24 آبان 1393, 14:3
كلمات كليدي : ماترياليسم ديالكتيك، ماترياليسم تاريخي، سرمايه داري، فئوداليته
کارل مارکس آلمانی در جوانی تحت تأثیر فلسفۀ هگل قرار گرفت و بهخصوص از منطق جدالی (دیالکتیک) هگل بهرۀ فراوان برگرفت و در بیان حوادث تاریخی و اجتماعی به تدوین نظریۀ ماتریالیسم تاریخی پرداخت. وی برخلاف دیدگاه ایدهآلیسم هگل، میگفت: واقعیّتِ مادّی است که سرنوشت تاریخ را معین میکند نه معنا وایده، همچنین اعتقاد داشت که زیربنای اقتصادی تولید و تقسیم کار و مالکیّت؛ اساس ایدئولوژی یعنی ارزشهای معنوی زندگی و اخلاقی و حقوقی هر جامعه را بهوجود میآورد.
به موجب منطق جدالی مارکس هیئت فلسفی هگل برای فهم و دریافت واقعیّت اجتماعی، جامد و نارسا میبود، زیرا؛ بهنظر مارکس زندگی، همواره نتیجۀ برخورد نیروهای متضاد و گوناگونی است که بهوجود آورندۀ اوضاع تازهای هستند. از این عقیدۀ فلسفی دربارۀ تحولات اجتماعی به نام مادّه انگاری تاریخی (ماتریالیسم تاریخی) یاد گردیده است. یعنی در حوزۀ فلسفه، «دیالکتیک» نامیده میشود که در حوزۀ اجتماعی مارکس آن را به ماتریالیسم دیالکتیک یا ماتریالیسم تاریخی تبدیل کرد. به نظر مارکس از نیروهای تولیدی که بر اثر قابلیّت فنّی و علمی و تعداد افراد و موقعیّت طبیعی در هر دوره صورتی خاصّ دارند، روابط تولیدی مخصوص پدید میآید؛ مثلاً نیروهای تولیدی دوران فئودالیته از روابط خاصّ مالک و رعیّت بهوجود آمده و در سلسلۀ زنجیردار این روابط است که افراد موقعیّت خاصّ بهدست میآورند و در نتیجه، طبقات اجتماعی روی کار میآیند.
در هر یک از دورههای تاریخ، طبقهای که حکومت داشته، خواسته است حرفهها و صنایع جدید تولیدی را جانشین حرفهها و صنایع قدیم کند. بدین ترتیب هر طبقه متنفّذ، در آغاز کار عامل ترقّی و پیشرفت بوده است؛ امّا، این طبقه با در دست داشتن تسلّط فنّی و اقتصادی روابطی بهوجود میآورد که برای طبقۀ وی امتیازات خاصّ را در برداشته باشد. در نتیجۀ این وضع، طبقات زیردست و مقهور نسب به وضع خویش آگاهی مییابند. و در حالی که سیر جدالی علوم و فنون، روابط فنّی و تولیدی سابق را کهنه و فرسوده جلوهگر میسازد، این طبقات محکوم و زیردست قهراً خواهان تغییر روابط کهنۀ فنّی و تولیدی میشوند و چون فنون و تکنولوژی نمیتواند بدون تغییر روابط اجتماعی دگرگون شود لاجرم نزاع طبقاتی درمیگیرد و در این مبارزه، طبقات محکوم فائق میآیند و به طبقات حاکم مبدّل میشوند. به همین دلیل بود که به عقیده مارکس در اروپا طبقه بورژوازی یا طبقه فئودال نبرد کرد و از وضع طبقه محکوم به در آمد و به طبقه حاکم مبدل گردید.
در قرن نوزدهم نیز طبقه کارگر (پرولتاریا) در حال عصیان علیه بورژوا بود. مارکس بنابر استدلال خود، معتقد بود که سرانجام این طبقه نیز جای طبقه حاکم را خواهد گرفت. استفادهای که مارکس از منطق جدالی هگل (دیالکتیک)، نمود این بود که چنانکه در پیش یادآور شدیم؛ هگل سیر تطوّر تاریخ و به طور کلّی سیر تطوّر موجودات را تابع مراحل سهگانه تز، آنتیتز و سنتز (وضع، وضع مقابل و وضع مجامع) قرار میداد. مارکس امور اجتماعی را به نحو تازهای تابع این مراحل سهگانه قرار داد؛ و نمونهای که در این زمینه مَثَل میزد، رژیم صنعتی، اقتصاد، سرمایهای بود که آنرا به عنوان وضع معرفی میکرد و «وضع مقابل» این وضع را بهوجود آمدن طبقهای قرار میداد که وابستگی مستقیم به صنعت دارد. او شخصاً هیچگونه استدلال اقتصادی نداشت و این کیفیّت را نتیجه و عکسالعمل ماشین و سرمایهداری میدانست؛ و بیان میکرد که چگونه افزایش کارگران صنعتی، طبقه کارگر را که هیچگونه استقلالی ندارد و در مقابل طبقۀ سرمایهدار وادار به ابزار مقاومت و عکسالعمل میکند و در این عکسالعمل یک انقلاب اجتماعی که مارکس آن را به عنوان وضع مجامع تلقّی میکرد، پدید میآید.
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان