كلمات كليدي : خردگرايي، راسيوناليسم، رنسانس، روشنگري، مدرنيته، دكارت، عقل گرايي
نویسنده : طاهره عطوفي كاشاني
واژه Rationalism، از ریشه لاتینی Ratio گرفته شده و برابر با عقلگرایی، خردگرایی، خردباوری، اصالت عقل، اصالت اندیشه و نیز روشنفکریگری ترجمه میشود؛[1] همچنین به آن فلسفه تعقلی و خردکیشی نیز گویند.[2]
این واژه در اصطلاح، بهمعنای منطبق ساختن با قوانین خرد است و نیز فرایندی است که برپایه آن واقعیات و فعالیتهایی که در گذشته، دور از حیطه فرد جای داشتند، اکنون در محدوده سلطه خرد قرار گرفتهاند. آنها در قلمرو عمل، بهمعنای انطباق آگاهانه، سنجیده و هماهنگی وسایل با اهداف مورد نظر است. در آغاز، اصطلاح عقلانیسازی که یکی از مشتقات Rationalism است، در روشهای سازماندهی کار استفاده میشد که در آن، أخذ حداکثر بازده یا بیشترین سود با کار حداقل وسایل مطمح نظر قرار میگیرد. پس از آن، این مضمون مخصوصا در مورد سازماندهی علمی کار، استفاده شد. سپس، جهت نشاندادن پیوند عناصر و هماهنگی عناصر توسعه در اقتصاد عمومی، بهکار رفت.[3]
تاریخچه
در سدههای میانه با سلطه کلیسا در غرب و تمایل به دنیاطلبی، بهتدریج شعلههای هدایت فطری خاموش شد و زمینه را فراهم ساخت تا در دوران رنسانس که با فراموشی کامل واقعیت الهی عالم و آدم، همراه بود، دو جریان فکری نوین پدید آید: یکی، عقلگرایی بود که با دکارت (Rene Descartes: 1596-1650) آغاز شد و با افرادی چون "اسپینوزا" و "لایب نیتز" ادامه یافت و با "هگل" به پایان رسید.
دیگری، حسگرایی بود که با "فرانسیس بیکن (Francis Bacon: 1561-1626) آغاز و با "لاک" ، "برکلی"، "کنت" و "استوارت میل" ادامه یافت و در نهایت در حوزههای علمی غرب برترین دیدگاه محسوب شد.[4]
عقلگرایی از دیرباز همراه و همزاد انسانها بوده است و منحصر به انسان غربی نیست؛ اما در گذشته تاریخ، تعقل فکر انکار حقایق برتر را در سر نداشت، بلکه انسان را بهسوی معرفتی که سرچشمه آن، شهود و حضور بود، رهنمون میساخت. بعد از رنسانس، ویژگی بارز عقلگرایی، انکار هر نوع معرفت فراعقلی و نفی و تردید در ابعاد هستی شد که فراتر از افق ادراک عقلی انسان میباشد. فلسفه دکارت با تردید در همه چیز آغاز و با تفسیر عقلانی از جهان پایان یافت. او هر چند واقعیت فراسوی عقل را پذیرفت، لکن آن را ناشناختنی خواند. هگل نیز که برای هستی، واقعیتی عقلانی فرض کرد، با آشکار کردن آنچه در اندیشه دکارت بالقوه و نهان بود، معتقد بود هرچه هست، اندیشیدنی است.[5]
بدینترتیب، قرون هفده و هجده میلادی که دوران حاکمیت عقلگرایی بود، همه باورها و تمام ابعاد زندگی فردی و اجتماعی انسان، با حذف مبانی آسمانی و الهی، درصدد توجیه عقلانی خود برآمدند و ایدئولوژیهای بشری جایگزین سنتهایی شد که چهره دینی داشتند.[6] از سوی دیگر، از دوره "اصحاب دائرةالمعارف" قرن هجده میلادی، آنان که با سرسختی تمام هرگونه واقعیت فوقمحسوس (Supersensible) را نفی میکردند، مخصوصا تمایل به تمسک به عقل در هر مقوله داشتند و خود را "پیرو فلسفه تعقلی" اعلام نمودند. بنابراین، متجددان به نام علم و فلسفهای که آن را متصف به وصف عقلی نمودند، مدعی حذف هر نوع راز از عالم هستند، آنچنانچه خود تصور میکنند.[7]
