العين إلى العدوّ علامة الفشل (و اطعنوا الشّزر) لأنّ الطعن عن اليمين و الشّمال يوسع المجال على الطاعن و أكثر المناوشة للخصم في الحرب يكون عن يمينه و شماله، و يمكن أن تكون الفايدة أنّ احتراز العدوّ عن الطعن حذاء الوجه أسهل و الغفلة عنه أقلّ (و نافحوا بالظبا) قيل: المعنى قاتلوا بالسّيوف و أصله أن يقرب أحد المتقابلين إلى الآخر بحيث يصل نفح كلّ منهما أى ريحه و نفسه إلى صاحبه، و قيل: أى ضاربوا بأطراف السّيوف و فايدته أنّ مخالطة العدوّ و القرب الكثير منه يشغل عن التّمكّن من حربه، و أيضا لا يؤثّر الضّرب مع القرب المفرط كما ينبغي (و صلوا السّيوف بالخطا) يعنى إذا قصرت السّيوف عن الضّريبة فتقدّموا تلحقوا و لا تصبروا حتّى يلحقكم العدوّ، و هذا التّقدم يورث الرّعب في قلب العدوّ، و إلى ذلك ينظر قول حميد بن ثور الهلالى:

  • و وصل الخطا بالسّيف و السّيف بالخطاإذا ظنّ أنّ المرء ذا السيف قاصر

و قال آخر:

  • نصل السّيوف إذا قصرن بخطونايوما و نلحقها إذا لم تلحق

و قال آخر:

  • و إذا السّيوف قصرن طوّلها لناحتّى تناول ما نريد خطانا

و قال رابع:

  • إذا قصرت أسيافنا كان وصلهاخطانا إلى أعدائنا فتضارب

و روى عنه عليه السّلام أنّه قيل له في بعض الغزوات: ما أقصر سيفك قال عليه السّلام: اطوله بخطوة (و اعلموا أنّكم بعين اللّه) يراكم و يسمع كلامكم و يعلم أعمالكم و يشهد أفعالكم، و هذا تمهيد للنّهى عن الفرار و تنبيه على أنّ اللّه سبحانه ينصرهم و يحفظهم (و) أنّه يجب عليهم التّثبت و الثّبات (مع ابن عمّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) الذي طاعته كطاعته و حربه كحربه (فعاودوا الكرّ) أى الحملة و الرّجوع عند التّحرف للقتال أو التّحيز إلى فئة أو عند الفرار جبنا لو اتّفق و المراد لا تقصروا على حملة واحدة لليأس عن حصول الغرض بل عاودوا و احملوا كرّة بعد اخرى (و استحيوا من الفرّ فانّه) أى الفرار قبيح من جهتين: إحداهما أنّه (عارفي الأعقاب) يعنى أنّه عار في عاقبة الأمر و يتحدّث النّاس به في مستقبل الزّمان، هذا على كون الاعقاب جمع عقب بالضّم، و أمّا على كونها جمع عقب بفتح العين فالمعنى أنّه عار في أولادكم يعيرون به بعدكم و من هنا روي أنّ أعرابيّا رأى رجلا من أولاد أبي موسى الأشعرى يمشي و يتبختر في مشيه، قال: ماله كان أباه غلب عمرو بن العاص في التّحكيم

(و) الجهة الثانية أنّه (نار يوم الحساب) أى يوجب استحقاق النّار لكونه من المعاصي الكبيرة كما يشير إليه قوله سبحانه: وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلى فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ (و طيبوا عن أنفسكم نفسا) أى طيّبوا أنفسكم متجاوزين عن نفوسكم الزّايلة و وطنوا قلوبكم على بذلها في سبيل اللّه و ارضوا به للحياة الباقية و اللذات الدّائمة (و امشوا إلى الموت مشيا سحجا) سهلا بدون تكلّف.

(و عليكم بهذا السّواد الأعظم) أى معظم القوم المجتمعين على معاوية (و الرّواق المطنب) اراد به مضرب معاوية و كان في قبة عالية بأطناب عظيمة، و حوله من أهل الشّام و صناديدهم مأئة ألف كانوا تعاهدوا أن لا ينفرجوا عنه أو يقتلوا (فاضربوا ثبجه) أى وسطه (فانّ الشّيطان كامن في كسره) المراد بالشّيطان إمّا معاوية أو عمرو بن العاص، و إطلاق الشيطان عليهما لشباهتهما بالشيطان في الاضلال عن سبيل اللّه سبحانه، و الاظهر أنّ المراد به معناه الحقيقي لأنّ المعاوية كان بارزا في الصدر لا كامنا في الكسر إلّا أن يكون ذلك لبيان جبنه و لا ينافي إرادة الحقيقة قوله (قد قدّم للوثبة يدا و أخّر للنكوص رجلا) لأنّ إبليس كان من رفقاء معاوية و أصحابه كان يثب لوثوبهم و يرجع برجوعهم، و يمكن أن يراد بوثبته طمعه في غلبة أصحاب معاوية و تحريصه لهم على القتال، و بالنكوص ما يقابله (فصمدا صمدا حتى ينجلي لكم عمود الحقّ) أى اقصدوهم قصدا و اصبروا على الجهاد إلى أن يظهر لكم نور الحق.

قال المجلسي: عمود الحق لعلّه للتشبيه بالفجر الأوّل، و فيه اشعار بعدم الظهور لأكثر القوم كما ينبغي (و أنتم الأعلون) أى الغالبون على الأعداء بالظفر أو بأنكم على الحقّ (و اللّه معكم) لأنكم أنصاره (و لن يتركم أعمالكم) أى لا ينقصكم اللّه جزاء أعمالكم و هذه اللفظة اقتباس من الآية الشريفة في سورة محمّد و هو قوله سبحانه: إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ َلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَى السَّلْمِ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ.

تكملة

هذه الخطبة مروية في البحار من كتاب بشارة المصطفى عن إبراهيم بن الحسين البصري، عن محمّد بن الحسين بن عتبة، عن محمّد بن أحمد بن مخلد، عن أبي المفضل الشيباني، عن محمّد بن محمّد بن معقل، عن محمّد بن أبي الصحباني، عن البزنطي، عن أبان بن عثمان، عن أبان بن تغلب، عن عكرمة مولى عبد اللّه بن العباس رضى اللّه عنه قال: عقم النساء أن يأتين بمثل أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ما كشفت النساء ذيولهنّ عن مثله، لا و اللّه ما رأيت فارسا محدثا يوزن به لرأيته يوما و نحن معه بصفين و على رأسه عمامة سوداء و كأنّ عينيه سراجا سليط يتوقدان من تحتها يقف على شرذمة يخصمهم حتى انتهى إلى نفر أنا فيهم و طلعت خيل لمعاوية تدعى بالكتيبة الشهباء عشرة آلاف دارع على عشرة آلاف أشهب، فاقشعرّ النّاس لها لما رأوها و انحاز بعضهم إلى بعض فقال أمير المؤمنين عليه السّلام: فيم النخع و الخنع يا أهل العراق هل هي إلّا أشخاص ماثلة فيها قلوب طائرة لو مسّها قلوب أهل الحقّ لرأيتموها كجراد بقيعة سفته الرّيح في يوم عاصف، ألا فاستشعروا الخشية فتجلببوا السّكينة و ادرعوا الصبر و خضوا الأصوات و قلقلوا الأسياف في الاغماد قبل السلّة و انظروا الشزر و اطعنوا الوجر و كافحوا بالظبا و صلوا السيوف بالخطا، و النبال بالرّماح، و عاودوا الكرّ و استحيوا من الفرّ فانه عار في الأعقاب، و نار يوم الحساب، و طيبوا عن أنفسكم نفسا، و امشوا إلى الموت مشية سحجا، فانكم بعين اللّه عزّ و جلّ و مع أخى رسول اللّه.

و عليكم بهذا السرادق الأولم، و الرواق المظلم، فاضربوا ثبجه فانّ الشيطان راقد في كسره نافش حضنيه مفترش ذراعيه، قد قدّم للوثبة يدا و أخّر للنكوص رجلا، فصمدا صمدا حتى ينجلي لكم عمود الحقّ و أنتم الأعلون و اللّه معكم و لن يتركم أعمالكم، ها أنا شاد فشدّوا بسم اللّه حم لا ينصرون.

ثمّ حمل عليهم أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه و على ذرّيته حملة و تبعه خويلة لم تبلغ المأة فارس فأجالهم فيها جولان الرّحى المسرحة بثفالها، فارتفعت عجاجة منعتني النظر، ثمّ انجلت فأثبت النظر فلم نر إلّا رأسا نادرا و يدا طايحة، فما كان بأسرع أن ولوا مدبرين كأنهم حمر مستنفرة فرّت من قسورة، فاذا أمير المؤمنين عليه السّلام قد أقبل و سيفه ينطف و وجهه كشقّة القمر و هو يقول: فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَيْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ.

و رواها في البحار أيضا من تفسير فرات بن إبراهيم بسنده عن ابن عباس نحوه، و لا بأس بتفسير بعض ألفاظها الغريبة فأقول «السليط» الزّيت «و النخع و الخنع» الذّلّ و الخضوع «و المائلة» القائمة أو المتمثلة بالمشبهة بالانسان و في بعض النسخ مائلة من الميل أى عادلة عن الحقّ فيها «قلوب طائرة» أى من الخوف و «سفت» الرّيح التراب بالتخفيف ذرته و «القيعة» الأرض المستوى و «الوجر» بالجيم و الرّاء المهملة قال في القاموس أو جره الرّمح طعنه به في فيه و «المكافحة» المضاربة و المدافعة تلقاء الوجه و «النبال بالرّماح» أى ارموهم بالنبال فاذا قربتم فاستعملوا الرّماح و العكس أظهر أى إذا لم تصلوا الرّماح فاستعملوا النبال كأنكم و صلتموها بها فيكون النسب بالفقرة السّابقة و «الاولم» الأسود صورة أو معنا كالمظلم «نافش» حضنيه في بعض النسخ نافج و هو الأظهر لأنّ الأوّل غير مناسب للمقام يقال نفجت الشي ء رفعته و كنى به عن التعظم و التكبر و «شدّ» فى الحرب يشدّ بالكسر حمل على العدوّ «و حم لا ينصرون» عن ابن الأثير في النهاية في حديث الجهاد إذ أبيتم فقولوا حم لا ينصرون، قيل معناه اللهمّ لا ينصرون و يريد به الخبر لا الدّعاء و إلّا لقال لا ينصروا مجزوما، فكأنه قال و اللّه لا ينصرون، و قيل إنّ السور التي أوّلها حم سور لها شأن فنبه أنّ ذكرها لشرف شأنها مما يستظهر به على استنزال النصر من اللّه، و قوله لا ينصرون كلام مستأنف كأنه حين قال قولوا حم قيل ما ذا يكون إذا قلناها قال لا ينصرون و «الخويلة» إما تصغير الخيل على غير قياس أو تصغير الخول بمعنى الخدم و الحشم و «الثّفال» جلده تبسط تحت رحى اليد ليقع عليها الدّقيق و يسمى الحجر الأسفل ثقالا بها و «العجاجة» الغبار و «ندر» الرّأس سقط و «طاح» يطوح و يطيح هلك و أشرف على الهلاك و ذهب و سقط و «القسورة» الاسد و «سيفه ينطف» أى يقطر دما و «الشقّة» بالكسر القطعة المشقوقة و نصف الشّي ء إذا شقّ.

تذييل

قد مضى طرف من وقايع صفين في شرح بعض الخطب السّابقة، فذكرنا في شرح الفصل الثالث من فصول الخطبة السّادسة و العشرين كيفية ارسال أمير المؤمنين جرير ابن عبد اللّه البجلي إلى معاوية بالرّسالة و كيفية بيعة عمرو بن العاص لمعاوية، و في شرح كلامه الثّالث و الأربعين تفصيل قصّة جرير و مكالماته مع معاوية و يأسه من بيعته حتّى رجع إلى العراق و انجرّ الأمر إلى حرب صفين، و في شرح الخطبة الثامنة و الأربعين كيفيّة خروج أمير المؤمنين عليه السّلام من كوفة متوّجها إلى صفّين، و في شرح الخطبة الاحدى و الخمسين نزوله عليه السّلام بصفّين و غلبة أصحاب معاوية على الشريعة و فتح الفرات، و في شرح الخطبة الخامسة و الثلاثين قصّة ليلة الهرير و كيفية التّحكيم إلى آخر الحرب.

فأحببت أن أورد هنا بقيّة تلك الواقعة و هي من فتح الشريعة إلى ليلة الهرير لاقتضاء المقام ذلك و ليكون شرحنا ذلك مشتملا على تمام تلك الوقعة و لو اجمالا و يستغنى الناظر به عن الرجوع الى غيره و لا يشذّ عنه جمل تلك الوقعة.

فأقول: روى المحدّث العلامة المجلسي في البحار و الشّارح المعتزلي جميعا من كتاب صفين لنصر بن مزاحم أنّه وصل أمير المؤمنين عليه السّلام إلى صفين لثمان بقين من المحرم من سنة سبع و ثلاثين.

قال نصر: و لمّا ملك أمير المؤمنين الماء بصفين ثمّ سمح لأهل الشّام بالمشاركة فيه و المساهمة رجاء أن يعطفوا إليه و استمالة لقلوبهم و إظهارا للمعدلة و حسن السيرة فيهم، مكث أيّا ما لا يرسل إلى معاوية و لا يأتيه من عند معاوية أحد و استبطأ أهل العراق إذنه لهم في القتال و قالوا: يا أمير المؤمنين خلّفنا ذرارينا و نسائنا بالكوفة و جئنا إلى أطراف الشّام لنتّخذها وطنا، ائذن لنا في القتال فانّ النّاس قد قالوا قال عليه السّلام ما قالوا فقال قائل منهم إنّ النّاس يظنّون أنّك تكره الحرب كراهيّة للموت و أنّ من النّاس من يظنّ أنّك في شكّ من قتال أهل الشّام.

أقول: فأجابهم بجواب مرّ ذكره فيما سبق و هو الكلام الرّابع و الخمسون.

قال نصر: فقال عليه السّلام و متى كنت كارها للحرب قط إنّ من العجب حبّى لها غلاما و يفعا و كراهتى لها شيخا بعد نفاد العمر و قرب الوقت و أمّا شكّي في القوم فلو شككت فيهم لشككت في أهل البصرة فو اللّه لقد ضربت هذا الامر ظهرا و بطنا فما وجدت أن يسعني إلّا القتال أو أن أعصى اللّه و رسوله و لكنى استأنى بالقوم عسى أن يهتدوا أو يهتدى فيهم طايفة فانّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قال لي يوم خيبر: لأن يهدى اللّه بك رجلا واحدا خير لك ممّا طلعت عليه الشّمس.

قال نصر: فبعث عليّ إلى معاوية بشر بن عمرو و سعيد بن قيس و شيث بن ربعى فقال ائتوا هذا الرّجل فادعوه إلى الطاعة و الجماعة و إلى اتباع أمر اللّه سبحانه، فقال شيث يا أمير المؤمنين ألانطمعه في سلطان توليه اياه و منزلة يكون له بها اثرة عندك إن هو بايعك قال: ائتوه الآن و القوه و احتجّوا عليه و انظروا ما رأيه في هذا، فدخلوا عليه فابتدأ بشر بن عمرو بن محصن فحمد اللّه و أثنى عليه و قال: أمّا بعد يا معاوية فانّ الدّنيا عنك زايلة و انك راجع إلى الآخرة و أنّ اللّه مجازيك لعملك و محاسبك بما قدمت يداك، و إنّنى انشدك اللّه أن تفرّق جماعة هذه الامة و أن تسفك دمائها بينها.

فقطع معاوية عليه الكلام فقال: فهلّا أوصيت صاحبك فقال: سبحان اللّه إنّ صاحبي ليس مثلك صاحبي أحقّ الناس بهذا الأمر في الفضل و الدّين و السّابقة في الاسلام و القرابة من الرّسول، قال معاوية فتقول ما ذا قال: أدعوك إلى تقوى ربك و إجابة ابن عمك إلى ما يدعوك إليه من الحقّ فانّه أسلم لك في دينك و خير لك في عاقبة أمرك قال و بطل دم عثمان لا و الرّحمن لا أفعل ذلك ابدا.

فذهب سعيد بن قيس ليتكلّم فبدره شبث بن ربعى فحمد اللّه و أثنى عليه ثمّ قال: يا معاوية قد فهمت ما رددت على ابن محصن انّه لا يخفى علينا ما تطلب إنك لا تجد شيئا تستغوي به النّاس و لا شيئا تستميل به أهوائهم إلّا أن قلت لهم قتل امامكم مظلوما فهلمّوا نطلب بدمه فاستجاب لك سفلة طغام رذال، و قد علمنا أنّك بطأت عنه بالنّصر و أحببت له القتل لهذه المنزلة التي تطلب، و ربّ مبتغ أمرا و طالب له يحول اللّه دونه و ربّما أوتى المتمنّى امنيته و ربّما لم يؤتها، و و اللّه مالك في واحدة منهما خير، و اللّه إن أخطاك ما ترجو انّك لشرّ العرب حالا و لئن أصبت ما تتمّناه لا تصيبه حتّى تستحقّ صلى النّار، فاتّق اللّه يا معاوية ودع ما أنت عليه و لا تنازع الأمر أهله.

فحمد معاوية اللّه و أثنى عليه و قال: أمّا بعد، فانّ أوّل ما عرفت به سفهك و خفّة علمك قطعك على هذا الحسيب الشّريف سيّد قومه منطقه ثمّ عتبت بعد فيما لا علم لك به، و لقد كذبت و لؤمت أيّها الأعرابى الجلف الجافي في كلّ ما وصفت، انصرفوا من عندي فانّه ليس بيني و بينكم إلّا السّيف و عضب.

فخرج القوم و شبث يقول: أعلينا تهوّل بالسّيف أما و اللّه لنعجلنه إليك، قال نصر: خرج قرّاء أهل العراق و قرّاء أهل الشام فعسكروا في ناحية صفين في ثلاثين ألفا.

قال: و عسكر عليّ عليه السّلام على الماء و عسكر معاوية فوقه على الماء و مشت القراء بين عليّ و معاوية، منهم عبيدة السّلماني، و علقمة بن قيس النخعي، و عبد اللّه بن عتبة، و عمار بن عبد القيس فدخلوا على معاوية فقالوا: يا معاوية ما الذي تطلب قال: اطلب بدم عثمان، قالوا: ممّن تطلب بدم عثمان قال: أطلبه من علي، قالوا أو عليّ قتله قال: نعم هو قتله و آوى قتلته، فانصرفوا من عنده فدخلوا على علىّ و قالوا: إنّ معاوية زعم أنّك قتلت عثمان، قال: اللهمّ لكذب علىّ لم أقتله.

فرجعوا إلى معاوية فأخبروه فقال: إن لم يكن قتله فقد أمر و مالا، فرجعوا إليه و قالوا: يزعم أنّك إن لم تكن قتلت بيدك فقد أمرت و ما لئت على قتل عثمان فقال: اللهمّ لكذب فيما قال، فرجعوا إلى معاوية فقالوا: إن عليّا يزعم أنّه لم يفعل، فقال معاوية: إن كان صادقا فليقدنا من قتلة عثمان فانّهم في عسكره و جنده و أصحابه و عضده فرجعوا إلى عليّ فقالوا: إنّ معاوية يقول لك إن كنت صادقا فادفع إلينا قتلة عثمان أو مكنّا منهم، فقال لهم: إنّ القوم تأوّلوا عليه القرآن و وقعت الفرقة و قتلوه في سلطانه و ليس على ضربهم قود فخصم على معاوية.

فقال لهم معاوية: إن كان الأمر كما تزعمون فلم ابتزّ الأمر دوننا على غير مشورة منّا و ممّن ههنا معنا، فقال: عليّ عليه السّلام إنّ النّاس تبع المهاجرين و الأنصار و هم شهود للمسلمين في البلاد على ولاتهم و امراء دينهم، فرضوا بي و بايعوني و لست استحلّ أن أدع ضرب معاوية يحكم على هذه الامة و يزكيهم و يشقّ عصاهم، فرجعوا إلى معاوية فأخبروه بذلك فقال: ليس كما يقول فما بال من هو منّا من المهاجرين و الأنصار لم يدخلوا في هذا الأمر، فانصرفوا إليه عليه السّلام فأخبروه بقوله، فقال: و يحكم هذا للبدريّين دون الصّحابة و ليس في الأرض بدريّ إلّا و قد بايعنى و هو معى او قد أقام و رضى فلا يعرّكم من أنفسكم و دينكم قال نصر: فراسلوا بذلك ثلاثة أشهر ربيع الآخر و جماديين و هم مع ذلك يفرغون الفرغة فيما بينهما و يرجف بعضهم إلى بعض و يحجز القراء بينهم.

قال: فرغوا في ثلاثة أشهر خمسا و ثمانين فرغة كلّ فرغة يرجف بعضهم الى بعض و يحجز القراء بينهم لا يكون بينهم قتال.

قال نصر: خرج أبو امامة الباهلى و أبو الدّرداء فدخلا على معاوية فقالا: يا معاوية على م تقاتل هذا الرّجل فو اللّه لهو أقدم منك سلما و أحقّ منك بهذا الأمر و أقرب من رسول اللّه فعلى م تقاتله اقاتله على دم عثمان و أنّه آوى قتلته فقولوا له فليقدنا من قتلته و أنا أوّل من بايعه من أهل الشّام.

فانطلقوا إلى علي فأخبروه بقول معاوية فقال عليه السّلام: إنّما يطلب الذين ترون فخرج عشرون ألفا و أكثر متسربلين الحديد لا يرى منهم إلّا الحدق فقالوا: كلّنا قتله فان شاءوا فليروموا ذلك منّا، فرجع أبو امامة و أبو الدرداء فلم يشهدا شيئا في القتال حتّى إذا كان رجب و خشى معاوية أن يتابع القراء عليا أخذ في المكر و أخذ يحتال للقرّاء.

قال: فكتب في سهم من عبد اللّه النّاصح أنّي اخبركم أنّ معاوية يريد أن يفجر عليكم الفرات فيغرقكم فخذوا حذركم، ثمّ رمى بالسّهم في عسكر عليّ فوقع السّهم في يد رجل فقرأه ثمّ أقرئه صاحبه فلما قرأه و قرأه النّاس و قرأه من أقبل و أدبر قالوا: هذا أخ لنا ناصح كتب إليكم يخبركم بما أراد معاوية فلم يزل السهم يقرأ و يرتفع حتّى رفع إلى عليّ عليه السّلام.

و قد بعث معاوية مأتي رجل من العملة إلى عاقول من النهر بأيديهم المزور و الزمل يحفرون فيها بحيال عسكر عليّ، فقال عليّ: و يحكم إنّ الذي يعالج معاوية لا يستقيم له و لا عليه إنّما يريد أن يزيلكم عن مكانكم فانتهوا عن ذلك و دعوه، فقالوا له و اللّه يحفرون و اللّه لنرتحلن و إن شئت فأقم، فارتحلوا و صعدوا بعسكرهم مليّا و ارتحل عليّ في اخريات النّاس و هو يقول:

  • فلو أنى أطعت عصمت قومىإلى ركن اليمامة أو شام
  • و لكنّى متى ابرمت امرامنيت بخلف آراء الطغام

فقال: ألم تغلبني على رأيي أنت و الأشعث برأيكما، فقال الأشعث أنا أكفيك يا أمير المؤمنين سأداوى ما افسدت اليوم من ذلك، فجمع كندة فقال لهم: يا معشر كنده لا تفضحوني اليوم و لا تخزوني فانّما أنا قارع بكم أهل الشّام، فخرجوا معه رجالة يمشون و بيده رمح له يلقيه على الأرض و يقول، امشوا قيس رمحي هذا، فيمشون فلم يزل يقيس لهم الأرض برمحه و يمشون معه حتّى أتى معاوية وسط بني سليم واقفا على الماء، و قد جاءه أدانى عسكره.

فاقتتلوا قتالا شديدا على الماء ساعة و انتهى أوائل أهل العراق فنزلوا، و أقبل الأشتر في جنده من أهل العراق فحمل إلى معاوية و الأشعث يحارب في ناحية اخرى فانحاز معاوية في بني سليم فردّو اوجوه إبله قدر ثلاث فراسخ، ثمّ نزل و وضع أهل الشّام أثقالهم و الأشعث يهدر و يقول ارضيتك يا أمير المؤمنين و قال الأشتر يا أمير المؤمنين قد غلب اللّه لك على الماء.

قال نصر: و كان كلّ واحد من عليّ و معاوية يخرج الرّجل الشريف في جماعة و يقاتل مثله و كانوا يكرهون أن يزاحفوا بجميع الفيلق مخافة الاستيصال و الهلاك، فاقتتل الناس ذا الحجة كلّه فلما انقضى تداعوا إلى أن يكف بعضهم عن بعض إلى أن ينقضي المحرم لعل اللّه أن يجرى صلحا او اجتماعا، فكفّ الناس في المحرم بعضهم عن بعض.

قال نصر: حدّثنا عمر بن سعد عن أبي المجاهد عن المحل بن خليفة، قال: لما توادعوا في المحرّم اختلفت الرّسل فيما بين الرّجلين رجاء الصّلح، فأرسل عليّ إلى معاوية عدي بن حاتم، و شيث بن ربعي، و يزيد بن قيس، و زياد بن حفصة فلمّا دخلوا عليه حمد اللّه تعالى عديّ بن حاتم و أثنى عليه و قال أمّا بعد: فقد اتيناك لندعوك إلى أمر يجمع اللّه به كلمتنا و امّتنا و يحقن دماء المسلمين ندعوك إلى أفضل النّاس سابقة و أحسنهم في الاسلام آثارا، و قد اجتمع له النّاس و قد أرشدهم اللّه بالذي رأوا و اوتوا فلم يبق أحد غيرك و غير من معك، فانته يا معاوية من قبل أن يصيبك اللّه و أصحابك بمثل يوم الجمل.

فقال له معاوية: كأنّك إنّما جئت متهدّدا و لم تأت مصلحا هيهات يا عديّ انّي لابن حرب ما يقعقع لي بالشّنئآن، أما و اللّه إنّك من المجلبين على عثمان و إنّك لمن قتلته و إنّي لأرجو أن تكون ممّن يقتله اللّه فقال له شيث بن ربعي و زياد بن حفصة و تنازعا كلاما واحدا: أتيناك فيما يصلحنا و إيّاك فأقبلت تضرب لنا الأمثال، دع مالا ينفع من القول و الفعل و أجبنا فيما يعمّنا و إيّاك نفعه.

و تكلّم يزيد بن قيس فقال: إنّا لم نأتك إلّا لنبلّغك الذي بعثنا به إليك و لنؤدّي عنك ما سمعناه منك و لم ندع أن ننصح لك و أن نذكر ما ظننّا أنّ لنا فيه عليك حجّة أو أنّه راجع بك إلى الالفة و الجماعة، إنّ صاحبنا من قد عرفت و عرف المسلمون فضله و لا أظنّه يخفى عليك أنّ أهل الدّين و الفضل لا يعدلونك بعليّ و لا يساوون بينك و بينه، فاتّق اللّه يا معاوية و لا تخالف عليّا فانّا و اللّه ما رأينا رجلا قط أعلم بالتّقوى و لا أزهد في الدّنيا و لا أجمع لخصال الخير كلّها منه فحمد اللّه معاوية و أثنى عليه و قال: أمّا بعد فانّكم دعوتم إلى الجماعة و الطاعة فأمّا التي دعوتم إليها فنعمّاهي و أمّا الطاعة لصاحبكم فانّا لا ترضى به إنّ صاحبكم قتل خليفتنا و فرّق جماعتنا و آوى ثارنا و قتلتنا، و صاحبكم يزعم أنّه لم يقتله فنحن لا نردّ ذلك عليه أرأيتم قتلة صاحبنا ألستم تعلمون أنّهم أصحاب صاحبكم فليدفعهم إلينا فلنقتلهم به و نحن نجيبكم إلى الطاعة و الجماعة فقال له شيث: ايسرك باللّه يا معاوية إن أمكنت من عمّار بن ياسر فقتلته قال: و ما يمنعني من ذلك، و اللّه لو أمكنني صاحبكم من ابن سمية ما أقتله بعثمان، و لكن كنت أقتله بنائلة مولى عثمان، فقال شيث: و إله السّماء ما عدلت معدلا و لا و الذي لا إله إلّا هو لا يصل إليك قتل ابن ياسر حتّى يندر الهام عن كواهل الرّجال، و تضيق الأرض الفضاء عليك بما رحبت.

فقال معاوية: إذا كان ذلك كانت عليك أضيق ثمّ رجع القوم عن معاوية فبعث معاوية إلى زياد بن حفصة من بينهم فأدخله عليه فحمد معاوية اللّه و أثنى عليه ثمّ قال: أمّا بعد يا أخا ربيعة فانّ عليّا قطع أرحامنا و قتل إمامنا و آوى قتلته و إنّي أسألك النّصرة عليه باسرتك و عشيرتك، و لك على عهد اللّه و ميثاقه إذا ظهرت أن أوليّك أىّ المصرين أحببت.

قال زياد: فلمّا قضى معاوية كلامه حمدت اللّه و أثنيت عليه ثمّ قلت: أمّا بعد فانّي لعلى بيّنة من ربّي و بما أنعم اللّه علىّ فلن أكون ظهيرا للمجرمين، ثمّ قمت فقال معاوية لعمرو بن العاص و كان إلى جانبه: مالهم غضبهم اللّه ما في قلوبهم ما قلبهم إلّا قلب رجل واحد قال نصر: و بعث معاوية حبيب بن مسلمة الفهرى إلى عليّ و شرجيل بن السّمط و معن بن يزيد فدخلوا عليه، فتكلّم حبيب و حمد اللّه و أثنى عليه و قال أمّا بعد فانّ عثمان بن عفّان كان خليفة مهديّا يعمل بكتاب اللّه و ينيب إلى أمر اللّه فاستثقلتم حياته و استبطأتم وفاته، فعدوتم عليه فقتلتموه، فادفع إلينا قتلة عثمان لنقتلهم به، فان قلت إنّك لم تقتله فاعتزل أمر النّاس فيكون أمرهم هذا شورى بينهم يولّ النّاس أمرهم من أجمع رأيهم عليه.

فقال له عليّ عليه السّلام: و من أنت لا امّ لك و الولاية و العزل و الدّخول في هذا الأمر اسكت فانّك لست هناك و لا بأهل لذاك، فقام حبيب بن مسلمة و قال و اللّه لتراني حيث تكره، فقال عليّ و ما أنت و لو أجلبت بخيلك و رجلك اذهب فصوّب و صعّد ما بدا لك فلا أبقى اللّه لك إن أبقيت، فقال شرجيل بن السّمط إن كلّمتك فلعمرى ما كلامي لك إلّا نحو كلام صاحبي فهل عندك جواب غير الذي أجبته قال: نعم، قال فقله، فحمد علىّ اللّه و أثنى عليه ثمّ قال أمّا بعد فانّ اللّه سبحانه بعث محمّدا صلّى اللّه عليه و آله فانقذ به من الضّلالة و نعش به من الهلكة و جمع به بعد الفرقة، ثمّ قبضه اللّه إليه و قد أدّى ما عليه فاستخلف النّاس ابا بكر ثمّ استخلف أبو بكر عمر، فأحسنا السّيرة و عدلا في الامّة و قد وجدنا عليهما أن توليا الأمر دوننا و نحن آل الرّسول و أحقّ بالأمر فغفرنا ذلك لهما، ثمّ ولى أمر النّاس عثمان فعمل بأشياء عابها النّاس عليه فساء إليه ناس فقتلوه ثمّ أتانى النّاس و أنا معتزل أمرهم فقالوا لي: بايع فأبيت عليهم، فقالوا لي: بايع فانّ الامّة لا ترضى إلّا بك و إنّا نخاف إن لم تفعل تفرّق النّاس، فبايعتهم فلم يرعنى إلّا شقاق رجلين قد بايعا و خلاف معاوية إيّاى الذي لم يجعل اللّه له سابقة فى الدّين و لا سلف صدق في الاسلام، طليق بن طليق، و حزب من الأحزاب، لم يزل للّه و لرسوله عدوّا هو و أبوه حتّى دخلا في الاسلام كارهين مكرهين فيا عجبا لكم و لانقيادكم تدعون إلى «اهل» بيت نبيّكم الذين لا ينبغي شقاقهم و لا خلافهم و لا أن تعدلوا به أحدا من النّاس إنّي أدعوكم إلى كتاب اللّه عزّ و جلّ و سنّة نبيكم و إماتة الباطل و إحياء معالم الدّين، أقول قولي هذا و أستغفر اللّه لنا و لكلّ مؤمن و مؤمنة و مسلم و مسلمة.

فقال له شرجيل و معن بن يزيد: أشهد أنّ عثمان قتل مظلوما فقال: لا أقول ذلك، قالا: فمن لا يشهد أنّ عثمان قتل مظلوما فنحن منه براء، ثمّ قاما فانصرفا فقال عليّ: إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ وَ ما أَنْتَ بِهادِي الْعُمْيِ عَنْ ضَلالَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلَّا مَنْ يُؤْمِنُ بِآياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ.

ثمّ أقبل على أصحابه فقال: لا يكن هؤلاء في ضلالتهم بأولى بالجدّ منكم في حقكم و طاعة إمامكم ثمّ مكث النّاس إلى انسلاخ المحرّم فلمّا انسلخ و استقبل النّاس صفرا من سنة سبع و ثلاثين بعث عليّ نفرا من أصحابه حتّى إذا كانوا في عسكر معاوية بحيث يسمعونهم الصّوت قام مرثدين الحرث (يزيد بن الحارث خ) الخثيمي فنادى عند غروب الشّمس: يا أهل الشّام إنّ أمير المؤمنين عليا و أصحاب رسول اللّه يقولون لكم: إنّا و اللّه لم نكفّ عنكم شكافي أمركم و لا إبقاء عليكم و إنّما كففنا عنكم لخروج المحرّم، و قد انسلخ، و إنا قد نبذنا إليكم على سواء فانّ اللّه لا يحبّ كيد الخائنين، قال فسار النّاس إلى رؤسائهم و امرائهم.

قال نصر: و أمّا رواية عمرو بن شمر، عن جابر، عن أبي الزّبير أنّ نداء ابن مرثد الخثعمي كانت صورته: يا أهل الشّام ألا إنّ أمير المؤمنين يقول لكم. إنّي قد استأنيت لكم لتراجعوا إلى الحقّ و تنيبوا إليه احتججت عليكم بكتاب اللّه و دعوتكم إليه، فلم تتناهوا عن طغيان، و لم تجيبوا إلى حقّ، فانّي قد نبذت إليكم على سواء إنّ اللّه لا يحبّ الخائنين قال: فسار النّاس إلى رؤسائهم و خرج معاوية و عمرو بن العاص يكتبان الكتائب و يعبآن العسكر، و أوقدوا النّيران و جاءوا بالشّموع و بات عليّ ليلته تلك كلّها يعبي النّاس و يكتب الكتائب و يدور في النّاس و يحرّضهم قال نصر: فخرجوا أوّل يوم من صفر سنة سبع و ثلاثين و هو يوم الأربعاء فاقتتلوا، و على من خرج يومئذ من أهل الكوفة الاشتر، و على أهل الشام حبيب بن مسلمة فاقتتلوا قتالا شديدا جلّ النهار، ثمّ تراجعوا و قد انتصف بعضهم من بعض ثمّ خرج في اليوم الثاني هاشم بن عتبة في خيل و رجال حسن عددها و عدتها، فخرج إليه من أهل الشام أبو الأعور السلمي، فاقتتلوا يومهم ذلك، تحمل الخيل على الخيل و الرجال على الرجال ثمّ انصرفوا و قد صبر القوم بعضهم لبعض و خرج في اليوم الثّالث عمّار بن ياسر و خرج إليه عمرو بن العاص فاقتتل النّاس كأشدّ قتال كان، و جعل عمّار يقول: يا أهل الاسلام أ تريدون أن تنظروا إلى من عاد اللّه و رسوله و جاهدهما و بغى على المسلمين و ظاهر المشركين فلمّا أراد اللّه أن يظهر دينه و ينصر رسوله أتى إلى النّبي فأسلم و هو و اللّه فيما يرى ذاهب غير راغب، ثم قبض اللّه رسوله، و إنا و اللّه لنعرفه بعداوة المسلم و مودّة المجرم، ألا و إنّه معاوية فقاتلوه و العنوه، فانّه ممن يطفى نور اللّه و يظاهر أعداء اللّه قال: و كان مع عمّار زياد بن النّضر على الخيل فأمره أن يحمل في الخيل فحمل فصبروا له، و شدّ عمار في الرّجالة فأزال عمرو بن العاص عن موقفه و رجع النّاس يومهم ذلك.

