ارنست بي. هاس، فيليپ اشميتر، نوكاركردگرايي، كاركردگرايي، نظريه هاي همگرايي، روابط بين الملل، علوم سياسي
نویسنده : علي محمد ابوالحسني
نوکارکردگرایی (neofunctionalism) مولود فکری کارکردگرایی است. نوکارکردگرایی عمدتا به بسط، اصلاح، و آزمایش فرضیههای مربوط به همگرایی پرداخته است. متون نوکارکردگرایی شامل آثار ارنست هاس، فیلیپ اشمیتر، لیون لیندبرگ، جوزف نای، رابرت کیوهین، و لارنس شاینمن میگردند. بسیاری از آثار نوکارکردگرایان ـ و البته نه همهی این آثار ـ حول تشکیل و تکامل جامعهی اروپا دور میزنند. همانطور که چارلز پنتلند در اشاره به متون نوکارکردگرایانهی دههی 1960 اشاره میدارد، «نوکارکردگرایی به سوی نظریهپردازی میانبرد گرایش داشت، و این گرایش آن را قادر ساخت تا طی مدت نسبتا کوتاهی به تحلیلی قانعکننده و سودمند ـ ولی گاه تصدیقنشده ـ دربارهی شرایط اروپا دست یابد.[1]بعد از جنگ جهانی دوم، مخصوصا در طول دههی 50 هنگامی که جنگ سرد در نقطهی اوج خود بود احساس مافوق ملیگرایی، یکی از دو احساس مخالف حاکم بر رفتار سیاسی نظام بینالمللی بود. در نتیجهی این احساس در اروپا، «EEC»[2] ظهور کرد. همزمان با ظهور احساسات مافوق ملیگرایی تلاش فکری برای یافتن علت این وحدت آغاز شد. بنابراین کارهای تئوریک مهمی تدوین شد. تنها دو مورد آنها یکی برداشت ارتباطی و دیگری برداشت نوکارکردگرایی بودند. از میان این دو تنها مفرضات نوکارکردگرایی بر پایهی سازمانهای بینالمللی آن زمان استوار است. مفروضهای این تئوری در طی دههی 50 و اوایل دههی60 قادر به تبیین وقایع نظام بینالمللی بودند.[3]
زمینههای پیدایش کارکردگرایی نو
دو عنصر فکری اجتماعی در پیدایش و توسعهی کارکردگرایینو مؤثر واقع شد. این دو عنصر و رابطهی بین آنها در چگونگی پیدایش کارکردگرایی نو نقش تعیینکنندهای داشته است:
1- عنصر اول را میتوان پیدایش گرایشهای تلفیقی در جامعهشناسی دههی هشتاد دانست. در این تمایل فکری عواملی مانند: کنش، نظم، تضاد، ثبات، ساخت، فرهنگ، سطوح تحلیل خرد و کلان، رابطهی ایده و ماده اهمیت تازهای یافتند و این گرایشها، مکاتب جامعهشناسی را وارد مرحلهی جدیدی کردند.
