كلمات كليدي : آنارشيسم، اقتدارگريزي، پرودون، آنارشيسم فردي، آنارشيسم شيوعي، آنارشيزم مسيحي، استيرنر، باكونين، تولستوي، گادوين
نویسنده : مصطفي همداني
واژه "Anarchism" از "Anarkia" گرفته شده، که در زبان یونانی بهمعنای بیسروری است.[1]
آنارشیسم، یک جنبش سیاسی و نظریهای است که هوادار برافتادن هرگونه دولت و نشستن انجمنهای آزاد و همیاری داوطلبانه افراد و گروهها بهجای هر شکلی از دولت است.
بنیاد آنارشیسم بر دشمنی با دولت است، ولی، در عین حال، وجود هرگونه قدرت سازمانیافته اجتماعی و دینی را نیز ناروا میشمارد و آنارشیسم قوانین دولتها را سرچشمه تجاوز و خاستگاه همه بدیهای اجتماعی میداند، و به این دلیل خواستار از میان رفتن همه دولتهاست. آنارشیستها، بهخلاف آنچه معروف است، آشوبخواه یا "هرجومرج طلب" نیستند و جامعهای بیسامان نمیخواهند، بلکه به نظامی میاندیشند که بر اثر همکاری آزادانه پدید آمده باشد، که بهترین شکل آن، از نظر ایشان، ایجاد گروههای خودگردان است.[2]
به عبارت دیگر آنارشیسم را میتوان اقتدارگریزی نامید و «اقتدارگریزی یعنی بیحکومتی» و نقطه مقابل اقتدارگریزی، سلسلهمراتب است. در سلسلهمراتب، واحدها به ترتیبی سازمان یافتهاند که یک واحد حق فرمانراندن دارد و دیگران موظف به فرمانبردن هستند. هر نظامی را که واحدهایش رسماً مستقل از یکدیگر باشند میتوان اقتدارگریز خواند. به این معنی هیچ کانون اقتدار غالبی وجود ندارد که حق داشته باشد دستور دهد تا واحدها مطابق میل او رفتار کنند.[3]
اصطلاح آنارشی را نخستینبار پییر پرودون (Pierre Joseph Proudhon: 1809-1865) فیلسوف و نویسنده فرانسوی در رساله معروف خود موسوم به "ثروت چیست؟" (1840)، بهکار برد و آن را مترادف با "جامعه بیدولت" دانست. و در آن مردم را به سرنگون ساختن دولت و نظام اقتصادی جاری دعوت کرد. او مدعی بود که در یک جامعه آرمانی، هر انسانی قانون خاص خود را وضع یا مقرر میدارد.[4]
اصول عقاید آنارشیستها
معمولاً عقاید آنارشیستها را در چهار اصل زیر خلاصه میکنند:
1- آزادی فردی باید مطلق باشد؛
2- همه حکومتها و قوانین شر هستند؛
3- علم باید جایگزین جهل و روشنایی جانشین تاریکی گردد؛
4- سرمایهداری و مالکیت خصوصی باید لغو گردد و تعاون داوطلبانه جای آنها را بگیرد.[5]
مبانی فلسفی آنارشیسم
هانری ارون از نویسندگان نامدار در زمینه شناخت آنارشیسم، اصول این مکتب را در دو بنیان معرفی میکند:
1. مکتب اصالت فرد فرانسه؛ بنا بر این مکتب، بشر دارای حقوقی جاودان و مقدم بر هر سازمان است و رسالت دولت، حفظ آزادیهای فردی در تعدیات اجتماعی است. آنارشیستها میگویند با این وجود، فلسفه دولت برای رشد آزادیهای فردی است اما میبینیم که دولت، نابود کننده آزادیهای فردی است نه حافظ آن.
2. مکتب ایدهآلیسم آلمان؛ که معتقد است جهان، آفریده روح و "من"
واقعی است و سعادت در اتحاد با آن است و هر عاملی که از خودبیگانگی ایجاد کند، مردود است و آنارشیستها دولت را از عوامل ایجاد ازخودبیگانگی میدانند، زیرا مانع شکفتگی فرد است.[6]
آنارشیسم هم همان سلطه مطلق "من" که در فلسفه هگل مطرح بود را تبلیغ و ترویج میکند و همه را به مبارزه علیه هر نوع سلب حقوق از فرد دعوت میکند.[7] این "من"، همان روح مجردی بوده است که هگل معتقد بوده است، همه چیز در آن میگنجد و آنچه ادراک میکنیم در خارج ذهن ما حقیقتی ندارد و ساخته و پرداخته روح ما است.