قال نصر: و حدّثني أبو عبد الرّحمن المسعودي، عن يونس الأرقم، عمّن حدّثه من شيوخ بكر بن وائل، قال: كنّا مع عليّ بصفين فرفع عمرو بن العاص شقة خميصة سوداء في رأس رمح فقال ناس: هذا لواء عقده له رسول اللّه، فلم يزالوا يتحدّثون حتّى وصل ذلك إلى عليّ فقال: أ تدرون ما هذا اللّواء إنّ عمرا أخرج له رسول اللّه هذه الشّقة فقال: من يأخذها بما فيها، فقال عمرو ما فيها يا رسول اللّه فقال: لا تقاتل بها مسلما و لا تقرّبها من كافر، فأخذها فقد و اللّه قربها من المشركين و قاتل بها اليوم المسلمين، و الذي فلق الحبّة و برء النّسمة ما أسلموا و لكنّهم استسلموا و أسرّوا الكفر، فلما وجدوا أعوانا أظهروه قال نصر: فامّا اليوم الرّابع فانّ محمّد بن الحنفية خرج في جمع من أهل العراق فاخرج إليه معاوية عبيد اللّه بن عمر بن الخطاب في جمع من أهل الشام، فاقتتلوا، ثمّ إنّ عبيد اللّه بن عمر أرسل إلى محمّد بن الحنفية أن اخرج إلىّ ابارزك، فقال: نعم ثمّ خرج إليه فبصر بهما عليّ عليه السّلام فقال: من هذان المتبارزان قيل: محمّد بن الحنفية و عبيد اللّه بن عمر فحرّك دابته ثمّ دعا محمدا إليه فجاءه فقال أمسك و ابى فأمسكها فمشى راجلا بيده سيفه نحو عبيد اللّه و قال له: ابارزك فهلمّ إليّ قال: لا ابارزك، ثمّ رجع إلى صفه فرجع عليّ عليه السّلام فقال ابن الحنفية: يا أبت لم تمنعني من مبارزته فو اللّه لو تركتني لرجوت أن أقتله، قال: يا بنيّ لو بارزته أنا لقتلته و لو بارزته أنت لرجوت لك أن تقتله و ما كنت آمن أن يقتلك، فقال: يا أبت أتبرز بنفسك إلى هذا الفاسق اللئيم عدوّ اللّه، و اللّه لو أبوه يسألك المبارزة لرغبت بك عنه قال نصر: و أما اليوم الخامس فانه خرج فيه عبيد اللّه بن العباس فخرج إليه الوليد بن عقبة فأكثر من سب بني عبد المطلب و قال: يا بن عباس قطعتم أرحامكم و قتلتم إمامكم فكيف رأيتم صنع اللّه بكم لم تعطوا ما طلبتم و لم تدركوا ما أملتم، فأرسل إليه ابن عباس ابرز إلىّ فأبى أن يفعل، و قاتل ابن عباس ذلك اليوم قتالا شديدا ثمّ انصرفوا و كلّ غير غالب و خرج ذلك اليوم سمرة بن أبرهة بن الصباح الحميرى فلحق بعليّ عليه السّلام في ناس من قراء أهل الشام ففتّ ذلك في عضد معاوية و عمرو بن العاص و قال عمرو: يا معاوية إنك تريد أن تقاتل بأهل الشام رجلاله من محمد صلّى اللّه عليه و آله قرابة قريبة و رحم ماسة و قدم في الاسلام ليس لأحد مثله و قد سار إليك بأصحاب محمّد المعد و دين و فرسانهم و قرائهم و أشرافهم و قدمائهم في الاسلام، و لهم في النفوس مهابة و مهما نسيت فلا تنس فانك على الباطل و إنّ عليا على الحقّ فبادر الأمر قبل اضطرا به عليك، فقام معاوية في أهل الشام خطيبا و حثهم على القتال فخطب عليّ عليه السّلام أصحابه.

قال نصر: قال أبو (ابن خ) سنان الأسلمي كأني أنظر إليه متكئا على قوسه و قد جمع أصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و هم يلونه كانه أحبّ أن يعلم الناس أنّ الصحابة متوافرون معه فقال بعد حمد اللّه و الثناء عليه أما بعد: فانّ الخيلاء من التجبّر و إنّ النخوة من التكبر و إنّ الشيطان عدوّ حاضر يعدكم الباطل، الا إنّ المسلم أخ المسلم فلا تنابذوا و لا تجادلوا ألا إنّ شرايع الدين واحدة و سبله قاصدة، من أخذ بها لحق و من فارقها محق و من تركها مرق، ليس المسلم بالخائن إذا او من، و لا بالمخلف إذا وعد، و لا الكاذب إذا نطق، نحن أهل بيت الرّحمة، و قولنا الصدق، و فعلنا القصد، و منا خاتم النبيين، و فينا قادة الاسلام، و فينا حملة الكتاب، أدعوكم إلى اللّه و إلى رسوله و إلى جهاد عدوّه و الشدّة في أمره و ابتغاء مرضاته و إقام الصلاة، و ايتاء الزّكاة، و حجّ البيت و صيام شهر رمضان، و توفير الفي ء على أهله ألا و إنّ من أعجب العجايب ان معاوية بن أبي سفيان الاموي و عمرو بن العاص السّهمي أصبحا يحرّضان على طلب الدّين بزعمهما، و لقد علمتم أنّى لم أخالف رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قط، و لم أعصه في أمر قط، أقيه بنفسي في المواطن التي تنكص فيها الأبطال، و ترعد منها الفرائض بنجدة أكرمنى اللّه سبحانه بها و له الحمد.

و لقد قبض رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و إنّ رأسه لفى حجري، و لقد و ليت غسله بيدي و حدي يقبله الملائكة المقرّبون معي، و أيم اللّه ما اختلف أمّة بعد نبيّها إلّا ظهر أهل باطلها على أهل حقّها إلّا ما شاء اللّه.

قال أبو سنان. فاشهد لقد سمعت عمّار بن ياسر يقول: أما أمير المؤمنين فقد أعلمكم إنّ الامة لم تستقم عليه أوّلا، و لن تستقيم عليه آخرا.

قال نصر: قال زيد بن وهب: إنّ عليّا عليه السّلام قال في هذه اللّيلة: حتّى متى لا نناهض القوم بأجمعنا، فقام في النّاس عشيّة الثلثاء بعد العصر فقال: الحمد للّه الذي لا يبرم ما نقض، و لا ينقض ما أبرم، و لو شاء ما اختلف اثنان من هذه الامة، و لا من خلقه، و لا تنازع البشر في شي ء من أمره، و لا جحد المفضول ذا الفضل فضله، و لقد ساقتنا و هولاء القوم الأقدار حتّى لفّت بيننا في هذا الموضع و نحن من ربّنا بمرئى و مسمع، و لو شاء لعجل النقمة و لكان منه التّغير حتّى يكذب اللّه الظالم و يعلم الحقّ أين مصيره، و لكنّه جعل الدّنيا دار الأعمال، و جعل الآخرة دار الجزاء و القرار، ليجزى الذين أساؤا بما عملوا و يجزى الذين أحسنوا بالحسنى.

ألّا إنّكم لاقوا العدّو غدا إنشاء اللّه فأطيلوا اللّيلة القيام، و أكثروا تلاوة القرآن، و اسألوا اللّه الصّبر و النّصر، و القوهم بالجدّ و الحزم، و كونوا صادقين.

قال: فوثب النّاس إلى رماحهم و سيوفهم و نبالهم يصلحونها، و خرج عليه السّلام فعبى النّاس ليلته تلك كلها حتّى أصبح، و عقد الألوية و أمر الامراء و بعث إلى أهل الشّام مناديا ينادى اغدوا على مصافكم، فضجّ أهل الشّام في معسكرهم و اجتمعوا إلى معاوية فعبى خيله و عقد ألويته و أمر امرائه و كتب كتائبه، و كان أهل الشّام ثمّ تناهض القوم سادس صفروا قتلوا إلى آخر نهارهم و انصرفوا عند المساء و كلّ غير غالب، فأما اليوم السّابع فكان القتال فيه شديدا و الخطب عظيما، و كان عبد اللّه بن بديل الخزاعي على ميمنة العراق، فزحف نحو حبيب بن مسلمة و هو على مسيرة أهل الشّام حتّى اضطرهم إلى قبّة معاوية وقت الظهر.

قال نصر: و حدّثنا عمر بن سعد عن عبد الرّحمن بن أبي عمرو عن أبيه أنّ عليّا خطب هذا اليوم فقال: معاشر النّاس استشعروا الخشية و تجلببوا السّكينة إلى آخر ما مر في المتن.

و روى نصر باسناده المذكور أيضا أنّه خطب ذا اليوم و قال: أيّها الناس إنّ اللّه تعالى ذكره قد دلكم على تجارة تنجيكم من العذاب، و تشفى بكم على الخير، ايمان باللّه و رسوله و جهاد في سبيله، و جعل ثوابه مغفرة الذّنوب و مساكن طيّبة في جنات و رضوان من اللّه أكبر و أخبركم بالذي يحبّ فقال: إنّ اللّه يحبّ الذين يقاتلون في سبيله صفّا كأنهم بنيان مرصوص فسووا صفوفكم كالبنيان المرصوص و قدموا الدراع و أخروا الحاسر و عضّوا على الأضراس فانّه أنبا للسّيوف عن الهام، و أربط للجاش و أسكن للقلوب و أميتوا الأصوات فانّه أطرد للفشل و اولى بالوقار و التووا في أطراف الرّماح فانّه امور للاسنّة و رايتكم فلا تميلوها و لا تزيلوها و لا تجعلوها إلّا بأيدى شجعانكم المانعي الذّمار و الصّبر عند نزول الحقائق أهل الحفاظ الذين يحفون برايتكم و يكتنفونها، يضربون خلفها و أمامها و لا تضيّعوها.

و هلّا أجزء كلّ أمره مسلم منكم قرنه و واسا أخاه بنفسه، و لم يكل قرنه إلى أخيه فيجمع عليه قرنه و قرن أخيه فكسب بذلك اللائمة و يأتي به دنائة أنّى هذا و كيف يكون هكذا، هذا يقابل اثنين، و هذا ممسك يده قد خلّى قرنه إلى أخيه هاربا منه أو قائما ينظر إليه، من يفعل هذا مقته اللّه فلا تعرضوا لمقت اللّه فانّما مردّكم إلى اللّه قال اللّه تعالى لقوم عابهم: لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِيلًا.

و أيم اللّه إن فررتم من سيف «اللّه خ ل» العاجلة لا تسلمون من سيف الآخرة فاستعينوا بالصّدق و الصّبر فانّه بعد الصّبر ينزل النصر.

قال نصر: ثمّ قام قيس بن سعد و خطب خطبة بليغة حث النّاس فيها على الجهاد، ثمّ قام الاشتر رضى اللّه عنه بمثل ذلك، و كذا يزيد بن قيس الأرحبى و غيرهم.

و روى عن عمرو بن شمر، عن جابر، عن أبي جعفر عليه السّلام، و زيد بن الحسن قالا طلب معاوية إلى عمرو بن العاص أن يسوي صفوف أهل الشّام، فقال: يا معشر أهل الشّام سوّوا صفوفكم قص الشّارب، و أعيرونا جماجمكم ساعة، فانه قد بلغ الحقّ مقطعه فلم يبق إلّا ظالم أو مظلوم.

قال نصر: و أقبل أبو الهثيم بن التّيهان و كان من أصحاب محمّد صلّى اللّه عليه و آله بدريّا عقبيّا يسوّى صفوف أهل العراق و هو يقول: يا معشر أهل العراق إنّه ليس بينكم و بين الفتح العاجل إلا ساعة من النّهار، فارسوا أقدامكم و سوّوا صفوفكم و أعيروا ربّكم جماجمكم و استعينوا باللّه ربّكم، و اصبروا إنّ الأرض للّه يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين.

قال نصر: و حدّثنا عمرو بن شمر، عن جابر، عن الشعبي أنّ أوّل فارسين التقيا في هذا اليوم و هو اليوم السّابع و كان من الأيام العظيمة ذا أهوال شديدة حجر بن عديّ من أصحاب عليّ عليه السّلام و ابن عمّ حجر المسمّى بحجر أيضا من أصحاب معاوية كليهما من كندة، فأطعنا برمحههما، و خرج خزيمة الأسدى من عسكر معاوية فضرب حجر ابن عدي ضربة برمحه فحمل أصحاب عليّ عليه السّلام فقتلوا خزيمة و نجى ابن عمّ حجر هاربا فالتحق بصف معاوية، ثمّ برز ثانية فبرز إليه الحكم بن أزهر من أهل العراق فقتله.

ثمّ إنّ عليّا دعا أصحابه إلى أن يذهب واحد منهم بمصحف كان في يده إلى أهل الشّام، فقال عليه السّلام: من يذهب إليهم فيدعوهم إلى ما في هذا المصحف فسكت النّاس و أقبل فتى اسمه سعيد فقال: أنا صاحبه، و قال ثانيا: فلم يجبه إلّا الفتى، فسلّمه إليه، ثمّ أتاهم و ناشدهم و دعاهم إلى ما فيه فقتلوه.

فقال أمير المؤمنين عليه السّلام لعبد اللّه بن بديل: احمل عليهم الآن فحمل عليهم بمن معه من أهل الميمنة و عليه يومئذ سيفان و درعان، فجعل يضرب قدما و يرتجز فلم يزل يحمل حتّى انتهى إلى معاوية و الذين بايعوه على الموت فأمرهم أن يصمد و العبد اللّه بن بديل، و بعث إلى حبيب بن مسلمة الفهري و هو في الميسرة أن يحمل عليه بجميع أصحابه و اختلط النّاس و اصطدم الصّفان ميمنة أهل العراق و ميسرة أهل الشّام.

و أقبل ابن بديل يضرب النّاس بسيفه حتّى أزال معاوية عن موقفه، و جعل ينادي يا ثارات عثمان و إنّما يعنى اخا له قتل و ظنّ معاوية و أصحابه أنّه يعني عثمان بن عفّان و تراجع معاوية عن مكانه القهقرى كثيرا و أشفق على نفسه و أرسل إلى حبيب بن مسلمة ثانية و ثالثة يستنجده و يستصرخه و يحمل حبيب حملة شديدة بميسرة معاوية على ميمنة عراق، فكشفها حتّى لم يبق مع ابن بديل إلا نحو مأئة انسان من القراء فاستند بعضهم إلى بعض يحمون أنفسهم.

و لجج ابن بديل في النّاس و صمّم على قتل معاوية و جعل يطلب موقفه حتّى انتهى إليه فنادى معاوية في الناس و يلكم الصّخرة و الحجارة إذا عجزتم عن السّلاح، فرضخه النّاس بالحجارة حتّى أثخنوه، فسقط فأقبلوا عليه بسيوفهم فقتلوه فجاء معاوية و عبد اللّه بن عامر حتّى وقفا عليه فالقى عبد اللّه عمامته على وجهه و ترحّم عليه و كان له أخا و صديقا من قبل، فقال معاوية: اكشف عن وجهه فقال: لا و اللّه لا يمثل به و فيّ روح، فقال معاوية: قد وهبناه لك فكشف عن وجهه فقال معاوية: هذا كبش القويم و ربّ الكعبة اللهمّ أظفرني بالاشتر النخعي و الأشعث الكندى.

قال نصر فاستعلا أهل الشّام عند قتل ابن بديل على أهل العراق يومئذ و انكشف أهل العراق من قبل الميمنة و اجفلوا اجفالا شديدا فأمر عليّ عليه السّلام سهل بن حنيف فاستقدم ممن كان معه ليرفد الميمنة و يعضدها، فاستقبلهم جموع أهل الشام في خيل عظيمة فحملت عليهم فالحقتهم بالميمنة، و كانت ميمنة أهل العراق متّصلة بموقف عليّ في القلب في أهل اليمن، فلما انكشفوا انتهت الهزيمة إلى عليّ فانصرف يمشي نحو الميسرة.

روى نصر عن زيد بن وهب قال: لقد مرّ عليّ عليه السّلام يومئذ و معه بنوه و إنّي لأرى النبل يمرّ بين عاتقه و منكبه و ما من بنيه إلّا من يقيه بنفسه فيكره عليّ ذلك فيتقدّم عليه و يحول بينه و بين أهل الشّام و يأخذ بيده إذا فعل ذلك فيلقيه من ورائه، و بصربه أحمر مولى بني أمية و كان شجاعا، فقال علي «لعلي ظ» و ربّ الكعبة قتلني اللّه إن لم اقتلك، فاقبل نحوه فخرج إليه كيسان مولى عليّ فاختلفا ضربتين فقتله أحمر و خالط عليّا ليضربه بالسّيف فمدّيده عليه السّلام إلى جيب درعه فجذبه عن فرسه، و حمله على عاتفه و اللّه لكأنى أنظر إلى رجلى أحمر يختلفان على عنق عليّ عليه السّلام ثمّ ضرب به الأرض فكسر منكبه و عضديه و شدّ ابنا عليّ عليه السّلام حسين و محمّد، فضرباه بأسيافهما حتّى برد فكأنّي أنظر إلى عليّ قائما و شبلاه يضربان الرّجل حتى إذا أتيا عليه أقبلا على أبيهما و الحسن قائم معه فقال له عليّ: يا بنيّ ما منعك أن تفعل كما فعل أخوك فقال كفيانى يا أمير المؤمنين.

قال ثمّ إنّ أهل الشّام دنوا منه يريدونه و اللّه ما يزيده قربهم منه و دنوّهم سرعة في مشيه، فقال له الحسن: ما أضرّك لو أسرعت حتّى تنتهى إلى الذين صبروا لعدوك من أصحابك، قال يعنى ربيعة الميسرة فقال عليّ: يا بنيّ إنّ لأبيك يوما لا يبطى ء به عنه السّعى و لا يقربه إليه الوقوف إنّ أباك لا يبالى وقع على الموت أو وقع الموت عليه.

قال نصر: و روى عمرو بن شمر عن جابر عن أبي إسحاق قال: خرج عليّ يوما من ايّام صفين و في يده عنزة، فمرّ على سعيد بن قيس الهمداني فقال له سعيد: أما تخشى يا أمير المؤمنين أن يغتا لك أحد و أنت قريب عدوّك، فقال عليّ عليه السّلام إنه ليس من أحد إلّا و عليه حفظة من اللّه يحفظونه من أن يتردّى في قليب أو يخرب عليه حايط أو تصيبه آفة، فاذا جاء القدر خلّوا بينه و بينه.

قال: و حدّثنا عمرو، عن فضيل بن خديج، قال لما انهزمت ميمنة العراق يومئذ أقبل عليّ نحو الميسرة يركض ليستلب النّاس و يسوقهم و يأمرهم بالرّجوع نحو الفرغ، فمرّ بالأشتر فقال: يا مالك قال: لبيك يا أمير المؤمنين، قال: ائت هؤلاء القوم فقل لهم أين فراركم عن الموت الذي لن تعجزوه إلى الحياة التي لا تبقى لكم، فمضى الأشتر فاستقبل النّاس منهزمين فقال لهم: الكلمات، فناداهم أيّها الناس أنا مالك بن الحرث، فلم يلتفت أحد منهم إليه فقال: أيّها النّاس أنا الأشتر، فأقبلت إليه طائفة و ذهبت عنه طائفة فقال: عضضتم بهن أبيكم، ما أقبح ما قاتلتم اليوم.

أيّها النّاس غضّوا الأبصار و عضّوا على النّواجذ، فاستقبلوا النّاس بهامكم و شدّوا عليهم شدّة قوم موتورين بآبائهم و أبنائهم و إخوانهم حنفاء على عدوهم، قد و طنوا على الموت أنفسهم كيلا يسبقوا بثار إنّ هؤلاء القوم و اللّه لن يقاتلوكم إلّا عن دينكم ليطفؤوا السّنة و يحيوا البدعة و يدخلوكم في أمركم قد أخرجكم اللّه منه بحسن البصيرة، فطيبوا عباد اللّه نفسا بدمائكم دون دينكم، فانّ الفرار فيه سلب العزّ و الغلبة على الفي ء، و ذلّ المحيا و الممات و عار الدّنيا و الآخرة و سخط اللّه و أليم عقابه ثمّ قال: أيّها النّاس اخلصوا إلىّ مذحجا فاجتمعت إليه مذحج فقال عضضتم بصمّ الجندل و اللّه ما أرضيتم اليوم ربّكم و لا نصحتم له في عدوّه و كيف و أنتم أبناء الحرب و أصحاب الغارات و فرسان الطراد و حتوف الأقران، و مذحج الطعان الذين لم يكونوا سبقوا بثارهم، و لم تطل دماؤهم و لم يعرفوا في موطن من المواطن لحين و أنتم سادة مصركم و اعرجىّ في قومكم، و ما تفعلوا في هذا اليوم فهو ماثور بعد اليوم فابقوا ماثور الحديث في غد، و اصدقوا عدوّكم اللقاء فانّ اللّه مع الصّابرين.

و الذي نفسي بيده ما من هؤلاء و أشار بيده إلى أهل الشّام رجل في مثل جناح البعوضة من دين اللّه أنتم ما أحسنتم اليوم القراع أجلوا سواد وجهى يرجع في وجهي ذمى «احبسوا سواد وجهى رجع فيه دمى خ ل» عليكم بهذا السواد الأعظم فانّ اللّه لو قد فضه تبعه من بجانبيه كما يتبع السّيل مقدمه، فقالوا: خذ بنا حيث احببت فصمد بهم نحو عظمهم و استقبله سنام من همدان و هم نحو ثمانمائة مقاتل قد انهزموا آخر النّاس و كانوا قد صبروا في ميمنة عليّ حتّى قتل مأئة و ثمانون رجلا و اصيب منهم أحد عشر رئيسا كلما قتل منهم رئيس أخذ الرّاية آخروهم بنو شريح الهمدانيون و غيرهم من رؤساء العشيرة.

فقال لهم الأشتر إنّى احالفكم و اعاقدكم على أن لا نرجع أبدا حتّى نظفر أو نهلك، فوقفوا معه على هذه النية و العزيمة و زحف نحو الميمنة و ناب إليه اناس تراجعوا من أهل الصّبر و الوفاء و الحياء فأخذ لا يصمد لكتيبة إلّا كشفها، و لا بجمع الا جازه و ردّه.

قال نصر و حدّثنا عمرو، عن الحرث بن الصّباح، قال: كان بيد الأشتر يومئذ صحيفة له يمانية إذا طأطأها خلت فيها ما ينصب، و إذا رفعها يكاد يغشى البصر شعاعها، و هو يضرب بها النّاس قد ما و يقول: الغمرات ثمّ ينجلينا.

قال: فبصر به الحرث بن جمهان الجعفي و الأشتر مقنّع في الحديد فلم يعرفه فدنا منه، و قال له: جزاك اللّه منذ اليوم عن أمير المؤمنين و جماعة المسلمين خيرا، فعرفه الأشتر فقال: يابن جمهان أمثلك يتخلّف اليوم عن مثل موطني هذا فتأمله ابن جمهان فعرفه و كان الأشتر من أطول الرّجال و أعظمهم إلّا أنّ في لحمه خفة قليلة، فقال له جعلت فداك، و اللّه ما علمت مكانك حتّى السّاعة لا افارقك حتّى أموت.

قال نصر: و حدّثنا عمر عن فضيل بن خديج، قال: لمّا اجتمع إلى الأشتر معظم من كان انهزم من الميمنة حمل على صفوف أهل الشّام حتّى كشفهم فألحقهم بمضارب معاوية، و ذلك بين العصر و المغرب.

و عن زيد بن وهب أنّ عليّا لما رأى ميمنته قد عادت إلى موقفها و مصافها و كشف من بازائها حتّى ضاربوهم في مواقفهم و مراكزهم، أقبل حتّى انتهى اليهم فقال إنّى قد رأيت جولتكم و انحيازكم من صفوفكم يحوزكم الجفاة الطغاة «الطعام خ ل» و اعراب أهل الشّام و أنتم لهاميم العرب و السّنام الأعظم و اعمار الليل بتلاوة القرآن و أهل دعوة الحقّ إذ ضل الخاطئون فلو لا إقبالكم بعد إدباركم و كرّكم بعد انحيازكم وجب عليكم ما وجب على المولى يوم الزّحف دبره و كنتم فيما أرى من الهالكين.

و لقد هون عليّ بعض و جدي و شفا بعض وجع نفسى أنى رأيتكم باخره حزتموه كما حازوكم و أزلتموهم عن مصافهم كما أزالوكم تحسّونهم بالسّيف يركب أوّلهم و آخرهم كالابل المطرودة الهيم فالآن فاصبروا نزلت عليكم السّكينة و ثبتكم اللّه باليقين و ليعلم المنهزم أنّه يسخط ربّه و يوبق نفسه و في الفرار موجدة اللّه عليه و الذّل اللّازم له و فساد العيش، و أنّ الفار لا يزيد الفرار في عمره و لا يرضى ربّه، فموت الرّجل محقّا قبل اتيان هذه الخصال خير من الرّضا بالتّلبس بها و الاصرار عليها.

قال نصر: فحمل أبو الكعب الخثعمي رأس خثعم العراق على خثعم الشّام و اقتتلوا قتالا شديدا، فجعل أبو كعب يقول لأصحابه يا معشر خثعم خدموا أى اضربوا موضع الخدمة و هي الخلخال، يعنى اضربوهم في سوقهم فناداه عبد اللّه بن حنش رأس خثعم الشّام يا با كعب الكلّ قومك فانصف، قال أي و اللّه و أعظم و اشتدّ قتالهم فحمل شمر «شمس خ ل» بن عبد اللّه الخثعمى على أبى كعب فطعنه فقتله.

ثمّ انصرف يبكى و يقول: يرحمك اللّه أبا كعب لقد قتلتك في طاعة قوم أنت أمس بى رحما منهم و أحبّ إلى منهم نفسا و لكني و اللّه ما أدرى ما أقول و لا أرى الشيطان إلّا قد فتننا، و لا أرى قريشا إلّا و قد لعبت بنا، فوثب كعب بن ابى كعب إلى راية أبيه فأخذها ففقئت عينه و صرع، ثمّ أخذها شريح بن مالك الخثعمى فقاتل القوم تحتها حتّى صرع منهم حول رايتهم ثمانون رجلا و اصيب من خثعم الشّام مثلهم ثمّ ردّها شريح بن مالك إلى كعب بن أبى كعب.

قال نصر: إنّ راية بحيلة فى صفين مع أهل العراق كانت في أخمس مع ابي شداد قيس بن المكسوخ، قالت البحيلة لأبى شدّاد: خذ رايتنا، فقال: غيري خير لكم منّي قالوا: لا نريد غيرك، قال: فو اللّه لئن اعطيتمونيها لانتهى بكم دون صاحب التّرس المذهب.

قالوا: و كان على رأس معاوية رجل قائم معه ترس مذهّب يستره من الشّمس فقالوا اصنع ما شئت فأخذها ثمّ زحف بها و هم حوله يضربون النّاس بأسياف حتى انتهى إلى صاحب التّرس المذهب و هو في خيل عظيمة من أصحاب معاوية، و كان عبد الرّحمن بن خالد بن الوليد، فاقتتل النّاس هناك قتالا شديدا و شدّ أبو شدّاد بسيفه نحو صاحب التّرس فعرض له رومي من دونه لمعاوية فضرب قدم أبى شدّاد فقطعها، و ضرب أبو شدّاد ذلك الرّومي فقتله، و أسرعت إليه الأسنة، فقتل، فاخذ الرّاية عبد اللّه بن قلع الأخمس و قاتل حتّى قتل، فأخذها بعده أخوه عبد الرّحمن بن قلع فقاتل حتّى قتل، ثمّ أخذها عفيف بن أياس الأخمس، فلم تزل بيده حتّى تحاجز النّاس.

قال نصر: و قال رجل من أصحاب علىّ أما و اللّه لأحملن على معاوية حتّى أقتله. فركب فرسا ثمّ ضربه حتّى قام على سنابكه، ثمّ دفعه فلم ينهنهه شي ء عن الوقوف حتّى وقف على رأس معاوية، فهرب معاوية و دخل خبائه فنزل الرّجل عن فرسه و دخل عليه فخرج معاوية من جانب الخباء الآخر فخرج الرّجل في اثره فاستصرخ معاوية بالنّاس فأحاطوا به و حالوا بينهما فقال معاوية و يحكم انّ السيوف لم يؤذن لها في هذا و لو لا ذلك لم تصل إليكم فعليكم بالحجارة فرضخوه بالحجارة حتّى همد ثمّ عاد معاوية إلى مجلسه.

قال: و حمل رجل من أصحاب عليّ عليه السّلام يدعى أبا أيوب، و ليس بأبى أيوب الأنصاري على صفّ أهل الشّام، ثمّ رجع فوافق رجلا من أهل الشّام صادرا قد حمل على أهل العراق، ثمّ رجع فاختلفا ضربتين فنفحه أبو أيوب بالسّيف فأبان عنقه فثبت رأسه على جسده كما هو، و كذّب النّاس أن يكون هو ضربه فارى بهم ذلك حتى إذا أدخلته فرسه في صف اهل الشّام بدر راسه فوقع ميّتا.

فقال عليّ عليه السّلام و اللّه لأنا من ثبات رأس الرّجل أشدّ تعجبا من الضّربة و ان كان إليها ينتهي وصف الواصفين، و جاء أبو أيوب فوقف بين يدي عليّ عليه السّلام فقال له أنت و اللّه كما قال الشّاعر:

  • و علّمنا الضرب آباؤناو نحن نعلّم أيضا بنينا

قال نصر: فلما انقضى هذا اليوم بما فيه أصبحوا في اليوم الثامن من صفر و الفيلقان متقابلان، فخرج رجل من أهل الشام فسأل المبارزة فخرج اليه رجل من أهل العراق فاقتتلا بين الصفين قتالا شديدا، ثمّ إن العراقي اعتنقه فوقعا جميعا و غار الفرسان ثمّ إن العراقى قهره فجلس صدره و كشف المغفر عنه يريد ذبحه فاذا هو أخوه لابيه و امّه، فصاح به أصحاب علىّ و يحك اجهز عليه، قال انه أخى، قالوا: فاتركه، قال: لا و اللّه حتّى يأذن أمير المؤمنين، فاخبر عليّ بذلك فأرسل إليه أن دعه فتركه فقام فعاد إلى صفّ معاوية.

قال نصر: و حدّثنا محمّد بن عبيد اللّه عن الجرجاني قال: كان فارس معاوية الذي يعدّه لكلّ مبارز و لكلّ عظيم حريث مولاه، و كان يلبس سلاح معاوية متشبّها به فاذا قاتل قال النّاس ذاك معاوية و إنّ معاوية دعاه فقال له: يا حريث اتّق عليّا وضع رمحك حيث شئت، فأتاه عمرو بن العاص فقال: يا حريث و اللّه لو كنت قرشيا لأحبّ لك معاوية أن تقتل عليّا، و لكن كره أن يكون لك حظها فان رأيت فرصة فاقتحم و خرج عليّ فى هذا اليوم أمام الخيل فحمل عليه حريث.

قال نصر: فحدّثنى عمرو بن شمر عن جابر قال: بل برز حريث هذا اليوم و كان شديدا ايدا ذا بأس لا يرام فصاح يا علي هل لك في المبارزة فاقدم أبا حسن ان شئت، فأقبل عليّ عليه السّلام و هو يقول:

  • أنا علىّ و ابن عبد المطلبنحن لعمر اللّه اولى بالكتب
  • منّا النّبي المصطفى غير كذب اهل اللواء و المقام و الحجب
  • نحن نصرناه على كلّ العرب

ثمّ خالطه فما أمهله أن ضربه ضربة فقطعه نصفين فجزع معاوية عليه جزعا شديدا و عاتب عمرا في إغرائه إيّاه بعليّ و قال في ذلك شعرا:

  • حريث أ لم تعلم و جهلك ضايربأنّ عليّا للفوارس قاهر
  • و انّ عليا لم يبارزه فارس من النّاس الّا أقصدته الأظافر
  • أمرتك أمرا حازما فعصيتنىفحدّك اذ لم تقبل النّصح حائر
  • و ولّاك عمرو و الحوادث جمةغرورا و ما جرّت عليك المقادر
  • و ظنّ حريث أنّ عمرا نصيحهو قد يهلك الانسان من لا يحاذر

قال نصر فلما قتل حريث برز عمرو بن الحصين السكسكي فنادى يا أبا حسن هلمّ إلى المبارزة فأومأ عليّ إلى سعيد بن قيس الهمدانى فبارزة فضربه بالسّيف فقتله.

قال نصر: و كان لهمدان بلاء عظيم في نصرة عليّ عليه السّلام في صفين و من الشّعر الذي لا يشكّ انّه قاله لكثرة الرّواة له:

  • دعوت فلبّانى من القوم عصبةفوارس من همدان غير لئام
  • فوارس من همدان ليسوا بمعزل غداة الوغا من يشكر و شبام
  • بكل روينى و عضب تخالهاذا اختلف الاقوام شعل ضرام
  • لهمدان اخلاق كرام تزينهم و باس اذا لاقوا و حدّ خضام
  • و جدّ و صدق في الحروب و نجدةو قول اذا قالوا بغير اثام
  • متى تاتهم في دارهم تستضيفهم تبت ناعما في خدمة و طعام
  • جزى اللّه همدان الجنان فانّهاسهام العدى في كلّ يوم زحام
  • و لو كنت بوابا على باب جنّةلقلت لهمدان ادخلوا بسلام

قال نصر: فحدّثنى عمرو بن شمر قال: ثمّ قام عليّ بين الصّفين و نادى يا معاوية يكرّرها، فقال معاوية اسألوه ما شأنه، قال: أحبّ أن يظهر لي فأكلّمه كلمة واحدة، فبرز معاوية و معه عمرو بن العاص فلمّا قارباه لم يلتفت إلى عمرو و قال لمعاوية: و يحك على م تقتل النّاس بيني و بينك و يضرب بعضهم بعضا ابرز إلىّ فأيّنا قتل صاحبه فالأمر له فالتفت معاوية إلى عمرو فقال: ما ترى يا أبا عبد اللّه قال: قد أنصفك الرّجل و اعلم أنّك إن نكلت عنه لم تزل مسبته عليك و على عقبك ما بقى على ظهر الأرض عربيّ فقال معاوية: يا بن العاص ليس مثلي يخدع عن نفسه و اللّه ما بارز ابن أبي طالب شجاع قط إلّا و سقى الارض من دمه، ثمّ انصرف معاوية راجعا حتى انتهى إلى آخر الصّفوف و عمرو معه، فلمّا رأى عليّ ذلك ضحك و أعاد إلى موقفه قال نصر: و في حديث الجرجاني انّ معاوية قال لعمرو: و يحك ما أحمقك تدعوني إلى مبارزته و دوني عكّ و خدّام و الأشعرون، قال: و حقدها معاوية على عمرو باطنا و قال له ظاهرا ما أظنّك يا أبا عبد اللّه قلت ما قلته إلّا مازحا، فلمّا جلس معاوية عليه اللعنة و العذاب مجلسه أقبل عمرو يمشي حتّى جلس إلى جانبه، فقال معاوية:

  • و لقد ظننتك قلت مزحة مازحو الهزل يحمله مقال الهازي
  • ما ذا الذي منتك نفسك خالياقتلي جزيت بما نويت الجازى

فقال: عمرو: ايّها أيّها الرّجل أتجبن عن خصمك و تتّهم نصيحك و قال مجيبا له:

  • معاوى ما اجترمت عليك ذنباو لا أنا في الذي حدّثت خازي
  • و ما ذنبي بأن نادى علىّ و كبش القوم يدعى للبراز
  • و لو بارزته بارزت ليثاحديد النّاب يخطب كلّ باز
  • و تزعم أنّني أضمرت غشّاجزاني بالذي أضمرت جازي

و في البحار من تفسير العياشي عن أبي الأعزّ التّميمي قال: بينا أنا واقف بصفّين إذ مرّ بي العبّاس بن ربيعة بن الحرث بن عبد المطلب شاك في السّلاح على رأسه مغفر و بيده صحيفة يمانيّة يقلّبها و هو على فرس له أدهم و كان عينيه عينا أفعي، فبينا هو يروض فرسه و يلين عريكته إذ هتف به هاتف من أهل الشّام يقال له عرار بن أدهم: يا عبّاس هلمّ إلى البراز، قال: فالنّزول اذن فانّه اياس من الغفول، قال فنزل الشّامي و وجد و هو يقول:

  • إن تركبوا فركوب الخيل عادتناأو تنزلون فانّا معشر نزل

قال و ثنى عباس رجله و هو يقول:

  • و يصدّ عنك مخيلة الرّجلالعرّيض موضحة عن العظم
  • بحسام سيفك أو لسانك و الكلم الاصيل كارعب الكلم

ثمّ عصب فضلات درعه في حجزته و دفع فرسه إلى غلام له اسلم كانّي انظر إلى قلاقل شعره و دلف كلّ واحد منهما إلى صاحبه قال فذكرت قول أبي ذويب:

  • فتنازلا و توافقت خيلاهماو كلاهما بطل اللقاء مجدع

قال ثمّ تكافحا بسيفهما مليّا من نهارهما لا يصل واحد منهما إلى صاحبه لكمال لامته إلى أن لحظ العبّاس و هنا في درع الشّامي فأهوى إليه بالسّيف فانتظم في درع الشّامي فاهوى إليه بيده فهتكه إلى ثندوته ثمّ عاد لمجادلته و قد اصحر له مفتق الدّرع فضربه العبّاس ضربة انتظم به جوانح صدره و خرّ الشّامي صريعا بخدّه و سمى العبّاس في النّاس و كبّر النّاس تكبيرة ارتجّت لها الأرض فسمعت قائلا يقول من ورائي. قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَ يُخْزِهِمْ وَ يَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ وَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلى مَنْ يَشاءُ فالتفت فاذا هو أمير المؤمنين عليّ فقال: يا أبا الأعزّ من المبارز لعدوّنا قلت: هذا ابن (شيخكم خ ل) العبّاس بن ربيعة فقال و إنّه لهو يا عبّاس، قال: لبّيك قال: ألم انهك و حسنا و حسينا و عبد اللّه بن جعفر أن تخلوا بمركز أو تباشروا حدثا قال: إنّ ذلك لكذلك قال: فما عدا ممّا بدا، قال: أ فأدعى إلى البراز يا أمير المؤمنين فلا أجيب جعلت فداك قال: نعم طاعة إمامك أولى من اجابة عدوّك، ودّ معاوية أنّه ما بقى من بني هاشم نافخ ضرمة إلّا طعن في نيطته إطفاء لنور اللّه وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ.

أما و اللّه ليهلكنّهم منّا رجال و رجال يسومونهم الخسف حتّى يكفّفوا بأيديهم و يحفروا الّا بار إن عادوا لك فعدلى، قال: و نمى الخبر إلى معاوية فقال: اللّه دم عرار ألا رجل يطلب بدم العرار قال: فانتدب له رجلان من لخم فقالا نحن له قال: اذهبا فايّكما قتل العبّاس برازا فله كذا و كذا، فأتياه فدعواه إلى البراز فقال: إنّ لي سيّدا اوامره قال: فاتى أمير المؤمنين عليه السّلام فأخبره فقال: ناقلني سلاحك بسلاحي، فناقله قال: و ركب أمير المؤمنين عليه السّلام على فرس العبّاس، و دفع فرسه إلى العبّاس و برز إلى الشّاميين فلم يشكّا أنّه العبّاس، فقالا له: أذن لك سيّدك فتحرّج أن يقول نعم فقال «أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ.

قال: فبرز إليه أحدهما فكانّما اختطفه، ثمّ برز إليه الثّاني فألحقه بالأوّل و انصرف و هو يقول: «الشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ وَ الْحُرُماتُ قِصاصٌ فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ».