2-عنصر دوم تحولات جدید دهههای 70 و 80 و آغاز دههی نود است که در شکلگیری کارکردگرایی نو مؤثر واقع شد. این تحولات عبارتند از: انحطاط مارکسیسم و کمونیسم، افول جریانات فکری چپگرا، پیروزی جریانات فکری لیبرال در اروپا و امریکا، کاهش شدید تمایلات ایدئولوژیک، پیدایش جریانات فکری منطقهای، ظهور فرانوگرایی و رشد حرکتهای آزادیخواهانهی زنان و اهمیت یافتن برخی پدیدههای سیاسی مثل کنش ارتباطی هابرماس، و قدرت و فراساختگرایی فوکو.[4]
فرضیههای نوکارکردگرایی
مهمترین هدف تئوری نوکارکردگرایی بررسی و آزمایش سازمانهای منطقهای بعد از جنگ جهانی دوم است. هدف مذکور موجب شده این تئوری ویژگی خاص بیابد که هم به تبیین انگیزهی همگرایی پرداخته و هم برای پیشبینی آینده تلاش میکند. برای حصول به این هدفها تئوری نوکارکردگرایی بر سه فرضیه استوار است:
1-فرضیهی رهاسازی و گسترش:[5] این فرضیه مباحث هاس را به خود اختصاص میدهد. رهاسازی و گسترش طبق نظریهی هاس به پروسهای اشاره دارد که به وسیلهی آن، رهبران سیاسی قادرند گاهی با بهرهگیری از آن برای یافتن راهحلهای ممکن جهت ارضای نارضایتیهای اعضای ناراضی جامعه استفاده کنند. طبق قواعد این پروسه اگر مثلا آلمان از مقدار سودی که از شرکت مشترک کشاورزی (cap) به دست میآورد راضی نباشد، بقیهی اعضای جامعه (مثلا فرانسه که سود بیشتری میبرد) از یکی از دو طریق تشریک مساعی در حوزههای دیگر و یا تحکیم تعهدات در همان زمینه موجب ارضای خواستههای آلمان شده و در نهایت به هدف انسجام و همبستگی جامعه کمک میکند.
2-فرضیهی برونگرایی:[6] طبق این نظریه اشمیتر معتقد است که انگیزههای همگرایی در داخل جامعه موجب بروز تبعیض نسبت به دیگر بازیگرانی که در خارج از جامعه قرار گرفتهاند میشود. در نتیجه آنها که خارج از جامعه قرار دارند ممکن است از راه تشکیل اتحادیهی منطقهای دیگر و یا پیوستن به اتحادیهی حاضر از خود عکسالعمل نشان دهند. در هر دو حالت بر احتمال همکاری گستردهتر در منطقه یا درون اعضا افزوده میشود.
3-فرضیهی سیاستگرایی:[7] طبق اظهارات اشمیتر پروسهی رهاسازی و گسترش، از آنجا که بازیگران بیشتر و بیشتری را در حوزههای مختلف تصمیمگیری درگیر میسازد، لذا یک پروسهی فزاینده است. مباحثه برای تصمیمگیری موجب افزایش طرفداران علاقهمند و پیروان فعال همگرایی میشود. به نظر هاس و اشمیتر این عده در قالب گروههای ذینفوذ در میآیند و دولتها را تشویق میکنند که برای حفظ منافع اقتصادی، پروسهی همگرایی را ادامه دهند. به هر حال هر دو پیشبینی میکنند که همگرایی متضمن سیاسی شدن تدریجی هدفهایی است که ابتدا فنی و یا صرفا محتاج بحث بودهاند. سیاستگرایی دلالت بر این دارد که بازیگران سعی میکنند به خاطر ارتقاء منافع مشترک به حل مشکلات از طریق واگذاری اختیار بیشتر به مرکز اقدام کنند.[8]
اصول نوکارکردگرایی
هدف اصلی نوکارکرگرایی عبارت است از جمع مکتب کارکردگرایی با اندیشههای متفکران مکتب فرانکفورت، همانند هابرماس که در راستای همین هدف اصول زیر را دنبال میکند:
1-نوعی کثرتگرایی و نفی جبرگرایی تکعلتی.
2-توجه به فرد علاوه بر سطح کلان و همچنین توجه به اقدامها و نمادها و شعارها.
3-بر اساس این مکتب همگرایی امری ممکن است، و نه حتمی.
4- شخصیت، فرهنگ و نظام اجتماعی ممکن است به شکاف ساختارها هم منجر شود.
5-تغییر، همیشه نتیجهی سازواری نیست.