نحلهها و مکاتب آنارشیستیک
1) آنارشیسم فردی؛ که توسط نویسندگانی چون جوشیاوارن و بنیامین تاکر عرضه شد. این دسته از پیروان پرودون طالب آزادی و برابری کامل بودند؛
2) آنارشیسم شیوعی؛ که از شکاف میان پیروان میخائیل باکونین مخالف سرسخت کارل مارکس در بینالملل اول و شاهزاده کروپوتکین پدید آمد که در آن باکونین از براندازی قهرآمیز دولت و جانشین ساختن اجتماعات روستایی تحت نظارت یک نظام کمونیزم اختیاری، بهجای آن، دفاع میکرد؛
3) آنارشیزم مسیحی؛ که توسط لئو تولستوی نویسنده روسی سده نوزدهم مورد توجه و حمایت قرار گرفت.[8]
نویسندگان مهم آنارشیست[9]
1. زینون کیتیومی (قرن سوم ق.م)؛ او معتقد بود بشر به قانون، دین، دولت و ثروت نیاز ندارد و شخصیت او در جامعه بدون دولت بهتر پرورش مییابد.
2. آنابابتیستها (نوتعمیدیان)؛ فرقههایی از مسیحیان پروتستان هستند که بهدلیل جدایی از دولت و کلیسا زیر شکنجه قرار گرفتند. آنان هرگز سوگند اطاعت از دولت نخورده و آن را کاری اهریمنی میدانستند. از رهبران آنها ت.م. نتسر و یوهان تاولر شهرت بیشتری دارند.
3. ویلیام گادوین (1836-1756)؛ در حقیقت، آنارشیسم، بهمعنی کنونی آن، ابتدا از سوی گادوین آغاز گشت. او مینویسد: قوانین امروزی بشر برآمده از خردمندی و واقعبینی نیاکان ما نیست، بلکه حاصل شهوات و ترسها و حسادتها و جاهطلبیهای آنان است. و علاجی که چنین قوانینی عرضه میدارند به مراتب از مفاسدی که ادعای دفع آنها را دارند بدتر است. گادوین با وجود حکومت مخالف بود و مدعی بود که مردم میتوانند در نهایت صلح و صفا زندگانی کنند. مشروط بر اینکه به اجتماعات کوچک تقسیم شده، آزاد و مستقل باشند. وی اندیشههای خود را بدون ذکر واژه "آنارشیسم"، در کتاب "پژوهشی در باب اصول عدالت سیاسی" منتشر ساخت.
4. پییر پرودون؛ وی میگفت: هر انضباطی که به مردم تحمیل شود اشتباه است.
5. میخاییل باکونین (1876-1814)؛ پس از پرودون، دو تن از اشرافزادگان روسیه به نام میخائیل باکونین و کروپوتکین به ترویج این نظریه پرداختند. به نظر باکونین، بزرگترین ستمکننده بر انسان دولت است. او معتقد به فعالیت سیاسی و پیکار اجتماعی بود. این نظریه در اواخر سده نوزدهم به دیگر کشورهای اروپا و آمریکا نیز سرایت کرد و پیروان زیادی یافت. عده معدودی از این آنارشیستها عملیات فردی و مستقیم را میپسندیدند، و کارهایی از قیبل، ترور و قتل نمایندگان حکومتهایی را که ایشان آنان را تجاوزگر میپنداشتند، انجام دادند. در میانه سالهای 1894 تا 1910، چنین فعالیتهایی مایه ریخته شدن خون ام.اف.سدی کارنو، رئیس جمهور فرانسه؛ الیزابت ملکه اتریش؛ هامبرت اول، پادشاه ایتالیا؛ و ویلیام مکینلی رئیس جمهور آمریکا گشت.
او از وجود دولت اظهار تنفر کرده آن را هیولای سرد (Cold Monster) میخواند، وی صریحاً میگوید: «دولت و فرهنگ همواره دشمن یکدیگر بودهاند، و معمولاً فرهنگ در روزگارانی پیشرفت داشته است که دولت و سران دولت ضعیف و نابسنده و بیکفایت بودهاند.»
6. لئو تولستوی (Leo Nikolayevich Tolstoy: 1828-1910)؛ تولستوی رماننویس، ادیب، فیلسوف اخلاقی و مصلح اجتماعی روسی بود که نظراتش درباره ثروت و حکومت در کتاب آئین تولستوی (Tolstoy’s Code) بهویژه در کتاب کرسی خدا در درون شما (The Kingdom of God in Yourselves) نمایانگر تمایلات آنارشیستی او بهشمار میرود.
7. کروپوتکین (1921-1842)؛ جغرافیدان، فیلسوف اجتماعی و آنارشیست و انقلابی روسی و نویسنده کتاب دانش جدید و هرجومرجگرای (Memoirs of a Revolutionist) (1889).