ثمّ قال: يا عبّاس خذ سلاحك و هات سلاحي قال: و نمى الخبر إلى معاوية فقال: قبّح اللّه اللجاج إنّه لقعود ما ركبته قط إلّا خذلت، فقال عمرو بن العاص، المخذول و اللّه اللخميان لا أنت، قال: اسكت أيّها الشّيخ فليس هذه من ساعاتك قال: فان لم يكن فرحم اللّه اللخميّين و ما أراه يفعل قال: ذلك و اللّه أضيق لحجرك و أخسر لصفقتك قال: أجل و لو لا مصر لقد كانت المنجاة منها، فقال: هي و اللّه أعمتك لولاها لا ألفيت نصيرا.

و رواه في شرح المعتزلي من كتاب عيون الأخبار لابن قتيبة بأدنى تغيير قال نصر: ثمّ التقى النّاس فاقتتلوا قتالا شديدا و حاربت طىّ مع أمير المؤمنين حربا عظيما و تداعت و ارتجزت فقتل منها أبطال كثيرون، و قاتلت النّخع معه أيضا ذلك اليوم قتالا شديدا و قطعت رجل علقمة بن قيس النّخعي و قتل اخوه ابىّ بن قيس فكان علقمة يقول بعد ما احبّ انّ رجلي أصحّ ما كانت لما أرجو بها من حسن الثّواب و كان يقول أحبّ أن ا بصراخي في نومي فرأيته فقلت له: يا أخى ما الذي قدمتم عليه فقال: التقينا و أهل الشّام بين يدي اللّه سبحانه فاحتججنا عنده فحججناهم، فما سررت بشي ء منذ عقلت سرورى بتلك الرّؤيا و روى نصر عن الحصين بن المنذر الرّقاشي قال: لمّا تصاف النّاس في هذا اليوم و حمل بعضهم على بعض تضعضعت ميمنة أهل العراق فجاءنا عليّ و معه بنوه حتّى انتهى الينا، فنادى بصوت عال جهير لمن هذه الرّايات فقلنا: رايات ربيعة، و قال: بل هى رايات اللّه عصم اللّه أهلها و صبّرهم و ثبّت أقدامهم، ثمّ قال لي و أنا حامل راية ربيعة يومئذ: يافتى ألا تدني رايتك هذه ذراعا فقلت بلى: و اللّه و عشرة أذرع فأدنيتها فقال لي: حسبك مكانك قال نصر: و حدّثنا عمرو بن شمر قال: لما أقبل الحصين بن المنذر يومئذ و هو غلام يزحف براية ربيعة و كانت حمراء فأعجب عليّا زحفه و ثباته فقال:

  • لمن راية حمراء يخفق ظلّهاإذا قيل قدّمها حصين تقدّما
  • و يدنو بها في الصّفّ حتّى يديرهاجمام المنايا تقطر الموت و الدّما
  • تراه إذا ما كان يوم عظيمةأبى فيه إلّا عزّة و تكرّما
  • جزى اللّه قوما صابروا في لقائهم لدى النّاس خيرا ما أعزّ و أكرما
  • و أحزم صبرا يوم يدعى إلى الوغاإذا كان أصوات الكماة تغمغما
  • ربيعة أعني أنّهم أهل نجدةو بأس اذا لا قوا خميسا غرمرما
  • و قد صبرت عكّ و لخم و حميرلمذحج حتّى لم يفارق دم دما
  • و نادت جذام يا لمذحج ويحكم جزى اللّه شرّا أيّنا كان أظلما
  • أما تتّقون اللّه في حرماتكمو ما قرّب الرّحمن منها و عظّما
  • أذقنا ابن حرب طعننا و ضرابنابأسيافنا حتّى تولّى و أحجما
  • و فرّ ينادى زبرقان بن أظلمو نادى كلاعا و الكريث و الغما
  • و عمرا و سفيانا وجهما و مالكاو حوشب و الغازى شريحا و اظلما
  • و كرز بن تيهان و عمرو بن جحددو صبّاحا القيني يدعو و أسلما

قال نصر: و أقبل ذو الكلاع في حمير و من لف لفها و معهم عبيد اللّه بن عمر بن الخطاب في أربعة آلاف من قرّاء أهل الشّام ذو الكلاع في حمير في الميمنة، و عبيد اللّه في القرّاء في الميسرة، فحملوا على ربيعة و هم في ميسرة أهل العراق و فيهم عبد اللّه ابن العبّاس حملة شديدة فتضعضعت رايات ربيعة ثمّ إنّ أهل الشّام انصرفوا فلم يمكثوا إلّا قليلا حتّى كرّوا ثانية و عبيد اللّه بن عمر في أوائلهم يقول: يا أهل الشّام هذا الحىّ من العراق قتلة عثمان و أنصار عليّ فان هزمتم هذه القبيلة أدركتم ثاركم في عثمان فشدّوا على النّاس شدّة عظيمة فثبتت لهم ربيعة و صبرت صبرا حسنا الّا قليلا من الضّعفاء و اشتدّ القتال بين ربيعة و حمير و عبيد اللّه بن عمرو كثرت القتلى ثمّ خرج خمسمائة فارس أو أكثر من أصحاب علىّ على رءوسهم البيض، و هم غائصون في الحديد لا يرى منهم إلّا الحدق، و خرج اليهم من أهل الشّام نحوهم في العدّة فاقتتلوا بين الصفين و النّاس وقوف تحت راياتهم، فلم يرجع من هؤلاء مخبر لا عراقيّ و لا شاميّ قتلوا جميعا بين الصفّين، و كان بصفّين تلّ يلقى عليه الجماجم من الرّجال يدعى تلّ الجماجم قال نصر: ثمّ ذهب هذا اليوم بما فيه فأصبحوا من اليوم التّاسع من صفر، و قد خطب معاوية أهل الشّام و حرّضهم فقال: إنّه قد نزل من الأمر ما ترون و حضركم ما حضركم فاذا نهدتم اليهم انشاء اللّه فقدّموا الدّارع و أخّروا الحاسر و صفّوا الخيل و أجنبوها و كونوا كقصّ الشّارب و أعيرونا جماجمكم ساعة فانّما هو ظالم أو مظلوم و قد بلغ الحقّ مقطعه قال: و كانت التّعبية في هذا اليوم كالتّعبية في الذي قبله، فحمل عبيد اللّه بن عمر في قرّاء أهل الشّام و معه ذو الكلاع في حمير على ربيعة و هي ميسرة عليّ عليه السّلام فقاتلوا قتالا شديدا فاتى زياد بن حفصة الى عبد القيس فقال لهم: لا يكوننّ وائل بعد اليوم انّ ذا الكلاع و عبيد اللّه أباد ربيعة فانهضوا لهم و الّا هلكوا، فركبت عبد القيس و جاءت كانّها غمامة سوداء فشدّت ازار الميسرة فعظم القتال فقتل ذو الكلاع الحميرى قتله رجل من بكر بن وائل اسمه خندف، و تضعضعت أركان حمير و ثبتت بعد قتل ذي الكلاع تحارب مع عبيد اللّه بن عمر و أرسل عبيد اللّه إلى الحسن بن عليّ عليه السّلام أنّ لى إليك حاجة فألقنى فلقاه الحسن عليه السّلام فقال عبيد اللّه: إنّ أباك قد وتر قريشا أوّلا و آخرا و قد شنئه النّاس فهل لك في خلعه و ان تتولى أنت هذا الأمر: فقال: كلّا و اللّه لا يكون ذلك، ثمّ قال.

يابن الخطاب و اللّه لكانّى أنظر إليك مقتولا في يومك أو غدك أما إنّ الشيطان قد زيّن لك و خدعك حتّى أخرجك مخلقا بالخلوق ترى نساء أهل الشّام موقفك و سيصرعك اللّه و يبطحك لوجهك قتيلا.

قال نصر: فو اللّه ما كان إلّا بياض ذلك اليوم حتّى قتل عبيد اللّه و هو في كتيبة رقطاء و كانت تدعى الخضرية و كانوا أربعة الف عليهم ثياب خضر، فمرّ الحسن فاذا رجل متوسد رجل قتيل قد ركز رمحه فى عينه و ربط فرسه برجله فقال الحسن لمن معه: انظروا من هذا فاذا رجل من همدان و إذا القتيل عبيد اللّه بن عمر قد قتله الهمدانى في أوّل الليل و بات عليه حتّى أصبح.

قال نصر: و قد اختلفت الرّواة في قاتل عبيد اللّه فقالت الهمدان: نحن قتلناه قتله هاني بن الخطاب الهمدانى، و قالت حضر موت: نحن قتلناه قتله محرز بن الصّحصح، و روي أنّ قاتله حريث بن جابر الحنفي و كان رئيس بنى حنيفة يوم صفين.

قال نصر: فأتى ذا الكلاع فقد ذكرنا مقتله و أنّ قاتله خندف البكرى، و روى عمرو بن شمر عن جابر قال حمل ذا الكلاع ذلك اليوم بالفيلق العظيم من حمير على صفوف العراق، ناداهم أبو شجاع الحميري و كان من ذوي البصاير مع عليّ عليه السّلام فقال: يا معشر حمير تبّت أيديكم أ ترون معاوية خيرا من عليّ أضلّ اللّه سعيكم، ثمّ أنت يا ذا الكلاع قد كنّا نرى لانّ لك نيّة في الدّين فقال ذا الكلاع ايها يابا شجاع و اللّه إنّى لأعلم ما معاوية بأفضل من عليّ، و لكنّي اقاتل على دم عثمان، قال فاصيب ذو الكلاع حينئذ قتله خندف في المعركة. قال معاوية لما قتل ذو الكلاع: لانا أشدّ فرحا بقتل ذي الكلاع منّى بفتح مصر لو فتحها، لأنّ ذا الكلاع كان يحجز على معاوية في أشياء كان يأمر بها.

قال نصر: فلما قتل ذو الكلاع اشتدّت الحرب و شدّعكّ و لخم و خدام «جذام» و الأشعريون من أهل الشّام على مذحج من أهل العراق جعلهم معاوية بازائهم فنادى منادى مذحج بالمذحج خدموا أى اضربوا مواضع الخدمة و هي السّوق فاعترضت مذحج سوق القوم فكان فيه بوار عامتهم.

قال نصر: حدّثنى عمرو بن الزبير قال: سمعت الحصين المنذر يقول أعطانى علىّ ذلك اليوم راية ربيعة و قال: بسم اللّه سريا حصين و اعلم أنّك لا تخفق على رأسك راية مثلها أبدا، هذه راية رسول اللّه فجاء أبو عرفا. جبلة بن عطية الذّهلي إلى الحصين و قال: هل لك أن تعطيني الرّاية أحملها لك ذكرها ولى أجرها فقال الحصين: و ما غنا يا عم مع ذكرها. عن أجرها قال: إنّه لا غنى بك عن ذلك و لكن أعرها ساعة فما أسرع ما ترجع إليك، قال الحصين: فقلت انّه قد استقبل و انّه يريد أن يموت مجاهدا فقلت له: خذها فأخذها ثمّ قال لأصحابه: إنّ عمل الجنّة كره كلّه و ثقيل، و إنّ عمل النّار خفّ كلّه و خبيث إنّ الجنّة لا يدخلها إلّا الصابرون الذين صبروا أنفسهم على فرائض اللّه و أو امره و ليس شي ء ممّا فرض اللّه على العباد أشدّ من الجهاد هو أفضل الأعمال ثوابا عند اللّه، فاذا رأيتموني قد شددت فشدّوا ويحكم أما تشتاقون إلى الجنّة أما تحبون أن يغفر اللّه لكم فشدّوا معه و قاتلوا قتالا شديدا فقتل أبو عرفاء و شدّت ربيعة بعده شدّة عظيمة على صفوف أهل الشّام فنقضها.

قال نصر: فاضطرب النّاس يومئذ بالسّيوف حتّى تقطعت و تكسّرت و صارت كالمناجل و تطاعنوا بالرّماح حتّى تقصفت و تناثرت أنابيبها، ثمّ جثوا على الرّكب فتحاثوا بالتّراب يحثو بعضهم التّراب في وجه بعض ثمّ تعانقوا و تكاوموا بالأفواه ثمّ تراموا بالصّخر و الحجارة ثمّ تحاجزوا فكان الرّجل من أهل العراق يمرّ على أهل الشّام فيقول كيف اجز إلى رايات بنى فلان فيقولون ههنا لاهداك اللّه و يمرّ الرّجل من أهل الشّام على أهل العراق فيقول كيف أمضى إلى رايات بنى فلان فيقولون ههنا لا هداك اللّه و لا عافاك.

قال نصر: و قال معاوية لعمرو بن العاص أما ترى يا أبا عبد اللّه إلى ما قد وقعنا كيف ترى أهل الشّام غدا صانعين إنّا لبمعرض خطر عظيم فقال له إن أصبحت غدا ربيعة و هم متعطفّون حول عليّ تعطف الابل حول فحلها لقيت منهم جلادا صادقا و باسا شديدا و كانت التي لا سوى لها فقال معاوية أ يجوز إنّك تخوفنا يا با عبد اللّه، قال: إنّك سألتني فأجبتك فلمّا أصبحوا في اليوم العاشر أصبحوا و ربيعة محدقة بعليّ إحداق بياض العين بسوادها. قال نصر: حدّثنى عمرو بن شمر قال لمّا أصبح عليّ هذا اليوم جاء فوقف بين رايات ربيعة فقال عتاب بن لقيط البكرى من بنى قيس بن ثعلبة: يا معشر ربيعة حاموا من عليّ منذ اليوم فان اصيب فيكم افتضحتم ألا ترونه قائما تحت راياتكم و قال لهم شقيق بن ثور: يا معشر ربيعة ليس لكم عذر عند العرب إن وصل إلى علىّ و فيكم رجل حىّ، فامنعوه اليوم و اصدقوا عدوّكم اللقاء فانّه حمد الحياة تكسبونه فتعاهدت ربيعة و تحالفت بالايمان العظيمة و تبايع منهم سبعة آلاف على أن لا ينظر رجل خلفه حتّى يردوا سرادق معاوية، فقاتلوا ذلك اليوم قتالا شديدا لم يكن قبله مثله و أقبلوا نحو سرادق معاوية فلمّا نظر إليهم قد اقبلوا قال:

  • اذا قلت قد ولّت ربيعة اقبلتكتائب منها كالجبال تجالد

ثمّ قال لعمرو: يا عمرو ما ترى قال: أرى أن لا تحنث اخو الى اليوم، فقام معاوية و خلّا لهم سرادقه و رحله و خرج فارّا عنه لائذا ببعض مضارب العسكر في اخريات النّاس، و انتهبت ربيعة سرادقه و رحله و بعث إلى خالد بن المعمر أنّك قد ظفرت و لك أمارة خراسان إن لم تتمّ، فقطع خالد القتال، و لم يتمّه، و قال لربيعة: قد برت أيمانكم فحسبكم، فلما كان عام الجماعة و بايع النّاس معاوية أمّره معاوية على خراسان و بعثه اليها فمات قبل أن يبلغها.

قال نصر في حديث عمر بن سعد: إنّ عليّا صلّى بهم يومئذ صلاة الغداة ثمّ زحف بهم، فلمّا بصروه قد خرج استقبلوه بزحوفهم فاقتتلوا قتالا شديدا، ثمّ إنّ خيل أهل الشام حملت على خيل أهل العراق فاقتطعوا من أصحاب علىّ ألف رجل أو أكثر، فأحاطوا بهم و حالوا بينهم و بين أصحابهم فلم يروهم، فنادى عليّ ألا رجل يشرى نفسه للّه و يبيع دنيا بآخرته فأتاه رجل من جعف يقال له عبد العزيز بن الحرث على فرس أدهم كانّه غراب مقنّع في الحديد لا يرى منه إلّا عيناه فقال: يا أمير المؤمنين مرني بأمرك فو اللّه لا تأمرني بشي ء إلّا صنعته فقال عليّ عليه السّلام:

  • سمحت بأمر لا يطاق حفيظةو صدقا و اخوان الوفاء قليل
  • جزاك إله الناس خيرا فانّه لعمرك فضل ما هناك جزيل

أبا الحرث شد اللّه ركنك احمل على أهل الشّام حتّى تأتى أصحابك فتقول لهم إنّ أمير المؤمنين يقرأ عليكم السّلام و يقول لكم هلّلوا و كبّروا من ناحيتكم، و نهلّل و نكبّر من ههنا و احملوا من جانبكم و نحمل من جانبنا على أهل الشّام فضرب الجعفي فرسه حتّى اذا أقامه على أطراف سنابكه حمل على أهل الشّام المحيطين بأصحاب عليّ عليه السّلام فطاعنهم ساعة و قاتلهم فافرجوا له حتّى خلص إلى أصحابه.

فلمّا رأوه استبشروا به و فرحوا و قالوا: ما فعل أمير المؤمنين عليه السّلام قال صالح يقرئكم السّلام و يقول لكم: هلّلوا و كبّروا و احملوا حملة رجل واحد من جانبكم و نهلّل نحن من جانبنا ففعلوا ما أمرهم به و هلّلوا و كبّروا و هلّل عليّ و كبّر هو و أصحابه و حمل على أهل الشّام و حملوهم من وسط أهل الشّام فانفرج عنهم و خرجوا و ما اصيب منهم رجل واحد، و لقد قتل من فرسان الشّام يومئذ زهاء سبعمائة إنسان و قال عليّ عليه السّلام من أعظم النّاس اليوم عناء فقالوا: أنت يا أمير المؤمنين فقال: كلّا و لكنه الجعفي.

قال نصر: و كان عليّ عليه السّلام لا يعدل بربيعة أحدا من النّاس، فشقّ ذلك على مضر و أظهر والهم «له خ ل» القبيح و أبدوا ذات أنفسهم، فقام أبو الطفيل عامر بن وائلة الكناني و عمير بن عطارد التميمي و قبيصة بن جابر الأسدي و عبد اللّه بن الطفيل العامري في وجوه قبائلهم، فأتوا عليّا فتكلّم أبو الطفيل فقال: يا أمير المؤمنين انا و اللّه ما نحسدقو ما خصّهم اللّه منك بخير و إنّ هذا الحىّ من ربيعة قد ظنوا أنهم أولى بك منك فاعفهم عن القتال أيّاما و اجعل لكلّ امرء منّا يوما نقاتل فيه فانا إذا اجتمعنا اشتبه عليك بلاؤنا، فقال عليّ عليه السّلام: نعم اعطيكم ما طلبتم، و أمر ربيعة أن تكفّ عن القتال و كانت بازاء اليمن من صفوف أهل الشّام.

فغدا أبو الطفيل عامر بن وائلة في قومه من كنانة و هم جماعة عظيمة فتقدّم أمام الخيل و اقتتلوا قتالا شديدا ثمّ انصرف إلى عليّ فأثنى عليه السّلام عليه خيرا.

ثمّ غدا في اليوم الثّاني عمير بن عطارد بجماعة من بنى تميم و هو يومئذ سيد مضر الكوفة فقال: يا قوم إنّي اتبع آثار أبى الطفيل فاتبعوا آثار كنانة و قاتل أصحابه قتالا شديدا حتّى امسوا و انصرف عمير إلى عليّ عليه السّلام و عليه سلاحه.

ثمّ غدا في اليوم الثّالث قبيصة بن جابر الأسدى في بنى أسد و قال لأصحابه: يا بنى أسد اما أنا فلا أقصر دون صاحبى و أمّا أنتم فذاك اليكم، ثمّ تقدّم فقاتل القوم إلى أن دخل الليل.

ثمّ غدا في اليوم الرّابع عبد اللّه بن الطفيل العامري في جماعة هوازن فحارب بهم حتى الليل ثمّ انصرفوا.

قال نصر: كتب عقبة بن مسعود عامل عليّ عليه السّلام على الكوفة إلى سليمان بن صرد الخزاعي و هو مع عليّ: أمّا بعد فانّهم إن يظهروا عليكم يرجموكم أو يعيدوكم في ملتهم و لن تفلحوا إذا أبدا، فعليك بالجهاد و الصّبر مع أمير المؤمنين و السّلام.

قال و حدّثنا عمر بن سعد و عمرو بن شمر عن جابر عن أبي جعفر عليه السّلام قال: قام عليّ عليه السّلام فخطب النّاس بصفين فقال: الحمد للّه على نعمه الفاضلة على جميع من خلق من البرّ و الفاجر، و على حججه البالغة على خلقه من أطاعه فيهم و من عصاه، إن يرحم فبفضله و منّه، و إن عذب فبما كسبت أيديهم و أنّ اللّه ليس بظلّام للعبيد، أحمده على حسن البلاء و تظاهر النّعماء، و أستعينه على مانا بنا من أمر الدّنيا و الآخرة، و أتوكّل عليه و كفى باللّه وكيلا.

ثمّ إنّى اشهد أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له و أشهد أنّ محمّدا عبده و رسوله ارسله بالهدى و دين الحقّ و ارتضاه لذلك، و كان أهله و اصطفاه لتبليغ رسالته و جعله رحمة منه على خلقه، فكان لعلمه منه «كعلمه فيه خ ل»، رءوفا رحيما و أفضلهم علما و أثقلهم حلما و أوفاهم بعهد و آمنهم على عقد، لم يتعلّق عليه مسلم و لا كافر بمظلمة قط، بل كان يظلم فيغفر و يقدر فيصفح حتّى مضى مطيعا للّه صابرا على ما اصابه مجاهدا في اللّه حق جهاده حتّى أتاه اليقين، فكان ذهابه أعظم المصيبة على أهل الأرض البرّ و الفاجر.

ثمّ ترك فيكم كتاب اللّه يأمركم بطاعة اللّه و ينهاكم عن معصيته، و قد عهد إلىّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله عهدا فلست أحيد عنه و قد حضرتم عدوّكم و علمتم أن رئيسهم منافق ابن منافق يدعوهم إلى النّار، و ابن عمّ نبيّكم معكم و بين أظهركم و يدعوكم إلى الجنّة و إلى طاعة ربّكم و العمل بسنّة نبيكم، و لا سوى من صلّى قبل كلّ ذكر لا يسبقني بصلاة مع رسول اللّه أحد و أنا من أهل بدر و معاوية طليق ابن طليق، و اللّه إنّا على الحقّ و إنّهم على الباطل فلا تجتمعن عليه و تتفرّقوا عن حقّكم حتّى يغلب باطلهم على حقّكم، قاتلوهم يعذّبهم اللّه بأيديكم، فان لم تفعلوا يعذّبهم بأيدي غيركم.

فقام أصحابه فقالوا: يا أمير المؤمنين انهض بنا إلى عدوّنا و عدوّك إذا شئت فو اللّه لا نريد بك بدلا بل نموت معك و نحيا معك، فقال لهم: و الذي نفسي بيده لنظر إلىّ النّبي أضرب بين يديه بسيفى هذا فقال: لا سيف إلّا ذو الفقار و لا فتى إلّا عليّ، فقال لي: يا عليّ أنت منّي بمنزلة هارون من موسى إلّا أنّه لا نبيّ بعدي و موتك و حياتك يا عليّ معي، و اللّه ما كذب و لا كذبت و لا ضللت و لا نسيت ما عهد إلىّ و إنّى على بيّنة من ربّي و على الطريق الواضح ألفظه لفظا ثمّ نهض إلى القوم فاقتتلوا من حين طلعت الشّمس حتّى غاب الشّفق الأحمر و ما كانت صلاة القوم في ذلك اليوم إلّا تكبيرا.

قال نصر: و حدّثنا عمرو بن شمر عن جابر عن الشّعبي عن صعصعة بن صوحان قال برز في أيّام صفّين رجل اشتهر بالبأس و النّجدة اسمه كريث بن الوضاح، فنادى من يبارز، فخرج إليه المرتفع بن وضاح الزّبيدي فقتله، ثمّ- نادى من يبارز فخرج اليه الحارث بن الحلّاج فقتله، ثمّ نادى من يبارز فخرج إليه عائذ بن مسروق الهمداني فقتله، ثمّ رمى بأجسادهم بعضها فوق بعض و نادى من يبارز.

فخرج إليه عليّ عليه السّلام و ناداه ويحك يا كريث إنّي احذّرك اللّه و بأسه و نقمته و أدعوك إلى سنّة اللّه و سنّة رسوله ويحك لا يدخلنك معاوية النّار، فكان جوابه أن قال: أكثر ما قد سمعت منك هذه المقالة و لا حاجة لنا فيها، اقدم إذا شئت من يشترى سيفي و هذا أثره فقال عليّ عليه السّلام لا حول و لا قوّة إلّا باللّه، ثمّ مشى إليه فلم يمهله أن ضربه ضربة خرّ منها قتيلا يشحط في دمه ثمّ نادى من يبرز فبرز إليه الحرث بن وداعة (الحارث بن وادعة خ ل) الحميري فقتله، ثمّ نادى من يبرز فبرز إليه المطاع بن المطلب القيني فقتل مطاعا، ثمّ نادى من يبرز فلم يبرز إليه أحد فنادى «الشّهر الحرام بالشّهر الحرام و الحرمات قصاص فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم و اتّقوا اللّه و اعلموا أنّ اللّه مع المتّقين» يا معاوية هلم إلىّ فبارزني و لا يقتلن النّاس فيما بيننا، فقال عمرو بن العاص اغتنمه متهزءا قد قتل ثلاثة أبطال العرب و إنّي أطمع أن يظفرك اللّه به، فقال معاوية و اللّه لن تريد إلّا أن اقتل فتصيب الخلافة بعدي اذهب إليه فليس مثلي يخدع قال نصر: و خطب عبد اللّه بن العبّاس يومئذ فقال: الحمد للّه ربّ العالمين الذى دحى تحتنا سبعا و سمك فوقنا سبعا و خلق فيما بينهنّ خلقا و أنزل لنا منهنّ رزقا، جعل كلّ شي ء يبلى و يفنى غير وجهه الحىّ القيوم الذي يحيى و يبقى، إنّ اللّه تعالى بعث أنبياء و رسلا فجعلهم حججا على عباده عذرا و نذرا لا يطاع إلّا بعلمه و اذنه بالطاعة على من يشاء من عباده، ثمّ يثيب عليها و يعصى فيعفو و يغفر بحلمه لا يقدر قدره و لا يبلغ شي ء مكانه، أحصى كلّ شي ء عددا و أحاط بكلّ شي ء علما.

و أشهد أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له و أشهد أنّ محمّدا عبده و رسوله امام الهدى و النبيّ المصطفى، و قد ساقنا قدر اللّه إلى ما ترون حتّى كان ممّا اضطرب من جعل هذه الامة و انتشر من امرها انّ معاوية بن أبي سفيان وجد من طغام النّاس أعوانا على ابن عمّ رسول اللّه و صهره و أوّل ذكر صلّى معه بدرى، قد شهد مع رسول اللّه كلّ مشاهده التي فيها الفضل و معاوية مشرك يعبد الاصنام و الذي ملك الملك وحده و بان به لقد قاتل عليّ بن أبي طالب عليه السّلام مع رسول اللّه و هو يقول: صدق اللّه و رسوله و معاوية يقول كذب اللّه و رسوله، فعليكم بتقوى اللّه و الجدّ و الحزم و الصّبر و اللّه إنّكم لعلى حقّ، و إنّ القوم لعلى باطل، فلا يكونن أولى بالجدّ على باطلهم منكم في حقّكم، و إنّا لنعلم أنّ اللّه سيعذّبهم بأيديكم أو بأيدي غيركم، اللهمّ أعنّا و لا تخذلنا و انصرنا على عدوّنا و لا تحل عنّا، و افتح بيننا و بين قومنا بالحقّ و أنت خير الفاتحين.

قال نصر: و حدّثنا عمرو عن عبد الرّحمن بن جندب عن جندب بن عبد اللّه قال: قام عمّار يوم صفّين فقال: انهضوا معي عباد اللّه إلى قوم يزعمون أنّهم يطلبون بدم الظالم لنفسه الحاكم على عباد اللّه بغير ما في كتاب اللّه إنّما قتله الصّالحون المنكرون للعدوان الآمرون بالعدل و الاحسان، فقالوا هؤلاء الذين لا يبالون إذا سلمت لهم دنياهم لو درس هذا الدّين: لم قتلتموه فقلنا: لاحداثه، فقالوا: إنّه لم يحدث شيئا و ذلك لانّه مكنهم من الدّنيا فهم يأكلونها و يرعونها و لا يبالون لو انهدمت الجبال، و اللّه ما أظنّهم يطلبون بدم إنّهم ليعلمون أنّه لظالم و لكنّ القوم و افوا للدّنيا فاستحبّوها و استمروها و علموا أنّ صاحب الحقّ لو ولاهم لحال بينهم و بين ما يأكلون و يرعون منها إنّ القوم لم تكن لهم سابقة في الاسلام يستحقّون بها الطاعة و الولاية فخدعوا أتباعهم بأن قالوا: قتل امامنا مظلوما ليكونوا بذلك جبابرة و ملوكا، تلك مكيدة قد بلغوا بها ما ترون، و لولاها ما بايعهم من النّاس رجل اللهمّ ان تنصرنا فطال ما نصرت و ان تجعل لهم الأمر فادّخر لهم بما أحدثوا لعبادك العذاب الاليم ثمّ مضى و مضى معه أصحابه، فدنا من عمرو بن العاص فقال: يا عمرو بعت دينك بمصر فتبّا لك فطال ما بغيت للاسلام عوجا، ثمّ نادى عبيد اللّه بن عمر و ذلك قبل مقتله و قال: يا بن عمر صرعك اللّه بعت دينك بالدّنيا من عدوّ اللّه و عدوّ الاسلام، قال: كلّا و لكنّي اطلب بدم عثمان الشّهيد المظلوم، قال: كلّا اشهد على علمي فيك أنّك أصبحت لا تطلب في شي ء من فعلك وجه اللّه و أنّك ان لم تقتل اليوم فستموت فانظر اذا أعطى اللّه على نيّاتهم مانيّتك ثمّ قال: اللهمّ إنّك تعلم أنّي لو أعلم أنّ رضاك في ان اقذف بنفسي هذا البحر لفعلت اللهمّ إنّك تعلم أنّي لو أعلم أنّ رضاك أن أضع ظبية سيفي في بطني ثمّ أنحني عليه حتّى يخرج من ظهرى لفعلت، اللهمّ إنّي أعلم ممّا علمتني أنّي لا أعمل عملا اليوم هذا هو أرضى من جهاد هؤلاء الفاسقين، و لو أعلم اليوم عملا هو أرضى لك منه لفعلت و في البحار روى نصر عن عمر بن سعد عن مالك بن أعين عن زيد الجهني انّ عمّار بن ياسر نادى يومئذ أين من يبغى رضوان ربّه و لا يؤب إلى مال و لا ولد قال: فأتته عصابة من النّاس فقال: يا أيّها النّاس اقصدوا بنا نحو هؤلاء القوم الذين يبغون دم عثمان و يزعمون أنّه قتل مظلوما، و اللّه إن كان إلّا ظالما لنفسه الحاكم بغير ما أنزل اللّه.

فدفع عليّ عليه السّلام الرّاية الى هاشم بن عتبة و كان عليه درعان فقال له عليّ كهيئة المازح: أبا هاشم أما تخشى على نفسك أن تكون أعورا جبانا قال: ستعلم يا أمير المؤمنين و اللّه لا لفنّ بين جماجم القوم لفّ رجل ينوى الآخرة، فأخذ محا فهزه فانكسر، ثمّ أخذ آخر فوجده جاسيا فألقاه، ثمّ دعا برمح ليّن فشدّ به لوائه و لمّا دفع عليّ عليه السّلام الرّاية إلى هاشم قال له رجل من بكر بن وائل من أصحاب هاشم: اقدم مالك يا هاشم قد انتفخ سحرك عورا وجبنا، قال: من هذا قالوا: فلان قال: أهلها و خير منها إذا رأيتني صرعت فخذها ثمّ قال لأصحابه شدوا شسوع نعالكم و شدّوا ازركم فاذا رأيتموني قد هزرت الرّاية ثلاثا فاعلموا أنّ أحدا منكم لا يسبقني إلى الحملة.

ثمّ نظر هاشم إلى عسكر معاوية فرأى جمعا عظيما، فقال: من أولئك قالوا أصحاب ذى الكلاع ثمّ نظر فرأى جندا آخر فقال: من أولئك قالوا: جند أهل المدينة قريش، قال: قومي لا حاجة لي في قتالهم، قال من عند هذه القبّة البيضاء قيل معاوية و جنده، فحمل حينئذ يرقل ارقالا و عن عبد العزيز بن سيّاح عن حبيب بن أبي ثابت قال: لمّا كان قتال صفّين و الرّاية مع هاشم بن عتبة جعل عمّار بن ياسر يتناوله بالرّمح و يقول: اقدم يا أعور لا خير في أعور لا يأتي الفزع قال: فجعل يستحيي من عمّار و كان عالما بالحرب فيتقدّم فيركز الراية فاذا سامت إليه الصّفوف قال عمّار: اقدم يا اعور لا خير في أعور لا يأتي الفزع فجعل عمرو بن العاص يقول: إنّي لأرى لصاحب الرّاية السّوداء عملا لئن دام ليفنينّ العرب اليوم، فاقتتلوا قتالا شديدا و جعل عمّار يقول صبرا عباد اللّه، الجنّة في ظلال البيض قال: و كانت علامة أهل العراق بصفين الصّوف الأبيض قد جعلوه في رؤوسهم و على اكتافهم، و شعارهم يا اللّه يا أحد يا صمد يا رحيم، و كانت علامة أهل الشّام خرقا بيضا قد جعلوه على رؤوسهم و اكتافهم، و كان شعارهم نحن عباد اللّه حقّا يا لثارات عثمان.

قال: فاجتلدوا بالسّيوف و عمد الحديد، فما تحاجزنا حتّى حجز بيننا سواد الليل و لا يرى رجل منّا و لا منهم موليا، فلمّا أصبحوا و ذلك يوم الثلثاء خرج النّاس إلى مصافهم.

فقال أبو نوح، فكنت في خيل عليّ عليه السّلام فاذا أنا برجل من أهل الشّام يقول من يدلّني على الحميرى إلى نوح، قال: قلت فقد وجدته فمن أنت قال: أنا ذو الكلاع سر الىّ، فقال أبو نوح: معاذ اللّه أن أسير إليك إلّا في كتيبة، قال ذو الكلاع سرفلك ذمّة اللّه و ذمّة رسوله و ذمّة ذى الكلاع حتّى ترجع إلى خيلك فانّما اريد أن أسألك عن أمر فيكم تمارينا فيه فسار حتّى التقيا، فقال ذو الكلاع إنّما دعوتك احدّثك حديثا حدّثنا عمرو بن العاص في أمارة عمر بن الخطاب قال أبو نوح: و ما هو قال: حدّثنا عمرو بن العاص أنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قال: يلتقى أهل الشّام و أهل العراق و في إحدى الكتيبتين الحقّ و امام الهدى و معه عمّار بن ياسر، قال أبو نوح: لعمر اللّه إنّه لفينا، قال: أجادّ هو على قتالنا قال أبو نوح: نعم و ربّ الكعبة فهو أشدّ على قتالكم منّي فقال ذو الكلاع: هل تستطيع أن تأتي معي صف أهل الشّام فأنالك جار منهم حتّى تلقى عمرو بن العاص فتخبره عن عمّار و عن جدّه في قتالنا لعلّه يكون صلحا بين هذين الجندين، فقال له أبو نوح إنّك رجل غادر و أنت في قوم غدر و إن لم تكن تريد الغدر أغدروك و إنّي إن أموت أحبّ إلىّ أن أدخل مع معاوية و أدخل في دينه و أمره.

فقال ذو الكلاع: أنا جار لك من ذلك أن لا تقتل و لا تسلب و لا تكره على بيعة و لا تحبس عن جندك، و إنّما هي كلمة تبلغها عمرا لعلّ اللّه يصلح بين هذين الجندين و يضع عنهم الحرب و السّلاح، فسار معه حتّى أتى عمرو بن العاص و هو عند معاوية و حوله النّاس و عبيد اللّه بن عمر يحرّض النّاس فلما وقفا على القوم قال ذو الكلاع لعمرو: يا با عبد اللّه هل لك في رجل ناصح لبيب شفيق يخبرك عن عمّار بن ياسر و لا يكذّبك قال عمرو: و من هذا معك قال هذا ابن عمّي و هو من أهل الكوفة، فقال له عمرو: إنّي لأرى عليك سيما أبي تراب قال: سيماء محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و أصحابه، و عليك سيماء أبي جهل و هو سيماء فرعون.

فقام أبو الاعور فسلّ سيفه ثمّ قال: أرى هذا الكذّاب يشاتمنا بين أظهرنا و عليه سيماء أبى تراب فقال ذو الكلاع اقسم باللّه لئن بسطت يدك إليه لأحطمنّ أنفك بالسّيف ابن عمي و جاري عقدت له ذمّتي و جئت به إليكم ليخبركم عمّا تماريتم فيه.

فقال له عمرو: اذكرك باللّه يا با نوح إلّا ما صدقت أ فيكم عمّار بن ياسر فقال له أبو نوح: ما أنا بمخبرك عنه حتّى تخبرنى لم تسأل عنه فانّ معنا من أصحاب رسول اللّه غيره و كلّهم جادّ على قتالكم.

قال عمرو: سمعت رسول اللّه يقول: إنّ عمّارا تقتله الفئة الباغية، و إنّه ليس ينبغي لعمّار أن يفارق الحقّ و لن تأكل النّار منه شيئا، فقال أبو نوح: لا إله إلّا اللّه و اللّه أكبر إنّه لفينا جادّ على قتالكم. فقال عمرو: و اللّه إنّه لجادّ على قتالنا قال: نعم و اللّه الذي لا إله إلّا هو لقد حدّثني يوم الجمل إنا سنظهر عليهم و لقد حدّثنى أمس أن لو ضربونا حتى يبلغوا بنا سعفات هجر لعلمنا أنّا على الحقّ و أنهم على باطل، و لكانت قتلانا في الجنّة و قتلاهم في النار فقال له عمرو: هل تستطيع أن تجمع بيني و بينه قال: نعم.

فلمّا أراد أن يبلغه أصحابه ركب عمرو بن العاص و ابناه و عتبة بن أبى سفيان و ذو الكلاع و أبو الأعور السلمى و حوشب و الوليد بن أبى معيط فانطلقوا حتّى أتوا خيولهم و سار أبو نوح و معه شرجيل بن ذي الكلاع حتّى انتهى إلى أصحابه فذهب أبو نوح إلى عمّار فوجده قاعدا مع أصحابه مع ابنى بديل و الهاشم و الأشتر و جارية بن المثنّى و خالد بن المعتمر و عبد اللّه بن حجل و عبد اللّه بن العبّاس.