دکارت، آغازگر فلسفه تعقلی
عقیده به اصالت عقل بهمعنای اخص کلمه، با دکارت آغاز شد و بدینترتیب این نظریه از همان مبدأ ظهور با تصور فیزیک "مکانیکی" مستقیما پیوند یافت. مذهب پروتستان نیز با وارد کردن موضوع "متابعت عقل و تجربه" که خود نوعی عقیده به اصالت عقل بود، راه را برای فلسفه تعقلی هموار ساخت؛ البته در آن دوره این لفظ، هنوز وجود نداشت و زمانی ابداع شد که گرایش مذکور بهنحو آشکارتری موجودیت خود را در قلمرو فلسفه تثبیت کرد.[8]
نقطه عزیمت عصر رنسانس، اندیشه تأسیس و پایهگذاری روش علمی و تجربی، بهعنوان شیوه تحصیل معرفت، از سوی فرانسیس بیکن در رویارویی با روشهای سنتی و کلاسیک افلاطونی و ارسطویی است تا مدتزمانی خردگرایی دکارت، سخن نمونه فلسفه نوین بود. عقلگرایی او بیش از هر چیزی بر تواناییها و محدودیتهای عقلانی انسان تأکید میورزید؛ درمقابل آن، از تجربهگرایی جان لاک و جرج بارکلی و دیوید هیوم، میتوان یاد کرد.[9] اما فلسفه نوگرایی در میانه راه و با عبور از خردگرایی و رسیدن به تجربهگرایی، بر تجربه بهعنوان مهمترین و برترین شیوه تحصیل شناخت تأکید کرد.[10]
ماهیت فلسفه اصالت عقل
فلسفه انتقادی کانت را میتوان نوعی کوشش برای تدارک یک تبیین ایجابی محدودتر نسبت به عقلگرایی تلقی کرد. به عقیده کانت، عقل ذهن انسان را به تصورات تنظیمی مجهز میکند. این تصورات انسان را قادر میسازد تا به معرفتش درباره اشیاء نظام بخشد، اما درعین حال، اگر قدرت آنها را بازنماییهای اوصاف واقعیت تلقی کنیم، به تعارضات حلنشدنی منتهی میشوند. در حوزه اخلاق نیز، به عقیده او، عقل در گزینش قواعد رفتار و عملمان ما را راهنمایی میکند، ولی هرگز خود این قواعد را برای ما فراهم نمیآورد. درهرصورت، دیدگاه کانت، موجود عقلانی خالی از حکم اخلاقی را غیرقابل قبول میداند. عقلانیتی که او از آن حمایت میکند، بهگونهای سر از فطریگرایی درمیآورد.[11]
عقلگرایی، قلب مدرنیزم
روشنگری بسترساز پیریزی جهانبینی مدرنیته است که فلسفه آن با اعتقاد به اصالت عقل و با انقطاع از وحی و مرجعیت معرفتی آغاز شد؛ دکارت با اصالتبخشی به عقل، مسیر فلسفه را منحرف ساخت. در فلسفه مدرن، خدایان غایب شدند و گرایش آن بیشتر از هستیشناسی به معرفتشناسی سوق یافت. بدینجهت، با آنکه در عرض به حلاجی ریزترین مسائل پرداختند و فلسفه را در حصر تجربی و شناخت را با متد علمی محصور نمودند، در روند طولی از مسیر اندیشه در شناخت متافیزیک بازماندند.[12]
راسیونالیسم بهعنوان محور مدرنیته، در فرایند روششناسی پوزیتویسم، انواع متعددی بهخود گرفت که چنانچه گذشت، از بینش رنه دکارت منبعث میگردند.[13] این مذهب در همه صورتهای خود، اساسا از روی اعتقاد به برتری عقل تعریف و در آن "عقل" بهمنزله "اصلی حقیقتا جزمی" (Dogma) اعلام شد و متضمن نفی هر امر فوق فردی و مخصوصا نفی شهود فکری (Intellectual Intuition) محض و از نظر منطقی، طرد هر نوع معرفت مابعدالطبیعی راستین است. نتیجه دیگر این نفی، در قلمرو دیگر، انکار هرگونه مرجعیت روحانی (Spiritual Authority) است که بالضروره از عالم "مافوق بشری" سرچشمه میگیرد. باید گفت که این فلسفه در بعد انسانشناسی با مذهب اصالت فرد یا فردگرایی نسبتی دارد و بهزعم گنون آن دو مذهب آن چنان با یکدیگر ارتباط دارند که با یکدیگر مختلط و مشتبه میشوند. [14]