8. مهاتما گاندی (1948-1869): رهبر ملی و معنوی هند، پایهگذار استقلال هند.
مارکسیسم و آنارشیسم؛ از اتحادهای موقتی تا اختلافات اساسی
گاه کمونیستها و آنارشیستها باهم متحد گشتهاند ولی طولی نکشیده که مانند دشمنان از هم جدا گشتهاند. لنین معتقد بود آنارشیسم با روح فردگراییاش محصول ناامیدی و روحیه روشنفکر بیسامان و سرگردان و نامناسب روحیه پرولتاریا است و آن را محکوم میکرد.[10] او کتاب "اقتدار" را در نفی آنارشیسم نوشت.[11]
پرودون یکی از بنیانگذاران آنارشیسم است که کتاب "فلسفه فقر" را در تحلیل پایههای اقتصاد سیاسی خردهبورژوایی نوشته و مارکس در کتابی بهنام "فقر فلسفه" به نقد نظریات او میپردازد. از نظر مارکس، فلسفه آنارشیسم بسیار ابتدایی بوده است و آن را شوربایی نام مینهد که از پرودن و سیمون و غیره به وام گرفته شده است. او در این کتاب، پرودن را مسخره میکند که از دیالتیک هگل جز زبان آن را ندارد.[12]
آنارشیستها هم مارکس و انگلس را به فرصتطلبی متهم کرده و میگفتند کسی که به آمادگی مردم برای انقلاب معتقد نیست بهطور کلی به انقلاب معتقد نیست و توصیه میکردند که خیلی زود باید انقلاب کرد. مارکسیستها معتقدند همین عجله سبب شده است که انقلاب آنارشیستها در ایتالیا و اسپانیا زمانی صورت گیرد که نهضت کارگری در مرحله جنینی بود. و اشتباه آنان را در این میدانند که هر تظاهری از نارضایی را بهمنزله پایان نظام سرمایهداری وانمود میکردند.[13] زیرا مارکسیسم معتقد بود باید دوران سرمایهداری در یک فرآیند اجتنابناپذیر اقتصادی- تاریخی سپری شود و اولاً، این پایانپذیری امری قطعی است [پیشبینی ای که هرگز درست از آب در نیامد] و ثانیاً، بیحکومتی (یعنی جامعه بیطبقه و بیحکومت)، آخرین مرحله سوسیالیسم است.[14]
راهکار آنارشیستها برای اداره جامعه
مارکس معتقد بود دولت با در اختیار گرفتن قدرت حکومت توسط جامعه، سازش خاص بین رعیت و خردهمالک و مالک (بورژوا) به وجود میآید اما آنارشیستها معتقد بودند بهجای چشمپوشی از تضادها و سازش دادن این دو قطب مخالف، بهتر است یک سازمان اجتماعی بر اصل خودمختاری و بر اساس عدم مداخله دولت در امور بنیان نهاده شود.[15]
آنارشیستها برآنند که گردش نظام اقتصادی در جامعه آزاد و خالی از زور بهتر خواهد بود و آنچه را که امروز دولت به زور انجام میدهد گروههای داوطلب بهتر انجام خواهند داد و محدود کردن کردار فرد لازم نیست، زیرا بشر بالذات به حالت آزادانه احترام به حقوق فرد گرایش دارد و پیگرد بزهکاران در جایی که بزهی روی دهد، باید به سازمانهایی که خود به خود به وجود میآیند و سپس از میان میروند، واگذاشته شود.[16]
آنها برای این سازمان اجتماعی جدید سه طرح در نظر داشتند:
1. روش خاص اجتماع و تشریک مساعی (استیرنر): او میگوید جامعه تا وقتی باید بماند که اصالت فرد و حق او را حفظ کند.[17] و پول و مادیات برای انسان باشد نه انسان برای آنها و عاطفه و عشق هم تا وقتی که به خودیت افراد لطمه نزند درست است.[18]
2. روش تعاون و همکاری متقابل (پرودن): او این نظریه را با حفظ اصول آنارشیسم و دفاع از استقلال فرد، بر اساس حقایق اجتماعی استوار کرد. او هم بهدنبال از بین رفتن نفوذ دولت بود و هم نفوذ سرمایه را نفی میکرد و پیشنهاد میداد اوراق اقتصادی که سهام محصولات و مواد تولید شده باشد جای پول نقد و سکه در معاملات را بگیرد.[19]
3. کمونیسم (باکونین): آنارشیستهای کمونیسم هر نوع مالکیت را بیعدالتی دانسته و از حدود سوسیالیسم که میگوید هر کسی باید از دسترنج خود متناسب با کاری که انجام میدهد بهره برد تجاوز کرده و حق آسایش و تنعم برای همه را خواستار شدند.[20]
آنارشیسم و مسیحیت
برخی معتقدند آنچه آنارشیسم ارائه کرده علیرغم مبالغه و افراطی که دارد، با مطالب انجیل و مسیحیت سازگار و قابل تلفیق است و برای همین دولباک در اثر مشهور خود به نام "پرودن و مسیحیت"، عقیده پرودن را در عین اینکه ضد مسیحیت است یک مکتب الهی میداند چون عیسی هم دولت را نفی کرده تا بر ارزش افراد انسانی بیفزاید چون گفته است: آنچه حق قیصر است به قیصر بدهید و آنچه حق خدا است به خدا بازگردانید.