فقال ابو نوح: إنّه دعاني ذو الكلاع و هو ذو رحم فذكر ما جرى بينه و بينهم و قال: أخبرنى عمرو بن العاص أنّه سمع رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول: عمّار تقتله الفئة الباغية، فقال عمّار صدق و ليضرّ به ما سمع و لا ينفعه، فقال أبو نوح: إنّه يريد أن يلقاك فقال عمّار لأصحابه: اركبوا.

قال و نحن اثنا عشر رجلا بعمار فسرنا حتّى لقيناهم ثمّ بعثنا إليهم فارسا من عبد القيس يسمّى عوف بن بشر، فذهب حتّى كان قريبا من القوم، ثمّ نادى أين عمرو بن العاص قالوا: ههنا فأخبرهم بمكان عمّار و خيله، فقال عمرو فليسر الينا: فقال له عوف: إنّي أخاف غدر انك، ثمّ جرى بينهما كلمات تركتها إلى أن قال: أقبل عمّار مع أصحابه و عمرو مع أصحابه فتوافقا فقال عمرو: يا أبا اليقظان اذكرك اللّه إلّا كففت سلاح أهل هذا العسكر و حقنت دمائهم فعلى م تقاتلنا أو لسنا نعبد إلها واحدا و نصلّي قبلتكم و ندعو دعوتكم و نقرأ كتابكم و نؤمن برسولكم فقال عمار: الحمد للّه الذي أخرجها من فيك، إنّها لى و لأصحابى القبلة و الدّين و عبادة الرّحمن و النّبىّ و الكتاب من دونك و دون أصحابك و جعلك ضالا مضّلا و لا تعلم هاد أنت أم ضالّ، و جعلك أعمى و سأخبرك على ما قاتلتك عليه أنت و أصحابك أمرنى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أن أقاتل النّاكثين ففعلت، و أمرنى أن أقاتل القاسطين فأنتم هم و أما المارقون فما أرى ادركهم أم لا.

ايّها الابتر تعلم أنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال لعليّ عليه السّلام من كنت مولاه فعليّ مولاه اللهمّ وال من والاه و عاد من عاداه و أنا مولا اللّه و رسوله و عليّ بعده و ليس لك مولى.

فقال له عمرو: فما ترى في قتل عثمان قال: فتح لكم باب سوء، قال عمرو فعليّ قتله قال عمّار: بل اللّه ربّ علىّ قتله و عليّ معه، قال عمرو: أ كنت فيمن قتله قال: أنا مع من قتله و أنا اليوم أقاتل معه، قال: فلم قتلتموه قال: أراد أن يغيّر ديننا فقتلناه، قال عمرو: ألا تسمعون قد اعترف بقتل إمامكم قال عمّار: و قد قالها فرعون قبلك: ألا تسمعون.

فقام أهل الشّام و لهم زجل فركبوا خيولهم و رجعوا فبلغ معاوية ما كان بينهم فقال له: هلكت العرب إن أخذتهم خفّة العبد الأسود يعنى عمارا، و خرج إلى القتال و صفت الخيول بعضها لبعض و زحف النّاس، و على عمّار درع و هو يقول أيّها النّاس الرّواح إلى الجنّة، فاقتتل الناس قتالا شديدا لم يسمع النّاس بمثله، و كثرت القتلى حتّى أن كان الرّجل ليشدّ طنب فسطاطه بيد الرّجل أو برجله.

فقال الأشعث: لقد رأيت أخبية صفّين و أروقتهم و ما منها خباء و لا رواق و لا بناء و لا فسطاط إلّا مربوطا بيد رجل أو رجله و جعل أبو سماك الأسدى يأخذ اداوة من ماء و شفرة حديد فيطوف في القتلى فاذا رأى رجلا جريحا و به رمق قام و سأل أمير المؤمنين عليه السّلام فان قال: علي غسل عنه الدّم و سقاه من الماء و إن سكت و جاه بسكين حتّى يموت، قال: فكان يسمّى المخضخض و عن عمرو بن شمر عن جابر عن الشّعبى عن الأحنف بن قيس قال: و اللّه إنى إلى جانب عمّار فتقدّمنا حتّى إذا دنونا من هاشم بن عتبة قال له عمار. احمل فداك ابي و امّي و نظر عمّار إلى رقة في الميمنة فقال له هاشم، رحمك اللّه يا عمار إنّك رجل تأخذك خفة في الحرب و إنّي إنّما أزحف باللواء زحفا و أرجو أن أنال بذلك حاجتى، و إنّي إن خففت لم آمن الهلكة.

و قد قال معاوية لعمرو ويحك يا عمرو إنّ اللواء مع هاشم كانّه يرقل به إرقالا و إنّه إن زحف به زحفا إنّه ليوم أطول لأهل الشّام، فلم يزل به عمّار حتّى حمل فبصر به معاوية فوجه إليه جملة أصحابه و من برز بالنّاس منهم في ناحية و كان في ذلك الجمع عبد اللّه بن عمرو و معه سفيان قد تقلد بواحد و هو يضرب بالآخر و أطاقت به خيل عليّ عليه السّلام فقال عمرو: يا اللّه يا رحمن ابنى ابنى، و كان يقول معاوية: اصبر اصبر فانّه لا بأس عليه قال عمرو لو كان يزيد اذا لصبرت.

و لم يزل حماة أهل الشّام يذبّون عنه حتّى نجا هاربا على فرسه و اصيب هاشم في المعركة، قال و قال عمار حين نظر الى راية عمرو بن العاص: إنّ هذه الرّاية قد قاتلتها ثلاث عركات و ما هي بأرشد هنّ ثمّ حمل و هو يقول:

  • نحن ضربناكم على تنزيلهفاليوم نضربكم على تأويله
  • ضربا يزيل الهام عن مقيله و يذهل الخليل عن خليله
  • أو يرجع الحقّ الى سبيلهيا ربّ انّي مؤمن بقيله

ثمّ استسقى و اشتدّ ظماؤه، فأتته امرئة طويلة اليدين ما ادرى اعسّ معها أم اداوة فيها ضياح من لبن و قال الجنّة تحت الاسنة اليوم ألقى الأحبّة محمّدا صلّى اللّه عليه و آله و حزبه، و اللّه لو ان لبونا حتّى يبلغوا بنا سعفات هجر لعلمنا أنّا على الحقّ و أنهم على الباطل.

و حمل عليه ابن جوين السّكسكي و ابو العادية الفزاري، فأما أبو العادية فطعنه و أمّا ابن حوين فاجتز رأسه عليهما لعنة اللّه.

فقال ذو الكلاع لعمرو: و يحك ما هذا قال عمرو: إنّه سيرجع إلينا و ذلك قبل أن يصاب عمّار، فاصيب عمّار مع عليّ و اصيب ذو الكلاع مع معاوية فقال عمرو: و اللّه يا معاوية ما أدرى بقتل أيّهما أنّا أشدّ فرحا، و اللّه لو بقى ذو الكلاع حتّى يقتل عمّار لمال بعامة قومه و لأفسد علينا جندنا.

قال: فكان لا يزال رجل يجي ء فيقول: أنا قتلت عمّارا فيقول عمرو فما سمعتموه يقول فيخلطون حتّى أقبل ابن جوين فقال: أنا قتلت عمارا فقال له عمرو: فما كان آخر منطقه قال: سمعته يقول اليوم ألقى الأحبة محمّدا و حزبه، قال عمرو: صدقت أنت أما و اللّه ما ظفرت بذلك و لكن اسخطت ربك.

و في الاحتجاج روى عن الصادق عليه السّلام أنّه لمّا قتل عمار ارتعدت فرايص خلق كثير و قالوا: قد قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله عمار تقتله الفئة الباغية، فدخل عمرو بن العاص على معاوية فقال: يا أمير المؤمنين قد هاج النّاس و اضطربوا، قال: لما ذا قال: قتل عمار، قال: فما ذا قال: أليس قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله تقتله الفئة الباغية فقال له معاوية دحضت في قولك أنحن قتلناه إنّما قتله عليّ بن أبي طالب لما ألقاه بين رماحنا، فاتّصل ذلك بعليّ بن أبي طالب، فقال: فاذن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هو الذي قتل حمزة و ألقاه بين رماح المشركين.

و في البحار من كتاب الكشّى باسناده عن اسماعيل بن أبى خالد قال: سمعت قيس بن أبي حازم قال: قال عمّار بن ياسر: ادفنونى في ثيابي فانّي مخاصم.

و من كشف الغمة قال: و نقلت من مناقب الخوارزمي قال: شهد خزيمة بن ثابت الأنصارى الجمل و هو لا يسلّ سيفا و شهد صفّين و قال: لا اصلّى ابدا خلف إمام حتّى يقتل عمار فأنظر من يقتله فانّى سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله يقول: يقتله الفئة الباغية، فلمّا قتل عمار قال خزيمة: قد حانت لي الصّلاة ثمّ اقترب و قاتل حتّى قتل.

و كان الذي قتل عمار أبو عادية المرّي طعنه برمح فسقط و كان يومئذ يقاتل و هو ابن أربع و تسعين سنة، فلمّا وقع أكبّ عليه رجل فاجتزّ رأسه فأقبلا يختصمان كلاهما يقول أنا قتلته.

فقال عمرو بن العاص: و اللّه ان يختصمان إلّا في النّار، فسمعها معاوية فقال لعمرو، ما رأيت مثل ما صنعت قوم بذلوا أنفسهم دوننا تقول لهما: إنكما تختصمان في النّار، فقال عمرو: هو و اللّه ذلك و أنّك لتعلمه و لوددت أنّي متّ قبل هذا بعشرين سنة.

و بالاسناد عن أبى سعيد الخدري قال: كنّا نعمّر مسجد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و كنّا نحمل لبنة لبنة و عمار لبنتين لبنتين، فرآه النبيّ صلّى اللّه عليه و اله فجعل ينفض التراب عن رأس عمار و يقول: يا عمار ألا تحمل كما يحمل أصحابك قال: إني اريد الأجر من اللّه تعالى، قال: فجعل ينفض التّراب عنه و يقول: و يحك تقتلك الفئة الباغية تدعوهم إلى الجنة و يدعونك إلى النّار، قال عمار: أعوذ بالرّحمن أظنه قال من الفتن.

و من كتاب الكفاية عن أبى المفضل الشيباني في حديث طويل مسندا عن النبي صلّى اللّه عليه و آله قال: يا عمّار ستكون بعدي فتنة فاذا كان ذلك فاتّبع عليّا و حزبه فانّه مع الحقّ و الحقّ معه، يا عمار إنّك ستقاتل بعدي مع عليّ صنفين: النّاكثين و القاسطين، ثمّ يقتلك الفئة الباغية، قلت: يا رسول اللّه أ ليس ذلك على رضا اللّه و رضاك قال: نعم، على رضا اللّه و رضاى و يكون آخر ذلك «زادك» شربة من لبن تشربه.

فلما كان يوم صفين خرج عمار بن ياسر إلى أمير المؤمنين عليه السّلام فقال له: يا أخا رسول اللّه أ تأذن لي في القتال قال: مهلا رحمك اللّه، فلمّا كان بعد ساعة أعاد عليه الكلام فأجابه بمثله، فأعاده ثالثا فبكى أمير المؤمنين عليه السّلام فنظر إليه عمّار فقال: يا أمير المؤمنين إنّه اليوم الذي وصف لي رسول اللّه.

فنزل أمير المؤمنين عليه السّلام عن بغلته و عانق عمارا و ودعه ثمّ قال: يا أبا اليقظان جزاك اللّه عن اللّه و عن نبيك خيرا فنعم الأخ كنت و نعم الصّاحب كنت ثمّ قال: و اللّه يا أمير المؤمنين ما تبعتك إلّا ببصيرة فانّى سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يقول: يا عمار ستكون بعدي فتنة فاذا كان ذلك فاتبع عليّا و حزبه فانّه مع الحقّ و الحقّ معه، و ستقاتل بعدى الناكثين و القاسطين، فجزاك اللّه يا أمير المؤمنين عن الاسلام أفضل الجزاء، فلقد أدّيت و بلغت و نصحت ثمّ ركب و ركب أمير المؤمنين عليه السّلام، ثمّ برز إلى القتال ثمّ دعا بشربة من ماء فقيل ما معنا ماء فقام إليه رجل من الأنصار فاسقاه شربة من لبن، ثمّ قال: هكذا عهد إلىّ رسول اللّه أن يكون آخر زادى من الدّنيا شربة من اللبن.

ثمّ حمل على القوم فقتل ثمانية عشر نفسا فخرج إليه رجلان من أهل الشّام فطعنا فقتل رحمه اللّه، فلما كان الليل طاف أمير المؤمنين عليه السّلام في القتلى فوجد عمارا ملقى، فجعل رأسه على فخذه ثمّ بكى عليه السّلام و أنشأ يقول:

  • ايا موت كم هذا التفرق عنوةفلست تبقى لى خليل خليل
  • اراك بصيرا بالذين احبّهم كأنك تمضى نحوهم بدليل

قال المجلسى: في الديوان هكذا:

  • ألا ايّها الموت الذي ليس تاركىأرحنى فقد أفنيت كلّ خليل
  • أراك بصيرا بالذين أحبّهم كأنك تنحو نحوهم بدليل

قال نصر بن مزاحم: لما حدّث عمرو بن العاص في عمار ما قاله النبيّ صلّى اللّه عليه و اله خرج عبد اللّه عمر العبسى و كان من عباد أهل زمانه ليلا فأصبح في عسكر عليّ عليه السّلام فحدث النّاس بقول عمرو في عمار فلما سمع معاوية هذا القول بعث إلى عمرو و قال: أفسدت على أهل الشام، أكلّ ما سمعته من رسول اللّه تقوله فقال عمرو: قلتها و لست و اللّه أعلم الغيب و لا أدرى أنّ صفين يكون عمار خصمنا، و قد رويت أنت فيه مثل الذي رويت فاسأل أهل الشّام فغضب معاوية و تنمّر لعمرو و منعه و خيره، و قال عمرو لا خير لى في جوار معاوية إن تجلّت هذه الحرب عنّا و كان عمرو حمى الانف فقال في ذلك:

  • تعاتبنى ان قلت شيئا سمعتهو قد قلت لو أنصفتني مثله قبلى
  • و ما كان لى علم بصفين انّهاتكون و عمار يحثّ على قتلى
  • فلو كان لى بالغيب علم كتمتهاو كايدت أقواما مراجلهم تغلى

إلى آخر الأبيات ثمّ أجابه معاوية بأبيات تشتمل على الاعتذار، فأتاه عمرو و أعتبه و صار أمرهما واحدا ثمّ إنّ عليّا دعا هاشم بن عتبه و معه لواؤه، و كان أعور، و قال: حتّى متى تأكل الخبز و تشرب الماء، فقال هاشم: لا يجهزن ان لا أرجع إليك أبدا.

قال نصر عن عمر بن سعد عن رجل عن أبي سلمة أنّ هاشم دعا في الناس عند المساء ألا من كان يريد اللّه و الدّار الآخر فليقبل فأقبل إليه ناس فشدّ في عصابة من أصحابه على أهل الشّام مرارا، فليس من وجه يحمل عليه إلّا صبروا له و قوتل فيه قتالا شديدا، فقال لأصحابه.

لا يهو لنّكم ما ترون من صبرهم فو اللّه ما ترون منهم إلّا حميّة العرب و صبرها عند راياتها و عند مراكزها، و إنهم لعلى الضّلال و إنّكم لعلى الحقّ، يا قوم اصبروا و صابروا و اجتمعوا و امشوا بنا إلى عدوّنا على توئدة رويدا و اذكروا اللّه و لا يسلمنّ رجل أخاه و لا تكثروا الالتفات و اصمد و اصمدهم و جالدوهم محتسبين حتّى يحكم اللّه بيننا و هو خير الحاكمين.

فقال أبو سلمة فمضى في عصابة من القرّاء فقاتل قتالا شديدا هو و أصحابه حتى رأى بعض ما يسرّون به إذ خرج عليهم فتى شابّ و شدّ يضرب بسيفه و يلعن و يشتم و يكثر الكلام فقال له هاشم: إنّ هذا الكلام بعده الخصام و إنّ هذا القتال بعده الحساب فاتق اللّه فانك راجع إلى ربّك فسائلك عن هذا الموقف و ما أردت به.

قال: فانّى اقاتلكم لأنّ صاحبكم لا يصلّي كما ذكر لي و إنكم لا تصلّون، و اقاتلكم لأنّ صاحبكم قتل خليفتنا و أنتم و ازرتموه على قتله.

فقال له هاشم و ما أنت و ابن عفان إنّما قتله أصحاب محمّد حين أحدث أحداثا و خالف حكم الكتاب و أصحاب محمّد هم أصحاب الدين و أولى بالنظر في امور المسلمين و ما أظن أنّ أمر هذه و لا أمر هذا الدين عناك طرفة عين قط.

فقال الفتى: أجل و اللّه لا الكذب فانّ الكذب يضرّ و لا ينفع و يشين و لا يزين.

فقال له هاشم إنّ هذا الأمر لا علم لك به فخلّه و أهل العلم به قال: أظنك و اللّه قد نصحتنى فقال هاشم: و أما قولك إنّ صاحبنا لا يصلّي فهو أوّل من صلّى للّه مع رسول اللّه، وافقه في دين و أولى برسول اللّه، و أما من ترى معه فكلّهم قاري الكتاب لا ينام الليل تهجدا فلا يغررك عن دينك الأشقياء المغرورون.

قال الفتى: يا عبد اللّه إنى لا ظنك امرء صالحا أخبرنى هل تجد لى من توبة قال: نعم تب إلى الله يتب عليك قال فذهب الفتى راجعا، فقال رجل من أهل الشام خدعك العراقي، قال: و لكن نصحني.

و قاتل هاشم هو و أصحابه قتالا شديدا حتّى قتل تسعة نفرا و عشرة، و حمل عليه الحرث بن المنذر فطعنه فسقط، و بعث إليه عليّ أن قدّم لوائك، فقال للرسول انظر إلى بطنى فاذا هو قد انشقّ فأخذ الرّاية رجل من بكر بن وائل، و رفع هاشم رأسه فاذا هو بعبيد اللّه بن عمر بن الخطاب قتيلا إلى جانبه فجثا حتّى دنى منه فعضّ على ثديه حتى تبينت فيه أنيابه ثمّ مات هاشم و هو على صدر عبيد اللّه.

و ضرب البكري فوقع فابصر عبيد اللّه فعضّ على ثديه الآخر و مات أيضا، فوجدا جميعا ماتا على صدر عبيد اللّه، و لمّا قتل هاشم جزع النّاس عليه جزعا شديدا و اصيب معه عصابة من أسلم من القرّاء، فمرّ عليهم عليّ عليه السّلام و هم قتلى حوله فقال عليه السّلام:

  • جزى اللّه خيرا عصبة أسلميةصباح الوجوه صرّعوا حول هاشم
  • يزيد و عبد اللّه بشر و معبدو سفيان و ابنا هاشم ذى المكارم
  • و عروة لا يبعد ثناه و ذكره إذا اخترط البيض الخفاف الصوارم

ثمّ أخذ الرّاية عبد اللّه بن هاشم، قال نصر: حدّثنا عمرو بن شمر قال: لمّا انقضى أمر صفين و سلم الأمر الحسن إلى معاوية و فدت إليه الوفود و أشخص عبد اللّه بن هاشم أسيرا فاتى به معاوية، فلما دخل عليه و عنده عمرو بن العاص قال: يا أمير المؤمنين هذا المحتال بن المرقال فدونك الضب اللاحظ فانّ العصيا من العصية و انّما تلد الحيّة حيّة و جزاء السّيئة سيئة مثلها فقال له ابن هاشم: ما أنا بأوّل رجل خذله قومه و أدركه يومه، قال معاوية تلك ضغاين صفين و ما جنا عليك أبوك، فقال عمرو: يا أمير المؤمنين أمكنّي منه فأشخب أو داجه على أثباجه. فقال له ابن هاشم: أفلا كان هذه الشّجاعة منك يا بن العاص أيّام صفين حين ندعوك إلى النزال و قد ابتلّت أقدام الرّجال من نقع الجربال و قد تضايقت بك المسالك و أشرفت فيها على المهالك، و ايم اللّه لو لا مكانك منه لنشبت لك مني خافية ارميك من خلالها أحد من وقع الاثافي فانّك لا تزال تكثر في دهشك و تخبط في مرسك تخبط العشواء في الليلة الحندس الظلماء فأعجب معاوية ما سمع من كلام ابن هاشم فأمر به إلى السّجن و كفّ عن قتله هذا، و يأتي طرف آخر من بقيّة الوقعة في شرح بعض الكلمات الآتية إن ساعدنا التوفيق و المجال إنشاء اللّه.

شرح لاهیجی

و من كلام له (علیه السلام) كان يقوله لاصحابه فى بعض ايّام صفّين يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است كه مى گفت از براى اصحابش در بعضى روزهائى كه در صفّين بود معاشر المسلمين استشعروا الخشية و تجلببوا السّكينة يعنى اى گروه مسلمانان شعار و پيراهن خود سازيد خشيت و خوف خدا را و قباء خود گردانيد سكينه و ارام را يعنى از خدا بترسيد در مساهله در امر جهاد فى سبيل اللّه و ساكن و برقرار و مصمّم شويد در جهاد و عضّوا على النّواجد فانّه أنبا للسّيوف عن الهام يعنى بگزيد بر دندانهاى اسيا از جهة اين كه گزيدن بر دندانها دور كننده تر است مر شمشيرهاى خصم را از مغز سر يعنى دندان بر دندان گذاريد و تحمّل طعن شمشير را بر خود قرار دهيد و مصمّم قتال شويد با طيش و غضب كه باعث زيادتى جرئت شما مى شود در حمله بر خصم و غالب بر خصم مى شويد و دور مى گردانيد از خود شمشير دشمن را و اكملوا اللّامة و قلقلوا السّيوف فى اغمادها قبل سلّها يعنى تمام بگردانيد زره كوتاه ناقص ظاهرى را بزره توكّل بر خدا و بپوشيد درع توكّل را با درع حديد تا اسباب منع از حربه و ضرب تمام گردد و حركت با صدا دهيد شمشيرها را كه در غلاف بوده پيش از كشيدن شمشيرها در وقت جنگ يعنى برسانيد صداى قعقعه اسلحه را بدشمن و اوازه مسلح و مكمّل شدن از براى حرب را بگوش انها برسانيد پيش از آن كه داخل در حرب شويد تا دشمن با ترس و بيم و جبون شود بمجرّد اقدام شما بحرب او مغلوب و مقهور گردد و الحظوا الخزر و اطعنوا الشّزر يعنى بگوشه چشم نگاه كنيد نگاه كردن بگوشه چشم را و نيزه بزنيد نيزه زدن باطراف و جوانب را يعنى بدقّت تمام ملاحظه حال دشمن را بكن و غافل از دشمن مباش و بزن نيزه را بشدّت و قوّت و اين كلمات از قبيل تعالى جدّه است كه از براى شدّت و مبالغه است و نافحوا بالظّبى و صلوا السّيف بالخطى يعنى بگيريد خصم را بطرف و دم شمشير و برسانيد شمشير را بدشمن بكام پيش گذاشتن يعنى دورى از دشمن مكنيد در حرب كه علامت جبن و خوف است بلكه پا پيش گذاريد و دشمن را بدم تيغ بگيريد كه برّنده تر است و علامت مردى و شجاعت پا پيش گذاشتن است نه خود را دور گرفتن و بنوك شمشير اشاره كردن و اعلموا انّكم بعين اللّه و مع ابن عمّ رسول اللّه فعاودوا الكرّ و استحيوا من الفرّ فانّه عار فى الاعقاب و نار يوم الحساب يعنى بدانيد كه شما مستعين و بامدديد بمدد و يارى خدا و با اميرى باشيد مثل پسر عم رسول (صلی الله علیه وآله) خدا كه در شجاعت نظير ندارد پس با ان مدد و ياور با اين امير و سرعسكر برگرديد بسوى جنگ مكرّر و رو نگردانيد از حرب با هر يك و حيا و شرم نمائيد از فرار زيرا كه فرار ننگست و عار در اعقاب و احفاد و اولاد شما و در روز شمار دوزخ است و نار از براى شما و طيبوا عن انفسكم نفسا و امشوا الى الموت مشيا سجحا يعنى خوش سازيد نفس شما را از هوا و خواهش نفس شما و از طيب و خوشى نفس برويد بسوى مرگ و قتال رفتنى بسيار اسان عليكم بهذا السّواد الاعظم و الرّواق المطنّب فاضربوا ثبجه يعنى لازم شويد باين سياهى بزرگ عسكرى و كفرى و منفك نشويد يعنى لشكر معويه و لازم شويد باين گنبد و بارگاه با طناب كه خيمه معاويه باشد پس بزنيد بشمشير ميان او را يعنى آن كه در ميان او نشسته است كه معاويه باشد فانّ الشّيطان كامن فى كسره قد قدّم للوثبة يدا و اخّر للنّكوص رجلا يعنى پس بتحقيق كه شيطان عاصى از خدا مخفى نشسته است در طرف آن رواق بتحقيق كه پيش داشته است دست را از براى برجستن و پس گذاشته است پا را از براى برگشتن يعنى دست دراز كرده است بسلطنت اگر شما جبون باشيد و پا پس كشيده است از براى فرار اگر شما دلير باشيد فصمدا صمدا يعنى قصد حرب كنيد قصد حرب كنيد حتّى ينجلي لكم عمود الحقّ يعنى تا اين كه ظاهر شود از براى شما گرزگران حقّ كه نصرت و غلبه حقّ باشد بر باطل و أنتم الاعلون و اللّه معكم و لن يتركم اعمالكم يعنى و شما باشيد بلند و مسلّط بر انها و فتح و نصرت خدا با شما است و ضايع نمى گرداند اعمال و مشقّتهاى عبادت جهاد شما را

شرح ابن ابی الحدید

و من كلام له ع كان يقوله لأصحابه في بعض أيام صفين

مَعَاشِرَ الْمُسْلِمِينَ اسْتَشْعِرُوا الْخَشْيَةَ وَ تَجَلْبَبُوا السَّكِينَةَ وَ عَضُّوا عَلَى النَّوَاجِذِ فَإِنَّهُ أَنْبَى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ وَ أَكْمِلُوا اللَّامَةَ وَ قَلْقِلُوا السُّيُوفَ فِي أَغْمَادِهَا قَبْلَ سَلِّهَا وَ الْحَظُوا الْخَزْرَ وَ اطْعُنُوا الشَّزْرَ وَ نَافِحُوا بِالظُّبَى وَ صِلُوا السُّيُوفَ بِالْخُطَا وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ بِعَيْنِ اللَّهِ وَ مَعَ ابْنِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ فَعَاوِدُوا الْكَرَّ وَ اسْتَحْيُوا مِنَ الْفَرِّ فَإِنَّهُ عَارٌ فِي الْأَعْقَابِ وَ نَارٌ يَوْمَ الْحِسَابِ وَ طِيبُوا عَنْ أَنْفُسِكُمْ نَفْساً وَ امْشُوا إِلَى الْمَوْتِ مَشْياً سُجُحاً وَ عَلَيْكُمْ بِهَذَا السَّوَادِ الْأَعْظَمِ وَ الرِّوَاقِ الْمُطَنَّبِ فَاضْرِبُوا ثَبَجَهُ فَإِنَّ الشَّيْطَانَ كَامِنٌ فِي كِسْرِهِ وَ قَدْ قَدَّمَ لِلْوَثْبَةِ يَداً وَ أَخَّرَ لِلنُّكُوصِ رَجُلًا فَصَمْداً صَمْداً حَتَّى يَنْجَلِيَ لَكُمْ عَمُودُ الْحَقِّ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمَالَكُمْ

قوله استشعروا الخشية أي اجعلوا الخوف من الله تعالى من شعاركم و الشعار من الثياب ما يكون دون الدثار و هو يلي الجلد و هو ألصق ثياب الجسد و هذه استعارة حسنة و المراد بذلك أمرهم بملازمة الخشية و التقوى كما أن الجلد يلازم الشعار . قوله و تجلببوا السكينة أي اجعلوا السكينة و الحلم و الوقار جلبابا لكم و الجلباب الثوب المشتمل على البدن . قوله و عضوا على النواجذ جمع ناجذ و هو أقصى الأضراس و للإنسان أربعة نواجذ في كل شق و النواجذ بعد الأرحاء و يسمى الناجذ ضرس الحلم لأنه ينبت بعد البلوغ و كمال العقل و يقال إن العاض على نواجذه ينبو السيف عن هامته نبوا ما و هذا مما يساعد التعليل الطبيعي عليه و ذلك أنه إذا عض على نواجذه تصلبت الأعصاب و العضلات المتصلة بدماغه و زال عنها الاسترخاء فكانت على مقاومة السيف أقدر و كان تأثير السيف فيها أقل . و قوله فإنه أنبى الضمير راجع إلى المصدر الذي دل الفعل عليه تقديره فإن العض أنبى كقولهم من فعل خيرا كان له خيرا أي كان فعله خيرا و أنبى أفعل من نبا السيف إذا لم يقطع . قال الراوندي هذا كلام ليس على حقيقته بل هو كناية عن الأمر بتسكين القلب و ترك اضطرابه و استيلاء الرعدة عليه إلى أن قال ذلك أشد إبعادا لسيف العدو عن هامتكم . قوله و أكملوا اللأمة اللأمة بالهمزة الدرع و الهمزة ساكنة على فعلة مثل النأمة للصوت و إكمالها أن يزاد عليها البيضة و السواعد و نحوها و يجوز أن يعبر باللأمة عن جميع أداة الحرب كالدرع و الرمح و السيف يريد أكملوا السلاح الذي تحاربون العدو به . قوله و قلقلوا السيوف في أغمادها قبل سلها يوم الحرب لئلا يدوم مكثها في الأجفان فتلحج فيها فيستصعب سلها وقت الحاجة إليها . و قوله و الحظوا الخزر الخزر أن ينظر الإنسان بعينه و كأنه ينظر بمؤخرها و هي أمارة الغضب و الذي أعرفه الخزر بالتحريك قال الشاعر

  • إذا تخازرت و ما بي من خزرثم كسرت العين و ما بي من عور
  • ألفيتني ألوى بعيد المستمرأحمل ما حملت من خير و شر

. فإن كان قد جاء مسكنا فتسكينه جائز للسجعة الثانية و هي قوله و اطعنوا الشزر و الطعن شزرا هو الطعن عن اليمين و الشمال و لا يسمى الطعن تجاه الإنسان شزرا و أكثر ما تستعمل لفظة الشزر في الطعن لما كان عن اليمين خاصة و كذلك إدارة الرحى و خزرا و شزرا صفتان لمصدرين محذوفين تقديره الحظوا لحظا خزرا و اطعنوا طعنا شزرا و عين اطعنوا مضمومة يقال طعنت بالرمح اطعن بالضم و طعنت في نسبه أطعن بالفتح أي قدحت قال

  • يطوف بي عكب في معدو يطعن بالصملة في قفيا

. قوله نافحوا بالظبى أي ضاربوا نفحة بالسيف أي ضربة و نفحت الناقة برجلها أي ضربت و الظبى جمع ظبة و هي طرف السيف . قوله و صلوا السيوف بالخطا مثل قول الشاعر

  • إذا قصرت أسيافنا كان وصلهاخطانا إلى أعدائنا فنضارب

. قالوا بكسر نضارب لأنه معطوف على موضع جزاء الشرط الذي هو إذا . و قال آخر

  • نصل السيوف إذا قصرن بخطونايوما و نلحقها إذا لم تلحق

. و أنشدني شيخنا أبو القاسم الحسين بن عبد الله العكبري و لم يسم قائله و وجدته بعد لنابغة بني الحارث بن كعب

  • إن تسألي عنا سمي فإنهيسمو إلى قحم العلا أدنانا
  • و تبيت جارتنا حصانا عفةترضى و يأخذ حقه مولانا
  • و نقوم إن رق المنون بسحرةلوصاة والدنا الذي أوصانا
  • ألا نفر إذا الكتيبة أقبلتحتى تدور رحاهم و رحانا
  • و تعيش في أحلامنا أشياخنامردا و ما وصل الوجوه لحانا
  • و إذا السيوف قصرن طولها لناحتى تناول ما نريد خطانا

. و قال حميد بن ثور الهلالي

  • إلى أن نزلنا بالفضاء و ما لنابه معقل إلا الرماح الشواجر
  • و وصل الخطا بالسيف و السيف بالخطاإذا ظن أن المرء ذا السيف قاصر

. و هذه الأبيات من قطعة لحميد جيدة و من جملتها

  • قضى الله في بعض المكاره للفتىبرشد و في بعض الهوى ما يحاذر
  • أ لم تعلمي أني إذا الإلف قادني إلى الجور لا انقاد و الإلف جائر
  • و قد كنت في بعض الصباوة أتقيأمورا و أخشى أن تدور الدوائر
  • و أعلم أني أن تغطيت مرةمن الدهر مكشوف غطائي فناظر

. و من المعنى الذي نحن في ذكره ما روي أن رجلا من الأزد رفع إلى المهلب سيفا له فقال يا عم كيف ترى سيفي هذا فقال إنه لجيد لو لا أنه قصير قال أطوله يا عم بخطوتي فقال و الله يا ابن أخي أن المشي إلى الصين أو إلى آذربيجان على أنياب الأفاعي أسهل من تلك الخطوة و لم يقل المهلب ذلك جبنا بل قال ما توجبه الصورة إذ كانت

تلك الخطوة قريبة للموت قال أبو سعد المخزومي في هذا المعنى

  • رب نار رفعتها و دجى الليلعلى الأرض مسبل الطيلسان
  • و أمون نحرتها لضيوف و ألوف نقدتهن لجاني
  • و حروب شهدتها جامع القلبفلم تنكر الكمأة مكاني
  • و إذا ما الحسام كان قصيراطولته إلى العدو بناني

. من الناس من يرويها في ديوانه لجاني بالجيم أي حملت الحمالة عنه و منهم من يرويها بالحاء يعني الخمار . و من المعنى المذكور أولا قول بعض الشعراء يمدح صخر بن عمرو بن الشريد الأسلمي

  • إن ابن عمرو بن الشريدله فخار لا يرام
  • و حجا إذا عدم الحجاو ندى إذا بخل الغمام
  • يصل الحسام بخطوةفي الروع إن قصر الحسام

. و مثله قول الراجز

  • يخطو إذا ما قصر العضب الذكرخطوا ترى منه المنايا تبتدر

. و مثله

  • و إنا لقوم ما نرى القتل سبةإذا ما رأته عامر و سلول
  • يقصر ذكر الموت آجالنا لناو تكرهه آجالهم فتطول

. و منها

  • و إن قصرت أسيافنا كان وصلهاخطانا إلى أعدائنا فتطول

.

و مثله قول وداك بن ثميل المازني

  • مقاديم وصالون في الروع خطوهمبكل رقيق الشفرتين يماني
  • إذا استنجدوا لم يسألوا من دعاهم لأية حرب أم بأي مكان

. و قال آخر

  • إذا الكمأة تنحوا أن يصيبهمحد السيوف وصلناها بأيدينا

. و قال آخر

  • وصلنا الرقاق المرهفات بخطوناعلى الهول حتى أمكنتنا المضارب

. و قال بعض الرجاز

  • الطاعنون في النحور و الكلىو الواصلون للسيوف بالخطا

. قوله ع و اعلموا أنكم بعين الله أي يراكم و يعلم أعمالكم و الباء هاهنا كالباء في قوله أنت بمرأى مني و مسمع . قوله فعاودوا الكر أي إذا كررتم على العدو كره فلا تقتصروا عليها بل كروا كرة أخرى بعدها ثم قال لهم و استحيوا من الفرار فإنه عار في الأعقاب أي في الأولاد فإن الأبناء يعيرون بفرار الآباء و يجوز أن يريد بالأعقاب جمع عقب و هو العاقبة و ما يئول إليه الأمر قال سبحانه خَيْرٌ ثَواباً وَ خَيْرٌ عُقْباً أي خير عاقبة فيعنى على هذا الوجه أن الفرار عار في عاقبة أمركم و ما يتحدث به الناس في مستقبل الزمان عنكم . ثم قال و نار يوم الحساب لأن الفرار من الزحف ذنب عظيم و هو عند

أصحابنا المعتزلة من الكبائر قال الله تعالى وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلى فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ و الجهاد بين يدي الإمام كالجهاد بين يدي الرسول ع . قوله ع و طيبوا عن أنفسكم نفسا لما نصب نفسا على التمييز وحده لأن التمييز لا يكون إلا واحدا و إن كان في معنى الجمع تقول انعموا بالا و لا تضيقوا ذرعا و أبقى الأنفس على جمعها لما لم يكن به حاجة إلى توحيدها يقول وطنوا أنفسكم على الموت و لا تكرهوه و هونوه عليكم تقول طبت عن مالي نفسا إذا هونت ذهابه . و قوله و امشوا إلى الموت مشيا سجحا أي سهلا و السجاحة السهولة يقال في أخلاق فلان سجاحة و من رواه سمحا أراد سهلا أيضا . و السواد الأعظم يعني به جمهور أهل الشام .

قوله و الرواق المطنب يريد به مضرب معاوية ذا الأطناب و كان معاوية في مضرب عليه قبة عالية و حوله صناديد أهل الشام و ثبجه وسطه و ثبج الإنسان ما بين كاهله إلى ظهره . و الكسر جانب الخباء و قوله فإن الشيطان كامن في كسره يحتمل وجهين أحدهما أن يعنى به الشيطان الحقيقي و هو إبليس و الثاني أن يعنى به معاوية و الثاني هو الأظهر للقرينة التي تؤيده و هي قوله قد قدم للوثبة يدا و أخر للنكوص رجلا أي إن جبنتم وثب و إن شجعتم نكص أي تأخر و فر و من حمله على الوجه الأول جعله من باب المجاز أي إن إبليس كالإنسان الذي يعتوره دواع مختلفة بحسب المتجددات فإن أنتم صدقتم عدوكم القتال فر عنكم بفرار عدوكم و إن تخاذلتم و تواكلتم طمع فيكم بطمعه و أقدم عليكم بإقدامه .