در مجموع میتوان گفت نوکارکردگرایی سعی در فرار از اتهام ضدیت با فردگرایی، مخالفت با تعبیر محافظهکاری، آرمانگرایی و شائبهی ضدتجربی دارد.[9]
اشتراکات نوکارکردگرایی با کارکردگرایی
همچنانکه از نام نوکارکردگرایی استفاده میشود، این خط فکری، شکل جدیدی از کارکرگرایی است که با آن اشتراکاتی نیز دارد که در زیر به برخی از آنها اشاره میکنیم:
1-در واقع هر دو نظریه بر مبنای این دیدگاه استوارند که همگرایی به بهترین وجه از حوزههای مربوط به منافع همپوش و مشترک و به صورت تدریجی آغاز میشود که به این نوع برخورد، گاه رویکرد «بخشی» گفته میشود.
2-طبق هر دو نظریه، بخشها به احتمال زیاد در حوزهی موضوعی اقتصاد سیاسی قرار دارند.
3-در هر دو نظریه، فرض بر این است که رفتهرفته وفاداریهای مردم نسبت به دولتهای خویش روبه نقصان میگذارد، زیرا آنها به این نتیجه میرسند که همگرایی حاوی منافع مثبت فراوانی است که آن از طریق یک شبکهی جدید ممکن است تحقق یابد.[10]
تمایزات نوکارکردگرایی با کارکرگرایی
گرچه این دو با هم اشتراکاتی دارند ولی از بسیاری جهات با هم متفاوتند:
1-کارکردگرایی یک نظریهی همگرایی منطقهای است و عمدتا به بررسی این فرایند در اروپای غربی از سال 1945م میپردازد، بر خلاف نوکارکردگرایی که یک نظریهی جهانی است. ضعفهای عمدهای که در تمرکز منطقهای وجود دارد این است که پهنهی وسیع مطالعات جهانی محدود میشود.
2-نوکارکردگرایی بیشتر از کارکردگرایان اولیه به نهادسازی عنایت دارد. بر همین اساس، میترانی (اندیشمند کارکردگرایی) آنها را «کارکردگرایان فدرال» نامید.
3-هاس (بنیانگذار نوکارکردگرایی) بر خلاف میترانی، معتقد است که بسیار دشوار است که مسائل فنی را از مسائل سیاسی تفکیک کرد، یا از تعارض میان دولتها در صورتی که منافع حاصل از همکاری به صورت نامساوی میان آنها توزیع شود اجتناب ورزید.
4- نوکارکردگرایی را باید در چارچوب کثرتگرایی مطالعه کرد. بر این اساس، سیاست، متشکل از فعالیت گروهی است که طی آن در جوامع پیشرفتهی صنعتی، قدرت و نفوذ در میان تعدادی از گروههای رقیب پخش شده است.[11]
نظریهی نوکارکردگرایی و همکاری بینالمللی
یکی از متفکران اصلی نظریهی نوکارکردگرایی، «ارنست بی. هاس» است. وی با کنار گذاشتن بعد هنجاری نظریهی کارکردگرایی و افزودن یک بعد فایدهگرایانه به آن تلاش نمود روایت جدیدی از این نظریه ارائه دهد. از نظر «هاس» نیز همکاری در حوزهی سیاست ملایم آغاز میشود، اما او برخلاف «میترانی» اقتصاد و سیاست را کاملا از هم جدا نمیگیرد و به اهمیت سیاسی مسایل اقتصادی اذعان دارد. یکی از مفاهیم مورد استفادهی هاس، «سرایت» یا «سرریزی»[12] است. فرض او بر این است که ابعاد مختلف حیات اقتصادی به هم وابستهاند. در نتیجه هر اقدامی برای همکاری در یک بخش، مستلزم همکاری در بخشهای دیگر میشود و همکاری از یک بخش به بخشی دیگر سرریز میکند. عکس آن نیز صحیح است؛ یعنی بروز مشکل در یک بخش میتواند همکاری در بخشهای دیگر را نیز مختل نماید.[13]