تولستوی هم که متشرعترین آنارشیست است، این جنبه توجه مسیحیت به فرد را ستوده است.[21] رویکرد تولستوی به آنارشیسم، ریشه در تفکر دینی او داشت و برای همین هم از نحلههای آنارشیستی متأثر از او با عنوان آنارشیسم مسیحی یاد میشود. تولستوی، نظم اقتدارگرای موجود را محکوم و نظم اختیارگرای نوین را مطرح میکند. او تأثیری پرشور داشت و هزاران روسی و غیرروسی مرید او بودند. مهاتما گاندی را مهمترین مرید تولستوی میدانند که تحت تأثیر او بهشدت خشونتستیز بود.[22]
زوال آنارشیسم کلاسیک و ظهور نئوآنارشیستها
برخی نویسندگان معتقدند آنارشیسم یک قارچ زهرآگین است که به طور خلقالساعة در محیط سراسر فساد و آشوب اواخر قرن نوزدهم میلادی نمایان شده و به همان سرعتی که به وجود آمده از هم پاشیده است اما مخالفین این افراد معتقدند این بیان، بسیار دور از حقیقت است.[23] پیش از پیروزی ایدئولوژی مارکسیستی در جنبش طبقه کارگر، هنگامی که مبارزه پرولتاریا هنوز ضعیف و اشکال نمونهوار مراحل آغازین جنبش هنوز رایج و متداول بود، آنارشیسم جامعترین تظاهر اشکال متعدد انقلابیگری خردهبرژوایی بود.[24]
سیطره استبدادی آلمان بر اروپا در جنگ جهانی دوم اجازه فعالیت و رشد به آنارشیستها را نداد[25] و مخالفت کمونیسم شوروی با آنان نیز ضمیمه شد و زمینه زوال آنان را فراهم کرد. «اما پس از جنگ جنبشهای آنارشیستی به شکل میانهروانه جز در کشورهای کمونیستی احیا شدند،»[26] که وودکاک آنها را نئوآنارشیسم مینامد در مقابل آنارشیستهای کلاسیک که مربوط به قبل از جنگ بودند.[27]
مهمترین عاملی که سبب بطلان نظریات آنارشیسم شد، نظریات اخلاقی آن است زیرا هیچ عقیدهای نامشروعتر از این نیست که آزادیهای غیرمقید و مطلق "من" را خواستار شویم.[28] البته آنارشیستهای اولیه چون گلدوین و پرودن بر حفظ صفای اخلاقی و اخلاق خانوادگی و سنن ملی تأکید داشتند اما آنارشیستهای اواخر قرن نوزدهم مسیر خود را از این افکار جدا کردند.[29]
هر چند از سال 1950 به بعد آنارشیسم، بهعنوان یک نهضت سیاسی، روی به زوال نهاد، ولی فعالیت روشنفکرانه و غیرمستقیم آن همچنان ادامه یافت. آنارشیستها، پس از 1950 عمدتاً بر اعتقاد خود مبنیبر ضرورت حذف دولت و لزوم تمرکز نیافتن آن در همه حوزههای فعالیت انسانی تأکید ورزیدهاند.[30] پیشرفت علم و "تکنولوژی" جدید، آنان را بیش از همیشه متقاعد ساخته است که بر ضرورت عدم تمرکز و ساختن اجتماعات کوچک بیدولت تأکید بورزند. این نظر، توسط آلدوس هاکسلی در کتاب "علم، آزادی و صلح" بهدقت عرضه شده، و هاکلسی در آنجا نظر تولستوی را مبنیبر اینکه «کاربرد علم، یک نظام اجتماعی جائر را بدتر میسازد»، تأکید کرده است. واکنش مشابه توسط سرهربت رید در دو کتاب "فلسفه آنارشیزم" (1940) و "آنارشی و نظم" (1954) ابراز گشته است. جورج اورل (1950-1903) نویسنده معروف انگلیسی نیز در دو کتاب معروف "کرنش به کاتالونیا" (1938) و "هزار و نهصد و هشتاد و چهار" (1949) از این نظر دفاع کرده است.[31]