و قوله ع فصمدا صمدا أي اصمدوا صمدا صمدا صمدت لفلان أي قصدت له . و قوله حتى ينجلي لكم عمود الحق أي يسطع نوره و ضوءه و هذا من باب الاستعارة و الواو في قوله و أنتم الأعلون واو الحال . و لن يتركم أعمالكم أي لن ينقصكم و هاهنا مضاف محذوف تقديره جزاء أعمالكم و هو من كلام الله تعالى رصع به خطبته ع . و هذا الكلام خطب به أمير المؤمنين ع في اليوم الذي كانت عشيته ليلة الهرير في كثير من الروايات . و في رواية نصر بن مزاحم أنه خطب به في أول أيام اللقاء و الحرب بصفين و ذلك في صفر من سنة سبع و ثلاثين.

من أخبار يوم صفين قال نصر كان علي ع يركب بغلة له يستلذها قبل أن يلتقي الفئتان بصفين فلما حضرت الحرب و بات تلك الليلة يعبئ الكتائب حتى أصبح قال ائتوني بفرس فأتي بفرس له ذنوب أدهم يقاد بشطنين يبحث الأرض بيديه جميعا له حمحمة و صهيل فركبه و قال سبحان الذي سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين لا حول و لا قوة إلا بالله العلي العظيم قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر عن جابر الجعفي قال كان علي ع إذا سار إلى قتال ذكر اسم الله قبل أن يركب كان يقول الحمد لله على نعمه علينا و فضله سبحان الذي سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين و إنا إلى ربنا لمنقلبون ثم يستقبل القبلة و يرفع يديه إلى السماء و يقول اللهم إليك نقلت الأقدام و أتعبت الأبدان و أفضت القلوب و رفعت الأيدي و شخصت الأبصار رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ ثم يقول سيروا على بركة الله ثم يقول الله أكبر الله أكبر لا إله إلا الله الله أكبر يا الله يا أحد يا صمد يا رب محمد اكفف عنا بأس الظالمين الحمد لله رب العالمين الرحمن الرحيم مالك يوم الدين إياك نعبد و إياك نستعين بسم الله الرحمن الرحيم و لا حول و لا قوة إلا بالله العلي العظيم قال و كانت هذه الكلمات شعاره بصفين قال و روى سعد بن طريف عن الأصبغ بن نباتة قال ما كان علي ع في قتال إلا نادى يا كهيعص قال نصر و حدثنا قيس بن الربيع عن عبد الواحد بن حسان العجلي عمن حدثه أنه سمع عليا ع يقول يوم لقائه أهل الشام بصفين اللهم إليك رفعت الأبصار و بسطت الأيدي و نقلت الأقدام و دعت الألسن و أفضت القلوب و تحوكم إليك في الأعمال فاحكم بيننا و بينهم بالحق و أنت خير الفاتحين اللهم إنا نشكو إليك غيبة نبينا و قلة عددنا و كثرة عدونا و تشتت أهوائنا و شدة الزمان و ظهور الفتن فأعنا على ذلك بفتح منك تعجله و نصر تعز به سلطان الحق و تظهره قال نصر و حدثنا عمر بن سعد عن سلام بن سويد عن علي ع في قوله وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوى قال هي لا إله إلا الله و في قوله الله أكبر قال هي آية النصر

قال سلام كانت شعاره ع يقولها في الحرب ثم يحمل فيورد و الله من اتبعه و من حاده حياض الموت . قال نصر و حدثنا عمر بن سعد عن عبد الرحمن بن جندب عن أبيه قال لما كان غداة الخميس لسبع خلون من صفر من سنة سبع و ثلاثين صلى علي ع الغداة فغلس ما رأيت عليا غلس بالغداة أشد من تغليسه يومئذ و خرج بالناس إلى أهل الشام فزحف نحوهم و كان هو يبدؤهم فيسير إليهم فإذا رأوه قد زحف استقبلوه بزحوفهم . قال نصر فحدثني عمر بن سعد عن مالك بن أعين عن زيد بن وهب قال لما خرج علي ع إليهم غداة ذلك اليوم فاستقبلوه رفع يديه إلى السماء و قال اللهم رب هذا السقف المحفوظ المكفوف الذي جعلته محيطا بالليل و النهار و جعلت فيه مجرى الشمس و القمر و منازل الكواكب و النجوم و جعلت سكانه سبطا من الملائكة لا يسأمون العبادة و رب هذه الأرض التي جعلتها قرارا للأنام و الهوام و الأنعام و ما لا يحصى مما يرى و مما لا يرى من خلقك العظيم و رب الفلك التي تجري في البحر المحيط بما ينفع الناس و رب السحاب المسخر بين السماء و الأرض و رب البحر المسجور المحيط بالعالمين و رب الجبال الرواسي التي جعلتها للأرض أوتادا و للخلق متاعا إن أظهرتنا على عدونا فجنبنا البغي و سددنا للحق و إن أظهرتهم علينا فارزقنا الشهادة و اعصم بقية أصحابي من الفتنة . قال فلما رأوه قد أقبل تقدموا إليه بزحوفهم و كان على ميمنته يومئذ عبد الله بن بديل بن ورقاء الخزاعي و على ميسرته عبد الله بن العباس بن عبد المطلب و قراء العراق مع ثلاثة نفر عمار بن ياسر و قيس بن سعد بن عبادة و عبد الله بن بديل و الناس على راياتهم و مراكزهم و علي ع في القلب في أهل المدينة جمهورهم الأنصار و معه من خزاعة و من كنانة عدد حسن . قال نصر و كان علي ع رجلا ربعة أدعج العينين كان وجهه القمر ليلة البدر حسنا ضخم البطن عريض المسربة شثن الكفين ضخم الكسور كأن عنقه إبريق فضة أصلع من خلفه شعر خفيف لمنكبه مشاش كمشاش الأسد الضاري إذا مشى تكفأ و مار به جسده و لظهره سنام كسنام الثور لا يبين عضده من ساعده قد أدمجت إدماجا لم يمسك بذراع رجل قط إلا أمسك بنفسه فلم يستطع أن يتنفس و لونه إلى سمرة ما و هو أذلف الأنف إذا مشى إلى الحرب هرول قد أيده الله تعالى في حروبه بالنصر و الظفر . قال نصر و رفع معاوية قبة عظيمة و ألقى عليها الكرابيس و جلس تحتها . قال نصر و قد كان لهم قبل هذا اليوم أيام ثلاثة و هي الرابع من صفر هذا و اليوم الخامس و اليوم السادس كانت فيها مناوشات و قتال ليس بذلك الكثير فأما اليوم الرابع فأن محمد بن الحنفية ع خرج في جمع من أهل العراق فأخرج إليه معاوية عبيد الله بن عمر بن الخطاب في جمع من أهل الشام فاقتتلوا ثم إن عبيد الله بن عمر أرسل إلى محمد بن الحنفية أن اخرج إلي أبارزك فقال نعم ثم خرج إليه فبصر بهما علي ع فقال من هذان المتبارزان قيل محمد بن الحنفية و عبيد الله بن عمر فحرك دابته ثم دعا محمدا إليه فجاءه فقال أمسك دابتي فأمسكها فمشى راجلا بيده سيفه نحو عبيد الله و قال له أنا أبارزك فهلم إلي فقال عبيد الله لا حاجة بي إلى مبارزتك قال بلى فهلم إلي قال لا أبارزك ثم رجع إلى صفه فرجع علي ع فقال ابن الحنفية يا أبت لم منعتني من مبارزته فو الله لو تركتني لرجوت أن أقتله قال يا بني لو بارزته أنا لقتلته و لو بارزته أنت لرجوت لك أن تقتله و ما كنت آمن أن يقتلك فقال يا أبت أ تبرز بنفسك إلى هذا الفاسق اللئيم عدو الله و الله لو أبوه يسألك المبارزة لرغبت بك عنه فقال يا بني لا تذكر أباه و لا تقل فيه إلا خيرا رحم الله أباه . قال نصر و أما اليوم الخامس فإنه خرج فيه عبد الله بن العباس فخرج إليه الوليد بن عقبة فأكثر من سب بني عبد المطلب و قال يا ابن عباس قطعتم أرحامكم و قتلتم إمامكم فكيف رأيتم صنع الله بكم لم تعطوا ما طلبتم و لم تدركوا ما أملتم و الله إن شاء مهلككم و ناصرنا عليكم فأرسل إليه عبد الله بن العباس أن ابرز إلي فأبى أن يفعل و قاتل ابن عباس ذلك اليوم قتالا شديدا ثم انصرفوا و كل غير غالب . قال نصر و خرج في ذلك اليوم شمر بن أبرهة بن الصباح الحميري فلحق بعلي ع في ناس من قراء أهل الشام ففت ذلك في عضد معاوية و عمرو بن العاص و قال عمرو يا معاوية إنك تريد أن تقاتل بأهل الشام رجلا له من محمد ص قرابة قريبة و رحم ماسة و قدم في الإسلام لا يعتد أحد بمثله و حده في الحرب لم تكن لأحد من أصحاب محمد ص و إنه قد سار إليك بأصحاب محمد المعدودين و فرسانهم و قرائهم و أشرافهم و قدمائهم في الإسلام و لهم في النفوس مهابة فبادر بأهل الشام مخاشن الأوعار و مضايق العياض و احملهم على الجهد و ائتهم من باب الطمع قبل أن ترفههم فيحدث عندهم طول المقام مللا فتظهر فيهم كآبة الخذلان و مهما نسيت فلا تنس أنك على باطل و أن عليا على حق فبادر الأمر قبل اضطرابه عليك فقام معاوية في أهل الشام خطيبا فقال أيها الناس أعيرونا جماجمكم و أنفسكم لا تقتتلوا و لا تتجادلوا فإن اليوم يوم خطار و يوم حقيقة و حفاظ إنكم لعلى حق و بأيديكم حجة إنما تقاتلون من نكث البيعة و سفك الدم الحرام فليس له في السماء عاذر . قدموا أصحاب السلاح المستلئمة و أخروا الحاسر و احملوا بأجمعكم فقد بلغ الحق مقطعه و إنما هو ظالم و مظلوم . قال نصر و خطب علي ع أصحابه فيما حدثنا به عمر بن سعد عن أبي يحيى عن محمد بن طلحة عن أبي سنان عن أبيه قال كأني أنظر إليه متوكئا على قوسه و قد جمع أصحاب رسول الله ص عنده فهم يلونه كأنه أحب أن يعلم الناس أن الصحابة متوافرون معه فحمد الله و أثنى عليه و قال أما بعد فإن الخيلاء من التجبر و إن النخوة من التكبر و إن الشيطان عدو حاضر يعدكم الباطل ألا إن المسلم أخو المسلم فلا تنابذوا و لا تخاذلوا ألا إن شرائع الدين واحدة و سبله قاصده من أخذ بها لحق و من فارقها محق و من تركها مرق ليس المسلم بالخائن إذا اؤتمن و لا بالمخلف إذا وعد و لا بالكذاب إذا نطق نحن أهل بيت الرحمة و قولنا الصدق و فعلنا القصد و منا خاتم النبيين و فينا قادة الإسلام و فينا حملة الكتاب ألا إنا ندعوكم إلى الله و إلى رسوله و إلى جهاد عدوه و الشدة في أمره و ابتغاء مرضاته و إقام الصلاة و إيتاء الزكاة و حج البيت و صيام شهر رمضان و توفير الفي ء على أهله ألا و إن من أعجب العجائب أن معاوية بن أبي سفيان الأموي و عمرو بن العاص السهمي أصبحا يحرضان الناس على طلب الدين بزعمهما و لقد علمتم أني لم أخالف رسول الله ص قط و لم أعصه في أمر أقيه بنفسي في المواطن التي ينكص فيها الأبطال و ترعد فيها الفرائص بنجدة أكرمني الله سبحانه بها و له الحمد و لقد قبض رسول الله ص و إن رأسه لفي حجري و لقد وليت غسله بيدي وحدي تقلبه الملائكة المقربون معي و ايم الله ما اختلفت أمة قط بعد نبيها إلا ظهر أهل باطلها على أهل حقها إلا ما شاء الله قال أبو سنان الأسلمي فأشهد لقد سمعت عمار بن ياسر يقول للناس أما أمير المؤمنين فقد أعلمكم أن الأمة لم تستقم عليه أولا و أنها لن تستقيم عليه آخرا . قال ثم تفرق الناس و قد نفذت أبصارهم في قتال عدوهم فتأهبوا و استعدوا قال نصر و حدثنا عمر بن سعد عن مالك بن أعين عن زيد بن وهب أن عليا ع قال في هذه الليلة حتى متى لا نناهض القوم بأجمعنا ثم قام في الناس فقال الحمد لله الذي لا يبرم ما نقض و لا ينقض ما أبرم و لو شاء ما اختلف اثنان من هذه الأمة و لا من خلقه و لا تنازع البشر في شي ء من أمره و لا جحد المفضول ذا الفضل فضله و قد ساقتنا و هؤلاء القوم الأقدار حتى لفت بيننا في هذا الموضع و نحن من ربنا بمرأى و مسمع و لو شاء لعجل النقمة و لكان منه النصر حتى يكذب الله الظالم و يعلم الحق أين مصيره و لكنه جعل الدنيا دار الأعمال و الآخرة دار الجزاء و القرار لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى ألا إنكم لاقوا العدو غدا إن شاء الله فأطيلوا الليلة القيام و أكثروا تلاوة القرآن و اسألوا الله الصبر و النصر و ألقوهم بالجد و الحزم و كونوا صادقين . قال فوثب الناس إلى رماحهم و سيوفهم و نبالهم يصلحونها و خرج ع فعبى الناس ليلته تلك كلها حتى أصبح و عقد الألوية و أمر الأمراء و كتب الكتائب و بعث إلى أهل الشام مناديا نادى فيهم اغدوا على مصافكم فضج أهل الشام في معسكرهم و اجتمعوا إلى معاوية فعبى خيله و عقد ألويته و أمر أمراءه و كتب كتائبه و أحاط به أهل حمص في راياتهم و عليهم أبو الأعور السلمي و أهل الأردن في راياتهم عليهم عمرو بن العاص و أهل قنسرين و عليهم زفر بن الحارث الكلابي و أهل دمشق و هم القلب و عليهم الضحاك بن قيس الفهري فأطافوا كلهم بمعاوية و كان أهل الشام أكثر من أهل العراق بالضعف و سار أبو الأعور و عمرو بن العاص و من معهما حتى وقفا بحيال أهل العراق فنظرا إليهم و استقلا جمعهم و طمعا فيهم و نصب لمعاوية منبر فقعد عليه في قبة ضربها ألقي عليها الثياب و الأرائك و أحاط به أهل يمن و قال لا يقربن هذا المنبر أحد لا تعرفونه إلا قتلتموه كائنا من كان . قال نصر و أرسل عمرو إلى معاوية قد عرفت ما بيننا من العهد و العقد فاعصب برأسي هذا الأمر و أرسل إلى أبي الأعور فنحه عني و دعني و القوم فأرسل معاوية إلى أبي الأعور أن لأبي عبد الله رأيا و تجربة ليست لي و لا لك و قد وليته أعنة الخيل فسر أنت حتى تقف بخيلك على تل كذا و دعه و القوم . فسار أبو الأعور و بقي عمرو بن العاص فيمن معه واقفا بإزاء عسكر العراق فنادى عمرو ابنيه عبد الله و محمدا فقال لهما قدما هؤلاء الدرع و أخرا هؤلاء الحسر و أقيما الصف قص الشارب فإن هؤلاء قد جاءوا بخطة قد بلغت السماء . فمشيا برايتهما فعدلا الصفوف و سار بينهما عمرو فأحسن الصف ثانية ثم حمل قيسا و كليبا و كنانة على الخيول و رجل سائر الناس . قال نصر و بات كعب بن جعيل التغلبي شاعر أهل الشام تلك الليلة يرتجز و ينشد

  • أصبحت الأمة في أمر عجبو الملك مجموع غدا لمن غلب
  • أقول قولا صادقا غير كذب إن غدا يهلك أعلام العرب
  • غدا نلاقي ربنا فنحتسبغدا يصيرون رمادا قد ذهب
  • بعد الجمال و الحياء و الحسبيا رب لا تشمت بنا و لا تصب
  • من خلع الأنداد طرا و الصلب

. قال نصر و قال معاوية من في ميسرة أهل العراق فقيل ربيعة فلم يجد في الشام ربيعة فجاء بحمير فجعلها بإزاء ربيعة على قرعة أقرعها بين حمير و عك فقال ذو الكلاع الحميري باستك من سهم لم تبغ الضراب كأنه أنف عن أن تكون حمير بإزاء ربيعة فبلغ ذلك حجدرا الحنفي فحلف بالله إن عاينه ليقتلنه أو ليموتن دونه فجاءت حمير حتى وقفت بإزاء ربيعة و جعل السكاسك و السكون بإزاء كندة و عليهما الأشعث بن قيس و جعل بإزاء همدان العراق الأزد و بإزاء مذحج العراق عكا . و قال راجز من أهل الشام

  • ويل لأم مذحج من عكو أمهم قائمة تبكي
  • نصكهم بالسيف أي صك فلا رجال كرجال عك

. قال و طرحت عك حجرا بين أيديهم و قالوا لا نفر حتى يفر هذا الحكر بالكاف و عك تقلب الجيم كافا و صف القلب خمسة صفوف و فعل أهل العراق أيضا مثل ذلك و نادى عمرو بن العاص بأعلى صوته

  • يا أيها الجند الصليب الإيمانقوموا قياما و استعينوا الرحمن
  • إني أتاني خبر ذو ألوان إن عليا قتل ابن عفان

ردوا علينا شيخنا كما كان

فرد عليه أهل العراق و قالوا

  • أبت سيوف مذحج و همدانبأن ترد نعثلا كما كان
  • خلقا جديدا مثل خلق الرحمن ذلك شأن قد مضى و ذا شان

. ثم نادى عمرو بن العاص ثانية برفع صوته

  • ردوا علينا شيخنا ثم بجلأو لا تكونوا جزرا من الأسل

. فرد عليه أهل العراق

  • كيف نرد نعثلا و قد قحلنحن ضربنا رأسه حتى انجفل
  • و أبدل الله به خير بدل أعلم بالدين و أزكى بالعمل

. و قال إبراهيم بن أوس بن عبيدة من أهل الشام

  • لله در كتائب جاءتكمتبكي فوارسها على عثمان
  • تسعون ألفا ليس فيهم قاسطيتلون كل مفصل و مثان
  • يسلون حق الله لا يعدونهو مجيبكم للملك و السلطان
  • فأتوا ببينة على ما جئتم أو لا فحسبكم من العدوان
  • و أتوا بما يمحو قصاص خليفةلله ليس بكاذب خوان

قال نصر و بات علي ع ليلته يعبئ الناس حتى إذا أصبح زحف بهم و خرج إليه معاوية في أهل الشام فجعل يقول من هذه القبيلة و من هذه القبيلة يعني قبائل أهل الشام فيسمون له حتى إذا عرفهم و عرف مراكزهم قال للأزد اكفوني الأزد و قال لخثعم اكفوني خثعما و أمر كل قبيلة من العراق أن تكفيه أختها من أهل الشام إلا قبيلة ليس منهم بالعراق إلا القليل مثل بجيلة فإن لخما كانت بإزائها ثم تناهض القوم يوم الأربعاء سادس صفر و اقتتلوا إلى آخر نهارهم و انصرفوا عند المساء و كل غير غالب . قال نصر فأما اليوم السابع فكان القتال فيه شديدا و الخطب عظيما و كان عبد الله بن بديل الخزاعي على ميمنة العراق فزحف نحو حبيب بن مسلمة و هو على ميسرة أهل الشام فلم يزل يحوزه و يكشف خيله حتى اضطر بهم إلى قبة معاوية وقت الظهر . قال نصر فحدثنا عمر بن سعد قال حدثنا مالك بن أعين عن زيد بن وهب أن عبد الله بن بديل قام في أصحابه فخطبهم فقال ألا إن معاوية ادعى ما ليس له و نازع الأمر أهله و من ليس مثله و جادل بالباطل ليدحض به الحق و صال عليكم بالأعراب و الأحزاب و زين لهم الضلالة و زرع في قلوبهم حب الفتنة و لبس عليهم الأمور و زادهم رجسا إلى رجسهم و أنتم و الله على نور و برهان مبين قاتلوا الطغاة الجفاة قاتلوهم و لا تخشوهم و كيف تخشونهم و في أيديكم كتاب من ربكم ظاهر مبين أَ تَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَ يُخْزِهِمْ وَ يَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ و لقد قاتلتهم مع النبي ص و الله ما هم في هذه بأزكى و لا أتقى و لا أبر انهضوا إلى عدو الله و عدوكم . قال نصر و حدثنا عمر بن سعد قال حدثني عبد الرحمن عن أبي عمرو عن أبيه أن عليا ع خطب في ليلة هذا اليوم فقال معاشر المسلمين استشعروا الخشية و تجلببوا السكينة و عضوا على النواجذ فإنه أنبى للسيوف عن الهام... الفصل بطوله إلى آخره و هو المذكور في الكتاب . و روى نصر أيضا بالإسناد المذكور أن عليا ع خطب ذلك اليوم و قال أيها الناس إن الله تعالى ذكره قد دلكم على تجارة تنجيكم من العذاب و تشفي بكم على الخير إيمان بالله و رسوله و جهاد في سبيله و جعل ثوابه مغفرة الذنوب و مساكن طيبة في جنات عدن و رضوان من الله أكبر و أخبركم بالذي يحب فقال إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ فسووا صفوفكم كالبنيان المرصوص و قدموا الدارع و أخروا الحاسر و عضوا على الأضراس فإنه أنبى للسيوف عن الهام و أربط للجأش و أسكن للقلوب و أميتوا الأصوات فإنه أطرد للفشل و أولى بالوقار و التووا في أطراف الرماح فإنه أمور للأسنة و رايتكم فلا تميلوها و لا تزيلوها و لا تجعلوها إلا بأيدي شجعانكم المانعي الذمار و الصبر عند نزول الحقائق أهل الحفاظ الذين يحفون برايتكم و يكتنفونها يضربون خلفها و أمامها و لا تضيعوها أجزاء كل امرئ وقذ قرنه و واسى أخاه بنفسه و لم يكل قرنه إلى أخيه فيجمع عليه قرنه و قرن أخيه فيكسب بذلك من الإثم و يأتي به دناءة أنى هذا و كيف يكون هكذا هذا يقاتل اثنين و هذا ممسك يده قد خلى قرنه إلى أخيه هاربا منه أو قائما ينظر إليه من يفعل هذا يمقته الله فلا تعرضوا لمقت الله فإنما مردكم إلى الله قال الله تعالى لقوم عابهم لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِيلًا و ايم الله لئن فررتم من سيف العاجلة لا تسلمون من سيف الآخرة استعينوا بالصدق و الصبر فإنه بعد الصبر ينزل النصر . قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر عن جابر عن الشعبي عن مالك بن قدامة الأرحبي قال قام سعيد بن قيس يخطب أصحابه بقناصرين فقال الحمد لله الذي هدانا لدينه و أورثنا كتابه و امتن علينا بنبيه فجعله رحمة للعالمين و سيدا للمرسلين و قائدا للمؤمنين و خاتما للنبيين و حجة الله العظيم على الماضين و الغابرين ثم كان فيما قضى الله و قدره و له الحمد على ما أحببنا و كرهنا أن ضمنا و عدونا بقناصرين فلا يجمل بنا اليوم الحياص و ليس هذا بأوان انصراف و لات حين مناص و قد خصنا الله منه برحمة لا نستطيع أداء شكرها و لا نقدر قدرها إن أصحاب محمد المصطفين الأخيار معنا و في حيز فو الله الذي هو بالعباد بصير أن لو كان قائدنا رجلا مجدعا إلا أن معنا من البدريين سبعين رجلا لكان ينبغي لنا أن تحسن بصائرنا و تطيب أنفسنا فكيف و إنما رئيسنا ابن عم نبينا بدري صدق صلى صغيرا و جاهد مع نبيكم كثيرا و معاوية طليق من وثاق الإسار و ابن طليق ألا إنه أغوى جفاة فأوردهم النار و أوردهم العار و الله محل بهم الذل و الصغار ألا إنكم ستلقون عدوكم غدا فعليكم بتقوى الله من الجد و الحزم و الصدق و الصبر فإن الله مع الصابرين ألا إنكم تفوزون بقتلهم و يشقون بقتلكم و الله لا يقتل رجل منكم رجلا منهم إلا أدخل الله القاتل جنات عدن و أدخل المقتول نارا تلظى لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ عصمنا الله و إياكم بما عصم به أولياءه و جعلنا و إياكم ممن أطاعه و اتقاه و أستغفر الله العظيم لي و لكم و للمؤمنين . ثم قال الشعبي و لقد صدق فعله ما قال في خطبته . قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر عن جابر عن أبي جعفر و زيد بن الحسن قالا طلب معاوية إلى عمرو بن العاص أن يسوي صفوف أهل الشام فقال له عمرو على أن لي حكمي أن قتل الله ابن أبي طالب و استوثقت لك البلاد فقال أ ليس حكمك في مصر قال و هل مصر تكون عوضا عن الجنة و قتل ابن أبي طالب ثمنا لعذاب النار الذي لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ فقال معاوية إن لك حكمك أبا عبد الله إن قتل ابن أبي طالب رويدا لا يسمع أهل الشام كلامك فقام عمرو فقال معاشر أهل الشام سووا صفوفكم قص الشارب و أعيرونا جماجمكم ساعة فقد بلغ الحق مقطعه فلم يبق إلا ظالم أو مظلوم . قال نصر و أقبل أبو الهيثم بن التيهان و كان من أصحاب رسول الله ص بدريا نقيبا عقبيا يسوي صفوف أهل العراق و يقول يا معشر أهل العراق إنه ليس بينكم و بين الفتح في العاجل و الجنة في الآجل إلا ساعة من النهار فأرسوا أقدامكم و سووا صفوفكم و أعيروا ربكم جماجمكم استعينوا بالله إلهكم و جاهدوا عدو الله و عدوكم و اقتلوهم قتلهم الله و أبادهم و اصبروا فإن الأرض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين . قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر عن جابر عن الفضل بن أدهم عن أبيه أن الأشتر قام يخطب الناس بقناصرين و هو يومئذ على فرس أدهم مثل حلك الغراب فقال الحمد لله الذي خلق السموات العلى الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ ما تَحْتَ الثَّرى أحمده على حسن البلاء و تظاهر النعماء حمدا كثيرا بكرة و أصيلا من هداه الله فقد اهتدى و من يضلل فقد غوى أرسل محمدا بالصواب و الهدى فأظهره على الدين كله و لو كره المشركون صلى الله عليه و سلم ثم قد كان مما قضى الله سبحانه و قدر أن ساقتنا المقادير إلى أهل هذه البلدة من الأرض فلفت بيننا و بين عدو الله و عدونا فنحن بحمد الله و نعمه و منه و فضله قريرة أعيننا طيبة أنفسنا نرجو بقتالهم حسن الثواب و الأمن من العقاب معنا ابن عم نبينا و سيف من سيوف الله علي بن أبي طالب صلى مع رسول الله لم يسبقه إلى الصلاة ذكر حتى كان شيخا لم تكن له صبوة و لا نبوة و لا هفوة و لا سقطة فقيه في دين الله تعالى عالم بحدود الله ذو رأي أصيل و صبر جميل و عفاف قديم فاتقوا الله و عليكم بالحزم و الجد و اعلموا أنكم على الحق و أن القوم على الباطل إنما تقاتلون معاوية و أنتم مع البدريين قريب من مائة بدري سوى من حولكم من أصحاب محمد أكثر ما معكم رايات قد كانت مع رسول الله و مع معاوية رايات قد كانت مع المشركين على رسول الله فما يشك في قتال هؤلاء إلا ميت القلب أنتم على إحدى الحسنيين إما الفتح و إما الشهادة عصمنا الله و إياكم بما عصم به من أطاعه و اتقاه و ألهمنا و إياكم طاعته و تقواه و أستغفر الله لي و لكم . قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر عن جابر عن الشعبي عن صعصعة بن صوحان عن زامل بن عمرو الجذامي قال طلب معاوية إلى ذي الكلاع أن يخطب الناس و يحرضهم على قتال علي ع و من معه من أهل العراق فعقد فرسه و كان من أعظم أصحاب معاوية خطرا و خطب الناس فقال الحمد لله حمدا كثيرا ناميا واضحا منيرا بكرة و أصيلا أحمده و أستعينه و أومن به و أتوكل عليه و كفى بالله وكيلا و أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له و أشهد أن محمدا عبده و رسوله أرسله بالفرقان إماما و بالهدى و دين الحق حين ظهرت المعاصي و درست الطاعة و امتلأت الأرض جورا و ضلالة و اضطرمت الدنيا نيرانا و فتنة و ورك عدو الله إبليس على أن يكون قد عبد في أكنافها و استولى على جميع أهلها فكان محمد ص هو الذي أطفأ الله به نيرانها و نزع به أوتادها و أوهن به قوى إبليس و آيسه مما كان قد طمع فيه من ظفره بهم و أظهره على الدين كله و لو كره المشركون ثم كان من قضاء الله أن ضم بيننا و بين أهل ديننا بصفين و إنا لنعلم أن فيهم قوما قد كانت لهم مع رسول الله ص سابقة ذات شأن و خطر عظيم و لكني ضربت الأمر ظهرا و بطنا فلم أر يسعني أن يهدر دم عثمان صهر نبينا ص الذي جهز جيش العسرة و ألحق في مصلى رسول الله ص بيتا و بنى سقاية بايع له نبي الله بيده اليمنى على اليسرى و اختصه بكريمتيه أم كلثوم و رقية فإن كان قد أذنب ذنبا فقد أذنب من هو خير منه قال الله سبحانه لنبيه لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ و قتل موسى نفسا ثم استغفر الله فغفر له و قد أذنب نوح ثم استغفر الله فغفر له و قد أذنب أبوكم آدم ثم استغفر الله فغفر له و لم يعر أحدكم من الذنوب و إنا لنعلم أنه قد كانت لابن أبي طالب سابقة حسنة مع رسول الله ص فإن لم يكن مالأ على قتل عثمان فلقد خذله و إنه لأخوه في دينه و ابن عمه و سلفه و ابن عمته ثم قد أقبلوا من عراقهم حتى نزلوا شامكم و بلادكم و بيضتكم و إنما عامتهم بين قاتل و خاذل فاستعينوا بالله و اصبروا فلقد ابتليتم أيتها الأمة و لقد رأيت في منامي في ليلتي هذه لكانا و أهل العراق اعتورنا مصحفا نضربه بسيوفنا و نحن في ذلك جميعا ننادي ويحكم الله و مع أنا و الله لا نفارق العرصة حتى نموت فعليكم بتقوى الله و لتكن النيات لله فإني سمعت عمر بن الخطاب يقول سمعت رسول الله ص يقول إنما يبعث المقتتلون على النيات أفرغ الله علينا و عليكم الصبر و أعز لنا و لكم النصر و كان لنا و لكم في كل أمر و أستغفر الله لي و لكم . قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر عن ابن عامر عن صعصعة العبدي عن أبرهة بن الصباح قال قام يزيد بن أسد البجلي في أهل الشام يخطب الناس بصفين و عليه قباء من خز و عمامة سوداء آخذا بقائم سيفه واضعا نصل السيف في الأرض متوكئا عليه قال صعصعة فذكر لي أبرهة أنه كان يومئذ من أجمل العرب و أكرمها و أبلغها فقال الحمد لله الواحد الفرد ذي الطول و الجلال العزيز الجبار الحكيم الغفار الكبير المتعال ذي العطاء و الفعال و السخاء و النوال و البهاء و الجمال و المن و الإفضال مالك اليوم الذي لا بيع فيه و لا خلال أحمده على حسن البلاء و تظاهر النعماء و في كل حال من شدة أو رخاء أحمده على نعمه التؤام و آلائه العظام حمدا يستنير بالليل و النهار و أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له كلمة النجاة في الحياة و عند الوفاة و فيها الخلاص يوم القصاص و أشهد أن محمدا عبده و رسوله النبي المصطفى و إمام الهدى ص ثم كان من قضاء الله أن جمعنا و أهل ديننا في هذه الرقعة من الأرض و الله يعلم أني كنت كارها لذلك و لكنهم لم يبلعونا ريقنا و لم يتركونا نرتاد لأنفسنا و ننظر لمعادنا حتى نزلوا بين أظهرنا و في حريمنا و بيضتنا و قد علمنا أن في القوم أحلاما و طغاما و لسنا نأمن من طغامهم على ذرارينا و نسائنا و لقد كنا نحب ألا نقاتل أهل ديننا فأخرجونا حتى صارت الأمور إلى أن قاتلناهم غدا حمية فإنا لله و إنا إليه راجعون و الحمد لله رب العالمين .

أما و الذي بعث محمدا بالرسالة لوددت أني مت منذ سنة و لكن الله إذا أراد أمرا لم يستطع العباد رده فنستعين بالله العظيم و أستغفر الله لي و لكم . قال نصر و حدثنا عمرو عن أبي روق الهمداني أن يزيد بن قيس الأرحبي حرض أهل العراق بصفين يومئذ فقال إن المسلم السليم من سلم دينه و رأيه و إن هؤلاء القوم و الله ما أن يقاتلوننا على إقامة دين رأونا ضيعناه و لا على إحياء حق رأونا أمتناه و لا يقاتلوننا إلا على هذه الدنيا ليكونوا فيها جبابرة و ملوكا و لو ظهروا عليكم لا أراهم الله ظهورا و لا سرورا إذا لوليكم مثل سعيد و الوليد و عبد الله بن عامر السفيه يحدث أحدهم في مجلسه بذيت و ذيت و يأخذ مال الله و يقول لا إثم علي فيه كأنما أعطي تراثه من أبيه كيف إنما هو مال الله أفاءه علينا بأسيافنا و رماحنا قاتلوا عباد الله القوم الظالمين الحاكمين بغير ما أنزل الله و لا تأخذكم فيهم لومة لائم إنهم أن يظهروا عليكم يفسدوا عليكم دينكم و دنياكم و هم من قد عرفتم و جربتم و الله ما أرادوا باجتماعهم عليكم إلا شرا و أستغفر الله العظيم لي و لكم . قال نصر و ارتجز عمرو بن العاص و أرسل بها إلى علي

  • لا تأمننا بعدها أبا حسنإنا نمر الأمر إمرار الرسن
  • و يروى خذها إليك و اعلمن أبا حسن
  • لتصبحن مثلها أم لبنطاحنة تدقكم دق الحفن

. قال فأجابه شاعر من شعراء أهل العراق

  • ألا احذروا في حربكم أبا حسنليثا أبا شبلين محذور فطن
  • يدقكم دق المهاريس الطحن لتغبنن يا جاهلا أي غبن
  • حتى تغض الكف أو تقرع سن

. قال نصر فحدثنا عمرو بن شمر عن جابر عن الشعبي أن أول فارسين التقيا في هذا اليوم و هو اليوم السابع من صفر و كان من الأيام العظيمة في صفين ذا أهوال شديدة حجر الخير و حجر الشر أما حجر الخير فهو حجر بن عدي صاحب أمير المؤمنين علي بن أبي طالب ع و أما حجر الشر فابن عمه كلاهما من كندة و كان من أصحاب معاوية فأطعنا برمحيهما و خرج رجل من بني أسد يقال له خزيمة من عسكر معاوية فضرب حجر بن عدي ضربة برمحه فحمل أصحاب علي ع فقتلوا خزيمة الأسدي و نجا حجر الشر هاربا فالتحق بصف معاوية ثم برز حجر الشر ثانية فبرز إليه الحكم بن أزهر من أهل العراق فقتله حجر الشر فخرج إليه رفاعة بن ظالم الحميري من صف العراق فقتله و عاد إلى أصحابه يقول الحمد لله الذي قتل حجر الشر بالحكم بن أزهر . ثم إن عليا ع دعا أصحابه إلى أن يذهب واحد منهم بمصحف كان في يده إلى أهل الشام فقال من يذهب إليهم فيدعوهم إلى ما في هذا المصحف فسكت الناس و أقبل فتى اسمه سعيد فقال أنا صاحبه فأعاد القول ثانية فسكت الناس و تقدم الفتى فقال أنا صاحبه فسلمه إليه فقبضه بيده ثم أتاهم فأنشدهم الله و دعاهم إلى ما فيه فقتلوه فقال علي ع لعبد الله بن بديل بن ورقاء الخزاعي احمل عليهم الآن فحمل عليهم بمن معه من أهل الميمنة و عليه يومئذ سيفان و درعان فجعل يضرب بسيفه قدما و يقول

  • لم يبق غير الصبر و التوكلو الترس و الرمح و سيف مقصل
  • ثم التمشي في الرعيل الأول مشى الجمال في حياض المنهل

. فلم يزل يحمل حتى انتهى إلى معاوية و الذين بايعوه إلى الموت فأمرهم أن يصمدوا لعبد الله بن بديل و بعث إلى حبيب بن مسلمة الفهري و هو في الميسرة أن يحمل عليه بجميع من معه و اختلط الناس و اضطرم الفيلقان ميمنة أهل العراق و ميسرة أهل الشام و أقبل عبد الله بن بديل يضرب الناس بسيفه قدما حتى أزال معاوية عن موقفه و جعل ينادي يا ثارات عثمان و إنما يعني أخا له قد قتل و ظن معاوية و أصحابه أنه يعني عثمان بن عفان و تراجع معاوية عن مكانه القهقرى كثيرا و أشفق على نفسه و أرسل إلى حبيب بن مسلمة مرة ثانية و ثالثة يستنجده و يستصرخه و يحمل حبيب حملة شديدة بميسرة معاوية على ميمنة العراق فكشفها حتى لم يبق مع ابن بديل إلا نحو مائة إنسان من القراء فاستند بعضهم إلى بعض يحمون أنفسهم و لجج ابن بديل في الناس و صمم على قتل معاوية و جعل يطلب موقفه و يصمد نحوه حتى انتهى إليه و مع معاوية عبد الله بن عامر واقفا فنادى معاوية في الناس ويلكم الصخر و الحجارة إذا عجزتم عن السلاح فرضخه الناس بالصخر و الحجارة حتى أثخنوه فسقط فأقبلوا عليه بسيوفهم فقتلوه . و جاء معاوية و عبد الله بن عامر حتى وقفا عليه فأما عبد الله بن عامر فألقى عمامته على وجهه و ترحم عليه و كان له أخا صديقا من قبل فقال معاوية اكشف عن وجهه فقال لا و الله لا يمثل به و في روح فقال معاوية اكشف عن وجهه فإنا لا نمثل به قد وهبناه لك فكشف ابن عامر عن وجهه فقال معاوية هذا كبش القوم و رب الكعبة اللهم أظفرني بالأشتر النخعي و الأشعث الكندي و الله ما مثل هذا إلا كما قال الشاعر

  • أخو الحرب إن عضت به الحرب عضهاو إن شمرت عن ساقها الحرب شمرا
  • و يحمي إذا ما الموت كان لقاؤه قدى الشبر يحمي الأنف أن يتأخرا
  • كليث هزبر كان يحمي ذمارهرمته المنايا قصدها فتقطرا

. ثم قال إن نساء خزاعة لو قدرت على أن تقاتلني فضلا عن رجالها لفعلت . قال نصر فحدثنا عمرو عن أبي روق قال استعلى أهل الشام عند قتل ابن بديل على أهل العراق يومئذ و انكشف أهل العراق من قبل الميمنة و أجفلوا إجفالا شديدا فأمر علي ع سهل بن حنيف فاستقدم من كان معه ليرفد الميمنة و يعضدها فاستقبلهم جموع أهل الشام في خيل عظيمة فحملت عليهم فألحقتهم بالميمنة و كانت ميمنة أهل العراق متصلة بموقف علي ع في القلب في أهل اليمن فلما انكشفوا انتهت الهزيمة إلى علي ع فانصرف يمشي نحو الميسرة فانكشف مضر عن الميسرة أيضا فلم يبق مع علي ع من أهل العراق إلا ربيعة وحدها في الميسرة . قال نصر فحدثنا عمرو قال حدثنا مالك بن أعين عن زيد بن وهب قال لقد مر علي ع يومئذ و معه بنوه نحو الميسرة و معه ربيعة وحدها و إني لأرى النبل يمر بين عاتقه و منكبيه و ما من بنيه إلا من يقيه بنفسه فيكره علي ع ذلك فيتقدم عليه و يحول بينه و بين أهل الشام و يأخذه بيده إذا فعل ذلك فيلقيه من ورائه و يبصر به أحمر مولى بني أمية و كان شجاعا و قال علي ع و رب الكعبة قتلني الله إن لم أقتلك فأقبل نحوه فخرج إليه كيسان مولى علي ع فاختلفا ضربتين فقتله أحمر و خالط عليا ليضربه بالسيف و ينتهزه علي فتقع يده في جيب درعه فجذبه عن فرسه فحمله على عاتقه فو الله لكأني أنظر إلى رجلي أحمر تختلفان على عنق علي ثم ضرب به الأرض فكسر منكبه و عضديه و شد ابنا علي حسين و محمد فضرباه بأسيافهما حتى برد فكأني أنظر إلى علي قائما و شبلاه يضربان الرجل حتى إذا أتيا عليه أقبلا على أبيهما و الحسن قائم معه فقال له علي يا بني ما منعك أن تفعل كما فعل أخواك فقال كفياني يا أمير المؤمنين . قال ثم إن أهل الشام دنوا منه يريدونه و الله ما يزيده قربهم منه و دنوهم إليه سرعة في مشيته فقال له الحسن ما ضرك لو أسرعت حتى تنتهي إلى الذين صبروا لعدوك من أصحابك قال يعني ربيعة الميسرة فقال علي يا بني إن لأبيك يوما لن يعدوه و لا يبطئ به عند السعي و لا يقربه إليه الوقوف إن أباك لا يبالي أن وقع على الموت أو وقع الموت عليه . قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر عن جابر عن أبي إسحاق قال خرج علي ع يوما من أيام صفين و في يده عنزة فمر على سعيد بن قيس الهمداني فقال له سعد أ ما تخشى يا أمير المؤمنين أن يغتالك أحد و أنت قرب عدوك فقال علي ع إنه ليس من أحد إلا و عليه من الله حفظة يحفظونه من أن يتردى في قليب أو يخر عليه حائط أو تصيبه آفة فإذا جاء القدر خلوا بينه و بينه . قال نصر و حدثنا عمرو عن فضيل بن خديج قال لما انهزمت ميمنة العراق يومئذ أقبل علي ع نحو الميسرة يركض يستثيب الناس و يستوقفهم و يأمرهم بالرجوع نحو الفزع

فمر بالأشتر فقال يا مالك قال لبيك يا أمير المؤمنين قال ائت هؤلاء القوم فقل لهم أين فراركم من الموت الذي لن تعجزوه إلى الحياة التي لا تبقى لكم فمضى الأشتر فاستقبل الناس منهزمين فقال لهم الكلمات و ناداهم إلى أيها الناس أنا مالك بن الحارث يكررها فلم يلو أحد منهم عليه و ظن أن الأشتر أعرف في الناس من مالك بن الحارث فجعل ينادي ألا أيها الناس فأنا الأشتر فانقلب نحوه طائفة و ذهبت عنه طائفة فقال عضضتم بهن أباكم ما أقبح و الله ما فعلتم اليوم أيها الناس غضوا الأبصار و عضوا على النواجذ و استقبلوا القوم بهامكم و شدوا عليهم شدة قوم موتورين بآبائهم و أبنائهم و إخوانهم حنقا على عدوهم قد وطنوا على الموت أنفسهم كي لا يسبقوا بثأر إن هؤلاء القوم و الله لن يقاتلوكم إلا عن دينكم ليطفئوا السنة و يحيوا البدعة و يدخلوكم في أمر قد أخرجكم الله منه بحسن البصيرة فطيبوا عباد الله نفسا بدمائكم دون دينكم فإن الفرار فيه سلب العز و الغلبة على الفي ء و ذل المحيا و الممات و عار الدنيا و الآخرة و سخط الله و أليم عقابه . ثم قال أيها الناس أخلصوا إلى مذحجا فاجتمعت إليه مذحج فقال لهم عضضتم بصم الجندل و لله ما أرضيتم اليوم ربكم و لا نصحتم له في عدوه و كيف ذلك و أنتم أبناء الحرب و أصحاب الغارات و فتيان الصباح و فرسان الطراد و حتوف الأقران و مذحج الطعان الذين لم يكونوا سبقوا بثأرهم و لم تطل دماؤهم و لم يعرفوا في موطن من المواطن بخسف و أنتم سادة مصركم و أعز حي في قومكم و ما تفعلوا في هذا اليوم فهو مأثور بعد اليوم فاتقوا مأثور الحديث في غد و اصدقوا عدوكم اللقاء فإن الله مع الصابرين و الذي نفس مالك بيده ما من هؤلاء و أشار بيده إلى أهل الشام رجل على مثل جناح البعوضة من دين الله لله أنتم ما أحسنتم اليوم القراع احبسوا سواد وجهي يرجع فيه دمي عليكم هذا السواد الأعظم فإن الله لو قد فضه تبعه من بجانبيه كما يتبع السيل مقدمه . فقالوا خذ بنا حيث أحببت فصمد بهم نحو عظمهم و استقبله أشباههم من همدان و هم نحو ثمانمائة مقاتل قد انهزموا آخر الناس و كانوا قد صبروا في ميمنة علي ع حتى قتل منهم مائة و ثمانون رجلا و أصيب منهم أحد عشر رئيسا كلما قتل منهم رئيس أخذ الراية آخر و هم بنو شريح الهمدانيون و غيرهم من رؤساء العشيرة فأول من أصيب منهم كريب بن شريح و شرحبيل بن شريح و مرثد بن شريح و هبيرة بن شريح و هريم بن شريح و شهر بن شريح و شمر بن شريح قتل هؤلاء الإخوة الستة في وقت واحد . ثم أخذ الراية سفيان بن زيد ثم كرب بن زيد ثم عبد بن زيد فقتل هؤلاء الإخوة الثلاثة أيضا ثم أخذ الراية عمير بن بشر ثم أخوه الحارث بن بشر فقتلا جميعا ثم أخذ الراية أبو القلوص وهب بن كريب فقال له رجل من قومه انصرف يرحمك الله بهذه الراية ترحها الله فقد قتل الناس حولها فلا تقتل نفسك و لا من بقي معك فانصرفوا و هم يقولون ليت لنا عديدا من العرب يحالفوننا على الموت ثم نستقدم نحن و هم فلا ننصرف حتى نظفر أو نقتل فمروا بالأشتر و هم يقولون هذا القول فقال لهم الأشتر أنا أحالفكم و أعاقدكم على ألا نرجع أبدا حتى نظفر أو نهلك فوقفوا معه على هذه النية و العزيمة فهذا معنى قول كعب بن جعيل

و همدان زرق تبتغي من تحالف

. قال و زحف الأشتر نحو الميمنة و ثاب إليه أناس تراجعوا من أهل الصبر و الوفاء و الحياء فأخذ لا يصمد لكتيبة إلا كشفها و لا لجمع إلا حازه و رده فإنه لكذلك إذا مر بزياد بن النضر مستلحما فقال الأشتر هذا و الله الصبر الجميل هذا و الله الفعل الكريم إلي و قد كان هو و أصحابه في ميمنة العراق فتقدم فرفع رايته لهم فصبروا و قاتل حتى صرع ثم لم يلبث الأشتر إلا يسيرا كلا شي ء حتى مر بهم يزيد بن قيس الأرحبي مستلحما أيضا محمولا فقال الأشتر من هذا قالوا يزيد بن قيس لما صرع زياد بن النضر دفع رايته لأهل الميمنة فقاتل تحتها حتى صرع فقال الأشتر هذا و الله الصبر الجميل هذا و الله الفعل الكريم أ لا يستحيي الرجل أن ينصرف أ يقتل و لم يقتل و لم يشف به على القتل . قال نصر و حدثنا عمرو عن الحارث بن الصباح قال كان بيد الأشتر يومئذ صفيحة له يمانية إذا طأطأها خلت فيها ماء ينصب و إذا رفعها يكاد يعشي البصر شعاعها و مر يضرب الناس بها قدما و يقول

الغمرات ثم ينجلينا

قال فبصر به الحارث بن جمهان الجعفي و الأشتر مقنع في الحديد فلم يعرفه فدنا منه و قال له جزاك الله منذ اليوم عن أمير المؤمنين و عن جماعة المسلمين خيرا فعرفه الأشتر فقال يا ابن جمهان أ مثلك يتخلف اليوم عن مثل موطني هذا فتأمله ابن جمهان فعرفه و كان الأشتر من أعظم الرجال و أطولهم إلا أن في لحمه خفة قليلة فقال له جعلت فداك لا و الله ما علمت مكانك حتى الساعة و لا و الله لا أفارقك حتى أموت . قال نصر و حدثنا عمرو عن الحارث بن الصباح قال رأى الأشتر يومئذ منقذا و حميرا ابني قيس اليقظيان فقال منقذ لحمير ما في العرب رجل مثل هذا إن كان ما أرى من قتاله على نية فقال له حمير و هل النية إلا ما ترى قال إني أخاف أن يكون يحاول ملكا . قال نصر و حدثنا عمرو عن فضيل بن خديج عن مولى الأشتر قال لما اجتمع مع الأشتر عظم من كان انهزم من الميمنة حرضهم فقال لهم عضوا على النواجذ من الأضراس و استقبلوا القوم بهامكم فإن الفرار من الزحف فيه ذهاب العز و الغلبة على الفي ء و ذل المحيا و الممات و عار الدنيا و الآخرة .

ثم حمل على صفوف أهل الشام حتى كشفهم فألحقهم بمضارب معاوية و ذلك بين العصر و المغرب . قال نصر و حدثنا عمرو عن مالك بن أعين عن زيد بن وهب أن عليا ع لما رأى ميمنته قد عادت إلى موقفها و مصافها و كشفت من بإزائها حتى ضاربوهم في مواقفهم و مراكزهم أقبل حتى انتهى إليهم فقال إني قد رأيت جولتكم و انحيازكم من صفوفكم يحوزكم الجفاة الطغاة و أعراب أهل الشام و أنتم لهاميم العرب و السنام الأعظم و عمار الليل بتلاوة القرآن و أهل دعوة الحق إذ ضل الخاطئون فلو لا إقبالكم بعد إدباركم و كركم بعد انحيازكم وجب عليكم ما وجب على المولي يوم الزحف دبره و كنتم فيما أرى من الهالكين و لقد هون علي بعض وجدي و شفى بعض لاعج نفسي إني رأيتكم بأخرة حزتموهم كما حازوكم و أزلتموهم عن مصافهم كما أزالوكم تحشونهم بالسيوف يركب أولهم آخرهم كالإبل المطرودة الهيم فالآن فاصبروا نزلت عليكم السكينة و ثبتكم الله باليقين و ليعلم المنهزم أنه يسخط ربه و يوبق نفسه و في الفرار موجدة الله عليه و الذل اللازم له و فساد العيش و أن الفار لا يزيد الفرار في عمره و لا يرضي ربه فموت الرجل محقا قبل إتيان هذه الخصال خير من الرضا بالتلبس بها و الإصرار عليها . قال نصر و حدثنا عمرو قال حدثنا أبو علقمة الخثعمي أن عبد الله بن حنش الخثعمي رأس خثعم الشام أرسل إلى أبي كعب الخثعمي رأس خثعم العراق إن شئت تواقفنا فلم نقتتل فإن ظهر صاحبكم كنا معكم و إن ظهر صاحبنا كنتم معنا و لا يقتل بعضنا بعضا فأبى أبو كعب ذلك فلما التقت خثعم و خثعم و زحف الناس بعضهم إلى بعض قال عبد الله بن حنش لقومه يا معشر خثعم إنا قد عرضنا على قومنا من أهل العراق الموادعة صلة لأرحامها و حفظا لحقها فأبوا إلا قتالنا و قد بدءونا بالقطيعة فكفوا أيديكم عنهم حفظا لحقهم أبدا ما كفوا عنكم فإن قاتلوكم فقاتلوهم فخرج رجل من أصحابه فقال إنهم قد ردوا عليك رأيك و أقبلوا إليك يقاتلونك ثم برز فنادى رجل يا أهل العراق فغضب عبد الله بن حنش قال اللهم قيض له وهب بن مسعود يعني رجلا من خثعم الكوفة كان شجاعا يعرفونه في الجاهلية لم يبارزه رجل قط إلا قتله فخرج إليه وهب بن مسعود فقتله ثم اضطربوا ساعة و اقتتلوا أشد قتال فجعل أبو كعب يقول لأصحابه يا معشر خثعم خدموا أي اضربوا موضع الخدمة و هي الخلخال يعني اضربوهم في سوقهم فناداه عبد الله بن حنش يا أبا كعب الكل قومك فأنصف قال إي و الله و أعظم و اشتد قتالهم فحمل شمر بن عبد الله الخثعمي من خثعم الشام على أبي كعب فطعنه فقتله ثم انصرف يبكي و يقول يرحمك الله أبا كعب لقد قتلتك في طاعة قوم أنت أمس بي رحما منهم و أحب إلي منهم نفسا و لكني و الله لا أدري ما أقول و لا أرى الشيطان إلا قد فتننا و لا أرى قريشا إلا و قد لعبت بنا قال و وثب كعب بن أبي كعب إلى راية أبيه فأخذها ففقئت عينه و صرع ثم أخذها شريح بن مالك الخثعمي فقاتل القوم تحتها حتى صرع منهم حول رايتهم نحو ثمانين رجلا و أصيب من خثعم الشام مثلهم ثم ردها شريح بن مالك بعد ذلك إلى كعب بن أبي كعب . قال نصر و حدثنا عمرو قال حدثنا عبد السلام بن عبد الله بن جابر أن راية بجيلة في صفين مع أهل العراق كانت في أحمس مع أبي شداد قيس بن المكشوح بن هلال بن الحارث بن عمرو بن عوف بن عامر بن علي بن أسلم بن أحمس بن الغوث بن أنمار قالت له بجيلة خذ رايتنا فقال غيري خير لكم مني قالوا لا نريد غيرك قال فو الله لئن أعطيتمونيها لا أنتهي بكم دون صاحب الترس المذهب قالوا و كان على رأس معاوية رجل قائم معه ترس مذهب يستره من الشمس فقالوا اصنع ما شئت فأخذها ثم زحف بها و هم حوله يضربون الناس حتى انتهى إلى صاحب الترس المذهب و هو في خيل عظيمة من أصحاب معاوية و كان عبد الرحمن بن خالد بن الوليد فاقتتل الناس هناك قتالا شديدا و شد أبو شداد بسيفه نحو صاحب الترس فتعرض له رومي من دونه لمعاوية فضرب قدم أبي شداد فقطعها و ضرب أبو شداد ذلك الرومي فقتله و أسرعت إليه الأسنة فقتل فأخذ الراية بعده عبد الله بن قلع الأحمسي و ارتجز و قال

لا يبعد الله أبا شداد

  • حيث أجاب دعوة المنادي و شد بالسيف على الأعادي
  • نعم الفتى كان لدى الطرادو في طعان الخيل و الجلاد

. ثم قاتل حتى قتل فأخذها بعده أخوه عبد الرحمن بن قلع فقاتل حتى قتل ثم أخذها عفيف بن إياس الأحمسي فلم تزل بيده حتى تحاجز الناس . قال نصر و حدثنا عمرو قال حدثنا عبد السلام قال قتل يومئذ من بني أحمس حازم بن أبي حازم أخو قيس بن أبي حازم و نعيم بن شهيد بن التغلبية فأتى سميه ابن عمه نعيم بن الحارث بن التغلبية معاوية و كان من أصحابه فقال إن هذا القتيل ابن عمي فهبه لي أدفنه فقال لا تدفنوهم فليسوا لذلك بأهل و الله ما قدرنا على دفن عثمان بينهم إلا سرا قال و الله لتأذنن لي في دفنه أو لألحقن بهم و لأدعنك قال ويحك ترى أشياخ العرب لا نواريهم و أنت تسألني في دفن ابن عمك ادفنه إن شئت أو دعه فأتاه فدفنه . قال نصر و حدثنا عمرو قال حدثنا أبو زهير العبسي عن النضر بن صالح أن راية غطفان العراق كانت مع عياش بن شريك بن حارثة بن جندب بن زيد بن خلف بن رواحة فخرج رجل من آل ذي الكلاع فسأل المبارزة فبرز إليه قائد بن بكير العبسي فبارزه فشد عليه الكلاعي فأوهطه فقال أبو سليم عياش بن شريك لقومه إني مبارز هذا الرجل فإن أصبت فرأسكم الأسود بن حبيب بن جمانة بن قيس بن زهير فإن أصيب فرأسكم هرم بن شتير بن عمرو بن جندب فإن أصيب فرأسكم عبد الله بن ضرار من بني حنظلة بن رواحة ثم مشى نحو الكلاعي فلحقه هرم بن شتير فأخذ بظهره و قال ليمسك رحم لا تبرز إلى هذا الطوال فقال هبلتك الهبول و هل هو إلا الموت قال و هل الفرار إلا منه قال و هل منه بد و الله لأقتلنه أو ليلحقني بقائد بن بكير فبرز له و معه حجفة من جلود الإبل فدنا منه فإذا الحديد مفرغ على الكلاعي لا يبين من نحره إلا مثل شراك النعل من عنقه بين بيضته و درعه فضربه الكلاعي فقطع جحفته إلا نحوا من شبر فضربه عياش على ذلك الموضع فقطع نخاعه فقتله و خرج ابن الكلاعي ثائرا بأبيه فقتله بكير بن وائل . قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر عن الصلت بن زهير النهدي أن راية بني نهد بالعراق أخذها مسروق بن الهيثم بن سلمة فقتل ثم أخذها صخر بن سمي فارتث ثم أخذها علي بن عمير فقاتل حتى ارتث ثم أخذها عبد الله بن كعب فقتل ثم أخذها سلمة بن خذيم بن جرثومة فارتث و صرع ثم أخذها عبد الله بن عمرو بن كبشة فارتث ثم أخذها أبو مسبح بن عمرو فقتل ثم أخذها عبد الله بن النزال فقتل ثم أخذها ابن أخيه عبد الرحمن بن زهير فقتل ثم أخذها مولاه مخارق فقتل حتى صارت إلى عبد الرحمن بن مخنف الأزدي . قال نصر فحدثنا عمرو قال حدثنا الصلت بن زهير قال حدثني عبد الرحمن بن مخنف قال صرع يزيد بن المغفل إلى جنبي فقتلت قاتله و قمت على رأسه ثم صرع أبو زينب بن عروة فقتلت قاتله و قمت على رأسه و جاءني سفيان بن عوف فقال أ قتلتم يزيد بن المغفل فقلت إي و الله إنه لهذا الذي تراني قائما على رأسه قال و من أنت حياك الله قلت أنا عبد الرحمن بن مخنف فقال الشريف الكريم حياك الله و مرحبا بك يا ابن عم أ فلا تدفعه إلي فأنا عمه سفيان بن عوف بن المغفل فقلت مرحبا بك أما الآن فنحن أحق به منك و لسنا بدافعيه إليك و أما ما عدا ذلك فلعمري أنت عمه و وارثه .

قال نصر حدثنا عمرو قال حدثنا الحارث بن حصين عن أشياخ الأزد أن مخنف بن سليم خطب لما ندبت أزد العراق إلى قتال أزد الشام فقال الحمد لله و الصلاة على محمد رسوله ثم قال إن من الخطب الجليل و البلاء العظيم إنا صرفنا إلى قومنا و صرفوا إلينا و الله ما هي إلا أيدينا نقطعها بأيدينا و ما هي إلا أجنحتنا نحذفها بأسيافنا فإن نحن لم نفعل لم نناصح صاحبنا و لم نواس جماعتنا و إن نحن فعلنا فعزنا آلمنا و نارنا أخمدنا . و قال جندب بن زهير الأزدي و الله لو كنا آباؤهم ولدناهم أو كانوا آباؤنا ولدونا ثم خرجوا عن جماعتنا و طعنوا على إمامنا و وازروا الظالمين الحاكمين بغير الحق على أهل ملتنا و ديننا ما افترقنا بعد إن اجتمعنا حتى يرجعوا عما هم عليه و يدخلوا فيما ندعوهم إليه أو تكثر القتلى بيننا و بينهم . فقال مخنف أعزبك الله في التيه و الله ما علمتك صغيرا و لا إلا كبيرا مشئوما و الله ما ميلنا في الرأي بين أمرين قط أيهما نأتي و أيهما ندع في جاهلية و لا إسلام إلا اخترت أعسرهما و أنكدهما اللهم أن تعافينا أحب إلي من أن تبتلينا اللهم أعط كل رجل منا ما سألك . فتقدم جندب بن زهير فبارز أزديا من أزد الشام فقتله الشامي . قال نصر و حدثنا عمرو عن الحارث بن حصين عن أشياخ الحي أن عتبة بن جويرة قال يوم صفين لأهله و أصحابه ألا إن مرعى الدنيا قد أصبح هشيما و أصبح شجرها حصيدا و جديدها سملا و حلوها مرا ألا و إني أنبئكم نبأ امرئ صادق أني قد سئمت الدنيا و عزفت نفسي عنها و لقد كنت أتمنى الشهادة و أتعرض لها في كل حين فأبى الله إلا أن يبلغني هذا اليوم إلا و إني متعرض ساعتي هذه لها و قد طمعت ألا أحرمها فما تنظرون عباد الله من جهاد أعداء الله أخوف الموت القادم عليكم الذاهب بنفوسكم أو من ضربة كف أو جبين بالسيف أ تستبدلون الدنيا بالنظر إلى وجه الله و مرافقة النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين في دار القرار ما هذا بالرأي السديد .

ثم قال يا إخوتاه إني قد بعت هذه الدار بالدار التي أمامها و هذا وجهي إليها لا يبرح الله وجوهكم و لا يقطع أرحامكم . فتبعه أخواه عبد الله و عوف فقالا لا نطلب ورق العيش دونك قبح الله الدنيا بعدك اللهم إنا نحتسب أنفسنا عندك . فاستقدموا جميعا و قاتلوا حتى قتلوا .

قال نصر و حدثنا عمرو قال حدثني رجل من آل الصلت بن خارجة أن تميما لما ذهبت لتهزم ذلك اليوم ناداهم مالك بن حري النهشلي ضاع الضراب اليوم و الذي إنا له عبد يا بني تميم فقالوا أ لا ترى الناس قد انهزموا فقال ويحكم أ فرارا و اعتذارا ثم نادى بالأحساب فجعل يكررها فقال له قوم منهم أ تنادي بنداء الجاهلية إن هذا لا يحل فقال الفرار ويلكم أقبح إن لم تقاتلوا على الدين و اليقين فقاتلوا على الأحساب ثم جعل يقاتل و يرتجز فيقول

  • إن تميما أخلفت عنك ابن مرو قد أراهم و هم الحي الصبر

فإن يفروا أو يخيموا لا أفر

. فقتل مالك ذلك اليوم أخوه نهشل بن حري التميمي يرثيه

  • تطاول هذا الليل ما كاد ينجليكليل التمام ما يريد انصراما
  • و بت بذكرى مالك بكآبةأؤرق من بعد العشاء نياما
  • أبى جزعي في مالك غير ذكرهفلا تعذليني إن جزعت أماما
  • فأبكي أخي ما دام صوت حمامةيؤرق من وادي البطاح حماما
  • و أبعث أنواحا عليه بسحرةو تذرف عيناي الدموع سجاما
  • و أدعو سراة الحي تبكي لمالك و أبعث نوحا يلتدمن قياما
  • يقلن ثوى رب السماحة و الحجاو ذو عزة يأبى بها أن يضاما
  • و فارس خيل لا تنازل خيله إذا اضطرمت نار العدو ضراما
  • و أحيا عن الفحشاء من ذات كلةيرى ما يهاب الصالحون حراما
  • و أجرأ من ليث بخفان مخدرو أمضي إذا رام الرجال صداما

. و قال أيضا يرثيه

  • بكى الفتى الأبيض البهلول سنتهعند النداء فلا نكسا و لا ورعا
  • بكى على مالك الأضياف إذ نزلواحين الشتاء و عز الرسل فانقطعا
  • و لم يجد لقراهم غير مربعةمن العشار تزجي تحتها ربعا
  • أهوى لها السيف صلتا و هي راتعةفأوهن السيف عظم الساق فانجذعا
  • فجاءهم بعد رفد الناس أطيبهاو أشبعت منهم من نام و اضطجعا
  • يا فارس الروع يوم الروع قد علمواو صاحب العزم لا نكسا و لا طبعا
  • و مدرك التبل في الأعداء يطلبهو إن طلبت بتبل عنده منعا
  • قالوا أخوك أتى الناعي بمصرعه فانشق قلبي غدة القول فانصدعا
  • ثم ارعوى القلب شيئا بعد طربتهو النفس تعلم أن قد أثبتت وجعا

. قال نصر و حدثنا عمرو قال حدثني يونس بن أبي إسحاق قال قال لنا أدهم بن محرز الباهلي و نحن معه بأذرح هل رأى أحد منكم شمر بن ذي الجوشن فقال عبد الله بن كبار النهدي و سعيد بن حازم البلوي نحن رأيناه قال فهل رأيتما ضربة بوجهه قالا نعم قال أنا و الله ضربته تلك الضربة بصفين . قال نصر و حدثنا عمرو قال قد كان خرج أدهم بن محرز من أصحاب معاوية إلى شمر بن ذي الجوشن في هذا اليوم فاختلفا ضربتين فضربه أدهم على جبينه فأسرع فيه السيف حتى خالط العظم و ضربه شمر فلم يصنع شيئا فرجع إلى عسكره فشرب ماء و أخذ رمحا ثم أقبل و هو يقول

  • إني زعيم لأخي باهلهبطعنة إن لم أمت عاجله
  • و ضربة تحت الوغى فاصله شبيهة بالقتل أو قاتله

. ثم حمل على أدهم و هو يعرف وجهه و أدهم ثابت له لم ينصرف فطعنه فوقع عن فرسه و حال أصحابه دونه فانصرف شمر و قال هذه بتلك . قال نصر و خرج سويد بن قيس بن يزيد الأرحبي من عسكر معاوية يسأل المبارزة فخرج إليه من عسكر العراق أبو العمرطة قيس بن عمرو بن عمير بن يزيد و هو ابن عم سويد و كان كل منهما لا يعرف صاحبه فلما تقاربا تعارفا و تواقفا و تساءلا و دعا كل واحد منهما صاحبه إلى دينه فقال أبو العمرطة أما أنا فو الله الذي لا إله إلا هو لئن استطعت لأضربن بسيفي هذه القبة البيضاء يعني القبة التي كان فيها معاوية ثم انصرف كل واحد منهما إلى أصحابه .

قال نصر ثم خرج رجل من عسكر الشام من أزد شنوءه يسأل المبارزة فخرج إليه رجل من أهل العراق فقتله الأزدي فخرج إليه الأشتر فما ألبثه أن قتله فقال قائل كان هذا ريحا فصارت إعصارا . قال نصر و قال رجل من أصحاب علي ع أما و الله لأحملن على معاوية حتى أقتله فركب فرسا ثم ضربه حتى قام على سنابكه ثم دفعه فلم ينهنهه شي ء عن الوقوف على رأس معاوية فهرب معاوية و دخل خباء فنزل الرجل عن فرسه و دخل عليه فخرج معاوية من جانب الخباء الآخر فخرج الرجل في أثره فاستصرخ معاوية بالناس فأحاطوا به و حالوا بينهما فقال معاوية ويحكم إن السيوف لم يؤذن لها في هذا و لو لا ذلك لم يصل إليكم فعليكم بالحجارة فرضخوه بالحجارة حتى همد فعاد معاوية إلى مجلسه قال نصر و حمل رجل من أصحاب علي ع يدعى أبا أيوب و ليس بأبي أيوب الأنصاري على صف أهل الشام ثم رجع فوافق رجلا من أهل الشام صادرا قد حمل على صف أهل العراق ثم رجع فاختلفا ضربتين فنفحه أبو أيوب بالسيف فأبان عنقه فثبت رأسه على جسده كما هو و كذب الناس أن يكون هو ضربه فأرابهم ذلك حتى إذا أدخلته فرسه في صف أهل الشام ندر رأسه و وقع ميتا فقال علي ع و الله لأنا من ثبات رأس الرجل أشد تعجبا من الضربة و إن كان إليها ينتهي وصف الواصفين . و جاء أبو أيوب فوقف بين يدي علي ع فقال له أنت و الله كما قال الشاعر

  • و علمنا الضرب آباؤناو نحن نعلم أيضا بنينا

. قال نصر فلما انقضى هذا اليوم بما فيه أصبحوا في اليوم الثامن من صفين و الفيلقان متقابلان فخرج رجل من أهل الشام فسأل المبارزة فخرج إليه رجل من أهل العراق فاقتتلا بين الصفين قتالا شديدا ثم إن العراقي اعتنقه فوقعا جميعا و غار الفرسان ثم إن العراقي قهره فجلس على صدره و كشف المغفر عنه يريد ذبحه فإذا هو أخوه لأبيه و أمه فصاح به أصحاب علي ع ويحك أجهز عليه قال إنه أخي قالوا فاتركه قال لا و الله حتى يأذن أمير المؤمنين فأخبر علي ع بذلك فأرسل إليه أن دعه فتركه فقام فعاد إلى صف معاوية . قال نصر و حدثنا محمد بن عبيد الله عن الجرجاني قال كان فارس معاوية الذي يعده لكل مبارز و لكل عظيم حريث مولاه و كان يلبس سلاح معاوية متشبها به فإذا قاتل قال الناس ذاك معاوية و إن معاوية دعاه فقال له يا حريث اتق عليا و ضع رمحك حيث شئت فأتاه عمرو بن العاص فقال يا حريث إنك و الله لو كنت قرشيا لأحب لك معاوية أن تقتل عليا و لكن كره أن يكون لك حظها فإن رأيت فرصة فاقتحم قال و خرج علي ع في هذا اليوم أمام الخيل فحمل عليه حريث . قال نصر فحدثني عمرو بن شمر عن جابر قال برز حريث مولى معاوية هذا اليوم و كان شديدا أيدا ذا بأس لا يرام فصاح يا علي هل لك في المبارزة فأقدم أبا حسن إن شئت فأقبل علي ع و هو يقول

  • أنا علي و ابن عبد المطلبنحن لعمر الله أولى بالكتب
  • منا النبي المصطفى غير كذبأهل اللواء و المقام و الحجب

نحن نصرناه على كل العرب

ثم خالطه فما أمهله أن ضربه ضربة واحدة فقطعه نصفين . قال نصر فحدثنا محمد بن عبيد الله قال حدثني الجرجاني قال جزع معاوية على حريث جزعا شديدا و عاتب عمرا في إغرائه إياه بعلي ع و قال في ذلك شعرا

  • حريث أ لم تعلم و جهلك ضائربأن عليا للفوارس قاهر
  • و أن عليا لم يبارزه فارس من الناس إلا أقصدته الأظافر
  • أمرتك أمرا حازما فعصيتنيفجدك إذ لم تقبل النصح عاثر
  • و دلاك عمرو و الحوادث جمةغرورا و ما جرت عليك المقادر
  • و ظن حريث أن عمرا نصيحهو قد يهلك الإنسان من لا يحاذر

. قال نصر فلما قتل حريث برز عمرو بن الحصين السكسكي فنادى يا أبا حسن هلم إلى المبارزة فأومأ ع إلى سعيد بن قيس الهمداني فبارزه فضربه بالسيف فقتله .

و قال نصر و كان لهمدان بلاء عظيم في نصره علي ع في صفين و من الشعر الذي لا يشك أن قائله علي ع لكثرة الرواة له

  • دعوت فلباني من القوم عصبةفوارس من همدان غير لئام
  • فوارس من همدان ليسوا بعزل غداة الوغى من شاكر و شبام
  • بكل رديني و عضب تخالهإذا اختلف الأقوام شعل ضرام
  • لهمدان أخلاق كرام تزينهم و بأس إذا لاقوا و حد خصام
  • و جد و صدق في الحروب و نجدةو قول إذا قالوا بغير أثام
  • متى تأتهم في دارهم تستضيفهم تبت ناعما في خدمة و طعام
  • جزى الله همدان الجنان فإنهاسمام العدا في كل يوم زحام
  • فلو كنت بوابا على باب جنةلقلت لهمدان ادخلوا بسلام

قال نصر فحدثني عمرو بن شمر قال ثم قام علي ع بين الصفين و نادى يا معاوية يكررها فقال معاوية سلوه ما شأنه قال أحب أن يظهر لي فأكلمه كلمة واحدة فبرز معاوية و معه عمرو بن العاص فلما قارباه لم يلتفت إلى عمرو و قال لمعاوية ويحك علام يقتل الناس بيني و بينك و يضرب بعضهم بعضا ابرز إلي فأينا قتل صاحبه فالأمر له فالتفت معاوية إلى عمرو فقال ما ترى يا أبا عبد الله قال قد أنصفك الرجل و اعلم أنك إن نكلت عنه لم يزل سبه عليك و على عقبك ما بقي على ظهر الأرض عربي فقال معاوية يا ابن العاص ليس مثلي يخدع عن نفسه و الله ما بارز ابن أبي طالب شجاع قط إلا و سقي الأرض من دمه ثم انصرف معاوية راجعا حتى انتهى إلى آخر الصفوف و عمرو معه فلما رأى علي ع ذلك ضحك و عاد إلى موقفه . قال نصر و في حديث الجرجاني أن معاوية قال لعمرو ويحك ما أحمقك تدعوني إلى مبارزته و دوني عك و جذام و الأشعرون . قال نصر قال و حقدها معاوية على عمرو باطنا و قال له ظاهرا ما أظنك قلت ما قلته يا أبا عبد الله إلا مازحا فلما جلس معاوية مجلسه أقبل عمرو يمشي حتى جلس إلى جانبه فقال معاوية

  • يا عمرو إنك قد قشرت لي العصابرضاك لي وسط العجاج برازي
  • يا عمرو إنك قد أشرت بظنةحسب المبارز خطفة من بازي
  • و لقد ظننتك قلت مزحة مازحو الهزل يحمله مقال الهازي
  • فإذا الذي منتك نفسك حاكياقتلي جزاك بما نويت الجازي
  • و لقد كشفت قناعها مذمومةو لقد لبست بها ثياب الخازي

. فقال عمرو أيها الرجل أ تجبن عن خصمك و تتهم نصيحك و قال مجيبا له

  • معاوي إن نكلت عن البرازو خفت فإنها أم المخازي
  • معاوي ما اجترمت إليك ذنباو لا أنا في الذي حدثت خازي
  • و ما ذنبي بأن نادى عليو كبش القوم يدعى للبراز
  • و لو بارزته بارزت ليثاحديد الناب يخطف كل بازي
  • و تزعم أنني أضمرت غشاجزاني بالذي أضمرت جازي

. و روى ابن قتيبة في كتابه المسمى عيون الأخبار قال قال أبو الأغر التميمي بينا أنا واقف بصفين مر بي العباس بن ربيعة بن الحارث بن عبد المطلب مكفرا بالسلاح و عيناه تبصان من تحت المغفر كأنهما عينا أرقم و بيده صفيحة يمانية يقلبها و هو على فرس له صعب فبينا هو يمغثه و يلين من عريكته هتف به هاتف من أهل الشام يعرف بعرار بن أدهم يا عباس هلم إلى البراز قال العباس فالنزول إذا فإنه إياس من القفول فنزل الشامي و هو يقول

  • إن تركبوا فركوب الخيل عادتناأو تنزلون فإنا معشر نزل
  • . و ثنى العباس رجله و هو يقولو يصد عنك مخيلة الرجل العريض

موضحة عن العظم

  • بحسام سيفك أو لسانك و الكلم الأصيل كأرغب الكلم

. ثم عصب فضلات درعه في حجزته و دفع فرسه إلى غلام له أسود يقال له أسلم كأني و الله أنظر إلى فلافل شعره ثم دلف كل واحد منهما إلى صاحبه فذكرت قول أبي ذؤيب

  • فتنازلا و تواقفت خيلاهماو كلاهما بطل اللقاء مخدع

. و كفت الناس أعنة خيولهم ينظرون ما يكون من الرجلين فتكافحا بسيفيهما مليا من نهارهما لا يصل واحد منهما إلى صاحبه لكمال لأمته إلى أن لحظ العباس وهنا في درع الشامي فأهوى إليه بيده فهتكه إلى ثندوته ثم عاد لمجاولته و قد أصحر له مفتق الدرع فضربه العباس ضربة انتظم بها جوانح صدره فخر الشامي لوجهه و كبر الناس تكبيرة ارتجت لها الأرض من تحتهم و سما العباس في الناس فإذا قائل يقول من ورائي قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَ يُخْزِهِمْ وَ يَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ وَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلى مَنْ يَشاءُ فالتفت فإذا أمير المؤمنين فقال لي يا أبا الأغر من المنازل لعدونا قلت هذا ابن أخيكم هذا العباس بن ربيعة فقال و إنه لهو يا عباس أ لم أنهك و ابن عباس أن تخلا بمراكزكما و أن تباشرا حربا قال إن ذلك كان قال فما عدا مما بدا قال يا أمير المؤمنين أ فأدعى إلى البراز فلا أجيب قال نعم طاعة إمامك أولى من إجابة عدوك ثم تغيظ و استطار حتى قلت الساعة الساعة ثم سكن و تطامن

و رفع يديه مبتهلا فقال اللهم اشكر للعباس مقامه و اغفر ذنبه إني قد غفرت له فاغفر له قال و لهف معاوية على عرار و قال متى ينتطح فحل لمثله أ يطل دمه لاها الله إذا ألا رجل يشري نفسه لله يطلب بدم عرار فانتدب له رجلان من لخم فقال لهما اذهبا فأيكما قتل العباس برازا فله كذا فأتياه فدعواه للبراز فقال إن لي سيدا أريد أن أؤامره فأتى عليا ع فأخبره الخبر فقال ع و الله لود معاوية أنه ما بقي من بني هاشم نافخ ضرمة إلا طعن في بطنه إطفاء لنور الله و يأبى الله إلا أن يتم نوره و لو كره المشركون أما و الله ليملكنهم منا رجال و رجال يسومونهم الخسف حتى يحتفروا الآبار و يتكففوا الناس و يتوكلوا على المساحي ثم قال يا عباس ناقلني سلاحك بسلاحي

فناقله و وثب على فرس العباس و قصد اللخميين فما شكا أنه هو فقالا إذن لك صاحبك فحرج أن يقول نعم فقال إذن للذين يقاتلون بأنهم ظلموا و إن الله على نصرهم لقدير فبرز إليه أحدهما فكأنما اختطفه ثم برز له الآخر فألحقه بالأول ثم أقبل و هو يقول الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم ثم قال يا عباس خذ سلاحك و هات سلاحي فإن عاد لك أحد فعد إلي . قال فنمي الخبر إلى معاوية فقال قبح الله اللجاج إنه لقعود ما ركبته قط إلا خذلت . فقال عمرو بن العاص المخذول و الله اللخميان لا أنت فقال اسكت أيها الرجل و ليست هذه من ساعاتك قال و إن لم يكن فرحم الله اللخميين و ما أراه يفعل قال فإن ذاك و الله أخسر لصفقتك و أضيق لحجزتك . قال قد علمت ذاك و لو لا مصر لركبت المنجاة منها قال هي أعمتك و لولاها ألقيت بصيرا .

قال نصر بن مزاحم و حدثنا عمرو قال حدثني فضيل بن خديج قال خرج رجل من أهل الشام يدعو إلى المبارزة فخرج إليه عبد الرحمن بن محرز الكندي ثم الطمحي فتجاولا ساعة ثم إن عبد الرحمن حمل على الشامي فطعنه في نقرة نحره فصرعه ثم نزل إليه فسلبه درعه و سلاحه فإذا هو عبد أسود فقال إنا لله أخطرت نفسي بعبد أسود قال و خرج رجل من عك فسأل البراز فخرج إليه قيس بن فهران الكندي فما ألبثه أن طعنه فقتله و قال

  • لقد علمت عك بصفين أنناإذا ما تلاقى الخيل نطعنها شزرا
  • و نحمل رايات القتال بحقهافنوردها بيضا و نصدرها حمرا

. قال و حمل عبد الله بن الطفيل البكائي على صفوف أهل الشام فلما انصرف حمل عليه رجل من بني تميم يقال له قيس بن فهد الحنظلي اليربوعي فوضع الرمح بين كتفي عبد الله فاعترضه يزيد بن معاوية البكائي ابن عم عبد الله بن الطفيل فوضع الرمح بين كتفي التميمي و قال و الله لئن طعنته لأطعننك فقال عليك عهد الله لئن رفعت السنان عن ظهر صاحبك لترفعنه عن ظهري قال نعم لك العهد و الميثاق بذلك فرفع السنان عن ظهر عبد الله فرفع يزيد السنان عن التميمي فوقف التميمي و قال ليزيد ممن أنت قال من بني عامر قال جعلني الله فداكم أينما لقيناكم كراما أما و الله إني لآخر أحد عشر رجلا من بني تميم قتلتموهم اليوم . قال نصر فبعد ذلك بدهر عتب يزيد على عبد الله بن الطفيل فأذكره ما صنع معه يوم صفين فقال

  • أ لم ترني حاميت عنك مناصحابصفين إذ خلاك كل حميم
  • و نهنهت عنك الحنظلي و قد أتى على سابح ذي ميعة و هزيم

. قال نصر و خرج ابن مقيدة الحمار الأسدي و كان ذا بأس و شجاعة و هو من فرسان الشام فطلب البراز فقام المقطع العامري و كان شيخا كبيرا فقال علي ع له اقعد فقال يا أمير المؤمنين لا تردني إما أن يقتلني فأتعجل الجنة و أستريح من الحياة الدنيا في الكبر و الهرم أو أقتله فأريحك منه . و قال له ع ما اسمك فقال المقطع قال ما معنى ذلك قال كنت أدعى هشيما فأصابتني جراحة منكرة فدعيت المقطع منها فقال له ع اخرج إليه و أقدم عليه اللهم انصر المقطع على ابن مقيدة الحمار فحمل على ابن مقيدة الحمار فأدهشه لشدة الحملة فهرب و هو يتبعه حتى مر بمضرب معاوية حيث يراه و المقطع على أثره فجاوزا معاوية بكثير فلما رجع المقطع و رجع ابن مقيدة الحمار ناداه معاوية لقد شمص بك العراقي قال أما إنه قد فعل أيها الأمير ثم عاد المقطع فوقف في موقفه . قال نصر فلما كان عام الجماعة و بايع الناس معاوية سأل عن المقطع العامري حتى أدخل عليه و هو شيخ كبير فلما رآه قال آه لو لا أنك على مثل هذه الحال لما أفلت مني قال نشدتك الله إلا قتلتني و أرحتني من بؤس الحياة و أدنيتني إلى لقاء الله قال إني لا أقتلك و إن بي إليك لحاجة قال ما هي قال أحب أن تؤاخيني قال أنا و إياكم افترقنا في الله فلا نجتمع حتى يحكم الله بيننا في الآخرة .

    قال فزوجني ابنتك قال قد منعتك ما هو أهون علي من ذلك قال فاقبل مني صلة قال لا حاجة لي فيما قبلك . قال فخرج من عنده و لم يقبل منه شيئا . قال نصر ثم التقى الناس فاقتتلوا قتالا شديدا و حاربت طيئ مع أمير المؤمنين ع حربا عظيما و تداعت و ارتجزت فقتل منها أبطال كثيرون و فقئت عين بشر بن العوس الطائي و كان من رجال طيئ و فرسانها فكان يذكر بعد ذلك أيام صفين فيقول وددت أني كنت قتلت يومئذ و وددت أن عيني هذه الصحيحة فقئت أيضا و قال

  • ألا ليت عيني هذه مثل هذهو لم امش بين الناس إلا بقائد
  • و يا ليت رجلي ثم طنت بنصفهاو يا ليت كفي ثم طاحت بساعدي
  • و يا ليتني لم أبق بعد مطرفو سعد و بعد المستنير بن خالد
  • فوارس لم تغد الحواضن مثلهم إذا هي أبدت عن خدام الخرائد

. قال نصر و أبلت محارب يومئذ مع أمير المؤمنين ع بلاء حسنا و كان عنتر بن عبيد بن خالد بن المحاربي أشجع الناس يومئذ فلما رأى أصحابه متفرقين ناداهم يا معشر قيس أ طاعة الشيطان أبر عندكم من طاعة الرحمن ألا إن الفرار فيه معصية الله و سخطه و إن الصبر فيه طاعة و رضوانه أ فتختارون سخط الله على رضوانه و معصيته على طاعته ألا إنما الراحة بعد الموت لمن مات محتسبا لنفسه ثم يرتجز فيقول

  • لا وألت نفس امرئ ولى الدبرأنا الذي لا أنثني و لا أفر

و لا يرى مع المعازيل الغدر و قاتل حتى ارتث . قال نصر و قاتلت النخع مع علي ع ذلك اليوم قتالا شديدا و قطعت رجل علقمة بن قيس النخعي و قتل أخوه أبي بن قيس فكان علقمة يقول بعد ما أحب أن رجلي أصح ما كانت لما أرجو بها من حسن الثواب و كان يقول لقد كنت أحب أن أبصر أخي في نومي فرأيته فقلت له يا أخي ما الذي قدمتم عليه فقال لي التقينا نحن و أهل الشام بين يدي الله سبحانه فاحتججنا عنده فحججناهم فما سررت بشي ء منذ عقلت سروري بتلك الرؤيا . قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر عن سويد بن حبة البصري عن الحضين بن المنذر الرقاشي قال إن ناسا أتوا عليا ع قبل الوقعة في هذا اليوم فقالوا له إنا لا نرى خالد بن المعمر السدوسي إلا قد كاتب معاوية و قد خشينا أن يلتحق به و يبايعه فبعث إليه علي ع و إلى رجال من أشراف ربيعة فجمعهم فحمد الله و أثنى عليه و قال يا معشر ربيعة أنتم أنصاري و مجيبو دعوتي و من أوثق أحياء العرب في نفسي و قد بلغني أن معاوية قد كاتب صاحبكم هذا و هو خالد بن المعمر و قد أتيت به و جمعتكم لأشهدكم عليه و تسمعوا مني و منه ثم أقبل عليه فقال يا خالد بن المعمر إن كان ما بلغني عنك حقا فإني أشهد من حضرني من المسلمين أنك آمن حتى تلحق بالعراق أو بالحجاز أو بأرض لا سلطان لمعاوية فيها و إن كنت مكذوبا عليك فأبر صدورنا بإيمان نطمئن إليها فحلف له خالد بالله ما فعل و قال رجال منا كثير و الله يا أمير المؤمنين لو نعلم أنه فعل لقتلناه . و قال شقيق بن ثور السدوسي ما وفق الله خالد بن المعمر حين ينصر معاوية و أهل الشام على علي و أهل العراق و ربيعة فقال له زياد بن خصفة يا أمير المؤمنين استوثق من ابن المعمر بالأيمان لا يغدر بك فاستوثق منه ثم انصرفوا . فلما تصاف الناس في هذا اليوم و حمل بعضهم على بعض تضعضعت ميمنة أهل العراق فجاءنا علي ع و معه بنوه حتى انتهى إلينا فنادى بصوت عال جهير لمن هذه الرايات فقلنا رايات ربيعة فقال بل هي رايات الله عصم الله أهلها و صبرهم و ثبت أقدامهم ثم قال لي و أنا حامل راية ربيعة يومئذ يا فتى أ لا تدني رايتك هذه ذراعا فقلت بلى و الله و عشرة أذرع ثم ملت بها هكذا فأدنيتها فقال لي حسبك مكانك . قال نصر و حدثنا عمرو قال حدثني يزيد بن أبي الصلت التيمي قال سمعت أشياخ الحي من بني تيم بن ثعلبة يقولون كانت راية ربيعة كلها كوفيتها و بصريتها مع خالد بن المعمر السدوسي من ربيعة البصرة ثم نافسه في الراية شقيق بن ثور من بكر بن وائل من أهل الكوفة فاصطلحا على أن يوليا الراية لحضين بن المنذر الرقاشي و هو من أهل البصرة أيضا و قالوا هذا فتى له حسب تعطيه الراية إلى أن نرى رأينا و كان الحضين يومئذ شابا حدث السن . قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر قال أقبل الحضين بن المنذر يومئذ و هو غلام يزحف براية ربيعة و كانت حمراء فأعجب عليا ع زحفه و ثباته فقال

  • لمن راية حمراء يخفق ظلهاإذا قيل قدمها حضين تقدما
  • و يدنو بها في الصف حتى يزيرهاحمام المنايا تقطر الموت و الدما
  • تراه إذا ما كان يوم عظيمةأبى فيه إلا عزة و تكرما
  • جزى الله قوما صابروا في لقائهم لدى الناس حرا ما أعف و أكرما
  • و أحزم صبرا يوم يدعى إلى الوغى إذا كان أصوات الكمأة تغمغما
  • ربيعة أعني إنهم أهل نجدةو بأس إذا لاقوا خميسا عرمرما
  • و قد صبرت عك و لحم و حميرلمذحج حتى لم يفارق دم دما
  • و نادت جذام يا ل مذحج ويحكم جزى الله شرا أينا كان أظلما
  • أ ما تتقون الله في حرماتكمو ما قرب الرحمن منها و عظما
  • أذقنا ابن حرب طعننا و ضرابنابأسيافنا حتى تولى و أحجما
  • و فر ينادى الزبرقان و ظالماو نادى كلاعا و الكريب و أنعما
  • و عمرا و سفيانا و جهما و مالكاو حوشب و الغاوي شريحا و أظلما
  • و كرز بن تيهان و عمرو بن جحدرو صباحا القيني يدعو و أسلما

. قلت هكذا روى نصر بن مزاحم و سائر الرواة رووا له ع الأبيات الستة الأولى و رووا باقي الأبيات من قوله و قد صبرت عك للحضين بن المنذر صاحب الراية . قال نصر و أقبل ذو الكلاع في حمير و من لف لفها و معهم عبيد الله بن عمر بن الخطاب في أربعة آلاف من قراء أهل الشام و ذو الكلاع في حمير في الميمنة و عبيد الله في القراء في الميسرة فحملوا على ربيعة و هم في ميسرة أهل العراق و فيهم عبيد الله بن العباس حملة شديدة فتضعضعت رايات ربيعة . ثم إن أهل الشام انصرفوا فلم يمكثوا إلا قليلا حتى كروا ثانية و عبيد الله بن عمر في أوائلهم يقول يا أهل الشام هذا الحي من العراق قتله عثمان بن عفان و أنصار علي بن أبي طالب و لئن هزمتم هذه القبيلة أدركتم ثأركم من عثمان و هلك علي و أهل العراق فشدوا على الناس شدة عظيمة فثبتت لهم ربيعة و صبرت صبرا حسنا إلا قليلا من الضعفاء . فأما أهل الرايات و ذوو البصائر منهم و الحفاظ فثبتوا و قاتلوا قتالا شديدا و أما خالد بن المعمر فإنه لما رأى بعض أصحابه قد انصرفوا انصرف معهم فلما رأى أهل الرايات ثابتين صابرين رجع إليهم و صاح بمن انهزم و أمرهم بالرجوع فكان من يتهمه من قومه يقول إنه فر فلما رآنا قد ثبتنا رجع إلينا و قال هو لما رأيت رجالا منا قد انهزموا رأيت أن أستقبلهم ثم أردهم إلى الحرب فجاء بأمر مشتبه . قال نصر و كان في جملة ربيعة من عنزة وحدها أربعة آلاف مجفف . قلت لا ريب عند علماء السيرة أن خالد بن المعمر كان له باطن سوء مع معاوية و أنه انهزم هذا اليوم ليكسر الميسرة على علي ع ذكر ذلك الكلبي و الواقدي و غيرهما و يدل على باطنه هذا أنه لما استظهرت ربيعة على معاوية و على صفوف أهل الشام في اليوم الثاني من هذا أرسل معاوية إلى خالد بن المعمر أن كف عني و لك إمارة خراسان ما بقيت فكف عنه فرجع بربيعة و قد شارفوا أخذه من مضربه و سيأتي ذكر ذلك . قال نصر فلما رجع خالد بن المعمر و استوت صفوف ربيعة كما كانت خطبهم فقال يا معشر ربيعة إن الله تعالى قد أتى بكل رجل منكم من منبته و مسقط رأسه فجمعكم في هذا المكان جمعا لم تجتمعوا مثله قط منذ أفرشكم الله الأرض و إنكم إن تمسكوا أيديكم و تنكلوا عن عدوكم و تحولوا عن مصافكم لا يرضى الرب فعلكم و لا تعدموا معيرا يقول فضحت ربيعة الذمار و خاموا عن القتال و أتيت من قبلهم العرب فإياكم أن يتشاءم بكم اليوم المسلمون و إنكم إن تمضوا مقدمين و تصبروا محتسبين فإن الإقدام منكم عادة و الصبر منكم سجية فاصبروا و نيتكم صادقة تؤجروا فإن ثواب من نوى ما عند الله شرف الدنيا و كرامة الآخرة و الله لا يضيع أجر من أحسن عملا . فقام إليه رجل من ربيعة و قال قد ضاع و الله أمر ربيعة حين جعلت أمرها إليك تأمرنا ألا نحول و لا نزول حتى نقتل أنفسنا و نسفك دماءنا . فقام إليه رجال من قومه فتناولوه بقسيهم و لكزوه بأيديهم و قالوا لخالد بن المعمر أخرجوا هذا من بينكم فإن هذا أن بقي فيكم ضركم و إن خرج منكم لم ينقصكم عددا هذا الذي لا ينقص العدد و لا يملأ البلد ترحك الله من خطيب قوم لقد جنبك الخير قبح الله ما جئت به .

قال نصر و اشتد القتال بين ربيعة و حمير و عبيد الله بن عمر حتى كثرت القتلى و جعل عبيد الله يحمل و يقول أنا الطيب ابن الطيب فتقول له ربيعة بل أنت الخبيث ابن الطيب . ثم خرج نحو خمسمائة فارس أو أكثر من أصحاب علي ع على رءوسهم البيض و هم غائصون في الحديد لا يرى منهم إلا الحدق و خرج إليهم من أهل الشام نحوهم في العدة فاقتتلوا بين الصفين و الناس وقوف تحت راياتهم فلم يرجع من هؤلاء و لا من هؤلاء مخبر لا عراقي و لا شامي قتلوا جميعا بين الصفين . قال نصر و حدثنا عمرو بن شمر عن جابر عن تميم قال نادى منادي أهل الشام ألا إن معنا الطيب ابن الطيب عبيد الله بن عمر فنادى منادي أهل العراق بل هو الخبيث ابن الطيب و نادى منادي أهل العراق ألا إن معنا الطيب ابن الطيب محمد بن أبي بكر فنادى منادي أهل الشام بل الخبيث ابن الطيب . قال نصر و كان بصفين تل تلقى عليه جماجم الرجال فكان يدعى تل الجماجم فقال عقبة بن مسلم الرقاشي من أهل الشام

  • و لم أر فرسانا أشد حفيظةو امنع منا يوم تل الجماجم
  • غداة غدا أهل العراق كأنهم نعام تلافى في فجاج المخارم
  • إذا قلت قد ولوا تثوب كتيبةململمة في البيض شمط المقادم
  • و قالوا لنا هذا علي فبايعوافقلنا صه بل بالسيوف الصوارم
  • و قال شبث بن ربعي التميميوقفنا لديهم يوم صفين بالقنا
  • لدن غدوة حتى هوت لغروب و ولى ابن حرب و الرماح تنوشه
  • و قد أرضت الأسياف كل غضوب نجالدهم طورا و طورا نشلهم
  • على كل محبوك السراة شبوب فلم أر فرسانا أشد حفيظة
  • إذا غشي الآفاق رهج جنوب أكر و أحمى بالغطاريف و القنا
  • و كل حديد الشفرتين قضوب

. قال نصر ثم ذهب هذا اليوم بما فيه فأصبحوا في اليوم التاسع من صفر و قد خطب معاوية أهل الشام و حرضهم فقال إنه قد نزل بكم من الأمر ما ترون و حضركم ما حضركم فإذا نهدتم إليهم إن شاء الله فقدموا الدارع و أخروا الحاسر و صفوا الخيل و أجنبوها و كونوا كقص الشارب و أعيرونا جماجمكم ساعة فإنما هو ظالم أو مظلوم و قد بلغ الحق مقطعه . قال نصر و روى الشعبي قال قام معاوية فخطب الناس بصفين في هذا اليوم فقال الحمد لله الذي دنا في علوه و علا في دنوه و ظهر و بطن و ارتفع فوق كل ذي منظر هو الأول و الآخر و الظاهر و الباطن يقضي فيفصل و يقدر فيغفر و يفعل ما يشاء إذا أراد أمرا أمضاه و إذا عزم على شي ء قضاه لا يؤامر أحدا فيما يملك و لا يسأل عما يفعل و هم يسألون و الحمد لله رب العالمين على ما أحببنا و كرهنا و قد كان فيما قضاه الله إن ساقتنا المقادير إلى هذه البقعة من الأرض و لف بيننا و بين أهل العراق فنحن من الله بمنظر و قد قال الله سبحانه وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَ لكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يُرِيدُ . انظروا يا أهل الشام إنكم غدا تلقون أهل العراق فكونوا على إحدى ثلاث خصال إما أن تكونوا قوما طلبتم ما عند الله في قتال قوم بغوا عليكم فأقبلوا من بلادهم حتى نزلوا في بيضتكم و إما أن تكونوا قوما تطلبون بدم خليفتكم و صهر نبيكم و إما أن تكونوا قوما تذبون عن نسائكم و أبنائكم فعليكم بتقوى الله و الصبر الجميل أسأل الله لنا و لكم النصر و أن يفتح بيننا و بين قومنا بالحق و هو خير الفاتحين . فقام ذو الكلاع فقال يا معاوية إنا نحن الصبر الكرام لا ننثني عند الخصام بنو الملوك العظام ذوي النهى و الأحلام لا يقربون الآثام . فقال معاوية صدقت .

قال نصر و كانت التعبية في هذا اليوم كالتعبية في الذي قبله و حمل عبيد الله بن عمر في قراء أهل الشام و معه ذو الكلاع في حمير على ربيعة و هي في ميسرة علي ع فقاتلوا قتالا شديدا فأتى زياد بن خصفة إلى عبد القيس فقال لهم لا بكر بن وائل بعد اليوم إن ذا الكلاع و عبيد الله أبادا ربيعة فانهضوا لهم و إلا هلكوا فركبت عبد القيس و جاءت كأنها غمامة سوداء فشدت أزر الميسرة فعظم القتال فقتل ذو الكلاع الحميري قتله رجل من بكر بن وائل اسمه خندف و تضعضعت أركان حمير و ثبتت بعد قتل ذي الكلاع تحارب مع عبيد الله بن عمر و أرسل عبيد الله إلى الحسن بن علي ع أن لي إليك حاجة فالقني فلقيه الحسن ع فقال له عبيد الله إن أباك قد وتر قريشا أولا و آخرا و قد شنئه الناس فهل لك في خلعه و أن تتولى أنت هذا الأمر فقال كلا و الله لا يكون ذلك ثم قال يا ابن الخطاب و الله لكأني أنظر إليك مقتولا في يومك أو غدك أما إن الشيطان قد زين لك و خدعك حتى أخرجك مخلقا بالخلوق ترى نساء أهل الشام موقفك و سيصرعك الله و يبطحك لوجهك قتيلا . قال نصر فو الله ما كان إلا بياض ذلك اليوم حتى قتل عبيد الله و هو في كتيبة رقطاء و كانت تدعى الخضرية كانوا أربعة آلاف عليهم ثياب خضر فمر الحسن ع فإذا رجل متوسد برجل قتيل قد ركز رمحه في عينه و ربط فرسه برجله فقال الحسن ع لمن معه انظروا من هذا فإذا رجل من همدان و إذا القتيل عبيد الله بن عمر بن الخطاب قد قتله الهمداني في أول الليل و بات عليه حتى أصبح . قال نصر و قد اختلف الرواة في قاتل عبيد الله فقالت همدان نحن قتلناه قتله هانئ بن الخطاب الهمداني و ركز رمحه في عينه و ذكر الحديث و قالت حضرموت نحن قتلناه قتله مالك بن عمرو الحضرمي و قالت بكر بن وائل نحن قتلناه قتله محرز بن الصحصح من بني تيم اللات بن ثعلبة و أخذ سيفه الوشاح . فلما كان عام الجماعة طلب معاوية السيف من ربيعة الكوفة فقالوا إنما قتله رجل من ربيعة البصرة يقال له محرز بن الصحصح فبعث إليه معاوية فأخذ السيف منه . قال نصر و قد روي أن قاتله حريث بن جابر الحنفي و كان رئيس بني حنيفة يوم صفين مع علي ع حمل عبيد الله بن عمر على صف بني حنيفة و هو يقول

  • أنا عبيد الله ينميني عمرخير قريش من مضى و من غبر
  • إلا رسول الله و الشيخ الأغرقد أبطأت عن نصر عثمان مضر
  • و الربعيون فلا أسقوا المطرو سارع الحي اليمانون الغرر

و الخير في الناس قديما يبتدر

. فحمل عليه حريث بن جابر الحنفي و قال

  • قد سارعت في نصرها ربيعةفي الحق و الحق لها شريعة
  • فاكفف فلست تارك الوقيعةفي العصبة السامعة المطيعة

حتى تذوق كأسها الفظيعة

و طعنه فصرعه . قال نصر فقال كعب بن جعيل التغلبي يرثي عبيد الله و كان كعب شاعر أهل الشام

  • ألا إنما تبكي العيون لفارسبصفين أجلت خيله و هو واقف
  • تبدل من أسماء أسياف وائل و أي فتى لو أخطأته المتالف
  • تركتم عبيد الله في القاع مسلمايمج دماء و العروق نوازف
  • ينوء و تغشاه شآبيب من دم كما لاح في جيب القميص الكفائف
  • دعاهن فاستسمعن من أين صوتهفأقبلن شتى و العيون ذوارف
  • تحللن عنه زر درع حصينةو ينكر منه بعد ذاك معارف
  • و قرت تميم سعدها و ربابهاو خالفت الخضراء فيمن يخالف
  • و قد صبرت حول ابن عم محمدلدى الموت شهباء المناكب شارف
  • بمرج ترى الرايات فيه كأنهاإذا جنحت للطعن طير عواكف
  • فما برحوا حتى رأى الله صبرهم و حتى أسرت بالأكف المصاحف
  • جزى الله قتلانا بصفين خير ماأثيب عباد غادرتها المواقف

. قلت هذا الشعر نظمه كعب بن جعيل بعد رفع المصاحف و تحكيم الحكمين يذكر فيه ما مضى لهم من الحرب على عادة شعراء العرب و الضمير في قوله دعاهن فاستسمعن من أين صوته يرجع إلى نساء عبيد الله و كانت تحته أسماء بنت عطارد بن حاجب بن زرارة التميمي و بحرية بنت هانئ بن قبيصة الشيباني و كان عبيد الله قد أخرجهما معه إلى الحرب ذلك اليوم لينظرا إلى قتاله فوقفتا راجلتين و إلى أسماء بنت عطارد أشار كعب بن جعيل بقوله تبدل من أسماء أسياف وائل . و الشعر يدل على أن ربيعة قتلته لا همدان و لا حضرموت . و يدل أيضا على ذلك ما رواه إبراهيم بن ديزيل الهمداني في كتاب صفين قال شدت ربيعة الكوفة و عليها زياد بن خصفة على عبيد الله بن عمر ذلك اليوم و كان معاوية قد أقرع بين الناس فخرج سهم عبيد الله بن عمر على ربيعة فقتلته فلما ضرب فسطاط زياد بن خصفة بقي طنب من الأطناب لم يجدوا له وتدا فشدوه برجل عبيد الله بن عمر و كان ناحية فجروه حتى ربطوا الطنب برجله و أقبلت امرأتاه حتى وقفتا عليه فبكتا عليه و صاحتا فخرج زياد بن خصفة فقيل له هذه بحرية ابنة هانئ بن قبيصة الشيباني ابنة عمك فقال لها ما حاجتك يا ابنة أخي قالت تدفع زوجي إلي فقال نعم خذيه فجي ء ببغل فحملته عليه فذكروا أن يديه و رجليه خطتا بالأرض عن ظهر البغل . قال نصر و مما رثى به كعب بن جعيل عبيد الله بن عمر قوله

  • يقول عبيد الله لما بدت لهسحابة موت تقطر الحتف و الدما
  • ألا يا لقومي فاصبروا إن صبركم أعف و أحجى عفة و تكرما
  • فلما تدانى القوم خر مجدلاصريعا تلاقى الترب كفيه و الفما
  • و خلف أطفالا يتامى أذلةو عرسا عليه تسكب الدمع أيما
  • حلالا لها الخطاب لا يمنعنهمو قد كان يحمي غيره أن تكلما

. و قال الصلتان العبدي يذكر مقتل عبيد الله و أن حريث بن جابر الحنفي قتله

  • ألا يا عبيد الله ما زلت مولعاببكر لها تهدي القرى و التهددا
  • و كنت سفيها قد تعودت عادةو كل امرئ جار على ما تعودا
  • فأصبحت مسلوبا على شر آلةصريع القنا تحت العجاجة مفردا
  • تشق عليك جيبها ابنة هانئمسلبة تبدي الشجا و التلددا
  • و كانت ترى ذا الأمر قبل عيانه و لكن حكم الله أهدى لك الردى
  • و قالت عبيد الله لا تأت وائلافقلت لها لا تعجلي و انظري غدا
  • فقد جاء ما قد مسها فتسلبت عليك و أمسى الجيب منها مقددا
  • حباك أخو الهيجا حريث بن جابربجياشة تحكي بها النهر مزبدا
  • كان حماة الحي بكر بن وائل بذي الرمث أسد قد تبوأن غرقدا

. قال نصر فأما ذو الكلاع فقد ذكرنا مقتله و أن قاتله خندف البكري . و حدثنا عمرو بن شمر عن جابر قال لما حمل ذو الكلاع ذلك اليوم بالفيلق العظيم من حمير على صفوف أهل العراق ناداهم أبو شجاع الحميري و كان من ذوي البصائر مع علي ع فقال يا معشر حمير تبت أيديكم أ ترون معاوية خيرا من علي ع أضل الله سعيكم ثم أنت يا ذا الكلاع قد كنا نرى أن لك نية في الدين فقال ذو الكلاع إيها يا أبا شجاع و الله إني لأعلم ما معاوية بأفضل من علي ع و لكني أقاتل على دم عثمان قال فأصيب ذو الكلاع حينئذ قتله خندف بن بكر البكري في المعركة . قال نصر فحدثنا عمرو قال حدثنا الحارث بن حصيرة أن ابن ذي الكلاع أرسل إلى الأشعث بن قيس رسولا يسأله أن يسلم إليه جثة أبيه فقال الأشعث إني أخاف أن يتهمني أمير المؤمنين في أمره فأطلبه من سعيد بن قيس فهو في الميمنة فذهب إلى معاوية فاستأذنه أن يدخل إلى عسكر علي ع يطلب أباه بين القتلى فقال له إن عليا قد منع أن يدخل أحد منا إلى معسكره يخاف أن يفسد عليه جنده فخرج ابن ذي الكلاع فأرسل إلى سعيد بن قيس الهمداني يستأذنه في ذلك فقال سعيد إنا لا نمنعك من دخول العسكر إن أمير المؤمنين لا يبالي من دخل منكم إلى معسكره فأدخل فدخل من قبل الميمنة فطاف فلم يجده ثم أتى الميسرة فطاف فلم يجده ثم وجده و قد ربطت رجله بطنب من أطناب بعض فساطيط العسكر فجاء فوقف على باب الفسطاط فقال السلام عليكم يا أهل البيت فقيل له و عليك السلام فقال أ تأذنون لنا في طنب من أطناب فسطاطكم و معه عبد أسود لم يكن معه غيره فقالوا قد أذنا لكم و قالوا له معذرة إلى الله و إليكم أما إنه لو لا بغيه علينا ما صنعنا به ما ترون فنزل ابنه إليه فوجده قد انتفخ و كان من أعظم الناس خلقا فلم يطق احتماله فقال هل من فتى معوان فخرج إليه خندف البكري فقال تنحوا عنه فقال ابنه و من الذي يحمله إذا تنحينا عنه قال يحمله قاتله فاحتمله خندف حتى رمى به على ظهر بغل ثم شده بالحبال فانطلقا به . قال نصر و قال معاوية لما قتل ذو الكلاع لأنا أشد فرحا بقتل ذي الكلاع مني بفتح مصر لو فتحتها قال لأن ذا الكلاع كان يحجر على معاوية في أشياء كان يأمر بها . قال نصر فلما قتل ذو الكلاع اشتدت الحرب و شدت عك و لخم و جذام و الأشعريون من أهل الشام على مذحج من أهل العراق جعلهم معاوية بإزائهم و نادى منادي عك

  • ويل لأم مذحج من عكلنتركن أمهم تبكي
  • نقتلهم بالطعن ثم الصك بكل قرن باسل مصك

فلا رجال كرجال عك

. فنادى منادي مذحج يا لمذحج خدموا أي اضربوا السوق مواضع الخدمة و هي الخلاخيل فاعترضت مذحج سوق القوم فكان فيه بوار عامتهم و نادى منادي جذام حين طحنت رحى القوم و خاضت الخيل و الرجال في الدماء . الله الله في جذام أ لا تذكرون الأرحام أفنيتم لخما الكرام و الأشعرين و آل ذي حمام أين النهى و الأحلام هذي النساء تبكي الأعلام . و نادى منادي عك يا عك أين المفر اليوم تعلم ما الخبر لأنكم قوم صبر كونوا كمجتمع المدر لا تشمتن بكم مضر حتى يحول ذا الخبر . و نادى منادي الأشعريين يا مذحج من للنساء غدا إذا أفناكم الردى الله الله في الحرمات أ ما تذكرون نساءكم و البنات أ ما تذكرون فارس و الروم و الأتراك لقد أذن الله فيكم بالهلاك . قال و القوم ينحر بعضهم بعضا و يتكادمون بالأفواه . قال نصر و حدثني عمرو بن الزبير لقد سمعت الحضين بن المنذر يقول أعطاني علي ع ذلك اليوم راية ربيعة و قال باسم الله سر يا حضين و اعلم أنه لا تخفق على رأسك راية مثلها أبدا هذه راية رسول الله ص قال فجاء أبو عرفاء جبلة بن عطية الذهلي إلى الحضين و قال هل لك أن تعطيني الراية أحملها لك فيكون لك ذكرها و يكون لي أجرها فقال الحضين و ما غناي يا عم عن أجرها مع ذكرها قال إنه لا غنى بك عن ذلك و لكن أعرها عمك ساعة فما أسرع ما ترجع إليك قال الحضين فقلت إنه قد استقتل و إنه يريد أن يموت مجاهدا فقلت له خذها فأخذها ثم قال لأصحابه إن عمل الجنة كره كله و ثقيل و إن عمل النار خف كله و خبيث إن الجنة لا يدخلها إلا الصابرون الذين صبروا أنفسهم على فرائض الله و أمره و ليس شي ء مما افترض الله على العباد أشد من الجهاد هو أفضل الأعمال ثوابا عند الله فإذا رأيتموني قد شددت فشدوا ويحكم أ ما تشتاقون إلى الجنة أ ما تحبون أن يغفر الله لكم فشد و شدوا معه فقاتلوا قتالا شديدا فقتل أبو عرفاء رحمه الله تعالى و شدت ربيعة بعده شدة عظيمة على صفوف أهل الشام فنقضتها و قال مجزاة بن ثور

  • أضربهم و لا أرى معاويةالأبرج العين العظيم الحاويه
  • هوت به في النار أم هاويه جاوره فيها كلاب عاويه

أغوى طغاما لا هدته هاديه

. قال نصر و كان حريث بن جابر يومئذ نازلا بين الصفين في قبة له حمراء يسقي أهل العراق اللبن و الماء و السويق و يطعمهم اللحم و الثريد فمن شاء أكل و من شاء شرب ففي ذلك يقول شاعرهم

فلو كان بالدهنا حريث بن جابر

لأصبح بحرا بالمفازة جاريا قلت هذا حريث بن جابر هو الذي كتب معاوية إلى زياد في أمره بعد عام الجماعة و حريث عامل لزياد على همدان أما بعد فاعزل حريث بن جابر عن عمله فما ذكرت مواقفه بصفين إلا كانت حزازة في صدري فكتب إليه زياد خفض عليك يا أمير المؤمنين فإن حريثا قد بلغ من الشرف مبلغا لا تزيده الولاية و لا ينقصه العزل . قال نصر فاضطرب الناس يومئذ بالسيوف حتى تقطعت و تكسرت و صارت كالمناجل و تطاعنوا بالرماح حتى تقصفت و تناثرت أسنتها ثم جثوا على الركب فتحاثوا بالتراب يحثو بعضهم التراب في وجه بعض ثم تعانقوا و تكادموا بالأفواه ثم تراموا بالصخر و الحجارة ثم تحاجزوا فكان الرجل من أهل العراق يمر على أهل الشام فيقول كيف آخذ إلى رايات بني فلان فيقولون هاهنا لا هداك الله و يمر الرجل من أهل الشام على أهل العراق فيقول كيف آخذ إلى راية بني فلان فيقولون هاهنا لا حفظك الله و لا عافاك . قال نصر و قال معاوية لعمرو بن العاص أ ما ترى يا أبا عبد الله إلى ما قد دفعنا كيف ترى أهل العراق غدا صانعين إنا لبمعرض خطر عظيم فقال له إن أصبحت غدا ربيعة و هم متعطفون حول علي ع تعطف الإبل حول فحلها لقيت منهم جلادا صادقا و بأسا شديدا و كانت التي لا يتعزى لها فقال معاوية أ يجوز أنك تخوفنا يا أبا عبد الله قال إنك سألتني فأجبتك فلما أصبحوا في اليوم العاشر أصبحوا و ربيعة محدقة بعلي ع إحداق بياض العين بسوادها .

