كلمات كليدي : اصالت واقع، ايدهآليسم، نامگرايي، ناتوراليسم، تحليل اجتماعي
نویسنده : فاطمه عمو عبداللهي
از ریشه لاتین بهمعنای واقعیت گرفته شده است. رئالیسم در معنای لغوی، معادل واقعگرایی یا واقعیّتگرایی است.[1]
جوهر واقعگرایی عبارتست از تحلیل اجتماعی، مطالعه و تجسّم زندگی انسان در جامعه، مطالعه و تجسّم روابط اجتماعی، روابط بین "فرد و جامعه" و ساختمان خود جامعه است.[2]
واقعگرایی را میتوان از دو منظر فلسفه و جامعهشناسی تعریف نمود.
رئالیسم در حوزه فلسفه
واقعگرایی یا مکتب اصالت واقع، در فلسفه جدید، عقیدهای است، قائل به اینکه واقعیّت موضوعی، یا جهان مادّی، مستقل از آگاهی ذهن وجود دارد و خصایص و طبیعت آن از اینکه دانسته شود، متاثّر نمیشود. در فلسفه قدیم و قرون وسطی نیز نظریهای است، که حقیقت جهان مادی را از ادراک بشری، مستقل میکند. یعنی اشیاء، وجود مستقل دارند و وجودشان، به ادراککننده بستگی ندارد.[3]
رئالیسم در مقابل تصوّرگرایی -که بهوجود کلیات در خارج از ذهن اعتقاد نداشت- و نامگرایی(Nominalist) -که یکسره منکر کلیات بود و هیچ نحو وجودی نه در خارج و نه در ذهن برای آن قائل نبود و کلّی را فقط لفظ خالی میدانست[4]-، اقامه شد.[5]
پیروان مکتب اصالت اسمی(نامگرایی)، معتقد به جدایی تدریجی جهان اندیشه از واقعیات عینی هستند و معتقدند که جهان درونی آگاهی، بهتدریج از جهان خارجی(یا بیرونی حسها) جدا میشود و قانونی جهانشمول وجود ندارد؛ که ذاتا در اشیاء مشابه موجود باشد. جهانشمولها صرفا نامهایی غیرواقعی و اعتباری هستند، که بر سر آنها به توافق رسیدهایم. امّا واقعگرایی، معتقد است که مفاهیم انتزاعی، بهمثابه وجودی جوهری و هستی واقعی دارند.[6]
برخلاف ایدهآلیسم، رئالیسم جهان خارجی را مستقل از درک و ذهنیّت ما تلقّی و براین نکته تاکید میکند، که این جهان خارجی، با دقّتی معنادار، در تجربیّات حسی ما منعکس میشود.[7]
ریشههای رئالیسم
واقعگرایی بهعنوان یک شیوه خلّاق، پدیدهای است، تاریخی که در مرحله معیّنی از تکامل فکری بشر، زمانیکه انسانها، نیاز مبرمی به شناخت ماهیّت و جهت تکامل اجتماعی پیدا کردند، زمانیکه مردم، نخست، بهطور مبهم و سپس آگاهانه، به این حقیقت پی بردند؛ که اعمال و افکار انسان از هیجانهای سرکش یا نقشه الهی ناشی نشده؛ بلکه از علّتهای واقعی، یا اگر دقیقتر گفته باشیم، از علتهای مادی سرچشمه میگیرد، بهظهور رسید.[8]
میتوان تاریخچه تصوّر واقعیّت را با نظر پارمنیدس آغاز کرد، که صریحا قلمرو واقعیت را مقابل عرضگاه ظاهر و نمود دانسته است.[9] در نظریه مثل افلاطون نیز بر اینکه مُثُل(ایدهها)، واقعیترند تا موجودات فردی و محسوس؛ که چیزی جز انعکاس و تصویر آن مُثُل نیستند،[10] ریشههای واقعگرایی به چشم میخورد.