نوکارکردگرایان نیز همچون طرفداران رویکرد ارتباطات، به فراکنشهای منطقهای و سود و زیانهای همراه با آنها برای کنشگران، ارتباطات متقابل نخبگان، پاسخگویی متقابل نخبگان، مناسب بودن نهادها برای اقدام کردن در مورد فشار فراکنشی و ارتباطی توجه میکنند. اما نوکارکردگرایان ترجیح میدهند به جای تأکید بر حجم و میزان مراودات یا جزر و مد افکار عمومی، سبکهای چانهزنی و راهبردها را به عنوان دادههای پایهای خود مطالعه کنند. نوکارکردگرایان استدلال میکنند موضوعات مربوط به رفاه و راهکار خارجی و دفاعی برای کنشگران از همه برجستهترند.[14] آنها استدلال میکنند که چون در نظام بینالمللی دشوار میتوان به اجماع کلی دست یافت، باید این فرایند را در چارچوب یک سیستم پلورالیستی (کثرتگرا) مورد بررسی قرار داد. آنها معتقدند که به ناچار همگرایی اقتصادی به اتحاد سیاسی منتهی نخواهد شد. بدین ترتیب کارکردگرایان جدید بر اسلوبهای چانهزدن میان نخبگان سیاسی و نیز استراتژیهایی که آنها در روند همگرایی به کار میگیرند و همچنین بر انگیزههای بازیگران سیاسی مشارکتکننده و بالاخره بر پیامدهای غیرقابل انتظاری که بر اثر تعقیب منافع متعارض هر یک از بازیگران حاصل میشود، تأکید میکنند.[15]
نقد نظریات نوکارکردگرایی
اغلب دانشمندان منتقد این تئوری معتقدند که مشکلات و مسائل اصلی از اصول و فرضیههای این تئوری سرچشمه میگیرند، اما در هر حال انتقاداتی به این تئوری وارد کردهاند که عبارتند از:
1-انتقاد "اتزیونی" از این تئوری متوجه فرضیهی رهاسازی و گسترش است. وی در کتاب "وحدت سیاسی" متذکر میشود که میزان توفیق فرضیهی رهاسازی و گسترش در ایجاد وحدت، سؤال بیجوابی است. به نظر وی انتقادهای اخیری که به دیالکتیک رهاسازی و گسترش میشود عمدتا ناشی از کاهش حرکت به سوی همگرایی است.
2-هافمن نیز دو نقد به این نظریه وارد میکند:
الفـ یکی به تمایز بین سیاست حاد (یعنی مسائلی مانند امنیت) و سیاست ملایم (مانند اقتصاد و مسائل رفاهی) است و او به اعتبار فرضیهی جدایی دو حوزهی سیاست حاد و سیاست ملایم اعتقاد ندارد و این برخلاف نوکارکردگرایان است.
بـ مسئلهی دوم متضمن ارتباط متقابلی است که بین منطقهای که گرایش همگرایی دارد از یک سو و فضای همگرایی از سوی دیگر وجود دارد. هافمن بهویژه به چارچوب نظام بینالمللی که تجربهی همگرایی در آن به وقوع پیوسته به عنوان یک عامل مهم مینگرد.
3- طبق نظر هانسن، هاس نفوذ متقابل عوامل متعدد داخلی و خارجی را نادیده انگاشته است. به عبارت روشنتر، هانسن میگوید نقص تئوری همگرایی عمدتا ناشی از اصالتی است که به جنبههای داخلی داده شده است.
4- هاس نیز نقدی بر تئوری همگرایی دارد. هاس معتقد است که مشکل اساسی تئوری همگرایی از عواملی خارجی نظیر تغییرات در بازیکنان سیاسی، هدفها و ادراک آنها و تأثیرات خارجی ناشی میشود. بهطور خلاصه او منشأ بحران را بیش از آنکه داخلی باشد یک موضوع خارجی میداند.[16]