قال نصر فحدثني عمرو قال لما أصبح علي ع هذا اليوم جاء فوقف بين رايات ربيعة فقال عتاب بن لقيط البكري من بني قيس بن ثعلبة يا معشر ربيعة حاموا عن علي منذ اليوم فإن أصيب فيكم افتضحتم أ لا ترونه قائما تحت راياتكم و قال لهم شقيق بن ثور يا معشر ربيعة ليس لكم عذر عند العرب إن وصل إلى علي و فيكم رجل حي فامنعوه اليوم و اصدقوا عدوكم اللقاء فإنه حمد الحياة تكسبونه فتعاهدت ربيعة و تحالفت بالأيمان العظيمة منها تبايع سبعة آلاف على ألا ينظر رجل منهم خلفه حتى يردوا سرادق معاوية فقاتلوا ذلك اليوم قتالا شديدا لم يكن قبله مثله و أقبلوا نحو سرادق معاوية فلما نظر إليهم قد أقبلوا قال

  • إذا قلت قد ولت ربيعة أقبلتكتائب منها كالجبال تجالد

. ثم قال لعمرو يا عمرو ما ترى قال أرى ألا تحنث أخوالي اليوم فقام معاوية و خلى لهم سرادقه و رحله و خرج فارا عنه لائذا ببعض مضارب العسكر في أخريات الناس فدخله و انتهبت ربيعة سرادقه و رحله و بعث إلى خالد بن المعمر إنك قد ظفرت و لك إمرة خراسان أن لم تتم فقطع خالد القتال و لم يتمه و قال لربيعة قد برت أيمانكم فحسبكم فلما كان عام الجماعة و بايع الناس معاوية أمره معاوية على خراسان و بعثه إليها فمات قبل أن يبلغها . قال نصر في حديث عمرو بن سعد أن عليا ع صلى بهم هذا اليوم صلاة الغداة ثم زحف بهم فلما أبصروه قد خرج استقبلوه بزحوفهم فاقتتلوا قتالا شديدا ثم إن خيل أهل الشام حملت على خيل أهل العراق فاقتطعوا من أصحاب علي ع ألف رجل أو أكثر فأحاطوا بهم و حالوا بينهم و بين أصحابهم فلم يروهم فنادى علي ع يومئذ أ لا رجل يشري نفسه لله و يبيع دنياه بآخرته فأتاه رجل من جعف يقال له عبد العزيز بن الحارث على فرس أدهم كأنه غراب مقنع في الحديد لا يرى منه إلا عيناه فقال يا أمير المؤمنين مرني بأمرك فو الله لا تأمرني بشي ء إلا صنعته فقال علي ع

  • سمحت بأمر لا يطاق حفيظةو صدقا و إخوان الوفاء قليل
  • جزاك إله الناس خيرا فإنه لعمرك فضل ما هناك جزيل

يا أبا الحارث شد الله ركنك احمل على أهل الشام حتى تأتي أصحابك فتقول لهم إن أمير المؤمنين يقرأ عليكم السلام و يقول لكم هللوا و كبروا من ناحيتكم و نهلل نحن و نكبر من هاهنا و احملوا من جانبكم و نحمل نحن من جانبنا على أهل الشام فضرب الجعفي فرسه حتى إذا أقامه على أطراف سنابكه حمل على أهل الشام المحيطين بأصحاب علي ع فطاعنهم ساعة و قاتلهم فأفرجوا له حتى خلص إلى أصحابه فلما رأوه استبشروا به و فرحوا و قالوا ما فعل أمير المؤمنين قال صالح يقرئكم السلام و يقول لكم هللوا و كبروا و احملوا حملة شديدة من جانبكم و نهلل نحن و نكبر و نحمل من جانبنا ففعلوا ما أمرهم به و هللوا و كبروا و هلل علي ع و كبر هو و أصحابه و حمل على أهل الشام و حملوا هم من وسط أهل الشام فانفرج القوم عنهم و خرجوا و ما أصيب منهم رجل واحد و لقد قتل من فرسان الشام يومئذ زهاء سبعمائة إنسان قال علي ع من أعظم الناس اليوم غناء فقالوا أنت يا أمير المؤمنين فقال كلا و لكنه الجعفي . قال نصر و كان علي ع لا يعدل بربيعة أحدا من الناس فشق ذلك على مضر و أظهروا لهم القبيح و أبدوا ذات أنفسهم فقال الحضين بن المنذر الرقاشي شعرا أغضبهم به من جملته

  • أرى مضرا صارت ربيعة دونهاشعار أمير المؤمنين و ذا الفضل
  • فأبدوا لنا مما تجن صدورهم هو السوء و البغضاء و الحقد و الغل
  • فأبلوا بلانا أو أقروا بفضلناو لن تلحقونا الدهر ما حنت الإبل

. فقام أبو الطفيل عامر بن واثلة الكناني و عمير بن عطارد بن حاجب بن زرارة التميمي و قبيصة بن جابر الأسدي و عبد الله بن الطفيل العامري في وجوه قبائلهم فأتوا عليا ع فتكلم أبو الطفيل فقال أنا و الله يا أمير المؤمنين ما نحسد قوما خصهم الله منك بخير و إن هذا الحي من ربيعة قد ظنوا أنهم أولى بك منا فاعفهم عن القتال أياما و اجعل لكل امرئ منا يوما يقاتل فيه فإنا إذا اجتمعنا اشتبه عليك بلاؤنا فقال علي ع نعم أعطيكم ما طلبتم و أمر ربيعة أن تكف عن القتال و كانت بإزاء اليمن من صفوف أهل الشام فغدا أبو الطفيل عامر بن واثلة في قومه من كنانة و هم جماعة عظيمة فتقدم أمام الخيل و يقول طاعنوا و ضاربوا ثم حمل و ارتجز فقال

  • قد ضاربت في حربها كنانهو الله يجزيها به جنانه
  • من أفرغ الصبر عليه زانه أو غلب الجبن عليه شانه
  • أو كفر الله فقد أهانهغدا يعض من عصى بنانه

فاقتتلوا قتالا شديدا ثم انصرف أبو الطفيل إلى علي ع فقال يا أمير المؤمنين إنك أنبأتنا أن أشرف القتل الشهادة و أحظى الأمر الصبر و قد و الله صبرنا حتى أصبنا فقتيلنا شهيد و حينا سعيد فليطلب من بقي ثأر من مضى فإنا و إن كنا قد ذهب صفونا و بقي كدرنا فإن لنا دينا لا يميل به الهوى و يقينا لا تزحمه الشبهة فأثنى علي ع عليه خيرا . ثم غدا في اليوم الثاني عمير بن عطارد بجماعة من بني تميم و هو يومئذ سيد مضر الكوفة فقال يا قوم إني أتبع آثار أبي الطفيل فاتبعوا آثار كنانة ثم قدم رايته و ارتجز فقال

  • قد ضاربت في حربها تميمإن تميما خطبها عظيم
  • لها حديث و لها قديم إن الكريم نسله كريم
  • دين قويم و هوى سليمإن لم تردهم رايتي فلوموا

. ثم طعن برايته حتى خضبها و قاتل أصحابه قتالا شديدا حتى أمسوا و انصرف عمير إلى علي ع و عليه سلاحه فقال يا أمير المؤمنين قد كان ظني بالناس حسنا و قد رأيت منهم فوق ظني بهم قاتلوا من كل جهة و بلغوا من عفوهم جهد عدوهم و هم لهم إن شاء الله . ثم غدا في اليوم الثالث قبيصة بن جابر الأسدي في بني أسد و قال لأصحابه يا بني أسد أما أنا فلا أقصر دون صاحبي و أما أنتم فذاك إليكم ثم تقدم برايته و قال

  • قد حافظت في حربها بنو أسدما مثلها تحت العجاج من أحد
  • أقرب من يمن و أنأى من نكدكأننا ركنا ثبير أو أحد
  • لسنا بأوباش و لا بيض البلدلكننا المحة من ولد معد

. فقاتل القوم إلى أن دخل الليل ثم انصرفوا . ثم غدا في اليوم الرابع عبد الله بن الطفيل العامري في جماعة هوازن فحارب بهم حتى الليل ثم انصرفوا . قال نصر فانتصفوا المضرية من الربعية و ظهر أثرها و عرف بلاؤها و قال أبو الطفيل

  • و حامت كنانة في حربهاو حامت تميم و حامت أسد
  • و حامت هوازن يوم اللقافما خام منا و منهم أحد
  • لقينا الفوارس يوم الخميسو العيد و السبت ثم الأحد
  • لقينا قبائل أنسابهم إلى حضرموت و أهل الجند
  • فأمدادهم خلف آذانهمو ليس لنا من سوانا مدد
  • فلما تنادوا بآبائهم دعونا معدا و نعم المعد
  • فظلنا نفلق هاماتهمو لم نك فيها ببيض البلد
  • و نعم الفوارس يوم اللقافقل في عديد و قل في عدد
  • و قل في طعان كفرغ الدلاءو ضرب عظيم كنار الوفد
  • و لكن عصفنا بهم عصفةو في الحرب يمن و فيها نكد
  • طحنا الفوارس وسط العجاجو سقنا الزعانف سوق النقد
  • و قلنا علي لنا والدو نحن له طاعة كالولد

. قال نصر و حدثنا عمرو عن الأشعث بن سويد عن كردوس قال كتب عقبة بن مسعود عامل علي على الكوفة إلى سليمان بن صرد الخزاعي و هو مع علي بصفين أما بعد فإنهم إن يظهروا عليكم يرجموكم أو يعيدوكم في ملتهم و لن تفلحوا إذا أبدا فعليك بالجهاد و الصبر مع أمير المؤمنين و السلام . قال نصر و حدثنا عمرو بن سعد و عمرو بن شمر عن جابر عن أبي جعفر قال قام علي ع فخطب الناس بصفين فقال الحمد لله على نعمه الفاضلة على جميع من خلق من البر و الفاجر و على حججه البالغة على خلقه من أطاعه فيهم و من عصاه أن يرحم فبفضله و منه و إن عذب فبما كسبت أيديهم و إن الله ليس بظلام للعبيد أحمده على حسن البلاء و تظاهر النعماء و أستعينه على ما نابنا من أمر الدنيا و الآخرة و أتوكل عليه و كفى بالله وكيلا ثم إني أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له و أشهد أن محمدا عبده و رسوله أرسله بالهدى و دين الحق ارتضاه لذلك و كان أهله و اصطفاه لتبليغ رسالته و جعله رحمة منه على خلقه فكان علمه فيه رءوفا رحيما أكرم خلق الله حسبا و أجملهم منظرا و أسخاهم نفسا و أبرهم لوالد و أوصلهم لرحم و أفضلهم علما و أثقلهم حلما و أوفاهم لعهد و آمنهم على عقد لم يتعلق عليه مسلم و لا كافر بمظلمة قط بل كان يظلم فيغفر و يقدر فيصفح حتى مضى ص مطيعا لله صابرا على ما أصابه مجاهدا في الله حق جهاده حتى أتاه اليقين ص فكان ذهابه أعظم المصيبة على أهل الأرض البر و الفاجر ثم ترك فيكم كتاب الله يأمركم بطاعة الله و ينهاكم عن معصيته و قد عهد إلى رسول الله عهدا فلست أحيد عنه و قد حضرتم عدوكم و علمتم أن رئيسهم منافق يدعوهم إلى النار و ابن عم نبيكم معكم و بين أظهركم يدعوكم إلى الجنة و إلى طاعة ربكم و العمل بسنة نبيكم و لا سواء من صلى قبل كل ذكر لم يسبقني بصلاة مع رسول الله أحد و أنا من أهل بدر و معاوية طليق و ابن طليق و الله أنا على الحق و إنهم على الباطل فلا يجتمعن على باطلهم و تتفرقوا عن حقكم حتى يغلب باطلهم حقكم قاتلوهم يعذبهم الله بأيديكم فإن لم تفعلوا يعذبهم بأيدي غيركم فقام أصحابه فقالوا يا أمير المؤمنين انهض بنا إلى عدونا و عدوك إذا شئت فو الله ما نريد بك بدلا بل نموت معك و نحيا معك فقال لهم و الذي نفسي بيده لنظر إلى النبي ص أضرب بين يديه بسيفي هذا فقال لا سيف إلا ذو الفقار و لا فتى إلا علي و قال لي يا علي أنت مني بمنزلة هارون من موسى إلا أنه لا نبي بعدي و موتك و حياتك يا علي معي و الله ما كذب و لا كذبت و لا ضل و لا ضللت و لا ضل بي و لا نسيت ما عهد إلى و إني على بينة من ربي و على الطريق الواضح ألقطه لقطا . ثم نهض إلى القوم فاقتتلوا من حين طلعت الشمس حتى غاب الشفق الأحمر و ما كانت صلاة القوم في ذلك اليوم إلا تكبيرا . قال و حدثنا عمرو بن شمر عن جابر عن الشعبي عن صعصعة بن صوحان قال برز في بعض أيام صفين رجل من حمير من آل ذي يزن اسمه كريب بن الصباح ليس في الشام يومئذ رجل أشهر بالبأس و النجدة منه فنادى من يبارز فخرج إليه المرتفع بن الوضاح الزبيدي فقتله ثم نادى من يبارز فخرج إليه الحارث بن الجلاح فقتله ثم نادى من يبارز فخرج إليه عابد بن مسروق الهمداني فقتله ثم رمى بأجسادهم بعضها فوق بعض و قام عليها بغيا و اعتداء و نادى من يبارز فخرج إليه علي و ناداه ويحك يا كريب إني أحذرك الله و بأسه و نقمته و أدعوك إلى سنة الله و سنة رسوله ويحك لا يدخلنك معاوية النار فكان جوابه له أن قال ما أكثر ما قد سمعت منك هذه المقالة و لا حاجة لنا فيها أقدم إذا شئت من يشتري سيفي و هذا أثره فقال علي لا حول و لا قوة إلا بالله ثم مشى إليه فلم يمهله أن ضربه ضربة خر منها قتيلا يشحط في دمه ثم نادى من يبرز فبرز إليه الحارث بن وداعة الحميري فقتله ثم نادى من يبرز فبرز إليه المطاع بن مطلب العنسي فقتله ثم نادى من يبرز فلم يبرز إليه أحد فنادى يا معشر المسلمين الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم و اتقوا الله و اعلموا أن الله مع المتقين ويحك يا معاوية هلم إلي فبارزني و لا يقتلن الناس فيما بيننا فقال عمرو بن العاص اغتنمه منتهزا قد قتل ثلاثة من أبطال العرب و إني أطمع أن يظفرك الله به فقال معاوية و الله لن تريد إلا أن أقتل فتصيب الخلافة بعدي اذهب إليك عني فليس مثلي يخدع . قال نصر و حدثنا عمرو قال حدثنا خالد بن عبد الواحد الجريري قال حدثني من سمع عمرو بن العاص قبل الوقعة العظمى بصفين و هو يحرض أهل الشام و قد كان منحنيا على قوس فقال الحمد لله العظيم في شأنه القوي في سلطانه العلي في مكانه الواضح في برهانه أحمده على حسن البلاء و تظاهر النعماء في كل رزية من بلاء أو شدة أو رخاء و أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له و أن محمدا عبده و رسوله ثم إنا نحتسب عند الله رب العالمين ما أصبح في أمة محمد ص من اشتعال نيرانها و اضطراب حبلها و وقوع بأسها بينها فإنا لله و إنا إليه راجعون و الحمد لله رب العالمين أ و لا تعلمون أن صلاتنا و صلاتهم و صيامنا و صيامهم و حجنا و حجهم و قتلنا و قتلهم و ديننا و دينهم واحد و لكن الأهواء مختلفة اللهم أصلح هذه الأمة بما أصلحت به أولها و احفظ في ما بينها مع أن القوم قد وطئوا بلادكم و نعوا عليكم فجدوا في قتال عدوكم و استعينوا بالله ربكم و حافظوا على حرماتكم ثم جلس قال نصر و خطب عبد الله بن العباس أهل العراق يومئذ فقال الحمد لله رب العالمين الذي دحا تحتنا سبعا و سمك فوقنا سبعا و خلق فيما بينهن خلقا و أنزل لنا منهن رزقا ثم جعل كل شي ء قدرا يبلى و يفنى غير وجهه الحي القيوم الذي يحيا و يبقى إن الله تعالى بعث أنبياء و رسلا فجعلهم حججا على عباده عذرا أو نذرا لا يطاع إلا بعلمه و إذنه يمن بالطاعة على من يشاء من عباده ثم يثيب عليها و يعصى بعلم منه فيعفو و يغفر بحلمه لا يقدر قدره و لا يبلغ شي ء مكانه أحصى كل شي ء عددا و أحاط بكل شي ء علما و أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له و أشهد أن محمدا عبده و رسوله إمام الهدى و النبي المصطفى و قد ساقنا قدر الله إلى ما ترون حتى كان مما اضطرب من حبل هذه الأمة و انتشر من أمرها أن معاوية بن أبي سفيان وجد من طغام الناس أعوانا على علي ابن عم رسول الله و صهره و أول ذكر صلى معه بدري قد شهد مع رسول الله ص كل مشاهدة التي فيها الفضل و معاوية مشرك كان يعبد الأصنام و الذي ملك الملك وحده و بان به و كان أهله لقد قاتل علي بن أبي طالب مع رسول الله و هو يقول صدق الله و رسوله و معاوية يقول كذب الله و رسوله فعليكم بتقوى الله و الجد و الحزم و الصبر و الله إنا لنعلم إنكم لعلى حق و إن القوم لعلى باطل فلا يكونن أولى بالجد على باطلهم منكم في حقكم و إنا لنعلم أن الله سيعذبهم بأيديكم أو بأيدي غيركم اللهم أعنا و لا تخذلنا و انصرنا على عدونا و لا تحل عنا و افتح بيننا و بين قومنا بالحق و أنت خير الفاتحين قال نصر و حدثنا عمرو قال حدثنا عبد الرحمن بن جندب عن جندب بن عبد الله قال قام عمار يوم صفين فقال انهضوا معي عباد الله إلى قوم يزعمون أنهم يطلبون بدم ظالم إنما قتله الصالحون المنكرون للعدوان الآمرون بالإحسان فقال هؤلاء الذين لا يبالون إذا سلمت لهم دنياهم و لو درس هذا الدين لم قتلتموه فقلنا لإحداثه فقالوا إنه لم يحدث شيئا و ذلك لأنه مكنهم من الدنيا فهم يأكلونها و يرعونها و لا يبالون لو انهدمت الجبال و الله ما أظنهم يطلبون بدم و لكن القوم ذاقوا الدنيا فاستحلوها و استمرءوها و علموا أن صاحب الحق لو وليهم لحال بينهم و بين ما يأكلون و يرعون منها إن القوم لم يكن لهم سابقة في الإسلام يستحقون بها الطاعة و الولاية فخدعوا أتباعهم بأن قالوا قتل إمامنا مظلوما ليكونوا بذلك جبابرة و ملوكا تلك مكيدة قد بلغوا بها ما ترون و لولاها ما بايعهم من الناس رجل اللهم إن تنصرنا فطالما نصرت و إن تجعل لهم الأمر فادخر لهم بما أحدثوا لعبادك العذاب الأليم ثم مضى و مضى معه أصحابه فدنا من عمرو بن العاص فقال يا عمرو بعت دينك بمصر فتبا لك و طالما بغيت للإسلام عوجا ثم قال اللهم إنك تعلم أني لو أعلم أن رضاك في أن أقذف بنفسي في هذا البحر لفعلت اللهم إنك تعلم أني لو أعلم أن رضاك أن أضع ظبة سيفي في بطني ثم انحنى عليه حتى يخرج من ظهري لفعلت اللهم إني أعلم مما علمتني أني لا أعمل عملا صالحا هذا اليوم هو أرضى من جهاد هؤلاء الفاسقين و لو أعلم اليوم عملا هو أرضى لك منه لفعلته . قال نصر و حدثني عمرو بن سعيد عن الشعبي قال نادى عمار عبد الله بن عمرو بن العاص فقال له بعت دينك بالدنيا من عدو الله و عدو الإسلام معاوية و طلبت هوى أبيك الفاسق فقال لا و لكني أطلب بدم عثمان الشهيد المظلوم قال كلا أشهد على علمي فيك أنك أصبحت لا تطلب بشي ء من فعلك وجه الله و أنك إن لم تقتل اليوم فستموت غدا فانظر إذا أعطى الله العباد على نياتهم ما نيتك . و روى ابن ديزيل في كتاب صفين عن صيف الضبي قال سمعت الصعب بن حكيم بن شريك بن نملة المحاربي يروي عن أبيه عن جده شريك قال كان الناس من أهل العراق و أهل الشام يقتتلون أيام صفين و يتزايلون فلا يستطيع الرجل أن يرجع إلى مكانه حتى يسفر الغبار عنه فاقتتلوا يوما و تزايلوا و أسفر الغبار فإذا علي تحت رايتنا يعني بني محارب فقال هل من ماء فأتيته بإداوة فخنثتها له ليشرب فقال لا إنا نهينا أن نشرب من أفواه الأسقية ثم علق سيفه و إنه لمخضب بالدم من ظبته إلى قائمه فصببت له على يديه فغسلهما حتى أنقاهما ثم شرب بيديه حتى إذا روى رفع رأسه ثم قال أين مضر فقلت أنت فيهم يا أمير المؤمنين فقال من أنتم بارك الله فيكم فقلنا نحن بنو محارب فعرف موقفه ثم رجع إلى موضعه . قلت خنثت الإداوة إذا ثنيت فاها إلى خارج و إنما نهى رسول الله ص عن اختناث الأسقية لأن رجلا اختنث سقاء فشرب فدخل إلى جوفه حية كانت في السقاء . قال ابن ديزيل و روى إسماعيل بن أبي أويس قال حدثني عبد الملك بن قدامة بن إبراهيم بن حاطب الجمحي عن عمرو بن شعيب عن أبيه عن جده عبد الله بن عمرو بن العاص قال قال لي رسول الله ص كيف بك يا عبد الله إذا بقيت في حثالة من الناس قد مرجت عهودهم و مواثيقهم و كانوا هكذا و خالف بين أصابعه فقلت تأمرني بأمرك يا رسول الله قال تأخذ مما تعرف و تدع ما تنكر و تعمل بخاصة نفسك و تدع الناس و هوام أمرهم . قال فلما كان يوم صفين قال له أبوه عمرو بن العاص يا عبد الله اخرج فقاتل فقال يا أبتاه أ تأمرني أن أخرج فأقاتل و قد سمعت ما سمعت يوم عهد إلى رسول الله ص ما عهد فقال أنشدك الله يا عبد الله أ لم يكن آخر ما عهد إليك رسول الله ص أن أخذ بيدك فوضعها في يدي فقال أطع أباك فقال اللهم بلى قال فإني أعزم عليك أن تخرج فتقاتل فخرج عبد الله بن عمرو فقاتل يومئذ متقلدا سيفين قال و إن من شعر عبد الله بن عمرو بعد ذلك يذكر عليا بصفين

  • فلو شهدت جمل مقامي و مشهديبصفين يوما شاب منها الذوائب
  • عشية جا أهل العراق كأنهم سحاب ربيع رفعته الجنائب
  • إذا قلت قد ولت سراعا بدت لناكتائب منهم و ارجحنت كتائب
  • و جئناهم فرادى كأن صفوفنامن البحر مد موجه متراكب
  • فدارت رحانا و استدارت رحاهمسراة النهار ما تولى المناكب
  • فقالوا لنا إنا نرى أن تبايعوافقلنا بلى إنا نرى أن تضاربوا

. و روى ابن ديزيل عن يحيى بن سليمان الجعفي قال حدثنا مسهر بن عبد الملك بن سلع الهمداني قال حدثني أبي عن عبد خير الهمداني قال كنت أنا و عبد خير في سفر قلت يا أبا عمارة حدثني عن بعض ما كنتم فيه بصفين فقال لي يا ابن أخي و ما سؤالك فقلت أحببت أن أسمع منك شيئا فقال يا ابن أخي إنا كنا لنصلي الفجر فنصف و يصف أهل الشام و نشرع الرماح إليهم و يشرعون بها نحونا أما لو دخلت تحتها لأظلتك و الله يا ابن أخي إنا كنا لنقف و يقفون في الحرب لا نفتر و لا يفترون حتى نصلي العشاء الآخرة ما يعرف الرجل منا طول ذلك اليوم من عن يمينه و لا من عن يساره من شدة الظلمة و النقع إلا بقرع الحديد بعضه على بعض فيبرز منه شعاع كشعاع الشمس فيعرف الرجل من عن يمينه و من عن يساره حتى إذا صلينا العشاء الآخرة جررنا قتلانا إلينا فتوسدناهم حتى نصبح و جروا قتلاهم فتوسدوهم حتى يصبحوا قال قلت له يا أبا عمارة هذا و الله الصبر . و روى ابن ديزيل قال كان عمرو بن العاص إذا مر عليه رجل من أصحاب علي فسأل عنه فأخبر به فقال يرى علي و معاوية أنهما بريئان من دم هذا . قال ابن ديزيل و روى ابن وهب عن مالك بن أنس قال جلس عمرو بن العاص بصفين في رواق و كان أهل العراق يدفنون قتلاهم و أهل الشام يجعلون قتلاهم في العباء و الأكسية يحملونهم فيها إلى مدافنهم فكلما مر عليه برجل قال من هذا فيقال فلان فقال عمرو كم من رجل أحسن في الله عظيم الحال لم ينج من قتله فلان و فلان قال يعني عليا و معاوية .

قلت ليت شعري لم برأ نفسه و كان رأسا في الفتنة بل لولاه لم تكن و لكن الله تعالى أنطقه بهذا الكلام و أشباهه ليظهر بذلك شكه و أنه لم يكن على بصيرة من أمره . و روى نصر بن مزاحم قال حدثني يحيى بن يعلى قال حدثني صباح المزني عن الحارث بن حصن عن زيد بن أبي رجاء عن أسماء بن حكيم الفزاري قال كنا بصفين مع علي تحت راية عمار بن ياسر ارتفاع الضحى و قد استظللنا برداء أحمر إذ أقبل رجل يستقري الصف حتى انتهى إلينا فقال أيكم عمار بن ياسر فقال عمار أنا عمار قال أبو اليقظان قال نعم قال إن لي إليك حاجة أ فأنطق بها سرا أو علانية قال اختر لنفسك أيهما شئت قال لا بل علانية قال فانطق قال إني خرجت من أهلي مستبصرا في الحق الذي نحن عليه لا أشك في ضلالة هؤلاء القوم و أنهم على الباطل فلم أزل على ذلك مستبصرا حتى ليلتي هذه فإني رأيت في منامي مناديا تقدم فأذن و شهد أن لا إله إلا الله و أن محمدا رسول الله ص و نادى بالصلاة و نادى مناديهم مثل ذلك ثم أقيمت الصلاة فصلينا صلاة واحدة و تلونا كتابا واحدا و دعونا دعوة واحدة فأدركني الشك في ليلتي هذه فبت بليلة لا يعلمها إلا الله تعالى حتى أصبحت فأتيت أمير المؤمنين فذكرت ذلك له فقال هل لقيت عمار بن ياسر قلت لا قال فالقه فانظر ما ذا يقول لك عمار فاتبعه فجئتك لذلك فقال عمار تعرف صاحب الراية السوداء المقابلة لي فإنها راية عمرو بن العاص قاتلتها مع رسول الله ص ثلاث مرات و هذه الرابعة فما هي بخيرهن و لا أبرهن بل هي شرهن و أفجرهن أ شهدت بدرا و أحدا و يوم حنين أو شهدها أب لك فيخبرك عنها قال لا قال فإن مراكزنا اليوم على مراكز رايات رسول الله ص يوم بدر و يوم أحد و يوم حنين و إن مراكز رايات هؤلاء على مراكز رايات المشركين من الأحزاب فهل ترى هذا العسكر و من فيه و الله لوددت أن جميع من فيه ممن أقبل مع معاوية يريد قتالنا مفارقا للذي نحن عليه كانوا خلقا واحدا فقطعته و ذبحته و الله لدماؤهم جميعا أحل من دم عصفور أ فترى دم عصفور حراما قال لا بل حلال قال فإنهم حلال كذلك أ تراني بينت لك قال قد بينت لي قال فاختر أي ذلك أحببت . فانصرف الرجل فدعاه عمار ثم قال أما إنهم سيضربونكم بأسيافهم حتى يرتاب المبطلون منكم فيقولوا لو لم يكونوا على حق ما أظهروا علينا و الله ما هم من الحق على ما يقذى عين ذباب و الله لو ضربونا بأسيافهم حتى يبلغونا سعفات هجر لعلمنا أنا على حق و أنهم على باطل . قال نصر و حدثنا يحيى بن يعلى عن الأصبغ بن نباتة قال جاء رجل إلى علي فقال يا أمير المؤمنين هؤلاء القوم الذين نقاتلهم الدعوة واحدة و الرسول واحد و الصلاة واحدة و الحج واحد فما ذا نسميهم قال سمهم بما سماهم الله في كتابه قال ما كل ما في الكتاب أعلمه قال أ ما سمعت الله تعالى يقول تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ إلى قوله وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ وَ لكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ وَ مِنْهُمْ مَنْ كَفَرَ فلما وقع الاختلاف كنا نحن أولى بالله و بالكتاب و بالنبي و بالحق فنحن الذين آمنوا و هم الذين كفروا و شاء الله قتالهم فقاتلهم بمشيئته و إرادته

شرح نهج البلاغه منظوم

و من كلام لّه عليه السّلام كان يقوله لأصحابه فى بعض أيّام صفيّن:

معاشر المسلمين، استشعروا الخشية، و تجلببوا السّكينة، و عضّوا على النّواجد، فانّه ابنى للسّيوف عن الهام، و اكملوا اللّأمة، و قلقلوا السّيوف فى اغمادها قبل سلّها، و الحظوا الخزر، و اطعنوا الشّزر، و نافحوا بالظّبا، و صلوا السّيوف بالخطا، و اعلموا انّكم بعين اللّه و مع ابن عمّ رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) فعاودوا الكرّ، و استحيوا من الفرّ، فانّه عار فى الأعقاب، و نار يوم الحساب، و طيبوا عن انفسكم نفسا، وّ امشوا الى الموت مشيا سجحا، و عليكم بهذا السّواد الأعظم، و الرّواق المطنّب، فاضربوا ثبجه، فانّ الشّيطان كامن فى كسره، قد قدّم للوثبة يدا، وّ أخّر للنّكوص رجلا، فصمدا صمدا، حتّى ينجلي لكم عمود الحقّ (و أنتم الأعلون و اللّه معكم و لن يتركم اعمالكم)

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در سال 37 هجرى در ماه صفر در جنگ صفّين در روزى كه شبش را ليلة الهرّير گويند بيان فرموده و فنون جنگى را چنين تعليم مى دهد: اى گروه مسلمين (اى سربازان رشيدم) ترس (از خدا) را روش خويش قرار داده (از دشمن نهراسيد) روپوش آرامش و وقار را پوشيده، دندانها را بر روى هم فشار دهيد (در ميدان رزم قدم مردانگى را محكم كرده و سختيهاى آنرا آسان گيريد) زيرا اين كار شمشيرها را از سرها دور كننده تر است، زره را كامل بپوشيد (اعضاى خويش را در زير زره پنهان كنيد) شمشيرها را پيش از بيرون كشيدن در غلاف تكان بدهيد (تا در هنگام نياز آسان بيرون آمده و ضمنا دل دشمن هم از صداى آنها هراسناك شود) چشمها را بطرف خصم خوابانده و او را با خشم بنگريد (بزهر چشم كارش را بسازيد زيرا با تمام چشم نگاه كردن نشانه ترس و دشمن را در شما بطمع مى افكند) نيزه را از راست و چپ بزنيد (تا كسى نتواند بر شما كمين بگشايد) با دم شمشيرها بجنگيد، و اگر آن شمشيرها كوتاهند، گامى فراتر نهاده بلندش كنيد (كه من چنين كرده ام) و بدانيد كه شما منظور نظر خدا بوده و با پسر عمّ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشيد، پشت سر هم حمله كرده، و از فرار شرم كنيد، زيرا فرار از جنگ باعث ننگ بازماندگان، و موجب سوزش روز حشر در نيران است در معركه جنگ از روى خوشحالى و طيب خاطر جان بسپاريد (و با آغوش باز) مرگ را بپذيريد، و شادان بسوى او برويد (خندان و مفتخر باشيد كه در راه يارى خدا و دين كشته مى شويد) و كسى كه در اين راه كشته شد زنده جاويد است (چنانچه خداوند فرمايد وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ گمان مبريد مردانى كه در راه خدا كشته ميشوند مردگان باشند بلكه زندگانند و نزد خدا روزى داده ميشوند) اى افسران ارشد من با يك حمله) اين سياهى بزرگ را از هم بپاشيد (شاميان تيره روز) و اين سرا پرده كه با طنابها افراشته شده (خيمه معاويه را) از جاى بركنده، و آنرا از هم بزنيد زيرا كه (معاويه) شيطان در گوشه آن كمين كرده، براى پيش آمدن دستى پيش، و براى پس رفتن پائى پس نهاده، (اگر از شما پيشروى ديد عقب نشينى كند. و اگر عقب نشينى ديد پيشروى نمايد) پس در جنگ با او و سپاهيانش تصميمى مردانه بگيريد تا ستون (نورانى) حق براى شما درخشان شود (رخسار ظفر نمايان گردد) و بدانيد كه شما برتر و غالب و خدا با شما بوده و اجر اين جهاد را كم و ضايع نخواهد گردانيد (در قيامت پاداشى نكو بشما خواهد داد).

نظم

  • چو طول جنگ دلها را بفرسودبلشكر قهرمان دين بفرمود
  • لباس خوف حق بر تن بپوشيدز جام دين مى ايقان بنوشيد
  • بجنگ خصم با قلبى موقّر برون تازيد همچون باد اشقر
  • چو نار حرب در فردا شود تيزنبايد بود از دشمن بپرهيز
  • بيفشاريد دندان روى دندان شويد از تيغ سرها را نگهبان
  • بر افرازيد همچون نيزه قامتفرو كوبيد پاى استقامت
  • دليرى هست در پيكار پيروزكه دوزد قلبها با تير دلدوز
  • زره بر جسمها پوشيد كاملكه گردد ساعدين و دست شامل
  • سر افشان تيغها تا در غلاف است برون آوردنش ناكه خلاف است
  • بجنبانيد آنها را بغمدانكه گاه جنگ بيرون آيد آسان
  • بحال خشم بر دشمن بتازيدبزهر چشم كارش را بسازيد
  • به پشت تندرو اسبان تازىكنيد از راست با چپ نيزه بازى
  • مباشيد از كمين خصم غافل كه گردد از كمين گه كار مشكل
  • شويد از پيشرفت وى جلوگيربنوك نيزه و با نيش شمشير
  • اگر كوتاه شد شمشير برّان جلوتر گام بگذاريد آسان
  • بگامى رفع كوتاهيش سازيدچو شيران بر صف دشمن بتازيد
  • بداند هر كه با من هست ياوركه من هستم پسر عمّ پيمبر
  • اگر احمد (ص) نيست در اين جنگ و پيكار من استم بر شما سرهنگ و سالار
  • شما مردان روز حرب و جنگيدبه پيش روى من نيكو بجنگي
  • بروى خصم مى بايد زدن هىبصفشان حمله ها بردن پياپى
  • فرار از روى مردى مى برد آب گريز از جنگ باشد ننگ اعقاب
  • ز ميدان مرد جنگ ار در فرار استرخ نسلش قرين با گرد عار است
  • بميدان هر كسى پى كوفت محكم بدستى تيغ و بر يكدست پرچم
  • بخون رنگين ز دشمن روى و مو كردخودش را در دو گيتى سرخ رو كرد
  • اگر شد غوطه ور در بحر پيكاركند نامش گذر از چرخ دوّار
  • باستقبال مرگ آسان شتابيدكه از الطاف يزدان بهره يابيد
  • كنيد از دل برون افكار و آمال رويد آسان بكام مرگ و آجال
  • ز تلخى جنگ بايد بود خرسندبشير نيش نوشيدن چنان قند
  • كه هر كس كشته اندر راه دين شدبتخت زندگى مسند نشين شد
  • نصيبش شد حيات جاودانىنمايد خوش بجنّت زندگانى
  • خورد روزى ز خوان لطف و احسان شود در بزم قرب و عشق مهمان
  • الا اى تيغ پردازان جانبازتمام از افسر و سرهنگ و سرباز
  • بسوى اين سراپرده سيه رنگ كه ميخش در دل ماهى زده چنگ
  • قبابش برده سر در سينه ماهطنابش بسته بر هر رهگذر راه
  • بگردش صد هزاران مرد جنگى زده صف جمله با خوى پلنگى
  • درون آن كمين كرده است شيطاندر آرد هر دم آن لشكر بجولان
  • معاويّه همان مكار بد كيش بجنگ ما از او دستى است در پيش
  • ولى يك پا بسوى پس نهادهدو دل در قلب لشكر ايستاده
  • اگر ديد از شما در جنگ سستىبتازد پيش با جلدىّ و چستى
  • و گرديد از شما در رزم تندىنشيند پس گرايد سوى كندى
  • دليرانه بر اين خيمه بتازيدچو يزدان كار شيطانش بسازيد
  • بسوزيد از شرار تيغ خون بارخيام و صاحب و حاجب بيكبار
  • بدين حق دهيد امروز يارى كنيد اين لشكر از سنگر فرارى
  • بيك حمله چو گردان سلحشورزنيد آتش در اين كندوى زنبور
  • چو شيرى پر جگر در جنگ اعدابيايد حق ز كوشش كرد پيدا
  • صفا و صلح را از قلب بيرونكنيد و خصم جا بدهيد در خون
  • ببايد كرد اين درياى لشكرنهنگ آسا بخاك و خون شناور
  • خدا فرمود در قرآن كه كفّارنمى باشند رحمت را سزاوار
  • باينان هر كه از راه محبّت قدم زد شد دچار رنج و زحمت
  • شما دين خدا را لشكر استيدو ز اين اعوان شيطان بهتر استيد
  • خداوند جهان در كار پيكارشما را همره است و ياور و يار
  • كشيد ار رنج بهر يارى اودهد اين رنج را پاداش نيكو
  • نسازد مزدتان را ناقص و كم بفرداتان رهاند ز انده و غم

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.

پر بازدیدترین ها

No image

خطبه 27 نهج البلاغه بخش 3 : مظلوميّت امام عليه السّلام، و علل شكست كوفيان

خطبه 27 نهج البلاغه بخش 3 به تشریح موضوع "مظلوميّت امام عليه السّلام، و علل شكست كوفيان" می پردازد.
No image

خطبه 182 نهج البلاغه بخش 7 : ياد ياران شهيد

خطبه 182 نهج البلاغه بخش 7 به تشریح موضوع "ياد ياران شهيد" می پردازد.
No image

خطبه 11 نهج البلاغه : آموزش نظامى

خطبه 11 نهج البلاغه موضوع "آموزش نظامى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 228 نهج البلاغه : ويژگى‏ هاى سلمان فارسى

خطبه 228 نهج البلاغه موضوع "ويژگى‏ هاى سلمان فارسى" را مطرح می کند.
No image

خطبه 83 نهج البلاغه بخش 4 : وصف رستاخيز

خطبه 83 نهج البلاغه بخش 4 موضوع "وصف رستاخيز" را بررسی می کند.
Powered by TayaCMS