انسان از دیدگاه عقلگرایان
انسان از منظر آنان، از واقعیت عقلانی جهان جدا نیست و هویتی برتر از آن ندارد. به اعتقاد هگل،انسانی که تبیین عقلی کاملی از خود و جهان نداشته باشد، از حقیقت خود و هستی غافل است. از دید او در تاریخ اندیشه انسانی از خودبیگانگی جای خود را به "خودآگاهی" میدهد و هستی در مسیر تحولات مستمر خود آنگاه که در قالب ذهن انسان اندیشمند درمیآید، به حقیقت خویش بازمیگردد و ازخودبیگانگی آن پایان میپذیرد؛ بدینترتیب، انسان و هستی کامل از دید هگل، همان انسان غربی و هستی اوست که در اوج تفکر عقلی تاریخ نشسته است.[15]
افول فلسفه تعقلی
در دوران اوج عقلگرایی (سدههای 17 و 18)، همه باورها و ابعاد زندگی فردی و اجتماعی انسان، با حذف مبانی آسمانی، درصدد توجیه عقلانی خود برآمدند و ایدئولوژیهای عقلی بشری، جایگزین سنتهایی شدند که در چهرهای دینی از مکاشفات ربانی انبیاء الهی تغذیه میکردند و یا جایگزین بدعتهایی شدند که با تقلب مدعیان کاذب، رنگ سنت بهخود گرفته بودند. عقل با همه قدرتی که داشت، پس از قطع ارتباط با حقیقتی که محیط بر آن بود نتوانست جایگاه مستقل خود را حفظ کند و بهسرعت، راه افول را پیمود و زمینه را برای ظهور و تسلط جریان فکری دیگری که در طی این دو سده رشد کرد، آگاه نمود.[16]
عقل از منظر اسلامی
عقل جایگاه ویژهای در هندسه معرفت دینی دارد. برخلاف رویکرد مدرن که ابتدا و انتهای علوم طبیعی را قطع نموده و تنها به عقل معاش و تجربی اکتفا میکند، رویکرد اسلامی میکوشد تا دو منبع عقل و وحی را هماهنگ با یکدیگر و پیامآور معصومی بداند که عالمان در هر حوزه علمی از محصول آن بهره برد.[17]
بحث از عقلانیت در اسلام بیش از آن که صبغهای معرفتشناسانه داشته باشد از رنگ و بویی هستیشناسانه برخوردار است؛ براین اساس، بنابر نگاه تشکیکی متفکران اسلامی به هستی، مقوله عقل نیز از منظری سلسلهمراتبی نگاه میشود که در آن عوالم در سه ساحت مادی (حسی)، خیال (مثال) و عالم عقل طبقهبندی میگردد. این دیدگاه، برخلاف دیدگاه مدرن، مبتنی است بر بینش سلسلهمراتبی واقعیت، هم از جنبه عینی و هم از جنبه ذهنی، که در آن از سطح مادی تا ذات حق، یعنی خداوند، گسترده شده است.[18]
بنابراین بالاترین مرتبه عقل از این منظر عقل قدسی است که در پرتو اشراق و افاضه مستقیم الهی از روحالقدس بهره میبرد و وحی و کلام خداوند را به بشر عرضه میکند[19] و دیگر مراتب نیز در سطوح بعد از آن قرار میگیرند.
از این منظر، معنویت نمیتواند از دایره عقل بیرون باشد یا خلاف آن باشد. ثمره چنین نگاهی آن است که معنویت و قداست نهتنها در مراتب بالای تعقل و تجرد پابرجاست، بلکه در شئون مادی و دنیوی، عقل معاش و تدبیرگر مسلمان برای رتق و فتق امورش نیز رنگ و بوی الهی دارد. این معرفت اصیل یا قدسی است که به حکیم امکان میدهد تا خدا را در همهجا ببیند و نور را در جایی که ظلمت، دیگران را کور ساخته است، نظاره کند.[20]