دکارت نیز در نظریه تفکیکناپذیر بودن زندگی و تفکّر و فرانسیس بیکن که در حصول شناخت جهان، توجه خود را به اهمیّت تجربه معطوف میکرد، اندیشه علمی را دستخوش تحوّل کیفی نموده و راه را برای نفوذ در طبیعت اشیاء وامور جهان باز کردند.[11]
رئالیسم در غرب به اقتضای غلبهاش بر طبقه پیشین(طبقه جدید) و برخورداری از وحدت و رفاه اجتماعی، در آغاز، با خوشبینی، امید، اعتماد و جسارت، به هستی نگاه میکرد و با واقعیّت اجتماعی که درست بهساز آن طبقه میرقصید، بر سر مهر بود و واقعگرایی، نتیجه ضروری چنین روحیهای بوده است.[12]
رئالیسم در حوزه جامعهشناسی
از جمله مشکلات شاخههای مختلف علوم انسانی این است که جامعهشناسان و فلاسفه معرفت به تعریف دقیقی از مفهوم علم نرسیدهاند. بهطور کلّی، آنها اساس تعریف خود را بر یکی از سه دیدگاه اثباتگرایی، واقعگرایی و انسانگرایی، استوار میکنند. در جامعهشناسی، از دیدگاه واقعگرایی، علم مجموعهای از مفاهیم نظری است، که برای حل یک مشکل ویژه(مانند چگونگی کارکرد اقتصاد، ذهن انسان و یا سیستم خورشیدی) طراحی و پرورانده شده است[13] و مفاهیمی مانند جامعه، فرهنگ، گروه، ارزش و غیره، واقعا وجود دارند و میتوان آنها را مورد بررسی قرار داد.[14] کار امیل دورکیم، بهویژه در قواعد روش جامعهشناسی و خودکشی از نمونههای بارز و الگویی برای این تفکر میباشد؛ که در آن با تأکید بر ساختارها و نهادهای اجتماعی پهندامنه، نهتنها براین پدیدهها؛ بلکه بر تأثیر آنها بر اندیشه و کنش فردی تأکید شده است.[15]
همچنین رئالیستها در مخالفت با مکتب اثباتی، ادعا میکردند که توضیح در هر زمینه علوم طبیعی و اجتماعی عبارت است از برملا کردن مکانیسمهای حقیقی مستتر و غالبا غیر قابل مشاهدهای که پدیدهها را بهطور علّت و معلولی بههم مرتبط میکنند.[16] گرچه این امکان وجود دارد که واقعگرایان از دادههای تجربی و عینی بهره برند، اما از آنجا که "دادههای تجربی و آماری" در نزد آنها چندان روشن و گویا نیستند، نقش عمدهای در تحقیقاتشان بازی نمیکنند. بهعقیده آنها، ما هرگز نمیتوانیم نسبت به "واقعیتها"اطمینان کامل حاصل کنیم. آنچه به آن نیاز داریم توضیح و تبیین نظری آنهاست.[17] ازاینرو وابستگان این تفکر بیش سایر مکاتب از پرسشنامه مصاحبهای و روشهای تطبیقی تاریخی استفاده میکنند.[18]
آنچه لافارک(Lafargue)، منتقد تیزبین رئالیستهای فرانسه درباره روش تحلیل کار مارکس مینویسد، بسیاری از اصولی را که پایه سبک رئالیسم است، خلاصه میکند: «او تنها به پژوهش قشری اکتفا نکرد؛ بلکه در عمق فرو رفت و اجزاء ترکیبکننده را در دایره تأثیرات متقابل آزمایش کرد. هریک از این اجزا را مجزا ساخت و به پیگردی تاریخ حیات آن مشغول شد؛ سپس عمل اولی را بر دومی و بالعکس مورد تحقیق قرار داد. پس از انجام این امر به بررسی پیدایی، تغییرات، تحولات یکنواخت و جهشی واقعیّت را مورد نظر پرداخت و اساسیترین فعل و انفعالات آنرا مطالعه کرد. او در پژوهشهای خود هرگز یک پدیده را بهعنوان چیزی منفرد که در چهاردیواری و بدون هیچگونه روابط محیطی زندگی میکند، بهدیده تحقیق نگاه نکرد؛ بلکه دستگاه بغرنج دنیایی را که جاودانه در گردش است، در بوته آزمایش نهاد.»
از آنجا که واقعیّت، جز بهوسیله اینگونه روشهای علمی بهدست نخواهد آمد، رئالیسم نمیتواند، از راهی غیر از طرق علمی برواقعیت دست یابد.[19]
نویسندگان جامعهشناس، هم اغلب مدعیاند که مارکس یک رئالیست بوده؛ زیرا عقیده داشته که ویژگیهای قابل مشاهده جامعه سرمایهداری را باید بهوسیله مکانیسمهای شیوه تولید؛ که مستقیما قابل مشاهده نیستند، توضیح داد. مارکس با روش اثباتی زمان خود، مخالف بود و ادعا میکرد که این روشها، فقط سطح مرئی زندگی اجتماعی را مورد توجه قرار میدهند.[20]
هدف رئالیست هرچند جستجو و بیان کیفیّات واقعی، در روابط درونی مابین یک پدیده و دیگر پدیدههاست،[21] پدیدههای قشری و ظاهری را بهجای واقعیت گرفتن جز انحراف از رئالیسم و گرایش بهسوی ناتورالیسم، حاصلی نخواهد داد.[22]
طبق نظریه رئالیسم آنچه انسان را از نظر فردی و اجتماعی تقسیم میکند و عامل اصلی تفرقه و تکثیر انسان است، تعلق انسان به اشیاست؛ نه تعلق اشیا به انسان. ازاینرو برای عامل اندیشه، ایدئولوژی، انقلاب، تعلیم و تربیت نقش اول را قائل است؛ ولی معتقد است که انسان همچنانکه ماده محض نیست، روح محض هم نیست.[23]
واقعگرایی بهعنوان یک شیوه مشخص، که تحلیل محیط اجتماعی و روابط علّت ومعلولی را امکانپذیر کرد و واقعیت را بهطور عینی ترسیم نمود. هر نویسنده و دانشمند واقعگرایی که از جهانبینی خاص خود برخوردار بود، نظریه او نسبت به رویدادها و درک آواز زندگی، تابع طرز فکر او نسبت به مبارزه اجتماعی معاصر او بود.[24] ازاینرو گاه، واقعیتهای اجتماعی را دارای همبستگی میدانند؛ مانند نظریهپردازان ساختاری-کارکردی و گاه، آنرا دچار تضاد و کشمکش میدانستند؛ مانند نظریهپردازان تضاد.[25]
آرتور شوپنهاور(1860-1788)، فردریش ویلهلم نیچه(1900-1844)، هربرت اسپنسر(1903-1820)، جان استوارت میل(1873-1806)، اگوست کنت، کارل مارکس، فردریش انگلس، داروین و کلود برنارد، همگی از مردان تفکّر و علم واقعگرا بودند و طبیعتا روش کار و اندیشهشان رئالیستی بود.[26]